جان دادن پيش چشم زيبارويان

یک شنبه 12 مهر 1388  4:21 PM

جان دادن پيش چشم زيبارويان

محمد جواد قدسي

آخرين ركعت عشق

خانعلي، مرد خدا بود. يك معلم ساده. بچة يكي از روستاهاي اراك. مي‌گفت: «دوست دارم در حال نماز شهيد شوم.»

من خنديدم و گفتم: بهتر است دعا كني در حالت تشهد بميري تا شهادتين هم بگي. تو سجده و ركوع يا قيام چطوري مي‌خواهي شهادتين بگويي. بچه‌ها خنديدند. صالحي هيچ نگفت. اما گوشه چشمش رقص قطره اشكي، از ذهن زيبايش حكايت داشت.

«فردا روز، وقتي پاهايش با مين اول قطع شد...

وقتي سرش روي مين دوم خورد...

دگر بار جسمش به قامت برخاست.

و اين گونه آخرين ركعت عشقش را هنگام شهادت ادا كرد».

 رقص شهيد

وقتي از غلامرضا پرسيدند كه دوست دارد لحظه شهادت در چه حالتي باشد. گفت: «اگر لياقت داشته باشم، مي‌خواهم لحظه جان دادن در بزم فرشتگان زيبارو شريك باشم.» همه فكر كرديم شوخي مي‌كند. من گفتم: چرا نمي‌خواهي حور بهشتي به كنارت بيايد و آن وقت... سماع و رقص عارفانه و...

همه زدند زير خنده. غلامرضا گفت: خوب چه بهتر! و من شروع كردم با كلاه آهني به دمبك زدن و خواندن، كه يك مرتبه چند انفجار پياپي ما را ساكت كرد.


قطره خون

شنبه 11 مهر 1388  8:44 PM

شهيد

قطره خون

نگاهي به زندگي سراسر افتخار شهيد محمود كاوه

حميده رضايي (باران)

راه كه مي‌رفت، همه يك جوري نگاهش مي‌كردند. يكي سر تكان مي‌داد، يكي قربان صدقه‌اش مي‌رفت، يكي آه مي‌كشيد، يكي تحمل نمي‌آورد و بلند مي‌شد زود مي‌رفت، يكي حرف توي حرف مي‌آورد تا ردي گم كرده باشد، يكي مي‌گفت چرا همه‌اش راست راست جلو چشم من راه مي‌روي؟ يكي مي‌فرستادش دنبال نخود سياه، مي‌گفت برو نان بخر و برگرد. بالاخره يكي صدايش درمي‌‌آمد كه: «مي‌بينيد چقدر مثل محمود راه مي‌رود؟» آن‌وقت همه مي‌زدند زير گريه.

حق داشتند. لابد هر كدامشان با ديدن او يكهو يك جايي مي‌رفتند؛ يك جايي كه محمود هم آنجا بود. حتي زهرا كه هر چه فكر مي‌كرد، تصويري از بابا نداشت و همه همان بود كه توي خواب مي‌ديد. چقدر آن بار آخر خنديده بود به بابا كه با عينك آمده بود توي خوابش، گفته بود: «پير شدي بابا؟»

از مادر شنيده بود كه مي‌گذاشتش روي كمد و مي‌رفت عقب. مي‌گفت بپر بغل بابايي. مي‌خواست نترس بار بيايد. تفنگ مي‌خريد برايش. خودش يادش مي‌داد كه چطور شليك كند. كيف مي‌كرد وقتي مي‌ديد اداي تير زدن درمي‌آورد. ديگر چه برسد به آنها، ‌آنها كه هزار تصوير و هزار خاطره داشتند از او.

مادربزرگ شايد مي‌رفت روي ايوان و به محمود نگاه مي‌كرد كه كنار خواهرش نشسته و با صداي بلند قرآن مي‌خواند. چه لذتي داشت گوش دادن به صداي او كه با آن لحن كودكانه، دانه‌دانه آيه‌ها را مي‌خواند و جلو مي‌رفت. چقدر مادر صبح‌هاي زود را دوست داشت؛ صبح‌هاي زود، ايوان، قرآن،‌ محمود.

طاهره چه؟ خواهرش؛ لابد يكهو مي‌ديد كنار محمود ايستاده كه دارد با سرسختي به دختر بي‌حجاب همسايه مي‌گويد كه جنسي به او نمي‌فروشد. دختر مي‌رود و با پدر گردن‌كلفت طاغوتي‌اش كه توي دم و دستگاه رژيم بود برمي‌گردد و همان جا جلوي در مي‌زند توي گوش محمود كه: «وظيفه داري هر چه خواستم به من بفروشي.» محمود هم سرسخت‌تر از هميشه حرفش را تكرار مي‌كند: «ما به شما بي‌حجاب‌ها هيچي نمي‌فروشيم.»

و همسرش، فاطمه، محمود را مي‌ديد كه خسته‌تر از هميشه رو‌به‌رويش دراز كشيده و او بعد از مدت‌ها دارد از نزديك نگاهش مي‌كند. پس چرا نمي‌پرسد؟ چرا نمي‌گويد از بچه چه خبر؟


كوله‌پشتي

از اينكه قبول كرديد مصاحبه كنيد، پشيمان نيستيد؟

گفت‌وگو با رضا ايران‌منش، بازيگر و كارگردان جانباز

سيد مهدي هاشمي

بچة كرمان است. سال 1346 توي جيرفت به دنيا آمده است. چهارده ساله بود كه پايش به جبهه باز شد. فوق ليسانس كارگرداني دارد. يك پسر دارد و يك دختر. مي‌گويد نقاشي هم مي‌كنم. يك شب سرد زمستاني پايش به دفتر نشريه باز شد و با صداي خش‌دارش يك عالمه سؤال ربط و بي‌ربط ما را جواب داد.

بچه‌هاي دبيرستاني مي‌گفتند: آقا ما مي‌خواهيم بياييم جنگ. يك ميني‌بوس شديم. پدر و مادرها موافقت کردند. همه آنها صبح زود آمده بودند که ميني‌بوس حرکت کند. پفک نمکي داشتند. قمقمه داشتند. غذا همراه‌شان بود. قاشق و چنگال آورده بودند.

من اولين باري كه رفتم جبهه، مثل آنها بودم که قاشقم جدا بود. يعني هيچ‌ کس نبايد از قاشق من استفاده مي‌كرد. ليوان آب جدا داشتم. اگر از تشنگي مي‌مردم، از ليواني که کسي لب زده بود، نمي‌خوردم. رفتم جبهه. روز اول رسيدم ديدم چهار پنج تا از اين ليوان‌هاي پلاستيکي قرمز گذاشته‌اند و همه از آنها آب مي‌خورند. ظهر آمدم ديدم سفره انداخته‌اند و بعضي‌ها پا توي سفره مي‌گذارند و از آن رد مي‌شوند. نتوانستم هيچ چيزي بخورم. گذشت. ديدم نمي‌شود. اصلا دل ضعفه گرفتم. شب آمدم گفتم سفره انداختن را نبينم، بلكه بتوانم چيزي بخورم. اما نمي‌شد. داشتم از تشنگي و گرسنگي هلاك مي‌شدم. دلم را زدم به دريا و ليوان‌ را از دستشان گرفتم و بالاخره از آن آب خوردم. چقدر خوش مزه بود. با انگشت شيرين کردن چاي خيلي مي‌چسبيد. خوشمزه است؛ با چوب شيرين کردن چاي، مزة خوشمزه و جديدي داشت.


ارتفاعي به نام پسِ كلّة جبار

پنج شنبه 9 مهر 1388  4:58 PM

تركش ولگرد

ارتفاعي به نام پسِ كلّة جبار

داوود اميريان

داشتيم براي حمله آماده مي‏شديم. هر كس به كاري مشغول بود. يكي وصيتنامه مي‏نوشت. ديگري وسايلش را آماده مي‏كرد و آن يكي وضو گرفته و به لباس و صورتش عطر مي‏زد. فرمانده نگاهي به جبّار كرد و گفت: آقا جبّار شب حمله‏اس‏ها!

جبّار خميازه كشيد و گفت: مي‏دانم.

ـ نمي‏خواهي يك دست به سر و صورتت بكشي؟

ـ مگر سر و كله‏ام چشه؟

علي خنده‏كنان گفت: منظور فرمانده، موهاي نازنين كلّه مبارك شماست!

جبّار با اخم به علي نگاه كرد و گفت: سرت به كار خودت باشد. صلاح مملكت خويش خسروان دانند!

ديگر نه فرمانده و نه كس ديگر حرفي زد. اين جبّار از آن موجودات عجيب روزگار بود. با آن قد دراز و بدن لاغر و سر و وضع ژوليده، اگر مي‏ديديش چه فكرها كه درباره‏اش نمي‏كردي. اما انصافاً در جنگيدن رو دست نداشت. شجاع و دلير و بي‏كلّه! اما مشكل اصلي واقعاً كلّه‏اش بود! هميشة خدا موهايش ژوليده و پس كلّه‏اش موها شاخ شده بود! بي‏انصاف نمي‏كرد يك شانه به آن موهايش بكشد كه يك دسته‏اش به طرف شرق و طرف ديگر به سمت غرب بود. به حرف هيچ‌كس هم تره خرد نمي‏كرد.

عمليات شروع شد و ما به قلب دشمن زديم و از ارتفاعات حاج عمران بالا كشيديم. آفتاب در حال طلوع بود كه يكي از ارتفاعات صعب‏العبور را فتح كرديم. همان بالا از خستگي نفس نفس مي‏زديم كه بي‏سيم‏چي دويد طرف فرمانده و گفت: فرماندهي تماس گرفته، مي‏پرسند روي كدام ارتفاع هستيد؟

فرمانده كمي سرش را خاراند و گفت: واللّه روي نقشه هيچ اسمي از اين ارتفاع نديدم.

علي خنده‏كنان گفت: مي‏گويم اسمش را بگذاريد «پسِ كلّه جبّار!» آخه مي‏بينيد كه، دامنه‏اش همه‏اش شاخ شاخه. مثل پسِ كلّه آقا جبّار.

جبّار آن طرف‌تر بود و چيزي نمي‏شنيد.

چند ساعت بعد يكي از بچه‏ها راديواش را روشن كرد. صداي مارش عمليات بلند شد. بعد گوينده با هيجان گفت: شنوندگان عزيز توجه فرماييد! توجه فرماييد! رزمندگان دلير ما ديشب پس از يورش به دشمن بعثي در ارتفاعات حاج عمران در غرب كشور توانستند ارتفاعات مهم و سوق‏الجيشي پسِ كلّه جبّار و... را آزاد كنند.

جبّار يكهو از جا جست. بچه‏ها از شدّت خنده روي زمين ريسه رفتند. جبّار با عصبانيت فرياد زد: كدام بي‏معرفت اسم اينجا را گذاشته پسِ كلّه جبّار؟

اما هيچ كس جوابش را نداد. روي ارتفاع پسِ كلّه جبّار مي‏خنديديم و جبّار حرص مي‏خورد.

آن ارتفاع به همان اسم معروف شد. اگر الان به نقشه دقيق آن منطقه نگاه كنيد، يك ارتفاع را مي‏بينيد كه اسمش است: پسِ كلّه جبّار!


از خدا نخواسته‌ام كه شهيد شوم!

چهارشنبه 8 مهر 1388  10:49 PM

كوله‌پشتي

از خدا نخواسته‌ام كه شهيد شوم!

گفت‌وگو با محمد احمديان، معاونت اطلاعات عمليات كميته جست‌وجوي مفقودين جنوب

اشاره:

 

 

 

ـ ما آخرش نفهميديم اين قصة لاك‌پشت تفحص، راست است يا دروغ؟

خاطراتي كه درباره تفحص شهدا يا شهداي تفحص مطرح مي‌شود، غالبا نقل قول است. بعضاً درباره شهدا و خاطرات تفحص حرف‌هايي زده مي‌شود كه با آنچه اتفاق افتاده، بسيار منافات دارد؛ چون غالبا نقل قول بوده، جايي ثبت نشده بودند. اگر ثبت مي‌شد و كسي آن را مطالعه مي‌كرد، انتقال آن درست‌تر بود. ولي اغلب سعي مي‌كردند شنيده‌ها را منتقل كنند. چون معمولا شنيده‌ها كامل نبود، گوينده سعي مي‌كرد آن را كامل كند. متأسفانه در اين شرايط، بين آنچه حقيقتاً اتفاق افتاده بود و آنچه كامل شد و بعد نقل شد، فاصله زيادي وجود دارد.

يك نمونه از اين دست خاطرات، داستان شهيد ابوالفضل ابوالفضلي است. ناقل خاطره خودم هستم و شاهد هم خودم بودم. يك روز در خانه تلويزيون تماشا مي‌كردم و ديدم كسي دارد خاطره‌اي را نقل مي‌كند كه خاطرة من بود، ولي از آنجا كه او خاطره را به نوعي ديگر نقل مي‌كرد، من هم تصوركردم كه او خاطره‌اي ديگر از شهيدي ديگر نقل مي‌كند. اسم شهيد هم همان بود: ابوالفضل ابوالفضلي! رمز حركت ما يا ابالفضل بود. رفتيم جايي زديم و چشمه‌اي جوشيد ...

اين آن خاطره نيست كه من شاهد بودم. اما چون ثبت نشده بود و بيشتر نقل شده بود، خيلي تحريف شده بود؛ خيلي خاطرات زير و رو شده بود.


مبارزي كه از آمريكا به طلاييه رفت

سه شنبه 7 مهر 1388  10:42 AM

شهيد

مبارزي كه از آمريكا به طلاييه رفت

نگاهي به زندگي سردار شهيد سيدكاظم كاظمي

سعيد عاكف

مرد زير تيغ آفتاب در مزرعه مشغول كار بود كه خبر را برايش آوردند. مزرعه او در يكي از بخش‌هاي محروم شهرستان گرمسار واقع شده بود؛ آرادان. كسي كه آمده بود، با يك دنيا نگراني گفت: بايد بروي دنبال قابله.

ساعتي بعد در خانه‌اي آن طرف‌تر از مزرعه، كودكي ديده به جهان گشود كه نامش را سيد كاظم گذاشتند.

سيد كاظم شش سالش شده بود. مشكلات شديد اقتصادي، مي‌رفت كه پدر را به زانو دربياورد، اما تسليم نشد. تصميمش را گرفته بود. با اينكه برايش سخت بود، خانواده را راضي كرد كه همراهش به شهر گرگان بروند. طولي نكشيد كه دوباره مشغول كشاورزي شد.

سيدكاظم نگاهي به آسمان كرد. چند دقيقه بعد صداي مؤذن بلند شد. سيد بيلش را زمين گذاشت. آستين‌ها را بالا زد. وضو گرفت و سجاده‌اش را پهن كرد.


هلهله در هلال سبز

دوشنبه 6 مهر 1388  8:58 PM

خاكريز خودي

هلهله در هلال سبز

فرشاد مهدي‌پور

در تاريخ آمده است که «... خداوند آن‌گاه پرندگاني را از دريا، همانند پرستونک بر ايشان بفرستاد. هر يک از اين پرندگان، سه سنگ با خود داشتند: يکي به منقار گرفته بودند و دو ديگر به دو چنگال و هر سنگ به بزرگي نخود يا عدس بود و بر هر که خورد، بمرد.» (تاريخ طبري، نولدکه، ص 296)

اول. ديالکتيک حاکم بر تاريخ و انسان را چه جابرانه بدانيم و چه مختارانه، از فراز و فرود و رموز آن هيچ کس را رهايي نيست؛ خلقت را نظم و نسقي است ( که وفق سنت‌هايي لايتغير)، چيدمان عالم را شکل داده و روابط آدميان را سامان؛ بگذريم که در عصر اتم، آدمي را سوداي دست بردن در نظام هستي در سر افتاده و فتنه‌ها فراوان شده است. اين چنين، هيچ معلوم نمي‌کند که قدرت قاهر در مجادلات آدميان کيست؟ همان که ساز و برگ رزم بيش فراهم آورده، يا آنکه يار خاطر را جزم کرده... چنان همان داستان کهن تاريخي سپاهيان ابرهه و لشکر ابابيل. دانه‌اي قد عدسي، کاري کرد کارستان و نشان داد که مگس را در عرصة سيمرغ راهي نيست.


تفحص

حتي عراقي‌ها هم بوي خوش شهدا را مي‌فهميدند!

برگ‌هايي از گزارش روزانه تفحص

محمود توكلي، مسئول تفحص لشكر 14 امام حسين(ع)

 

... ستار، افسر استخباراتي عراق، كه بچه‌ها را در داخل خاك عراق همراهي مي‌كند، به نظر مي‌رسد فرد بي‌اعتقادي مي‌باشد. در شروع كار كه از اوقات صبح شروع مي‌شود، به نقطه‌اي اشاره كرد و گفت از اين مكان بوي عطر مي‌آيد و هر جا بوي عطر باشد، شهيد ايراني در آنجا پيدا مي‌شود. بچه‌ها آن محل را به‌وسيله بيل مكانيكي حفاري كردند كه پيكر دو تن از شهداي عزيز كشف شد. هر چند كه بوي مشك و عطر شهدا براي بچه‌هاي تفحص امري طبيعي بود، اما اين عنصر عراقي كاملاٌ تعجب كرده بود و به نتيجه رسيدند كه حتي عراقي‌ها هم بوي خوش شهدا را درك مي‌كنند.


  • تعداد صفحات :9
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
  • 6  
  • 7  
  • 8  
  • 9