محمدجواد تندگويان، متولد 1329 خانيآباد تهران
است و بزرگشدة يك خانواده ساده و مذهبي. به كتاب خواندن خيلي علاقه داشت. به همين
خاطر پدرش او را زودتر در مدرسه ثبتنام كرد. آن روزها نمرات دانشآموزان چندان
بالا نبود و وقتي محمدجواد با معدل 20 وارد دبيرستان شد، سر و صداي زيادي راه
افتاد. سال 47 هم كه كنكور داد، در چند دانشگاه قبول شد: شيراز، تهران و آبادان.
مادرش راضي به رفتن محمدجواد به شيراز نشد. سهميه بانك ملي را در دانشگاه تهران به
دست آورده بود. قرار بود نفرات برگزيده را بفرستند به انگلستان. مصاحبه كننده وقتي
فهميد جواد مذهبي است او را رد كرد، به همين راحتي! جواد دانشكده نفت آبادان را
انتخاب كرد.
به مناسبت سوم آبان 1366 سالروز اعلام سياست خشکانيدن ملت
ايران از سوي آمريکا
حسن طاهري
هيچ کس نميدانست چه خواهد شد! صداي پيدرپي تلفن
قطع نميشد. مستخدم آخرين کارت پيام را براي پريزيدنت تعارف کرد، همه چيز تمام
شده بود: «رژيم شاه سقوط کرد!» تلخي اين خبر شايد بيشتر از تلخي شکست ويتنام بود،
اما ديگر هيچ کاري نميشد كرد. امام خميني و همراهان او همه طراحها و پيشبينيهاي
بلندمدت کاخ سفيد براي خاورميانه را طي پانزده سال بر هم ريخته بودند. اگر چه CIA از
چند روز پيش سقوط رژيم را پيشبيني كرده بود. اما هرگز باور نميكرد كه شاه ديگر
به ايران باز نخواهد گشت. کليه تدابير سياسي، امنيتي و ديپلماسي براي گسترش آتش
انقلاب بايد اتخاذ ميشد و گزينههاي مقابل انقلاب بايد انتخاب ميشدند؟ CIA دو کشور را براي
مقابله با انقلاب از پيش تعيين کرده بود، اما کداميک ميتوانستند با سرزمين پهناور
و پر سابقه ايران، در جنگ پيروز شوند؟ عراق يا عربستان؟ کاخ سفيد با هماهنگيهاي
انجام گرفته، اين دو کشور را ملزم به اعلام سياست خود در قبال ايران نمود. و اين
الزام سياسي هنوز كه انقلاب پيروز نشده است، گرفته شد و عربستان و عراق براي
رويارويي و مقابله با اثرات انقلاب پيماني را بستند. پيماني که در آن براي مقابله
با کليه عواقب انقلاب ايران اعراب منطقه را هماهنگ و بسيج ميساخت، درست در روز
22 بهمن!
چند
هفته پيش در مصاحبه با يكي از سرداران دفاع مقدس، از غمانگيزترين و دردناكترين
خاطرهاش در هشت سال دفاع مقدس پرسيديم. او نيز چون ديگر ياران امام از روز پذيرش
قطعنامه ياد كرد؛ قعطنامهاي كه امام راحل با وجود همة بسيجيان آمادة شهادت، بنا
بر مصلحت اسلام و ايران در آن مقطع زماني، آن را پذيرفت و پذيرش آن را به نوشيدن
جام زهر تشبيه كرد. امام راحل پس چند روز از گذشت پذيرش قطعنامه، در پيامي مهم و
تاريخساز به همة خمينيسيرتان و جواناني كه با مجاهدتها و رشادتهاي خود، نظام
اسلامي را تأسيس و تثبيت كرده بودند و بر بلنداي تاريخ موجوديت تمدن اسلامي را
فرياد زده بودند، خط مشي آيندة آنان را كه همانا آيندة نظام و تمدن اسلامي بود
تبيين كردند.
امام
شهيدان به مناسبت شهادت حجاج بيتالله الحرام و پذيرش قطعنامه مطالبي را فرمودند
كه در حقيقت شقشقيه مولاي متقيان علي(ع) را در اذهان همة ولايتمداران تداعي ميكرد.
ايشان در فرازي از سخنان خود، پس از درخواست از ذات اقدس الهي براي بازگزاردن دفتر
و كتاب شهادت به روي مشتاقان وصال دوست با چهرة خونين، خطاب به ياران شهادت طلب
خود كه زانوي غم را در سينه گرفته بودند فرمودند:
«آري
ديروز روز امتحان الهي بود كه گذشت و فردا امتحان ديگري است كه پيش ميآيد و همة
ما نيز روز محاسبة بزرگتري در پيش داريم.»(1)
امام راحل در اين پيام سراسر عشق و عاطفه، سرداران
و سربازان جوانش را از رويش ديگر و نبردي ديگر خبر دادند و آنان را به آماده شدن
در اين عرصة نوين دعوت كردند و فرمودند:
اگر
از زحمتكشها و خون دلخوردههاي انقلاب و جنگ بپرسي: «متولد چه سالي هستي؟» اغلب
ميگويند: سال 57. اول فكر ميكني پيرمرد هفتاد ساله با تو شوخي ميكند، اما
واقعيت اين نيست. او با اين جمله تمام اعتقادات و مباني و اصول خود را به تو ميگويد.
او انقلاب خودش را شناخته. خيليها بودند كه انقلاب در حكومت ايران در درون و باطن
آنها هم انقلاب ايجاد كرده. از شهداي ما آنقدر از اين گونه آدمها هست كه به شمارش
نميآيند. نمونهاش همين سيد مرتضي آويني. در واقع انقلاب ما بيش از آنكه در برون
بروز كند، در درون انسانها و قلوبشان زلزله ايجاد كرد و دشمنان اسلام هم بيشتر از
همه، از اين جنبة انقلاب ميترسند. خوب! حاشيه نرويم كه از اصل مطلب جا نمانيم...
اميرمؤمنان(ع)
در حديثي ميفرمايند: «ما من حركه الا و انت فيه محتاج الي معرفه»، يعني اينكه هيچ
حركت و عملي نبايد انجام دهي، مگر آنكه در آن حركت معرفت و شناخت كاملي داشته
باشي. دليل اين امر هم بسيار ساده است؛ چرا كه انسان تا مبدأ و مقصد و هدف و راههاي
رسيدن به آنها و امكانات و مشكلات و همه اينها را نشناسد، نميتواند قدم از قدم
بردارد و اگر به فرض اينكه حركتي هم انجام داد، اگر نگويم بر خلاف هدف است، ميتوان
گفت خيلي كُند و يا بيثمر است.
صداي
قرآن ميآيد. آفتاب خود را جمع ميكند. حالا ميفهمم چرا عصرهاي جمعه، بابا به
اينجا ميآمد. نسيم ملايمي ميآيد و برگهاي خشك روي قبرها را اين سو و آن سو
ميبرد. آهي ميكشم.
كلمات جلوي چشمانم جان ميگيرند: «شهادت: روز هفده شهريور»،
درست روز تولدم، جمعه سياه. روزي كه مامان براي خريد نان رفت و ديگر برنگشت. پس از
رفتن مامان، بابا، هفده شهريور هر سال دو دسته گل قشنگ ميخريد و ميآيم قبرستان.
عصرهاي جمعه هر وقت مامان را صدا ميزنم، شبها به خوابم ميآيد و شاخه گلها را ميآورد
كه توي تاغچه بكارم.
امروز لاله قرمز آوردم؛ مثل همان لالههايي كه توي لوله
تفنگ سربازهاي آن روزها بود. وقتي هفت ساله بودم و از مدرسه برميگشتم، سركي هم به
گلفروشي سر خيابان ميكشيدم و از ديدن آن همه گل، غرق شادي ميشدم و دلم ميخواست
همه را براي مامان ببرم. يادم ميآيد آن روز عصري كه كيفم را زير بغل گرفته بودم و
از مدرسه ميآمدم، خيابان شلوغ بود و ماشينهاي زيادي كه سرنشينان آن همه نظامي
بودند، خيابان را اشغال كرده بودند و ميشنيدم كه مردم ميگفتند: شاه آمده است.
سربازها شاخههاي گل را به سوي ارتشيها ميانداختند و صداي «زنده باد شاه!» گوشهايم
را كر ميكرد. سربازي يك لاله سرخ را توي دستم گذاشت و خواست كه آن را به شاه
بدهم. سرباز كه سرش را برگرداند، آن را زير روپوشم پنهان كردم كه براي مامان ببرم.
روبان قرمز از لابهلاي موهايم به زمين افتاد. بوي اسپند و گلاب در هوا پخش بود.
فوارهها توي هوا چرخي ميخوردند و توي حوض وسط فلكه ميريختند. دلم ميخواست
ببينم شاه چه شكلي است. جمعيت فشار ميآوردند و من نگران آن لاله زير روپوشم بودم
كه پژمرده نشود. دلم ميخواست راه باز ميشد و هر چه زودتر آن سمت خيابان ميرفتم.
دلم پر ميزد براي عروسك پشت ويترين؛ عروسكي كه چشمهاي عسلياش با آن مژگان بلندش
هميشه برق ميزد. با دستهايم مردم را كنار ميزدم كه بتوانم از لابهلاي ماشينهاي
نظامي به سرعت بگذرم، ولي باز به عقب هولم ميدادند و امان نميدادند. شاخههاي گل
درون اتومبيل پرت ميشد و صداي جاويد شاه، گوشم را آزار ميداد. بي خود نبود كه
بابا آن روز صورتش را چهار تيغه كرد و لباسهاي اتو كشيدهاش را به تن كرد و غرغر
مامان هم بلند شد كه: «اين وسط چي به تو ميرسه؟ ....» مامان هميشه عكس شاه را كه
بابا توي طاقچه گذاشته بود، پشت و رو ميكرد و زير لب ناسزا ميگفت.
احساس ميكردم كه مامان روبهرويم نشسته، لبخند ميزند و
ميگويد: همه چيز تموم شده، ديگر حرص نخور؟
نگاهش كردم، چشمانش برق ميزد. با علفهاي كنار سنگ قبر
بازي ميكرد. لاله قرمز را توي دستش گذاشتم، آن را به صورتش چسباند و گفت: بوي
لالههاي آن روزها را ميدهد.
گفتم: مامان اون عروسكه يادته؟ هموني كه هر وقت نشونت
ميدادم، ميگفتي: پناه بر خدا، عروسكهاشون هم لخت و پتياند... . چند دست لباس
برايش دوختي، ولي بابا نگذاشت به آنجا برسد كه لباسها را تنش كنم، آن را آتش زد و
گفت: عروسك مثل بت ميماند، حرام است. آن روز چقدر گريه كردم. و تو با
تكهپارچهها و كمي پنبه يك عروسك برايم درست كردي، ولي من فقط آن را ميخواستم؛
آن عروسك پشت ويترين را، كه ماهها براي خريدنش صبر كرده بودم. داغش به دلم ماند.
براي اينكه حرص بابا را در بياورم، براي عكس شاه سيبيل و دو گوش دراز گذاشتم.
صداي اذان تو گوشهايم پيچيد. غروب شده بود، بوي گلاب
ميآمد، به عقب برگشتم، زني نشسته بود و شيشه گلاب را روي سنگ قبر پسر سيزده
سالهاش ميريخت، روي سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهريور.»
آن روز عصر هم بوي گلاب، خيابان را برداشته بود. وسط خيابان
گير افتاده بودم، يكي از ارتشيها چند تا شكلات برايم انداخت. صورتم را
برگرداندم، از هر كسي كه لباسش مثل شاه بود بدم ميآمد.
شكلاتها را با پا، زير ماشينها پرت كردم، دنبال راه فرار
ميگشتم كه بازويم سوخت، نيشگون پدر بدجوري بود، به نفس نفس افتادم. پدر با لبهايش
بازي ميكرد و شكلاتش را در دهانش ميچرخاند. با حرص تمام گفت: «اين وسط وول
ميخوري كه چي بشه؟» چند شاخه گل توي دستش بود، دو تاي آنها را توي دستم گذاشت و
گفت: هر وقت گفتم، پرتاب كن توي آن اتومبيلي كه ميآيد، فهميدم كه شاه دارد
ميآيد، گفتم: «بابا تو هم بيا اون عروسكه را ببين.» با خشم نگاهم كرد، گلها را
به سرعت توي كيفم گذاشتم و از لابهلاي ماشينها مثل برق گذشتم. به طرف مغازه
رفتم. لبهاي عروسك يكور بود، انگار بغض گرفته بود. در مغازه بسته بود و فروشنده
روي پله نشسته بود و تخمه ميخورد و پوستهايش را كف پيادهرو پرت ميكرد و با
چشمان گشادش، خيابان و ارتشيها را نگاه ميكرد، شاه نزديك شده بود.
همه سربازها و افسران سلام نظامي ميدادند و پدر را ميديدم
كه گلها را به طرف اتومبيل شاه ميانداخت و صداي «جاويد شاه» او با جمعيت همراه
شد و در گوشهايم تابي خورد و سرم سوت كشيد. گوشهايم را گرفتم. عروسك هم عصباني
بود، دلم ضعف ميرفت براي آن نگاه عسلياش. روبهروي فروشنده ايستادم و پرسيدم:
قيمتش چقدر است؟ نگاه بي رمقي به من انداخت و گفت: وقت گير آوردي بچه؟ اگر
ميدانست كه چه روزها به خاطر آن ساعتها پشت ويترين ايستادهام و نگاهش كردهام...
. باز گفتم: «آقا، چقدر؟» نگذاشت حرفم تمام بشود، هولم داد عقب، خوردم به ديوار،
گل لاله از زير روپوشم به زمين افتاد و زير پاهاي سنگين مردم له شد. آن شب تا صبح
خواب عروسك را ميديدم، مطمئن بودم كه بابا هم تا صبح خواب شاه را ميديد و مامان
...
□
صداي مامان ميآيد: من هم تا صبح خواب تو را ميديدم. لاله
قرمز را به طرفم گرفت و گفت: بگذار كنار گلها توي باغچه، ديگه برو پدرت منتظره!
نفسي كشيدم، مامان رفته بود. پروانهاي روي مزار مامان اين سو و آن سو ميپريد. آن
روز هم كه مامان رفت و ديگر برنگشت، پس از رفتن مامان، پدر سيگار ميكشيد، سينهاش
دائم خس خس ميكرد. دكتر كشيدن سيگار را براي قلبش مثل سم ميدانست، ولي گوش پدر
بدهكار نبود و كنار باغچه مينشست و دود سيگارها را حلقه حلقه بيرون ميفرستاد و
به لالههاي قرمز نگاه ميكرد. يك روز عصر كه از مدرسه ميآمدم، ديدم آلبوم تمبر و
آلبوم اسكناسهايي را كه عكس شاه روي همه آنها خودنمايي ميكرد، پدر وسط حياط
گذاشته و آتش زده بود.
سردم شده بود، با مامان خدا حافظي كردم. قدمهايم روي سنگهايي
كه كلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم ميخورد، به كندي جلو ميرفت. دلم
ميخواست سرم را روي شانههاي پدر بگذارم و اشك بريزم، براي آن سالهايي كه به جاي
مادر نوازشم ميكرد.
□
بوي گل ياس ميآمد. درختهاي ياس دو طرف مزار شهدا را گرفته
بودند؛ شهداي انقلاب و شهداي جنگ. سالهاي اول جنگ كه پدر به جبهه رفت، مادر بزرگ،
هر شب از آن روزهاي انقلاب و راهپيماييها و تظاهرات برايم ميگفت. از بچههايي كه
توي جبههها ميجنگند و ايثار ميكنند.
در را باز كردم، سكوت سنگيني خانه را گرفته بود. لامپ اتاق
پدر روشن بود. از پنجره نگاهي كردم، روي سجاده مادر نشسته بود و تسبيح لابهلاي
انگشتانش آويزان بود. روي طاقچه، عكس مادر كنار قاب عكس امام نگاهم ميكرد، هر دو
لبخند ميزدند. صداي مامان توي گوشم پيچيد: مواظب پدرت باش! كنار پدر نشستم، سرش
روي شانههايش خم شده بود و نگاهش در نگاه مادر گره خورده بود. لبخند كمرنگي گوشه
لبانش ماسيده بود، تاپ تاپ قلبش نميآمد، پيشانياش سرد بود، سرد سرد. لبخند مادر
پررنگتر شده، حتماً از آمدن پدر خوشحال بود. حتما پدر امشب راحتتر ميخوابد.
صداي مادر ميآمد، قدري گرفته بود «امام، پدر همه شماست،
بايد قول دهي هيچ وقت او را تنها نگذاري؟»
عكس امام را روي سينهام فشردم، صداي مهربان او ميآمد: «ما
به پشتيباني اين ملت احتياج داريم.»
دستي روي صورت امام كشيدم و زير لب گفتم: «پشت جبهه به كمك
ما نياز دارند. شما هم بايد كمك كني.» اشكهايم روي قاب عكس امام ميريخت، چشمهاي
امام برق ميزد. يه جور ميگفت كه موفق ميشوم.
□
پدر را به پشت خواباندم، بالاي سرش قرآن خواندم. صداي تلاوت
قرآن نيز از دورها ميآمد، شايد شهيد ديگري ميآمد و حجله ديگري روشن ميشد.
صورتم را به پنجره چسباندم، پنجره را بخار گرفت. لالههاي
باغچه همراه با نسيم، تكان ميخوردند. لالههاي قرمز و لالههاي زرد، باغچه را پر
كرده بود. بايد به آنها برسم، نبايد پژمرده شوند، تا روزي كه امام به شهرمان بيايد
قدمهايش را گلباران كنم، شايد شهداي ديگري بيايند و پيكرشان را پر از گلهاي سرخ
و زرد كنم.
گريه امانم نميداد، بغض مانده در گلويم. فريادم در فضا ميچرخيد
و به گوشهايم برميگردد: «ما همه سرباز توييم خميني.»
امام نگاهم ميكند و ميخندد، مامان هم ميخندد و پدر كه
آرام خوابيده است و لبخند ميزند.
بايد بروم، پشت جبههها به ما احتياج دارند، همه آنها
برادرهاي من هستند، بايد بروم و قطرههاي آب را بر لبان خشكيدهشان بريزم، شايد هم
امام بالاي سرشان بيايد، و لالههاي سرخ را آنجا نثار قدمهايش كنيم، شايد ...
شايد.
صداي اذان تو گوشهايم پيچيد. غروب شده بود، بوي گلاب
ميآمد، به عقب برگشتم، زني نشسته بود و شيشه گلاب را روي سنگ قبر پسر سيزده
سالهاش ميريخت، روي سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهريور.»
سردم شده بود، با مامان خدا حافظي كردم. قدمهايم روي سنگهايي
كه كلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم ميخورد، به كندي جلو ميرفت. دلم
ميخواست سرم را روي شانههاي پدر بگذارم و اشك بريزم، براي آن سالهايي كه به جاي
مادر نوازشم ميكرد.
لالههاي قرمز و لالههاي زرد، باغچه
را پر كرده بود. بايد به آنها برسم، نبايد پژمرده شوند، تا روزي كه امام به شهرمان
بيايد قدمهايش را گلباران كنم، شايد شهداي ديگري بيايند و پيكرشان را پر از گلهاي
سرخ و زرد كنم.