19 غزالى و راهزنان
((غزالى )) دانشمند شهير اسلامى ، اهل طوس بود (طوس قريه اى است در نزديكى مشهد). در آن وقت ؛ يعنى در حدود قرن پنجم هجرى ، نيشابور مركز و سواد اعظم آن ناحيه بود و دارالعلم محسوب مى شد. طلاب علم در آن نواحى براى تحصيل و درس خواندن به نيشابور مى آمدند. غزالى نيز طبق معمول به نيشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود. و براى آن كه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هايى كه چيده از دستش نرود، آنها را مرتب مى نوشت و جزوه مى كرد. آن جزوه ها را كه محصول سالها زحمتش بود، مثل جان شيرين دوست مى داشت .
بعد از سالها، عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب كرده در توبره اى پيچيد و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته يافت مى شد، يكى يكى جمع كردند. نوبت به غزالى و اثاث غزالى رسيد. همين كه دست دزدان به طرف آن توبره رفت ، غزالى شروع به التماس و زارى كرد و گفت : غير از اين ، هرچه دارم ببريد و اين يكى را به من واگذاريد.
دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گرانقيمتى است . بسته را باز كردند. جز مشتى كاغذ سياه شده چيزى نديدند.
گفتند: اينها چيست و به چه درد مى خورد؟
غزالى گفت : هرچه هست به درد شما نمى خورد، ولى به درد من مى خورد.
به چه درد تو مى خورد؟
اينها ثمره چند سال تحصيل من است . اگر اينها را از من بگيريد، معلوماتم تباه مى شود و سالها زحمتم در راه تحصيل علم به هدر مى رود.
راستى معلومات تو همين است كه در اينجاست ؟
بلى .
علمى كه جايش توى بقچه و قابل دزديدن باشد، آن علم نيست ، برو فكرى به حال خود بكن .
اين گفته ساده عاميانه ، تكانى به روحيه مستعد و هوشيار غزالى داد. او كه تا آن روز فقط فكر مى كرد كه طوطى وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد و بيشتر فكر كند و تحقيق نمايد و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد.
غزالى مى گويد:((من بهترين پندها را كه راهنماى زندگى فكرى من شد، از زبان يك دزد راهزن شنيدم ))(29)
ادامه ندارد ...
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394
نظرات
، 0
مردى درشت استخوان و بلند قامت كه اندامى ورزيده و چهره اى آفتاب خورده داشت و زد و خوردهاى ميدان جنگ يادگارى بر چهره اش گذاشته و گوشه چشمش را دريده بود، با قدمهاى مطمئن و محكم از بازار كوفه مى گذشت . از طرف ديگر، مردى بازارى در دكانش نشسته بود. او براى آنكه موجب خنده رفقا را فراهم كند، مشتى زباله به طرف آن مرد پرت كرد. مرد عابر بدون اينكه خم به ابرو بياورد و التفاتى بكند، همان طور با قدمهاى محكم و مطمئن به راه خود ادامه داد. همينكه دور شد يكى از رفقاى مرد بازارى به او گفت : هيچ شناختى اين مرد عابر كه تو به او اهانت كردى كه بود؟. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله طبق معمول ، در مجلس خود نشسته بود، ياران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند. در اين بين يكى از مسلمانان كه مرد فقير ژنده پوشى بود از در رسيد. و طبق سنت اسلامى كه هركس در هر مقامى هست ، همين كه وارد مجلسى مى شود بايد ببيند هر كجا جاى خالى هست همانجا بنشيند و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شاءن من چنين اقتضا مى كند در نظر نگيرد آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه اى جايى خالى يافت ، رفت و آنجا نشست . از قضا پهلوى مرد متعين و ثروتمندى قرار گرفت . مرد ثروتمند جامه هاى خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشيد، رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت :((ترسيدى كه چيزى از فقر او به تو بچسبد؟!)). نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
على عليه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل (25) وارد شهر بصره شد. در خلال ايامى كه در بصره بود، روزى به عيادت يكى از يارانش ، به نام ((علاء بن زياد حارثى )) رفت . اين مرد، خانه مجلل و وسيعى داشت . على همينكه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد، به او گفت :((اين خانه به اين وسعت ، به چه كار تو در دنيا مى خورد، در صورتى كه به خانه وسيعى در آخرت محتاجترى ؟! ولى اگر بخواهى مى توانى كه همين خانه وسيع دنيا را وسيله اى براى رسيدن به خانه وسيع آخرت قرار دهى به اينكه در اين خانه از مهمان ، پذيرايى كنى ، صله رحم نمايى ، حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشكارا كنى ، اين خانه را وسيله زنده ساختن و آشكار نمودن حقوق قرار دهى و از انحصار مطامع شخصى و استفاده فردى خارج نمايى )). نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
((سفيان ثورى ))(17) كه در مدينه مى زيست ، بر امام صادق وارد شد. امام را ديد جامه اى سپيد و بسيار لطيف مانند پرده نازكى كه ميان سفيده تخم مرغ و پوست آن است و آن دو را از هم جدا مى سازد، پوشيده است . به عنوان اعتراض گفت : اين جامه سزاوار تو نيست ، تو نمى بايست خود را به زيورهاى دنيا آلوده سازى ، از تو انتظار مى رود كه زهد بورزى و تقوا داشته باشى و خود را از دنيا دور نگهدارى . نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
مردى از باديه به مدينه آمد و به حضور رسول اكرم رسيد. از آن حضرت پندى و نصيحتى تقاضا كرد. رسول اكرم به او فرمود:((خشم مگير)) و بيش از اين چيزى نفرمود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
در زمان خلافت على عليه السلام در كوفه ، زره آن حضرت گم شد. پس از چندى در نزدِيك مرد مسيحى پيدا شد. على او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى كرد كه :((اين زره از آن من است ، نه آن را فروخته ام و نه به كسى بخشيده ام . و اكنون آن را در نزد اين مرد يافته ام )) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
شخصى از اهل شام ، به قصد حج يا مقصد ديگر به مدينه آمد. چشمش افتاد به مردى كه در كنارى نشسته بود. توجهش جلب شد، پرسيد: اين مرد كيست ؟ گفته شد:((حسين بن على بن ابيطالب است )). سوابق تبليغاتى عجيبى (13) كه در روحش رسوخ كرده بود، موجب شد كه ديگ خشمش به جوش آيد و قربة الى اللّه ! آنچه مى تواند سب و دشنام نثار حسين بن على بنمايد. همينكه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسين بدون آنكه خشم بگيرد و اظهار ناراحتى كند، نگاهى پر از مهر و عطوفت به او كرد و پس از آنكه چند آيه از قرآن مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض قرائت كرد به او فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
امام باقر، محمد بن على بن الحسين عليه السلام لقبش ((باقر)) است . باقر يعنى شكافنده . به آن حضرت ((باقرالعلوم )) مى گفتند، يعنى شكافنده دانشها. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
عربى بيابانى و وحشى ، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد تا مگر از رسول خدا سيم و زرى بگيرد. هنگامى وارد شد كه رسول اكرم در ميان انبوه اصحاب و ياران خود بود. حاجت خويش را اظهار كرد و عطايى خواست . رسول اكرم چيزى به او داد، ولى او قانع نشد و آن را كم شمرد، به علاوه سخن درشت و ناهموارى بر زبان آورد و نسبت به رسول خدا جسارت كرد. اصحاب و ياران ،سخت در خشم شدند و چيزى نمانده بود كه آزارى به او برسانند، ولى رسول خدا مانع شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
على عليه السلام هنگامى كه به سوى كوفه مى آمد، وارد شهر انبار شد كه مردمش ايرانى بودند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
قافله اى از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت ، همينكه به مدينه رسيد چند روزى توقف و استراحت كرد و بعد از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد. در بين راه مكه و مدينه ، در يكى از منازل ، اهل قافله با مردى مصادف شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها، متوجه شخصى در ميان آنها شد كه سيماى صالحين داشت و با چابكى و نشاط مشغول خدمت و رسيدگى به كارها و حوايج اهل قافله بود، در لحظه اول او را شناخت . با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد: اين شخصى را كه مشغول خدمت و انجام كارهاى شماست مى شناسيد؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
در آن ايام ، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود. در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامى آن روز، به استثناى قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود كه چه فرمانى صادر مى كند و چه تصميمى مى گيرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند و بارها را بر زمين نهادند، تصميم جمعيت بر اين شد كه براى غذا گوسفندى را ذبح و آماده كنند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 نظرات
، 0
مردى از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق تعريف مى كرد، مخصوصا يكى از همسفران خويش را بسيار مى ستود كه چه مرد بزرگوارى بود، ما به معيت همچو مرد شريفى مفتخر بوديم ، يكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همينكه در منزلى فرود مى آمديم او فورا به گوشه اى مى رفت و سجاده خويش را پهن مى كرد و به طاعت و عبادت خويش مشغول مى شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 18 بازارى و عابر
نه ، نشناختم ! عابرى بود مثل هزارها عابر ديگر كه هر روز از جلو چشم ما عبور مى كنند، مگر اين شخص كه بود؟
عجب ! نشناختى ؟ اين عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف ، ((مالك اشتر نخعى )) بود.
عجب ! اين مرد مالك اشتر بود؟! همين مالكى كه دل شير از بيمش آب مى شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان مى اندازد؟
بلى مالك خودش بود.
اى واى به حال من ! اين چه كارى بود كه كردم الا ن دستور خواهد داد كه مرا سخت تنبيه و مجازات كنند. همين حالا مى دوم و دامنش را مى گيرم و التماس مى كنم تا مگر از تقصير من صرف نظر كند.
به دنبال مالك اشتر روان شد. ديد او راه خود را به طرف مسجد كج كرد. به دنبالش به مسجد رفت ، ديد به نماز ايستاد. منتظر شد تا نمازش را سلام داد. رفت و با تضرع و لابه خود را معرفى كرد و گفت : من همان كسى هستم كه نادانى كردم و به تو جسارت نمودم .
مالك :((ولى من به خدا قسم ! به مسجد نيامدم مگر به خاطر تو؛ زيرا فهميدم تو خيلى نادان و جاهل و گمراهى ، بى جهت به مردم آزار مى رسانى . دلم به حالت سوخت ، آمدم در باره تو دعا كنم و از خداوند هدايت تو را به راه راست بخواهم . نه ، من آن طور قصدى كه تو گمان كرده اى در باره تو نداشتم ))(28)
ادامه ندارد ...
17 مستمند و ثروتمند
نه يا رسول اللّه !
((ترسيدى كه چيزى از ثروت تو به او سرايت كند؟)).
نه يا رسول اللّه !
((ترسيدى كه جامه هايت كثيف و آلوده شود؟)).
نه يا رسول اللّه !
((پس چرا پهلو تهى كردى و خودت را به كنارى كشيدى ؟)).
اعتراف مى كنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم . اكنون به جبران اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمى از دارايى خودم را به اين برادر مسلمان خود كه در باره اش مرتكب اشتباهى شدم ببخشم ؟
مرد ژنده پوش : ولى من حاضر نيستم بپذيرم .
جمعيت : چرا؟!
چون مى ترسم روزى مرا هم غرور بگيرد و با يك برادر مسلمان خود آنچنان رفتارى بكنم كه امروز اين شخص با من كرد.(27)
ادامه ندارد ...
16 على و عاصم
علاء: يا اميرالمؤمنين ! من از برادرم عاصم پيش تو شكايت دارم
((چه شكايتى دارى ؟)).
تارك دنيا شده ، جامه كهنه پوشيده ، گوشه گير و منزوى شده همه چيز و همه كس را رها كرده .
((او را حاضر كنيد!)).
عاصم را احضار كردند و آوردند. على عليه السلام به او رو كرد و فرمود:((اى دشمن جان خود! شيطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خويش رحم نكردى ؟ آيا تو خيال مى كنى كه خدايى كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را براى تو حلال و روا ساخته ناراضى مى شود از اينكه تو از آنها بهره ببرى ؟ تو در نزد خدا كوچكتر از اين هستى )).
عاصم : يا اميرالمؤمنين ! تو خودت هم كه مثل من هستى ، تو هم كه به خود سختى مى دهى و در زندگى بر خود سخت مى گيرى ، تو هم كه جامه نرم نمى پوشى و غذاى لذيذ نمى خورى ، بنابراين من همان كار را مى كنم كه تو مى كنى و از همان راه مى روم كه تو مى روى .
اشتباه مى كنى ، من با تو فرق دارم ، من سمتى دارم كه تو ندارى ، من در لباس پيشوايى و حكومتم ، وظيفه حاكم و پيشوا وظيفه ديگرى است خداوند بر پيشوايان عادل فرض كرده كه ضعيفترين طبقات ملت خود را مقياس زندگى شخصى خود قرار دهند. و آن طورى زندگى كنند كه تهيدست ترين مردم زندگى مى كنند تا سختى فقر و تهيدستى به آن طبقه اثر نكند، بنابراين ، من وظيفه اى دارم و تو وظيفه اى ))(26).
ادامه ندارد ...
15 امام صادق (ع )وگروهى ازمتصّوفه
امام :((مى خواهم سخنى به تو بگويم ، خوب گوش كن كه از براى دنيا و آخرت تو مفيد است . اگر راستى اشتباه كرده اى و حقيقت نظر دين اسلام را در باره اين موضوع نمى دانى ، سخن من براى تو بسيار سودمند خواهد بود. اما اگر منظورت اين است كه در اسلام بدعتى بگذارى و حقايق را منحرف و وارونه سازى ، مطلب ديگرى است . و اين سخنان به تو سودى نخواهد داد. ممكن است تو وضع ساده و فقيرانه رسول خدا و صحابه آن حضرت را در آن زمان ، پش خود مجسم سازى و فكر كنى كه يك نوع تكليف و وظيفه اى براى همه مسلمين تا روز قيامت هست كه عين آن وضع را نمونه قرار دهند و هميشه فقيرانه زندگى كنند. اما من به تو بگويم كه رسول خدا در زمانى و محيطى بود كه فقر و سختى و تنگدستى بر آن مستولى بود. عموم مردم از داشتن لوازم اوليه زندگى محروم بودند. وضع خاص زندگى رسول اكرم و صحابه آن حضرت مربوط به وضع عمومى آن روزگار بود ولى اگر در عصرى و روزگارى وسايل زندگى فراهم شد و شرايط بهره بردارى از موهبتهاى الهى موجود گشت ، سزاوارترين مردم براى بهره بردن از آن نعمتها نيكان و صالحانند، نه فاسقان و بدكاران ، مسلمانانند نه كافران .
تو چه چيز را در من عيب شمردى ؟! به خدا قسم من در عين اينكه مى بينى كه از نعمتها و موهبتهاى الهى استفاده مى كنم ، از زمانى كه به حد رشد و بلوغ رسيده ام ، شب و روزى بر من نمى گذرد مگر آنكه مراقب هستم كه اگر حقى در مالم پيدا شود فورا آن را به موردش برسانم )).
سفيان نتوانست جواب منطق امام را بدهد، سرافكنده و شكست خورده بيرون رفت و به يارن و هم مسلكان خود پيوست و ماجرا را گفت . آنها تصميم گرفتند كه دسته جمعى بيايند و با امام مباحثه كنند.
جمعى به اتفاق آمدند و گفتند: رفيق ما نتوانست خوب دلايل خودش را ذكر كند، اكنون ما آمده ايم با دلايل روشن خود تو را محكوم سازيم !!
امام :((دليلهاى شما چيست ؟ بيان كنيد)).
جمعيت : دليلهاى ما از قرآن است .
امام :((چه دليلى بهتر از قرآن ؟ بيان كنيد آماده شنيدنم )).
جمعيت : ما دو آيه از قرآن را دليل بر مدعاى خودمان و درستى مسلكى كه اتخاذ كرده ايم مى آوريم و همين ما را كافى است . خداوند در قرآن كريم يك جا گروهى از صحابه را اين طور ستايش مى كند:((در عين اين كه خودشان در تنگدستى و زحمتند، ديگران را بر خويش مقدم مى دارند. كسانى كه از صفت بخل محفوظ بمانند، آنهايند رستگاران ))(18).
در جاى ديگر قرآن مى گويد:((در عين اينكه به غذا احتياج و علاقه دارند، آن را به فقير و يتيم و اسير مى خورانند))(19).
همينكه سخنشان به اينجا رسيد، يك نفر كه در حاشيه مجلس نشسته بود و به سخنان آنها گوش مى داد گفت : آنچه من تا كنون فهميده ام اين است كه شما خودتان هم به سخنان خود عقيده نداريد، شما اين حرفها را وسيله قرار داده ايد تامردم را به مال خودشان بى علاقه كنيد تا به شما بدهند و شما عوض آنها بهره مند شويد، لهذا عملاً ديده نشده كه شما از غذاهاى خوب احتراز و پرهيز داشته باشيد.
امام :((عجالتا اين حرفها را رها كنيد، اينها فايده ندارد))
بعد رو به جمعيت كرد و فرمود:((اول بگوييد آيا شما كه به قرآن استدلال مى كنيد، محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ قرآن را تميز مى دهيد، يا نه ؟! هركس از اين امت كه گمراه شد از همين راه گمراه شد كه بدون اينكه اطلاع صحيحى از قرآن داشته باشد به آن تمسك كرد)).
جمعيت : البته فى الجمله اطلاعاتى در اين زمينه داريم ، ولى كاملاً نه .
امام : بدبختى شما هم از همين است ، احاديث پيغمبر هم مثل آيات قرآن است ، اطلاع و شناسايى كامل لازم دارد؛ اما آياتى كه از قرآن خوانديد اين آيات بر حرمت استفاده از نعمتهاى الهى دلالت ندارد. اين آيات مربوط به گذشت و بخشش و ايثار است . قومى را ستايش مى كند كه در وقت معينى ديگران را بر خودشان مقدم داشتند و مالى را كه بر خودشان حلال بود و به ديگران دادند و اگر هم نمى دادند گناهى و خلافى مرتكب نشده بودند. خداوند به آنان امر نكرده بود كه بايد چنين كنند و البته در آن وقت نهى هم نكرده بود كه نكنند، آنان به حكم عاطفه و احسان ، خود را در تنگدستى و مضيقه گذاشتند و به ديگران دادند. خداوند به آنان پاداش خواهد داد. پس اين آيات با مدعاى شما تطبيق نمى كند؛ زيرا شما مردم را منع مى كنيد و ملامت مى نماييد بر اينكه مال خودشان و نعمتهايى كه خداوند به آنها ارزانى داشته استفاده كنند.
آنها آن روز آن طور بذل و بخشش كردند، ولى بعد در اين زمينه دستور كامل و جامعى از طرف خداوند رسيد، حدود اين كار را معين كرد. و البته اين دستور كه بعد رسيد ناسخ عمل آنهاست ، ما بايد تابع اين دستور باشيم نه تابع آن عمل .
خداوند براى اصلاح حال مؤمنين و به واسطه رحمت خاص خويش ، نهى كرد كه شخص ، خود و عائله خود را در مضيقه بگذارند و آنچه در كف دارند به ديگران بخشند؛ زيرا در ميان عائله شخص ، ضعيفان و خردسالان و پيران فرتوت پيدا مى شوند كه طاقت تحمل ندارند. اگر بنا شود كه من گرده نانى كه در اختيار دارم انفاق كنم ، عائله من كه عهده دار آنها هستم تلف خواهند شد. لهذا رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله فرمود:((كسى كه چند دانه خرما يا چند قرص نان يا چند دينار دارد و قصد انفاق آنها را دارد، در درجه اول بر پدر و مادر خود بايد انفاق كند و در درجه دوم خودش و زن و فرزندش و در درجه سوم خويشاوندان و برداران مؤمنش و در درجه چهارم خيرات و مبرات ))
اين چهارمى بعد از همه آنهاست . رسول خدا وقتى كه شنيد مردى از انصار مرده و كودكان صغيرى از او باقى مانده و او دارايى مختصر خود را در راه خدا داده است فرمود:((اگر قبلاً به من اطلاع داده بوديد نمى گذاشتم او را در قبرستان مسلمين دفن كنند او كودكانى باقى مى گذارد كه دستشان پيش مردم دراز باشد!!)).
پدرم امام باقر براى من نقل كرد كه رسول خدا فرموده است :((هميشه در انفاقات خود از عائله خود شروع كنيد، به ترتيب نزديكى كه هركه نزديكتر است مقدم تر است .
علاوه بر همه اينها، در نص قرآن مجيد، از روش و مسلك شما نهى مى كند، آنجا كه مى فرمايد:((متقين كسانى هستند كه در مقام انفاق و بخشش ، نه تندروى مى كنند و نه كندروى ، راه اعتدال و ميانه را پيش مى گيرند))(20).
در آيات زيادى از قرآن نهى مى كنند از اسراف و تندروى در بذل و بخشش ، همان طور كه از بخل و خست نهى مى كند، قرآن براى اين كار حد وسط و ميانه روى را تعيين كرده است ، نه اينكه انسان هر چه دارد به ديگران بخشد و خودش تهى دست بماند، آنگاه دست به دعا بردارد كه خدايا. به من روزى بده . خداوند اين چنين دعايى را هرگز مستجاب نمى كند؛ زيرا پيغمبراكرم فرمود:((خداوند دعاى چند دسته را مستجاب نمى كند:
الف كسى كه از خداوند بدى براى پدر و مادر خود بخواهد.
ب كسى كه مالش را به قرض داده ، از طرف ، شاهد و گواه و سندى نگرفته باشد، و او مال را خورده است . حالا اين شخص دست به دعا برداشته از خداوند چاره مى خواهد. البته دعاى اين آدم مستجاب نمى شود؛ زيرا او به دست خودش راه چاره را از بين برده و مال خويش را بدون سند و گواه به اوداده است .
ج كسى كه از خداوند دفع شر زنش را بخواهد؛ زيرا چاره اين كار در دست خود شخص است ، او مى تواند اگر واقعا از دست اين زن ناراحت است ، عقد ازدواج را با طلاق فسخ كند.
د آدمى كه در خانه خود نشسته و دست روى دست گذاشته و از خداوند روزى مى خواهد، خداوند در جواب اين بنده طمعكار جاهل مى گويد:
((بنده من ! مگر نه اين است كه من راه حركت و جنبش را براى تو باز كرده ام ؟! مگر نه اين است كه من اعضا و جوارح صحيح به تو داده ام ؟! به تو دست و پا و چشم و گوش و عقل داده ام كه ببينى و بشنوى و فكر كنى و حركت نمايى و دست بلند كنى ؟! در خلقت همه اينها هدف و مقصودى در كار بوده . شكر اين نعمتها به اين است كه تو اينها را به كار وادارى . بنابراين ، من بين تو و خودم حجت را تمام كرده ام كه در راه طلب گام بردارى و دستور مرا راجع به سعى و جنبش اطاعت كنى و بار دوش ديگران نباشى . البته اگر با مشيت كلى من سازگار بود، به تو روزى وافر خواهم داد و اگر هم به علل و مصالحى زندگى تو توسعه پيدا نكرد، البته تو سعى خود را كرده وظيفه خويش را انجام داده اى و معذور خواهى بود)).
ه كسى كه خداوند به او مال و ثروت فراوان داده و او با بذل و بخششهاى زياد، آنها را از بين برده است و بعد دست به دعا برداشته كه خدايا! به من روزى بده ، خداوند در جواب او مى گويد:
مگر من به تو روزى فراوان ندادم ؟ چرا ميانه روى نكردى ؟!
مگر من دستور نداده بودم كه در بخشش بايد ميانه روى كرد؟!
مگر من از بذل و بخششهاى بى حساب نهى نكرده بودم ؟
و كسى كه در باره قطع رحم دعا كند، و از خداوند چيزى بخواهد كه مستلزم قطع رحم است ، (يا كسى كه قطع رحم كرده بخواهد در باره موضوعى دعا كند)
خداوند در قرآن كريم مخصوصا به پيغمبر خويش طرز و روش بخشش را آموخت ، زيرا داستانى واقع شد كه مبلغى طلا پيش پيغمبر بود و او مى خواست آنها را به مصرف فقرا برساند و ميل نداشت حتى يك شب آن پول در خانه اش بماند، لهذا در يك روز تمام طلاها را به اين و آن داد. بامداد ديگر سائلى پيدا شد و با اصرار از پيغمبر كمك مى خواست ، پيغمبر هم چيزى در دست نداشت كه به سائل بدهد، از اينرو خيلى ناراحت و غمناك شد. اينجا بود كه آيه قرآن نازل شد و دستور كار را داد، آيه آمد كه :
((نه دستهاى خود را به گردن خود ببند و نه تمام گشاده داشته باش كه بعد تهيدست بمانى و مورد ملامت فقرا واقع شوى ))(21)
اينهاست احاديثى كه از پيغمبر رسيده ، آيات قرآن هم مضمون اين احاديث را تاءييد مى كند و البته كسانى كه اهل قرآن و مؤمن به قرآنند به مضمون آيات قرآن ايمان دارند.
به ابوبكر هنگام مرگ گفته شد راجع به مالت وصيتى بكن ، گفت يك پنجم مالم انفاق شود و باقى متعلق به ورثه باشد و يك پنجم كم نيست . ابوبكر به يك پنجم مال خويش وصيت كرد و حال آنكه مريض حق دارد در مرض موت تا يك سوم هم وصيت كند. و اگر مى دانست بهتر اين است از تمام حق خود استفاده كند، به يك سوم وصيت مى كرد.
سلمان و ابوذر را كه شما به فضل و تقوا و زهد مى شناسيد، سيره و روش آنها هم همين طور بود كه گفتم .
سلمان وقتى كه نصيب سالانه خويش را از بيت المال مى گرفت ، به اندازه يك سال مخارج خود كه او را به سال ديگر برساند ذخيره مى كرد. به او گفتند: تو با اينهمه زهد و تقوا در فكر ذخيره سال هستى ؟ شايد همين امروز يا فردا بميرى و به آخر سال نرسى .
او در جواب گفت :((شايد هم نمردم چرا شما فقط فرض مردن را صحيح مى دانيد. يك فرض ديگر هم وجود دارد و آن اينكه زنده بمانم و اگر زنده بمانم خرج دارم و حوايجى دارم ، اى نادانها! شما از اين نكته غافليد كه نفس انسان اگر به مقدار كافى وسيله زندگى نداشته باشد، در اطاعت حق كندى و كوتاهى مى كند و نشاط و نيروى خود را در راه حق از دست مى دهد و همينقدر كه به قدر كافى وسيله فراهم شد آرام مى گيرد)).
و اما ابوذر، وى چند شتر و چند گوسفند داشت كه از شير آنها استفاده مى كرد و احيانا اگر ميلى در خود به خوردن گوشت مى ديد، يا مهمانى برايش مى رسيد، يا ديگران را محتاج مى ديد، از گوشت آنها استفاده مى كرد. و اگر مى خواست به ديگران بدهد، براى خودش نيز برابر ديگران سهمى منظور مى كرد.
چه كسى از اينها زاهدتر بود؟ پيغمبر در باره آنان چيزها گفت كه همه مى دانيد. هيچگاه اين اشخاص تمام دارايى خود را به نام زهد و تقوا از دست ندادند و از اين راهى كه شما امروز پيشنهاد مى كنيد كه مردم از هر چه دارند صرف نظر و خود و عائله خود را در سختى بگذارند نرفتند.
من به شما رسما اين حديث را كه پدرم از پدر و از اجدادش از رسول خدا نقل كرده اند كنند اخطار مى كنم ، رسول خدا فرمود:((عجيبتر ين چيزها حالى است كه مؤمن پيدا مى كند كه اگر بدنش با مقراض قطعه قطعه بشود برايش خير و سعادت خواهد بود و اگر هم ملك شرق و غرب به او داده شود باز برايش خير و سعادت است )).
خير مؤمن در گروه اين نيست كه حتما فقير و تهيدست باشد؟ خير مؤمن ناشى از روح ايمان و عقيده اوست ؛ زيرا در هر حالى از فقر و تهيدستى يا ثروت و بى نيازى واقع شود، مى داند در اين حال وظيفه اى دارد و آن وظيفه را به خوبى انجام مى دهد. اين است كه عجيبترين چيزها حالتى است كه مؤمن به خود مى گيرد كه همه پيشامدها و سختى و سستيها برايش خير و سعادت مى شود. نمى دانم همين مقدار كه امروز براى شما گفتم كافى است يا بر آن بيفزايم ؟
هيچ مى دانيد كه در صدر اسلام ، آن هنگام كه عده مسلمانان كم بود، قانون جهاد اين بود كه يك نفر مسلمان در برابر ده نفر كافر ايستادگى كند و اگر ايستادگى نمى كرد گناه و جرم و تخلف محسوب مى شد، ولى بعد كه امكانات بيشترى پيدا شد،خداوند به لطف و رحمت خود تخفيف بزرگى داد و اين قانون را به اين نحو تغيير داد كه هر فرد مسلمان موظف است كه فقط در برابر دو كافر ايستادگى كند نه بيشتر.
از شما مطلبى راجع به قانون قضا و محاكم قضائى اسلامى سؤ ال مى كنم : فرض كنيد يكى از شما در محكمه هست و موضوع نفقه زن او در بين است و قاضى حكم مى كند كه نفقه زنت را بايد بدهى . در اينجا چه مى كند؟ آيا عذر مى آورد كه بنده زاهد هستم و از متاع دنيا اعراض كرده ام ؟! آيا اين عذر موجه است ؟! آيا به عقيده شما حكم قاضى به اينكه بايد خرج زنت را بدهى ، مطابق حق و عدالت يا آن كه ظلم و جور است ؟ اگر بگوييد ابن حكم ظلم و ناحق است ، يك دروغ واضح گفته ايد و به همه اهل اسلام با اين تهمت ناروا جور و ستم كرده ايد و اگر بگوييد حكم قاضى صحيح است ، پس عذر شما باطل است . و قبول داريد كه طريقه و روش شما باطل است .
مطلب ديگر: مواردى هست كه مسلمان در آن موارد يك سلسله انفاقهاى واجب يا غير واجب انجام مى دهد؛ مثلاً زكات يا كفاره مى دهد، حالا اگر فرض كنيم معناى زهد اعراض از زندگى و مايحتاجهاى زندگى است و فرض كنيم همه مردم مطابق دلخواه شما ((زاهد)) شدند، و از زندگى و مايحتاج آن روگرداندند، پس تكليف كفارات و صدقات واجبه چه مى شود؟ تكليف زكاتهاى واجب كه به طلا و نقره و گوسفند و شتر و گاو و خرما و كشمش و غيره تعلق مى گيرد چه مى شود؟ مگر نه اين است كه اين صدقات فرض شده كه تهيدستان زندگى بهترى پيدا كنند و از مواهب زندگى بهره مند شوند! اين خود مى رساند كه هدف دين و مقصود از اين مقررارت رسيدن به مواهب زندگى و بهره مند شدن از آن است . و اگر مقصود و هدف دين فقير بودن بود و حد اعلاى تربيت دينى اين بود كه بشر از متاع اين جهان اعراض كند و در فقر و مسكنت و بيچارگى زندگى كند، پس فقرا به آن هدف عالى رسيده اند و نمى بايست به آنان چيزى ادده تا از حال خوش و سعادتمندانه خود خارج نشوند. و آنان نيز چون غرق در سعادتند نبايد بپذيرند.
اساسا اگر حقيقت اين است كه شما مى گوييد شايسته نيست كه كسى مالى را در كف نگاه دارد، بايد هر چه به دستش مى رسد همه را ببخشد و ديگر محلى براى زكات باقى نمى ماند.
پس معلوم شد كه شما بسيار طريقه زشت و خطرناكى را پيش گرفته ايد و به سوى بدمسلكى مردم را دعوت مى كنيد. راهى كه مى رويد و مردم ديگر را هم به آن مى خوانيد، ناشى از جهالت به قرآن و اطلاع نداشتن از قرآن و سنت پيغمبر و از حاديث پيغمبر است . اينها احاديثى نيست كه قابل تشكيك باشد، احاديثى است كه قرآن به صحت آنها گواهى مى دهد. ولى شما احاديث معتبر پيغمبر را اگر با روش شما درست در نيايد رد مى كنيد و اين خود نادانى ديگرى است . شما در معانى آيات قرآن و نكته هاى لطيف و شگفت انگيزى كه از آن استفاده مى شود تدبر نمى كنيد. فرق بين ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه را نمى دانيد. امر و نهى را تشخيص نمى دهيد.
جواب مرا راجع به قصه سليمان بن داوود بدهيد كه از خداوند ملكى را مساءلت كرد كه براى كسى بالاتر از آن ميسر نباشد(22) خداوند هم چنان ملكى به او داد. البته سليمان جز حق نمى خواست . نه خداوند در قرآن و نه هيچ فرد مؤمنى اين را بر سليمان عيب نگرفت كه چرا چنين ملكى را در دنيا خواسته . همچنين است داوود پيغمبر كه قبل از سليمان بود. و همچنين است داستان يوسف كه به پادشاه رسما مى گويد:((خزانه دارى را به من بده كه من هم امينم و هم داناى كار))(23). بعد كارش به جايى رسيد كه امور كشوردارى مصر تا حدود يمن به او سپرده شد و از اطراف و اكناف در اثر قحطى كه پيش آمد مى آمدند و آذوقه مى خريدند و برمى گشتند. و البته نه يوسف ميل به عمل ناحق كرد و نه خداوند در قرآن اين كار را بر يوسف عيب گرفت .
همچنين است قصه ذوالقرنين كه بنده اى بود كه خدا را دوست مى داشت . و خدا نيز او را دوست مى داشت . اسباب جهان در اختيارش قرار گرفت و مالك مشرق و مغرب جهان شد.
اى گروه ! از اين راه ناصواب دست برداريد و خود را به آداب واقعى اسلام متاءدب كنيد. از آنچه خدا امر و نهى كرده تجاوز نكنيد و از پيش خود دستور نتراشيد. در مسائلى كه نمى دانيد مداخله نكنيد. علم آن مسائل را از اهلش بخواهيد. در صدد باشيد كه ناسخ را از منسوخ و محكم را از متشابه و حلال را از حرام باز شناسيد. اين براى شما بهتر و آسانتر و از نادانى دورتر است . جهالت را رها كنيد كه طرفدار جهالت زياد است ، به خلاف دانش كه طرفداران كمى دارد. خداوند فرمود:((بالاتر از هر صاحب دانشى ، دانشمندى است (24))).
ادامه ندارد ...
13 مردى كه اندرز خواست
آن مرد به قبيله خويش برگشت . اتفاقا وقتى كه به ميان قبيله خود رسيد، اطلاع يافت كه در نبودن او حادثه مهمى پيش آمده ، از اين قرار كه جوانان قوم او دستبردى به مال قبيله اى ديگر زده اند و آنها نيز معامله به مثل كرده اند و تدريجا كار به جاهاى باريك رسيده و دو قبيله در مقابل يكديگر صف آرايى كرده اند و آماده جنگ وكارزارند.شنيدن اين خبر هيجان آور،خشم اورابرانگيخت .فورا سلاح خويش را خواست و پوشيد و به صف قوم خود ملحق و آماده همكارى شد.
در اين بين ، گذشته به فكرش افتاد، به يادش آمد كه به مدينه رفته و چه چيزها ديده و شنيده ، به يادش آمد كه از رسول خدا پندى تقاضا كرده است و آن حضرت به او فرموده :((جلو خشم خود را بگير)).
در انديشه فرو رفت كه چرا من تهييج شدم و به چه موجبى من سلاح پوشيدم و اكنون خود را مهياى كشتن و كشته شدن كرده ام ؟ چرا بى جهت من برافروخته و خشمناك شده ام ؟! با خود فكر كرد الا ن وقت آن است كه آن جمله كوتاه را به كار بندم .
جلو آمد و زعماى صف مخالف را پيش خواند و گفت : اين ستيزه براى چيست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزى است كه جوانان نادان ما كرده اند، من حاضرم از مال شخصى خودم ادا كنم . علت ندارد كه ما براى همچو چيزى به جان يكديگر بيفتيم و خون يكديگر را بريزيم .
طرف مقابل كه سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند، غيرت و مردانگى شان تحريك شد و گفتند: ما هم از تو كمتر نيستيم . حالا كه چنين است ما از اصل ادعاى خود صرف نظر مى كنيم .
هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند(15).
ادامه ندارد ...
14 مسيحى و زره على (ع )
قاضى به مسيحى گفت : خليفه ادعاى خود را اظهار كرد، تو چه مى گويى ؟
او گفت : اين زره مال خود من است و در عين حال گفته مقام خلافت را تكذيب نمى كنم (ممكن است خليفه اشتباه كرده باشد)
قاضى رو كرد به على و گفت : تو مدعى هستى و اين شخص منكر است ، على هذا بر تو است كه شاهد بر مدعاى خود بياورى .
على خنديد و فرمود:((قاضى راست مى گويد، اكنون مى بايست كه من شاهد بياورم ، ولى من شاهد ندارم ))
قاضى روى اين اصل كه مدعى شاهد ندارد، به نفع مسيحى حكم كرد و او هم زره را برداشت و روان شد.
ولى مرد مسيحى كه خود بهتر مى دانست كه زره مال كى است ، پس از آنكه چند گامى پيمود وجدانش مرتعش شد و برگشت ، گفت : اين طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نيست ، از نوع حكومت انبياست و اقرار كرد كه زره از على است . طولى نكشيد او را ديدند مسلمان شده و با شوق و ايمان در زير پرچم على در جنگ نهروان مى جنگد(16).
ادامه ندارد ...
12 مرد شامى و امام حسين (ع )
((ما براى هر نوع خدمت و كمك به تو آماده ايم ))
آنگاه از او پرسيد:((آيا از اهل شامى ؟)).
جواب داد: آرى .
فرمود:((من با اين خلق و خوى سابقه دارم و سرچشمه آن را مى دانم )).
پس از آن فرمود:((تو در شهر ما غريبى . اگر احتياجى دارى حاضريم به تو كمك دهيم ، حاضريم در خانه خود از تو پذيرايى كنيم . حاضريم تو را بپوشانيم ، حاضريم به تو پول بدهيم )).
مرد شامى كه منتظر بود با عكس العمل شديدى برخورد كند و هرگز گمان نمى كرد با يك همچو گذشت و اغماضى روبرو شود، چنان منقلب شد كه گفت : آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته مى شد و من به زمين فرو مى رفتم و اين چنين نشناخته و نسنجيده گستاخى نمى كردم . تا آن ساعت براى من ، در همه روى زمين كسى از حسين و پدرش مبغوضتر نبود و از آن ساعت برعكس ، كسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نيست (14).
ادامه ندارد ...
10 امام باقر و مرد مسيحى
مردى مسيحى ، به صورت سخريه و استهزا، كلمه ((باقر)) تصحيف كرد به كلمه ((بقر)) يعنى گاو به آن حضرت گفت :((اَنْتَ بَقَرٌ؛ يعنى تو گاوى !!)).
امام بدون آنكه از خود ناراحتى نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند، با كمال سادگى گفت :((نه ، من بقر نيستم من باقرم )).
مسيحى : تو پسر زنى هستى كه آشپز بود.
((شغلش اين بود، عار و ننگى محسوب نمى شود)).
مادرت سياه و بى شرم و بدزبان بود.
((اگر اين نسبتها كه به مادرم مى دهى راست است ، خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستى )).
مشاهده اين همه حلم ، از مردى كه قادر بود همه گونه موجبات آزارد يك مرد خارج از دين اسلام را فراهم آورد، كافى بود كه انقلابى در روحيه مرد مسيحى ايجاد نمايد و او را به سوى اسلام بكشاند.
مرد مسيحى بعدا مسلمان شد(11)
ادامه ندارد ...
11 اعرابى و رسول اكرم
رسول اكرم بعدا اعرابى را با خود به خانه برد و مقدار ديگرى به او كمك كرد، ضمنا اعرابى از نزديك مشاهده كرد كه وضع رسول اكرم به وضع رؤ سا و حكامى كه تا كنون ديده شباهت ندارد و زر و خواسته اى در آنجا جمع نشده .
اعرابى اظهار رضايت كرد و كلمه اى تشكرآميز بر زبان راند. در اين وقت رسول اكرم به او فرمود:((تو ديروز سخن درشت و ناهموارى بر زبان راندى كه موجب خشم اصحاب و يارن من شد. من مى ترسم از ناحيه آنها به تو گزندى برسد، ولى اكنون در حضور من اين جمله تشكرآميز را گفتى ، آيا ممكن است همين جمله را در حضور جمعيت بگويى تا خشم و ناراحتى كه آنان نسبت به تو دارند از بين برود؟))
اعرابى گفت :((مانعى ندارد)).
روز ديگر اعرابى به مسجد آمد، در حالى كه همه جمع بودند، رسول اكرم روبه جمعيت كرد و فرمود:((اين مرد اظهار مى دارد كه از ما راضى شده آيا چنين است ؟))
اعرابى گفت :((چنين است )) و همان جمله تشكرآميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد. اصحاب و ياران رسول خدا خنديدند.
در اين هنگام رسول خدا رو به جمعيت كرد و فرمود:
((مثل من و اين گونه افراد، مثل همان مردى است كه شترش رميده بود و فرار مى كرد، مردم به خيال اينكه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند و به دنبال شتر دويدند. آن شتر بيشتر رَم كرد و فرارى تر شد. صاحب شتر، مردم را بانگ زد و گفت : خواهش مى كنم كسى به شتر من كارى نداشته باشد، من خودم بهتر مى دانم كه از چه راه شتر خويش را رام كنم )).
همينكه مردم را از تعقيب بازداشت ، رفت و يك مشت علف برداشت وآرام آرام از جلو شتر بيرون آمد، بدون آنكه نعره اى بزند و فريادى بكشد و بدود، تدريجا در حالى كه علف را نشان مى داد جلو آمد. بعد با كمال سهولت ، مهار شتر خويش را در دست گرفت و روان شد.
((اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما اين اعرابى بدبخت به دست شما كشته شده بود و در چه حالى بدى كشته شده بود، در حال كفر و بت پرستى ولى مانع دخالت شما شدم و خودم با نرمى و ملايمت او را رام كردم ))(12).
ادامه ندارد ...
9 در ركاب خليفه
كدخدايان و كشاورزان ايرانى خرسند بودند كه خليفه محبوبشان از شهر آنها عبور مى كند، به استقبالش شتافتند، هنگامى كه مركب على به راه افتاد، آنها در جلو مركب على عليه السلام شروع كردند به دويدن . على آنها را طلبيد و پرسيد:((چرا مى دويد، اين چه كارى است كه مى كنيد؟!)).
اين يك نوعى احترام است كه ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود مى كنيم . اين سنت و يك نوع ادبى است كه در ميان ما معمول بوده است .
((اين كار شما را در دنيا به رنج مى اندازد و در آخرت به شقاوت مى كشاند. هميشه از اين گونه كارها كه شما راپست و خوار مى كند خوددارى كنيد. به علاوه اين كارها چه فايده اى به حال آن افراد دارد؟))(10).
ادامه ندارد ...
7 قافله اى كه به حج مى رفت
- نه ، او را نمى شناسيم ، اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد، مردى صالح و متقى و پرهيزگار است . ما از او تقاضا نكرده ايم كه براى ما كارى انجام دهد، ولى او خودش مايل است كه در كارهاى ديگران شركت كند و به آنها كمك بدهد.
معلوم است كه نمى شناسيد، اگر مى شناختيد اين طور گستاخ نبوديد، هرگز حاضر نمى شديد مانند يك خادم به كارهاى شما رسيدگى كند.
مگر اين شخص كيست ؟
اين ، ((على بن الحسين زين العابدين )) است .
جمعيت آشفته بپا خاستند و خواستند براى معذرت ، دست و پاى امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گِله گفتند: اين چه كارى بود كه شماباماكرديد؟!ممكن بود خداى ناخواسته ما جسارتى نسبت به شما بكنيم و مرتكب گناهى بزرگ بشويم .
امام :((من عمدا شما را كه مرا نمى شناختيد براى همسفرى انتخاب كردم ؛ زيرا گاهى با كسانى كه مرا مى شناسند مسافرت مى كنم ، آنها به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهربانى مى كنند، نمى گذارند كه من عهده دار كار و خدمتى بشوم ، از اينرو مايلم همسفرانى انتخاب كنم كه مرا نمى شناسند و از معرفى خودم هم خوددارى مى كنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نايل شوم ))(8)
ادامه ندارد ...
8 مسلمان و كتابى
در خارج اين شهر دو نفر، يكى مسلمان و ديگرى كتابى (يهودى يا مسيحى يا زردشتى ) روزى در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند، معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى رود و آن مرد كتابى در همان نزديكى ، جاى ديگرى را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافت راهشان يكى است با هم باشند و با يكديگر مصاحبت كنند.
راه مشترك ، با صميميت ، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طى شد. به سر دوراهى رسيدند، مرد كتابى با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت و از اين طرف كه او مى رفت آمد.
پرسيد: مگر تو نگفتى من مى خواهم به كوفه بروم ؟
چرا.
پس چرا از اين طرف مى آيى ؟ راه كوفه كه آن يكى است .
مى دانم ، مى خواهم مقدارى تو را مشايعت كنم . پيغمبر ما فرمود:((هرگاه دو نفر در يك راه با يكديگر مصاحبت كنند، حقى بر يكديگر پيدا مى كنند))، اكنون تو حقى بر من پيدا كردى . من به خاطر اين حق كه به گردن من دارى مى خواهم چند قدمى تو را مشايعت كنم . و البته بعد به راه خودم خواهم رفت .
اوه ! پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتى در ميان مردم پيدا كرد و به اين سرعت دينش در جهان رايج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه اش بوده .
تعجب و تحسين مرد كتابى در اين هنگام به منتها درجه رسيد كه برايش معلوم شد، اين رفيق مسلمانش ، خليفه وقت ((على بن ابيطالب عليه السلام -)) بوده . طولى نكشيد كه همين مرد، مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب على عليه السلام قرار گرفت (9).
ادامه ندارد ...
6 غذاى دسته جمعى
يكى از اصحاب گفت :((سر بريدن گوسفند با من )).
ديگرى :((كندن پوست آن با من )).
سومى :((پختن گوشت آن با من )).
چهارمى : ...
رسول اكرم :((جمع كردن هيزم از صحرا با من )).
جمعيت :((يا رسول اللّه ! شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد، ما خودمان با كمال افتخار همه اين كارها را مى كنيم )).
رسول اكرم :((مى دانم كه شما مى كنيد، ولى خداوند دوست نمى دارد بنده اش را در ميان يارانش با وضعى متمايز ببيند كه براى خود نسبت به ديگران امتيازى قائل شده باشد))(6).
سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد(7).
ادامه ندارد ...
5 همسفر حج
امام :((پس چه كسى كارهاى او را انجام مى داد؟ و كه حيوان او را تيمار مى كرد؟)).
البته افتخار اين كارها با ما بود. او فقط به كارهاى مقدس خويش مشغول بود و كارى به اين كارها نداشت .
((بنابراين همه شما از او برتر بوده ايد)).
ادامه ندارد ...
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))