کتاب جانم فداي اسلام

یک شنبه 22 آذر 1388  9:30 PM

کتاب جانم فداي اسلام (296 صفحه)

روايت زندگاني شهيد سرتيپ حاج محمد جعفر نصر اصفهاني است در كلام نزديكان و دوستان او. بي‌شك او يكي از نمونه‌ها و اسوه‌هاي شهيدان بلند مرتبه است. اين كتاب را نجاتعلي صادقي گويا گردآوري و تدوين كرده است.


کتاب اعجوبه قرن

شنبه 21 آذر 1388  9:33 PM

کتاب اعجوبه قرن (304 صفحه)

‌تلاش پيگير و مستمر گروه پژوهش و نگارش انتشارات عقيدتي سياسي نيروي هوايي است براي گردآوري گوشه‌اي از خاطرات و زندگي سرلشكر خلبان مصطفي اردستاني، او كه هرگاه از رزم روزانه فارغ مي‌شد، بيداري آرام شبانه‌اي را در خلوت يار بيتوته مي‌كرد و تا سحرگاهان چنان متواضعانه با معبود به زمزمه مي‌نشست كه گويي جز زهد و اعتكاف پيشه‌اي ندارد؛ او كه مصداق عيني «شيران روز و زاهدان شب» بود.


کتاب 6410

جمعه 20 آذر 1388  9:25 PM

کتاب 6410

اين كتاب 212 صفحه‌اي، در برگيرندة خاطراتي است از امير سرتيپ خلبان آزاده حسين لشگري. او پس از هجده سال اسارت در بند رژيم بعث عراق،‌ با نهايت صلابت و اقتدار به آغوش ميهن اسلامي بازگشت. پس از بازگشت از اسارت از او درخواست شد تا هنوز در حال و هواي اسارت است خاطراتش را بنويسد و او نيز خاطرات 6410 روز اسارتش را در 250 برگ كاغذ به نگارش درآورد. مقام معظم رهبري در توصيف او فرمودند: «لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهاي شما پيش خداي متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان اين اعمال و حسنات را در روز قيامت به شما بازخواهد گردانيد.»


کتاب در كمين گل سرخ

پنج شنبه 19 آذر 1388  10:13 PM

کتاب در كمين گل سرخ

روايتي است از زندگي شهيد سپهبد علي صياد شيرازي. بي‌شك بزرگي شهيد بيش از آن است كه ما مي‌دانيم و حق او بر گردن استقلال امروز ايران و در سرنوشت جنگ فراتر از آن است كه به تعارف در مجامع و محافل گفته مي‌شود. نگارنده خود مي‌گويد: «در ابتدا گمان مي‌كردم در كمتر از شش ماه اين كتاب نوشته مي‌شود، اما امروز بعداز سه سال اذعان دارم اين همة زندگي سپهبد صياد نيست.»

اين كتاب در سال 1383 در جشنواره انتخاب بهترين كتاب سال دفاع مقدس برگزيده شد.

367 ص / 3400 تومان


خدايا!

چهارشنبه 18 آذر 1388  7:21 PM

خدايا!

هميشه مي‌خواستم که شمع باشم، بسوزم، نور بدهم و نمونه‌اي از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم. مي‌خواستم هميشه مظهر فداکاري و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. مي‌خواستم در درياي فقرغوطه بخورم و دست نياز به سوي کسي دراز نکنم. مي‌خواستم فرياد شوق و زمين وآسمان را با فداکاري و آسمان  پايداري خود بلرزانم. مي‌خواستم ميزان حق و باطل باشم و دروغگويان و مصلحت‌طلبان و غرض‌ورزان را رسوا کنم. مي‌خواستم آنچنان نمونه‌اي در برابر مردم به وجود آورم که هيچ حجتي براي چپ و راست نماند،  طريق مستقيم روشن و صريح و معلوم باشد، و هر کسي در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگيرد و راه فرار براي کسي نماند...

خدايا!

تو را شکر مي‌کنم که دريا را آفريدي، کوه‌ها را آفريدي و من مي‌توانم به کمک روح خود در موج دريا بنشينم و تا افق بي‌نهايت به پيش برانم و بدين وسيله از قيد زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگي را ناچيز نمايم...

خدايا!

تو را شکر مي‌كنم که به من چشمي دادي که زيباييهاي دنيا را ببينم و درک زيبايي را به من رحمت کردي تا آنجا که زيبايي‌هايت را و پرستش زيبايي را جزيي از پرستش ذاتت بدانم...

خدايا!

تو مرا عشق کردي که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردي که در چشم يتيمان بجوشم. تو مرا آه کردي که از سينه بينوايان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فرياد کردي که کلمة حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمايم. تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق کردي و در کوير فقر و حرمان تنهايي سوزاندي...

خدايا!

تو پوچي لذات زودگذر را عيان نمودي، تو ناپايداري روزگار را نشان دادي. لذت مبارزه را چشاندي. ارزش شهادت را آموختي.

 

شهيد مصطفي چمران


مجنون پي ليلاست هنوز(مجنون)

سه شنبه 17 آذر 1388  11:11 PM

مجنون پي ليلاست هنوز(مجنون)

مانده­ام چرا مجنون؟!... چرا هيچ اسم ديگري نه؟! چرا تا پايت را اينجا مي­گذاري، اين خاك تو را مثل خودش مي­كند؟!... ديوانه، شيدا، مجنون... قصه­ مجنون مفصل است. بخشي­اش را من راوي بايد مختصر بگويم و بخش اصلي­اش را خود تو بايد بروي و ببيني، با تمام وجود. راستي مجنون! امروز تو بگو ليلي­ات كجاست؟!

 □

راستش كسي حرف ايران را جدي نمي‏گرفت. مگر ايران چه مي‏خواست؟ هيچ، فقط حقش را. مي‌خواست جامعه بين‏الملل حقوقش را به رسميت بشناسند؛ عراق به عنوان متجاوز شناخته شود، تنبيه شود و همه خسارات را جبران كند. اما گوش شنوايي نبود. ايران مجبور بود كه يك اهرم فشار براي به دست آوردن حقوق از دست رفته خود دست و پا كند. يعني چه؟ يعني تصرف منطقه‏اي از خاك عراق كه براي عراق خيلي مهم باشد!

امكانات و تجهيزات عراق به يُمن كمك‏هاي غربي‏ها خيلي زياد بود. از طرفي امكانات نظامي ايران، محدود بود. محروميت ايران سبب مي‏شد كه فرماندهان ايراني، منطقه­اي را براي عمليات انتخاب كنند كه به فكر دشمن نرسد و توانايي لازم براي دفاع از خود را نداشته باشد. به علاوه، منطقه‌اي باشد كه نيروهاي ايراني نيز به خوبي بتوانند وظيفه خود را با درصد موفقيت بالا انجام دهند. و اين چنين شد كه منطقه هورالهويزه (شمال بصره) انتخاب شد. اين انتخاب هر چند كه با عقل كلاسيك سازگار نبود، اما منطق فرماندهان اين بود كه عراق توانايي مقابله با رزمندگان را در اين منطقه ندارد.

عمليات خيبر اين‏چنين در ساعت 20:30 روز سوم اسفند سال 62 با رمز «يا رسول‏الله(ص)» آغاز شد. عراقي‏ها فكرش را هم نمي‏كردند و خيلي زود غافلگير شدند. پيشروي به سرعت انجام مي‏گرفت. آتش دشمن در منطقه طلاييه آن‌چنان زياد بود كه شهيد ميثمي، مسئول حوزه نمايندگي امام در قرارگاه خاتم‏الانبيا گفت: «هر كس در طلاييه ايستاد، اگر در كربلا هم بود، مي‏ايستاد.»

شب فرا رسيده است و آتش همچنان مي‏بارد. از گفته‏ها چنين برمي‏آيد كه در دو جزيره شمالي و جنوبي، حدود يك ميليون گلوله و خمپاره فرود آمده است، يعني جهنمي از آتش و خمپاره. داستان، داستان شب عاشوراست. حاج حسين خرازي به نيروهايش دستور مي‏دهد آنان كه ياراي ايستادگي و مقاومت ندارند، اگر مي‏خواهند مي‏توانند شبانه بروند! «آن شب، شب عاشوراي ياران خميني بود؟»

گرچه در عمليات خيبر، پيروزي‏هاي بسياري حاصل گشته بود، اما در حد انتظار نبود. به هر حال براي دنيا ثابت شد كه اگر ايراني‏ها بخواهند، هر كار غير ممكني را ممكن مي‏كنند. همين امر باعث شد كه صدام براي اولين بار در مقياس وسيع از سلاح‏هاي شيميايي استفاده كند. «و چهرة شمر و حرمله و ابن‌زياد را بار ديگر برملا كند.»

عمليات خيبر بايد تكميل مي‏شد، اما چطور؟ در ساعت 23 روز بيستم اسفند سال 63، با رمز «يا فاطمة الزهر(س)» عمليات بدر آغاز شد. دشمن اين بار آگاه‏تر از گذشته در منطقه حاضر بود. اما ايراني‏ها هم تجربه زيادي به‌دست آورده بودند. عمليات با سرعت خارق‏العاده‏اي پيش ‏رفت، آن‌چنان كه حتي عده‏اي تا آن طرف دجله هم رفتند، مثل شهيد مهدي باكري «فرمانده لشكر عاشورا!»

رزمندگان پيشروي خوبي در مواضع دشمن داشتند، اما به علت مشكلاتي چون كمبود آتش پشتيباني، پس از يك هفته، ناچار به عقب‏نشيني از اكثر مناطق شدند.

گوش­ات را بگذار روي خاك مجنون ببين قلبش چه تندتند مي­زند.


سرزميني كه با چوب و چماق ايستاد (بستان)

اول جنگ بود، عراق مي­خواست اولين راه­هاي ورودي­اش را به خيال تسخير سه روزه تهران(!) به طور كامل اشغال كند. گير داده بود به بستان در دشت آزادگان. يك تيپ رزمي تشكيل داد كه بيشتر آنها از فراريان زمان شاه و تجزيه­طلبان بودند. فرستادشان توي شهر و روستاها. بلندگو گرفته بودند و مي­چرخيدند توي كوچه­ها: «آهاي مردم! بستان را از دست نيروهاي ايراني آزاد خواهيم كرد...!» و خيال مي­كردند مردم نمي‌فهمند.

مردم درخواست نيرو كردند، رزمندگان سپاه سوسنگرد و بستان از راه رسيدند. عراقي­ها هول شدند. فكر كردند كه شايد اگر شهر ناامن شود، كار براي آنها راحت­تر باشد. اسلحه بين مردم پخش كردند. گوشه گوشه شهر بمب كار گذاشتند. حتي در جاده­ها مين كاشتند.


بنويسيد آبادان بخوانيد درياقلي

یک شنبه 15 آذر 1388  5:34 PM

بنويسيد آبادان بخوانيد درياقلي

مي‌نويسم «آبادان» قصبه‌اي است كوچك بر كنار دريا... يادم مي‌آيد بهمن‌شير، رودخانه‌اي كه از كنار آبادان مي‌گذرد و خروش آن در روزهاي باراني.

مي‌نويسم آبادان و آن رباطي است كه در آنجا پاسباني بودند كه دزدان دريا را نگاه مي‌داشتند. به كوي ذوالفقاري فكر مي‌كنم به نخل‌ها، به خش خش ميان نخل‌ها به سايه‌هايي كه لاي آن رفت و آمد مي‌كردند. به قبرستان ماشين، آريا، پيكان، كاميون، جيپ و... ورق آهن‌هاي روي هم تلنبار شده و اتاقكي حلبي كه درياقلي توي آن خوابيده بود خواب كه نه، خواب و بيدار.

با صداهايي كه شنيد، برخاست و نشست سر جايش. فانوس را از كنار چاله برداشت. فتيله‌اش را بالا كشيد بلند شد و فانوس را بالا گرفت. نور فانوس كم جان بود. چيزي ديده نمي‌شد. درياقلي زير لب گفت: حرامي‌ها!

... و از گوشه‌اي چماق دست‌سازي را برداشت و راه افتاد از ميان ماشين‌ها به طرف نخلستان. از نخلستان نگاه برنمي‌داشت و به اين فكر مي‌كرد كه چگونه دزدها را غافلگير كند. هر چند لحظه يك‌بار صداي خشك برخورد با تكه آهني برمي‌خاست. ناگهان خشكش زد. ايستاد. لرزشي خفه در تنش پيچيد: اين همه آدم لاي نخل نمي‌توانند آفتابه‌دزدهايي باشند كه براي ورق آهن‌هاي درياقلي آمده باشند... «عراقي‌ها... خداي من... يعني... پل زدن رو بهمن‌شير، آمده‌اند اين‌ور...» شروع مي‌كند به دويدن. از جلوي ياتاقان‌‌ها و جك‌هاي تلنبار شده مي‌گذرد. دوچرخه‌اش را تكيه داده به بدنه اتاقك كاميوني. سوار مي‌شود و ركاب مي‌زند.


  • تعداد صفحات :4
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4