يك روز از فروردين 1337 گذشته بود كه مصطفي مثل يك شكوفه
بهاري، پلكهايش را چند بار به هم زد و به دنيا سلام كرد. خانة كوچكي داشتند، پدرش
كارگر، مادرش قاليباف ... درآمدشان ناچيز، ولي هر ماه جلسة روضهخواني توي همان
چهار ديواري كوچك، به راه بود. مصطفي در شش سالگي، شاگرد مغازة كفاشي بود.
□
دوره، دورة خفقان و فساد بود. مصطفي تحمل نكرد و از هنرستان
درآمد و بعد با مشورت يكي از علماي اصفهان، عزمش را براي تحصيل علوم ديني، جزم
كرد. اول حوزة علمية اصفهان و بعد مدرسه عمليه حقاني قم كه فقط طلابي را ميپذيرفت
كه از جهت اخلاقي و علمي نمونه بودند.
□
«عشق»
توي دل بعضيها يك جور ديگري ريشه ميكند. آدم ميماند توي كار بعضيها كه اين عشق
ويژه را از كجا گير آوردهاند. نيرويي شگرف، همه وجود مصطفي را فرا گرفته بود. با
كسي انگار وعده كرده بود كه هر سهشنبه، زمستان و تابستانش فرقي نميكرد، پياده به
سمت جمكران راه ميافتاد. مصطفي بيقراري عجيبي را در خاك وجودش كاشته بود.
ماموريت: ناامن كردن فضاي بغداد و جلوگيري از برگزاري
كنفرانس غير متعهدها در عراق.
اهداف: پالايشگاه نفت؛ نيروگاه اتمي بغداد و پايگاه الرشيد
يا ساختمان اجلاس.
هواپيماي يك: عباس دوران ـ منصور كاظميان
هواپيماي دو: اسكندري ـ باقري
هواپيماي سه: توانگريان ـ خسروشاهي
□
مهناز صداي هواپيما را شنيد. كمي خم شد و به آسمان
نگاه كرد. يكيشان داشت فرود ميآمد. امير كوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زير
گريه. مهناز گفت: «شنيدي صدام سران كشورها رو دعوت كرده عراق؟ اخبار گفت: يعني اون
قدر عراق امنه كه انگار نه انگار جنگه، شماها ميتونين با خيال راحت توي كاخ من
جمع بشين. كاش بزنن داغون كنن اين صدام و كاخش رو». عباس خيره نگاهش كرد و لبخند
زد. چيزي توي دل مهناز لرزيد. نميدانست چرا؛ اما ضربان قلبش يكباره تندتر شد.
كي بود كه نشناسدش. پيرمردها و پيرزنهاي فقير روستايي كه
خرج زندگي و دوا و درمانشان را ميداد، سرباز وظيفههاي پادگان كه مثلِ يكي از
خودشان با آنها بود، مهمانخانهدارِ جادة قزوين ـ رشت كه با آنهمه مشغله گاه و بي
گاه سراغش را ميگرفت، يا «شكرعلي» آبكش، پيرمردِ فقيرِ روستا كه از آمريكا برايش
نامه مينوشت؟ پيرمرد حق داشت بعد از شهادت، تنها سه روز در خانة خودش براي او
مراسم بگيرد، پير مرد عباس را شناخته بود. اصلاً همه عباس را خوب شناخته بودند؛
عباس مردِ خدا بود. اين را من نميگويم. پدرش ميگويد كه از همان بچگي اين را در
او ديده بود، از همان وقتي كه ميديد براي تزريقات از بيمارانِ فقير پولي نميگيرد.
يا آن موقع كه فرمانده پادگانِ اصفهان بود و آمده بود قزوين و وقتي براي اجراي
تعزيه سوار اسب شد، فوراً آمد پايين، چون يك لحظه احساس كرد غرور او را گرفته و
ديگر سوار اسب نشد. ترسيد خودش را گم كند؛ امّا عباس خودش را گم نكرد. هيچ چيز
نتوانست عباس را گم كند. نه آن پست و مقام و نه حتي آن خانههاي سازمانيِ مخصوصِ
افسران و اگر باور نميكني از همان درجهداري بپرس كه عباس خانة خودش را با اصرار
به او داد كه خانوادة پرجمعيتي داشت و خودش به خانة كوچكتري رفت. انگار نه انگار
كه خودش مقامِ ارشد است و او يك درجهدار. يا نه برو از حميد احمدي بپرس، از آن
پرسنل منطقة هوايي، از او كه عباس با دستهاي خالي ماشينش را بكسل كرد. چه حالي
پيدا كرد احمدي وقتي ديد چند ماشين نظامي كنار آن مرد غريبه ايستادند و همگي شروع
به سلام و احوالپرسي با او كرده و سرهنگ خطابش كردند. سرهنگ چقدر ترسيده بود، عقب
عقب رفته بود و افتاده بود توي جوي آب؛ اما عباس جلو رفته بود و كمكش كرده بود از
جوي بيايد بيرون. با خنده گفته بود: «چرا داخل جوي آب رفتي، ميخواهي شنا كني؟» و
آن روز بود كه احمدي او را شناخته بود، نه او را كه سرهنگ بابايي بود، او را كه
عباس بود؛ مرد خدا.
بچهها هم ديگر بابا را شناخته بودند، مهرباني بابا را، اين
را آن وقتي فهميدند كه بابا تلويزيونِ رنگيِ اهداييشان را داشت از خانه ميبرد و
آنها ناراحت بودند و بابا جلو آمد و گفت: «بچهها شما بابا را بيشتر دوست داريد يا
تلويزيونِ رنگي را؟» و بچهها گفتند: «بابا را» بابا هم با مهرباني نگاهشان كرد و
گفت: «پس حالا كه شما بابا داريد، اجازه بدهيد من اين تلويزيونِ رنگي را به يكي از
خانوادههاي شهدا بدهم تا دلِ بچههاي اين شهيد كه بابا ندارند شاد شود.» و از
همان وقت بود كه ديگر، بچهها بابا را شناختند، بابا مرد خدا بود.
و همسرش، ... چقدر دلش گرفت وقتي
عباس او را راهيِ خانة خدا كرد و خودش مجبور شد برود سمت خليج فارس؛ آخر، باز
منطقه حساس شده بود، قول داد با آخرين پرواز خودش را برساند؛ امّا وقتِ رفتنِ حجاج
به منا و عرفات بود و هنوز از عباس خبري نبود. زنگ زد. گفت: «پس چي شد؟ چرا نميآيي؟»
شنيد كه: «بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است.» و سكوت كرد. چه ميتوانست
بگويد، مردش مرد خدا بود، آنچه خدا ميگفت ميكرد. و عباس نرفت. ماند جبهه و كاري
كرد كه خدا به ديدار خودش بخواندش. كاري كرد كه فرشتهاي مأمور شود جاي او به
عرفات برود، فرشتهاي كه روز عرفات هنگام دعا به چشم سر همافر سوم عبدالمجيد طيب،
به شكلِ عباس ظاهر شد و عبدالمجيد ناباورانه به او چشم دوخت كه آنجا با لباس احرام
در حال نيايش بود و بعد دوباره از جلو چشمش رفت. آري، عباس جاي خانة خدا به زيارت
خود خدا رفت؛ آخر او مردِ خدا بود، آخر خدا اين را خوب ميدانست.
در حاشية نهجالبلاغه به خطي خوش چنين نوشته شده بود:
«هرگاه غمگين شدي و دلت از دست زمانه گرفت، به نهجالبلاغه
رجوع كن باشد كه سخنان اين مرد بزرگ تسلي خاطر گردد». در مخبري، پاكباخته كلام
مولا علي بود و جانش سيراب معرفتي بود كه نهجالبلاغه به او نثار ميكرد. سال 1324
حريم قدس رضوي، تولد فرزندي را به نظاره نشست كه حماسهساز عرصه بستان شد. نام او
را .... گذاشتند.
ديپلم را كه گرفت وارد دانشكدة افسري شد. دانشكده را با
موفيت پشت سر نهاد و در يگان عمليات را براي خدمت برگزيد و مسئوليت گرداني 125
مكانيزه از تيپ 16 زرهي را عهدهدار شد. جنگ كه شروع شد به همراه گردان خود به
مصاف دشمن بعثي برخواست. پل سابله هيچ گاه حماسه او و يارانش را از ياد نخواهد برد
كه چگونه استقامت و پايمردي را مردانه به تصوير كشيدند. همانجا به پاس حماسهآفريني
در زير باران آتش و گلوله، شهيد صياد شيرازي به او درجه سرهنگ دومي را اعطا ميكنند.
بستان عرصة ديگري براي ظهور او بود.
صدام آنقدر به برتري نظامي خود دل بسته بود كه پيش از حمله
گفته بود: من بستان را گرفتم. اما اين مخبري و يارانش بودند كه در پي ده روز
مقاومت و نبرد خونين، مهر باطلي بر ادعاي او زدند. اين ده روز مقاومت سرآغازي براي
عمليات پيروزمندانه فتحالمبين شد كه ارتش تا دندان مسلح بعثت را زمينگير كرد.
هنوز به مخبري ميانديشيد، به رشادت و از خودگذشتگياش.
تنها يك گردان در مقابل دوازده گردان كماندويي. اما يك گردان مرد، با فرماندهي از
جنس غيرت و مخبري كار خود را كرد و چه زيبا به امام عرضه داشت: «تا لحظهاي كه
نيروي ايمان وتا لحظهاي كه خون در رگهاي اين جوانان وطن و سربازان اسلام در
جريان است نه تنها صدام، بلكه هر يك از مزدوراني كه بخواهند چشم خود را به سوي خاك
ايران بدوزند، زنده نخواهند ماند». امام فرمود: «شما به حقيد همانطوري كه امام
سيدالشهداء به حق بود و يزيد و بنياميه را رسوا كرد. شما هم در اين نبردهاي بزرگ
مثل آبادان، تنگه چزابه، بستان كاري كرديد كه اعجاز بود».
جاي جاي جبعه معركه دالوري مخبري شده
بود. نام او هراس را بر دل دشمن ميافكند. به .... فجري نميتوان رفت اين ما دشمن
نيز فهميده بود. عناصر خدعه و توطئه مثل بايد به ميدان ميآمدند. تا مخبري را از
ما بگيرند و كردستان نقطه اين توطئه شد. ساعت حدود پنج بعد از ظهر، پيچ دار ساوين
منطقه سردست، منافقين كمين كردهاند، مجالي ديگر نيست. مخبري هم ميرود.
ماندهام
چرا مجنون؟!... چرا هيچ اسم ديگري نه؟! چرا تا پايت را اينجا ميگذاري، اين خاك تو
را مثل خودش ميكند؟!... ديوانه، شيدا، مجنون... قصه مجنون مفصل است. بخشياش را
من راوي بايد مختصر بگويم و بخش اصلياش را خود تو بايد بروي و ببيني، با تمام
وجود. راستي مجنون! امروز تو بگو ليليات كجاست؟!
□
راستش
كسي حرف ايران را جدي نميگرفت. مگر ايران چه ميخواست؟ هيچ، فقط حقش را. ميخواست
جامعه بينالملل حقوقش را به رسميت بشناسند؛ عراق به عنوان متجاوز شناخته شود،
تنبيه شود و همه خسارات را جبران كند. اما گوش شنوايي نبود. ايران مجبور بود كه يك
اهرم فشار براي به دست آوردن حقوق از دست رفته خود دست و پا كند. يعني چه؟ يعني
تصرف منطقهاي از خاك عراق كه براي عراق خيلي مهم باشد!
□
امكانات
و تجهيزات عراق به يُمن كمكهاي غربيها خيلي زياد بود. از طرفي امكانات نظامي
ايران، محدود بود. محروميت ايران سبب ميشد كه فرماندهان ايراني، منطقهاي را براي
عمليات انتخاب كنند كه به فكر دشمن نرسد و توانايي لازم براي دفاع از خود را
نداشته باشد. به علاوه، منطقهاي باشد كه نيروهاي ايراني نيز به خوبي بتوانند
وظيفه خود را با درصد موفقيت بالا انجام دهند. و اين چنين شد كه منطقه هورالهويزه
(شمال بصره) انتخاب شد. اين انتخاب هر چند كه با عقل كلاسيك سازگار نبود، اما منطق
فرماندهان اين بود كه عراق توانايي مقابله با رزمندگان را در اين منطقه ندارد.
□
عمليات
خيبر اينچنين در ساعت 20:30 روز سوم اسفند سال 62 با رمز «يا رسولالله(ص)» آغاز
شد. عراقيها فكرش را هم نميكردند و خيلي زود غافلگير شدند. پيشروي به سرعت انجام
ميگرفت. آتش دشمن در منطقه طلاييه آنچنان زياد بود كه شهيد ميثمي، مسئول حوزه
نمايندگي امام در قرارگاه خاتمالانبيا گفت: «هر كس در طلاييه ايستاد، اگر در
كربلا هم بود، ميايستاد.»
□
شب
فرا رسيده است و آتش همچنان ميبارد. از گفتهها چنين برميآيد كه در دو جزيره
شمالي و جنوبي، حدود يك ميليون گلوله و خمپاره فرود آمده است، يعني جهنمي از آتش و
خمپاره. داستان، داستان شب عاشوراست. حاج حسين خرازي به نيروهايش دستور ميدهد
آنان كه ياراي ايستادگي و مقاومت ندارند، اگر ميخواهند ميتوانند شبانه بروند! «آن
شب، شب عاشوراي ياران خميني بود؟»
□
گرچه
در عمليات خيبر، پيروزيهاي بسياري حاصل گشته بود، اما در حد انتظار نبود. به هر
حال براي دنيا ثابت شد كه اگر ايرانيها بخواهند، هر كار غير ممكني را ممكن
ميكنند. همين امر باعث شد كه صدام براي اولين بار در مقياس وسيع از سلاحهاي
شيميايي استفاده كند. «و چهرة شمر و حرمله و ابنزياد را بار ديگر برملا كند.»
□
عمليات
خيبر بايد تكميل ميشد، اما چطور؟ در ساعت 23 روز بيستم اسفند سال 63، با رمز «يا
فاطمة الزهر(س)» عمليات بدر آغاز شد. دشمن اين بار آگاهتر از گذشته در منطقه حاضر
بود. اما ايرانيها هم تجربه زيادي بهدست آورده بودند. عمليات با سرعت
خارقالعادهاي پيش رفت، آنچنان كه حتي عدهاي تا آن طرف دجله هم رفتند، مثل
شهيد مهدي باكري «فرمانده لشكر عاشورا!»
□
رزمندگان
پيشروي خوبي در مواضع دشمن داشتند، اما به علت مشكلاتي چون كمبود آتش پشتيباني، پس
از يك هفته، ناچار به عقبنشيني از اكثر مناطق شدند.
□
گوشات را بگذار روي خاك مجنون ببين قلبش چه
تندتند ميزند.
اول
جنگ بود، عراق ميخواست اولين راههاي ورودياش را به خيال تسخير سه روزه تهران(!)
به طور كامل اشغال كند. گير داده بود به بستان در دشت آزادگان. يك تيپ رزمي تشكيل داد
كه بيشتر آنها از فراريان زمان شاه و تجزيهطلبان بودند. فرستادشان توي شهر و
روستاها. بلندگو گرفته بودند و ميچرخيدند توي كوچهها: «آهاي مردم! بستان را از
دست نيروهاي ايراني آزاد خواهيم كرد...!» و خيال ميكردند مردم نميفهمند.
□
مردم درخواست نيرو كردند، رزمندگان سپاه سوسنگرد و
بستان از راه رسيدند. عراقيها هول شدند. فكر كردند كه شايد اگر شهر ناامن شود،
كار براي آنها راحتتر باشد. اسلحه بين مردم پخش كردند. گوشه گوشه شهر بمب كار
گذاشتند. حتي در جادهها مين كاشتند.
مينويسم «آبادان» قصبهاي است كوچك بر كنار دريا... يادم
ميآيد بهمنشير، رودخانهاي كه از كنار آبادان ميگذرد و خروش آن در روزهاي
باراني.
مينويسم آبادان و آن رباطي است كه در آنجا پاسباني بودند
كه دزدان دريا را نگاه ميداشتند. به كوي ذوالفقاري فكر ميكنم به نخلها، به خش
خش ميان نخلها به سايههايي كه لاي آن رفت و آمد ميكردند. به قبرستان ماشين،
آريا، پيكان، كاميون، جيپ و... ورق آهنهاي روي هم تلنبار شده و اتاقكي حلبي كه
درياقلي توي آن خوابيده بود خواب كه نه، خواب و بيدار.
□
با صداهايي كه شنيد، برخاست و نشست سر جايش. فانوس را از
كنار چاله برداشت. فتيلهاش را بالا كشيد بلند شد و فانوس را بالا گرفت. نور فانوس
كم جان بود. چيزي ديده نميشد. درياقلي زير لب گفت: حراميها!
□
... و از گوشهاي چماق دستسازي را برداشت و راه
افتاد از ميان ماشينها به طرف نخلستان. از نخلستان نگاه برنميداشت و به اين فكر
ميكرد كه چگونه دزدها را غافلگير كند. هر چند لحظه يكبار صداي خشك برخورد با تكه
آهني برميخاست. ناگهان خشكش زد. ايستاد. لرزشي خفه در تنش پيچيد: اين همه آدم لاي
نخل نميتوانند آفتابهدزدهايي باشند كه براي ورق آهنهاي درياقلي آمده باشند...
«عراقيها... خداي من... يعني... پل زدن رو بهمنشير، آمدهاند اينور...» شروع ميكند
به دويدن. از جلوي ياتاقانها و جكهاي تلنبار شده ميگذرد. دوچرخهاش را تكيه
داده به بدنه اتاقك كاميوني. سوار ميشود و ركاب ميزند.
در سمت راست هشتاد كيلومتري جادة اهواز ـ خرمشهر، تابلويي
رنگ و رو رفته و زنگزده جلب توجه ميكند كه روي آن نوشته: «يادمان شهداي گمنام عمليات
رمضان، جادة شهيد شاهحسيني.» در نزديكي اين يادمان، پاسگاهي قرار دارد كه «زيد»
نام دارد.
زيد، پاسگاهي است مرزي در حد فاصل منطقة كوشك و شلمچه؛ يكي
از مسيرهاي تهاجم بعثيها در ابتداي جنگ به خاك ميهن عزيزمان. بهواسطه جادة بينالمللياي
كه تا قبل از انقلاب در كنار اين پاسگاه وجود داشت، تهاجم از اين مسير به سادگي
صورت گرفت و نيروهاي عراقي، خود را به سه راه حسينيه رساندند و به طرف خرمشهر هجوم
آوردند.
پاسگاه زيد با دلاوريهاي رزمندگان در عمليات رمضان آزاد
شد؛ عملياتي در ماه رمضان، در تيرماه 1361. بچهها از زيد گذشته بودند، اما موانع
صعبالعبور و ترفندهاي جديد دشمن سبب شد مواضع ما در خاك دشمن تثبيت نشود و آخرين
خط دفاعي در همين پاسگاه شكل بگيرد؛ پاسگاهي كه شهداي آن غالباً تشنه بودند و خيلي
از آنها در موانع و خاكريزهاي مثلثي جا ماندند. با اين حال كه نتوانستيم مواضع خود
را در خاك عراق تثبيت كنيم، اما رزمندهها، چه سوار موتور و چه پياده آنقدر تانك
زدند، كه عمليات رمضان معروف به شكار تانك شد.
در اين عمليات بچههاي لشكر 41 ثارالله در سه محور از همين
نقطه به عراقيها حمله كردند. در يكي از محورها خط دشمن را شكسته و از آن عبور ميكنند.
در محور مياني، جنگ سختي در ميگيرد و نيروهاي ايراني و عراقي در جنگي تن به تن
درگير ميشوند. در محور سوم، بچهها در ميدان مين گرفتار ميآيند و نميتوانند به
خط دشمن برسند و تعدادي از بچهها اسير ميشوند و تعدادي نيز از همين نقطه پر ميكشند
به سوي خدا.
بار ديگر سال 62 پاسگاه زيد، يكي از محورهاي حمله به دشمن
در عمليات خيبر بود كه اين بار هم از اين محور موفق به كسب نتيجه نشديم. از آن
زمان به بعد پاسگاه زيد خط پدافندي شد و ديگر حركت قابل توجهي تا پايان جنگ در آن
صورت نگرفت. عراق باز هم از همين منطقه به ما حمله كرد.
□
حالا از تابلو و جادة خاكي آن، ميتواني بفهمي كه در اين
جاده سالهاي سال است، رفت و آمد چنداني صورت نگرفته و مهمان چنداني نداشته است.
براي رسيدن به يادمان، بايد دژباني را بعد از هزار قسم و آيه و ارائة حكم و كارت،
راضي كني و سيزده كيلومتر جادة خاكي و دستانداز را رد كني.
وسط بيابان بي آب و علف، تيرآهنها و آجرهاي روي هم
انباشته، حاكي از آن است كه شايد در آيندهاي نميدانم دور يا نزديك، قصد دارند
اينجا بنايي بر پا كنند. قدم بر روي زمينهاي تفتيده و شورهزار آنجا ميگذاري و
پيش ميروي. بغض، نه گلوي تو را كه تمام وجودت را چنگ ميزند. در حالي كه اشك در
چشمانت حلقه زده است با غربت شهيدان همراه ميشوي. آه خداوندا! اينجا كجاست،
سرزمين گمنامتر از گمنامي؟!
همين سالهاي نهچندان دور، در جريان تفحص، پيكر شهيداني
كشف شد، كه سالها با اين خاكي كه تو در آن قدم ميزني همآغوش بودهاند.
دوازده پارهسنگ را ميبيني كه روي
تكههاي سيماني به عنوان نماد قبر نصب شدهاند. دنبال عبارتي ميگردي كه روي آن
نوشته شده باشد: «شهيد گمنام فرزند روحالله»، اما نه ... و حتما بقيع را به ياد
ميآوري و غربت غمبار چهار مزارش را!