- مرد دست روی سر پسرک کشید:تو چی می خوای؟
پسرک کمی فکر کرد.لب ورچید:خوب ،من خیلی چیزا می خوام.
-مثلن
-خوب،یه اتاق با کلیه امکانات.
-تو که الان ام داری.
پسر خندید:منظورم اتاقی بود که به سلیقه ی خودم باشه
.تمام وسایلش با نظر من باشه
-خوب،خوب.دیگه چی؟
- یه قایق تفریحی.
مرد سری تکان داد و در همان حال بالا را نگاه کرد:عالیه.
صدای بگو مگوی زن و مرد از داخل اتاق دیگر به گوش می رسید.
پسر آهی کشید:و البته یه پدر و مادر کاملن واقعی.
بگو مگوی زن بالا گرفت.
.اونا کور شدن.باید دستشون رو گرفت.عصا هم فکر بدی نیست.
سر تکان داد:یه پدر و مادر….واقعی.
مکث کرد:این چیزی ی که بیشتر از همه چیز تو دنیا بهش نیاز دارم.
مرد دست روی سر او کشید:من و مادرت توافق کردیم که تو پیش ما باشی.
پسر به چشم او نگاه کرد:پاپا چی؟
مرد شانه بالا انداخت.
پسر شانه بالا انداخت و لب ورچید.
زن در اتاق را باز کرد:چی شد؟
مرد دست رو سر پسرک کشید . از کنارش بلند شد.به سمت زن رفت.
شانه بالا انداخت.
زن چند اسکناس از کیف در آورد و روی میز گذاشت:خواستی بیایی لازمت می شه.
زن و مرد که رفتند، پول ها را از روی میز برداشت.آن را در جیب چپاند.
از خانه بیرون آمد.یک راست به شکلات فروشی رفت وتمام پول را پاستیل خرید.