به رنگ حیا (گزیده کتاب شرح عاشقی - قسمت اول)
سيد محمد باقر به شدت علاقه مند به ديدار امام زمان عجل الله تعالي فرجه بود. يك روز كه از حرم علي بن موسي الرضا عليه السلام باز مي گشت به دلش افتاد چهل شب جمعه در مسجد مشهد، ختم زيارت عاشورا كند به اميد آنكه لايق ديدار حضرت شود.
هر شب جمعه كه مي رسيد بي قراري اش بيشتر مي شد. با خودش مي گفت كي مي شود جمعه چهلم فرا برسد. هفته ها يك به يك و پشت سر هم مي گذشت تا هفته هاي آخر فرا رسيد.دل توي دلش نبود. هيجان تمام وجودش را گرفته بود. قدم هايش را بلندتر بر مي داشت. نفس هايش به شماره افتاده بود.
در ادامه مطلب می خوانید....
ادامه مطلب
سند حدیث(حکایت تشرف علامه حلی)
حسن حلّي با دست به گردن اسب زد و اسب شيهه اي کشيد. زير لب صلوات مي فرستاد. تا چشم کار مي کرد ظلمت شب بود و کرشمه ي ماه. آهي کشيد و با خودش فکر کرد زيبايي حرم ارباب را ماه هم ندارد... ديگر چيزي نمانده بود به مزار ارباب تشنه لبش برسد. لبخندي زد و با پايش به بدن اسب فشاري آورد. کمي که گذشت مردي از اعراب با او همسفر شد. علامه حلّي که خوشحال شده بود براي اين مسير همراهي پيدا کرده سوالاتش را از او پرسيد.
در ادامه مطلب می خوانید......
ادامه مطلب
زندگی ما رنگ و بوی امام زمان(عج) دارد؟!
آیت الله بهجت(ره): وقتى تأمّل مى کنیم مى بینیم همه قضایاى امام حسین(ع) در یک روز واقع شد و وقتى مردم کوفه و بصره از قضیّه ى قتل آن حضرت(ع) مطّلع شدند، ناراحت شدند و از ابتلاى آن حضرت و شهادت اسارت اهل بیت(ع)، خدا مى داند که اهل ایمان چه قدر ناراحت بودند، به حدّى که گویا باورشان نمى شد. در طول این مدّت دل اهل ایمان خون بود. امّا ما بیش از هزار سال است که گرفتاریم و حضرت حجّت(عج) گرفتار است و دشمن ها نمى گذارند بیاید و او را حبس کرده اند. آیا حبسى از این بالاتر که نتواند خود را در هیچ آبادى نشان دهد و خود را معرّفى کند؟
در ادامه مطلب می خوانید......
ادامه مطلب
نگاه کن؛ پشت پرده رد آقا را ببین!
حاج محمد اسماعیل دولابی در تعبیری زیبا از وظایف منتظران در دوران غیبت میگوید: "پدری 4 تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند. یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت سرش گرم شد به بازی.یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچهها که شرور بود، شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند.
در ادامه مطلب می خوانید......
ادامه مطلب
ازما به جز بدی که ندیدی...!!(
آورده اند كه اتفاقي در حال افتادن بود. خداوند «جل و علي» مشغول انجام كاري بزرگ بود. كاري كه قرار بود همه را حيرت زده كند. پيمانه ي دل پر كرد از شراب طهوری كه عشقش نام نهادند و اين چنين بود كه پاي دل به ميان ميدان آمد و اين چنين تر، عشق آفريده شد. قرنهاي زيادي گذشت و آنقدر زمين به دور خورشيد گشت و گشت كه به حوالي قرن بيست و يكم رسيد. اماعاقبت جايي ميان زمين و آسمان " آن پيمانه ريخت " و معني عشق گم شد. و اينگونه شد كه آدميان عشق را تحريف كردند. و تمام قصه از اينجا شروع شد.
در ادامه مطلب می خوانید.....
ادامه مطلب
چلچراغ می بخشیدی
تمام شهر در بیخبری فرو رفتهبود. جز نان و خاک و طمع، کسی در کوچهها پرسه نمیزد. مردم شهر، مسیری نهچندان دورتر از نوک بینیشان را هر روز از دخمههاشان رصد می کردند و برای تسخیر نیمه چپ و راستش، خنج به سروصورت هم میانداختند. شبها بر روی سجاده میخفتند و خوابهای پریشان میدیدند.
یکی دو منزل آن طرفتر، رودی میگذشت و آسمانی بهم زده بود. خانهای کاهگلی، دیوارهایش را کوتاه کرده بود. مرد خانه، شب را جارو زده بود. از رود سپیدش، چشمهساری به باغچهها گشوده بود. پاسبان شهر بود و رنگینکمان آورده بود. اما نمیدانم چرا پایش را به زندان بسته بودند! خورشید مردمان بود و برایش سیاهچال کنده بودند!
در ادامه مطلب می خوانید....
ادامه مطلب
مخلصانه کار کردن سخت است آقا...
سلام آقا! شب از نيمه گذشته است و نسيم خنکي که دارد از زير پرده توريِ پنجره ميخزد روي چشمهاي خستهام، صداي مناجاتي را آورده با خودش، که حتم، از مسجد محل، بلند است. صدا، هواييام کرده است و يادم آورده است مناجاتهاي سحرهاي حرم امام رضا عليه السلام را و فکرم را کشانده است به شما و مناجاتي که لابد، همين حالا، در گوشهاي از همين زمين، با حضرت معبود داريد... قربان عبادتتان آقا؛ که به برکتش، زمين و آسمان پابرجاست و خدا به واسطهاش مينازد به فرشتههاي دلخور از خلقت بنيآدم؛ که «ألَمْ أقُل لَّکُمْ إنِّي أعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْض»[1] و تبارک الله از وجود شما، که غيب آسمان است و زمين؛ و خوش به حال آنها که «يُؤمِنُونَ بِالغَيب» هستند و خوش به حال ما که ايمان داريم به شما، آقاي غايب از نظر!
در ادامه مطلب میخوانید......
ادامه مطلب
غزل غزل استجابت، هنوز مي بارد!
پيچ راديو را مي بندم. ديگر آن نوايي كه دل را با خودش تا آسمان عروج مي داد؛ نمي آيد. كه محبوب خويش را به نوراني ترين مراتبش صدا زنم... و همه مراتب او نورانيست، تا او رابه همه مراتبش بخوانم..
دلتنگ سحرهاي پر از صفاي زندگي ام. زندگي كه در پس كوچه دالان هاي طولاني و پرپيچ و خم زمان، سالهاست كه فراموشش كرده ام.
دست و پاي اين دشمن قديمي هم، بعد از يك ماه مرخصي اجباري و در بند بودن، باز از نو گشوده شده، و حسابي خودش و همه اعوان و انصارش راه افتاده اند بين ما!!!
كه باز موش بياندازند به انبان گندم امساله مان!!
هنوز يك ماه از توبه هاي عاشقانه و خالصانه ام نگذشته!!؟ خداي من! حساب گناهانم را از دست داده ام!
در ادامه مطلب می خوانید....
ادامه مطلب
با دعای فرج، عاشقی می کنیم.
شاید مثل دوست داشتن ما، مثل دوست داشتن خاله خرسه است! دوستِ دوستیم ها، ولی شعور دوست داشتنمان در این حد است که آخرش، مغز دوستمان را به هوای کشتن یک پشه، با سنگ متلاشی کنیم!
نه این که بلد نباشیم بگوییم «دوستت دارم»؛ نه! اتفاقاً زیاد هم می گوییم. دوست هم داریم؛ برای همین بلند بلند فریادش می کنیم. از این نظر ما شبیه «گاو دو من شیر ده» هستیم. بعد از آنکه دو سطل شیر مفید دادیم، لگد حماقت می زنیم به سطلها و انگار نه انگار! شیرها روی زمین جاری می شود و صاحبمان هنوز هم دست خالی است. منظورم این است که دوست داشتن، باید نتیجه اش بشود «مفید» شدن، والّا می شود دوستی خاله خرسه.
در ادامه مطلب می خوانید.....
ادامه مطلب
با دعای فرج، با آقایمان صمیمی می شویم
مَثل ما وقتی که دعای فرج می خوانیم، مَثل دوستی است که نمی تواند دوست قدیمی اش را ببیند ولی برای او از راه دور پیام می فرستد و امید دارد که آدرس منزلش، همان آدرس قدیمی باشد. آن دوست قدیمی، وقتی پیامهای سرشار از محبّت دوستش را می بیند، می فهمد که براستی «از دل نرود هر که از دیده رود.» همچنین می فهمد که غیر از کارت های متعددی که برای تولدش می آید، کسی هست که غیر از روز تولد، به یادش هست و سراغی از او می گیرد.
در ادامه مطلب می خوانید......
ادامه مطلب