حكايت عارفانه ، معذرت خواهی پیامبر از مردم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مالی را (به عنوان زکات و یا...) به حضور پیامبر(ص) آوردند، آنحضرت با سنجش مال و افراد که در کنار مسجد، مسکن گزیده بودند، دریافت که آن مال برای همه کفایت نمی‏کند، آنرا بین بعضی از آنان که حالشان سخت‏تر بود، تقسیم نمود.سپس ترسید که دیگران، بدگمان شوند و در قلبشان خطور کند که مثلاً تبعیض و بی عدالتی شده است، همه آنها را جمع کرد و از آنها چنین معذرت خواهی کرد:
معذرة الی الله و الیکم یا اهل الصفة انا اوتینا بشی‏ء فا ردنا ان نقسمه بینکم فلم یسعکم فخصّصت به اناساً منکم خشینا جزعهم و هلعهم.
:«در پیشگاه خدا و شما، عذر خواهی می‏کنم، ای ساکنان سرپناههای مسجد، متاعی (یا پولی) نزد ما آورده شد، خواستیم آن را بین شما تقسیم کنیم، ولی دیدیم برای همه شما کافی نیست، آن را به گروهی از شما دادیم که ترس بی تابی و فشار بیشتر آنها در میان بود.»
بدینوسیله آنحضرت از مردم معذرت خواست، و به ریش آنها نخندید، و عواطف آنها را جلب کرد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، معاویه را بیشتر بشناسید

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
بسربن ارطاة،دژخیم خون آشام معاویه بود، معاویه به او گفته بود هر جا از شیعیان علی(ع) را یافتی قتل عام کن، او در حجاز و یمن و سایر نقاط، خانه‏های شیعیان را به آتش کشید و به صغیر و کبیر رحم نکرد، و سی هزار نفر را کشت، و جنایت و غارت را از حد و مرز گذراند، قساوت و بی‏رحمی او بجائی رسید که وارد «صغاء» (در یمن) شد تا عبید الله بن عباس (پسر عموی علی علیه السلام) را دستگیر کند و بکشد، عبید الله از صغاء بیرون رفته بود، او در جستجوی کودکان عبیدالله بود تا خون آنها را بریزد.
این دو کودک را یکی از زنهائی که اجداد شوهرش ایرانی بود، پنهان کرده بود تا بدست جلادان بسربن ارطاة نیفتد.
بسر وقتی که به این موضوع آگاه شد، دستور داد صد نفر پیرمرد ایرانی را به بهانه اینکه همسر پسر یکی از آنها آن دو کودک را پنهان ساخته کشتند، و سپس آن دو کودک خوردسال را در برابر چشم مادرشان سر بریدند (نام آنها قثم و عبد الحمن بود).
بسر بعد از آنهمه کشتار نزد معاویه آمد و گفت: «خدا را شکر ای امیرمؤمنان که دشمنانت را در مسیر راه در رفتن و بازگشتن قتل عام کردم.»
معاویه گفت:«بلکه خدا آنها را کشت، نه تو!»
پس از مدتی بعد از صلح امام حسن(ع)، عبید الله بن عباس نزد معاویه آمد، و بسربن ارطاة را در آنجا دید، عبیدالله به معاویه گفت:
آیا تو به این ناپاک ملعون و بی‏رحم (اشاره به بسر) دستور دادی تا دو کودک مرا بکشد؟
معاویه گفت: نه من چنین دستوری نداده‏ام، من دوست داشتم آنها زنده بمانند.
بسر خشمگین شد و شمشیر خود را بیرون آورد و کنار معاویه انداخت، و گفت: شمشیر خودت را بگیر، تو آن را به من می‏دهی و امر می‏کنی مردم را بکشم، پس از اجرای امر، اکنون می‏گوئی من نکشته‏ام و من دستور نداده‏ام.
معاویه گفت: شمشیرت را بردار، عجب آدم ضعیف و احمقی هستی که شمشیرت را جلو مردی از بنی عبدمناف(عبیدالله بن عباس) که دیروز پسرانش را کشته‏ای، می‏اندازی( فکر نمی‏کنی که او به انتقام پسرانش آن شمشیر را بردارد و تو را بکشد؟)
عبیدالله (دید معاویه در اینجا با خیمه شب بازی می‏خواهد خودش را تبرئه کند) به معاویه رو کرد و گفت: آیا گمان می‏کنی که من به انتقام پسرانم، بسر را بکشم، او کوچکتر و پست‏تر از این است، ولی این را بدان، سوگند به خدا دلم آرام نمی‏گیرد و به انتقام‏گیری از خون پسرانم نمی‏رسم مگر اینکه دو پسرت یزید و عبیدالله را بکشم.
معاویه لبخندی زد و گفت: «معاویه و دو پسرش چه گناهی دارند؟ سوگند به خدا من به این کار (کشتن دو کودک تو) راضی نبوده‏ام و دستور نداده‏ام.»
آری معاویه این گونه با کمال پر روئی، خود را تبرئه می‏کرد، با اینکه خودش دستور داده بود، و بسر را بر کشتار بی رحمانه، تشویق می‏نمود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، معاویه را بهتر بشناسید

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مطّرف پسر مغیرةبن شیعه می‏گوید: با پدرم نزد معاویه رفتم، پدرم، به حضور معاویه رفت و آمد می‏کرد و با او گفتگو می‏نمود، و بعد نزد ما می‏آمد و از عقل و سیاست و هوش معاویه سخنانی می‏گفت، و او را می‏ستود.
ولی یک شب پدرم مغیره، به خانه آمد، دیدم بسیار غمگین است و در فکر فرو رفته، پس از ساعتی، دیدم همچنان غمگین است، گمان بردم که اتفاق ناگواری برای او رخ داده است، گفتم: ای پدر، چه شده که از آغاز شب تاکنون غمگین هستی و در فکر فرورفته‏ای؟
پدرم در پاسخ گفت:«پسرم! از نزد کافرترین و ناپاکترین انسانها نزد تو آمده‏ام» (یا بنیّ جئت من عند اکفر النّاس واخبثهم.» گفتم: او کیست؟
گفت: معاویه است.
گفتم: چطور؟
گفت: در حضور معاویه بودم، مجلس خلوت شد و من بودم و معاویه، به او گفتم:«ای رئیس مؤمنان! سنّ و سال تو بالا رفته، اکنون اگر به گسترش عدل و داد بپردازی برای تو بهتر است، خوب است با برادران خود از بنی هاشم، خوشرفتاری کنی، و صله رحم نمائی، سوگند به خدا اکنون در نزد آنها هیچ چیز نیست که از آن بترسی، و آن چیز برای سلطنت تو خطرناک باشد، بنابراین اگر رابطه نیکی با آنها برقرار سازی، ذکر و پاداشش برای تو باقی می‏ماند، و بعد از مرگ تو، تو را به نیکی یاد می‏کنند.»
معاویه در جواب نصایح من گفت: هیهات!، کدام ذکر است که باقی مانده و امید بقای آن است؟ آن قدرت و حکومت قبیله تیم و ابوبکر بود که با مرگ ابوبکر، پایان یافت و جز نامی از ابوبکر (در تاریخ) باقی نمانده است، و آن حکومت و قدرت قبیله عدی و عمر بود که آنهمه شکوه داشت و ده سال، سر پا بود، ولی با مرگ عمر، فرو ریخت و جز نام عمر (در تاریخ) چیز دیگری باقی نمانده است.
ولی در مورد ابن ابی کبشه (پیامبر «ص») نام او هر روز پنج بار در اذان با صدای بلند ذکر می‏شود و مردم شب و روز این جمله را می‏شنوند: و اشهد انّ محمداً رسول الله بنابراین ای بی پدر غیر از این مورد، چه عملی باقی می‏ماند و چه ذکر دوام می‏یابد که تو مرا نصیحت به ثواب و خوشرفتاری با بنی هاشم می‏کنی لا و الله الا دفناً دفناً: «نه به خدا سوگند، از روش خود دست بردار نیستم، مگر آن وقت فرا رسد که یاد پیامبر(ص) را دفن کنم، و مردم را به فراموش کردن آن، عادت دهم.»
این است باطن خبیث معاویه، که نقل کننده آن مغیرة بن شیعه یکی از سرسپردگان دستگاه معاویه می‏باشد، آیا با توجه به این مطلب، می‏توان گفت: که معاویه ذره‏ای دین داشته است؟!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مسلمان بیگانه از مسجد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شخصی در ظاهر مسلمان بود، ولی به اصطلاح، مسلمان شناسنامه‏ای، او در امور و احکام اسلام کاملاً بی‏تفاوت بود، مثلاً اصلاً با مسجد میانه نداشت، مسجد رفتن برای او بسیار سخت بود و اگر احیاناً از کنار آن رد می‏شد، با کمال بی‏اعتنائی عبور می‏کرد.
روزی با یکی از پسرانش که کودک بود، بر سر موضوعی نزاع کرد و بلند شد تا پسرش را کتک بزند، پسر از دست او فرار کرد، و پسرش را دنبال نمود، تا اینکه پسر به طرف مسجد آمد و می‏دانست که پدرش با مسجد میانه ندارد، رفت داخل مسجد، آن پدر تا نزدیک در مسجد آمد، ولی وارد مسجد نشد و در همانجا فریاد زد «بیا بیرون، بیا بیرون، من در تمام عمر به مسجد نیامده‏ام، نگذار اکنون وارد مسجد شوم بیا بیرون »
آری افرادی هستند که رابطه آنها با مسجد این گونه است، و بعضی تنها هنگام مجلس ترحیم بستگانشان به مسجد می‏روند، گوئی مسجد را برای مردگان ساخته‏اند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مژدگانی معاویه به تروریست یاغی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در جریان شهادت امام علی(ع)، سه نفر از خوارج، در کنار کعبه هم سوگند شدند، که یکی از آنها بنام «ابن ملجم» حضرت علی(ع) را در کوفه بکشد، دومی بنام «برک بن عبدالله»، معاویه را در شام به هلاکت رساند، و سومی بنام «عمربن بکر»، عمروعاص را در مصر به قتل رساند، توطئه این سه نفر این بود که سحر 19 رمضان سال 40 هجری، در یک وقت، تصمیم خود را اجرا سازند.
ابن ملجم به کوفه آمد و سرانجام در سحر 19 رمضان، در مسجد هنگام نماز به امام علی(ع) حمله کرد و شمشیر بر فرق مقدس او زد که همین ضربت منجرّ به شهادت آنحضرت گردید.
عمروبن بکر به مصر رفت، و در مسجد آنجا در وقت سحر منتظر ورود عمروعاص باقی ماند، آن شب عمروعاص بیمار بود و بجای او خارجة بن حنیفه برای نماز آمد، عمرو از روی اشتباه به او حمله کرد و او را کشت، عمرو را دستگیر کردند و سپس به دستور عمروعاص او را کشتند.
برک بن عبدالله در مسجد شام در کمین معاویه قرار گرفت وقتی که معاویه به مسجد آمد، به او حمله کرد ولی شمشیرش بر ران معاویه وارد شد، او را دستگیر کردند، معاینه به معاویه گفت: شمشیر به زهر آلوده بوده است، اکنون یا باید با دارو درمان گردی، در این صورت نسل تو قطع می‏گردد، دیگر دارای فرزند نمی‏شوی، و یا باید آهنی را با آتش گداخته سرخ کنم و سر زخم ران تو بگذارم و از این طریق مداوا کنم، در این صورت نسل تو قطع نخواهد شد. معاویه گفت: من طاقت طریق دوم را ندارم، همان طریق اول را دنبال می‏کنم، همین دو پسری که دارم بنام یزید و عبدالله برای من کافی است.
برک بن عبدالله تروریست یاغی را نزد معاویه آوردند، که حکم اعدامش را صادر کند، او به معاویه گفت: من مژده‏ای برای تو دارم. معاویه گفت: آن چیست؟
برک گفت: بنا است همین امشب علی(ع) کشته شود، مرا نزد خود نگهدار، اگر او کشته شد که هر گونه خواستی با من رفتار کن، و اگر کشته نشد، من با تو عهد محکم می‏بندم که مرا آزاد سازی تا بروم و علی(ع) را بکشم و سپس نزد تو آیم.
معاویه او را نزد خود نگه داشت، وقتی که خبر شهادت علی (ع) به معاویه رسید، او آن تروریست را بخاطر مژده این خبر، آزاد ساخت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مرغ هوا و ماهی دریا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
بعضی از نهنگهای دریائی هستند که غذا و طعمه آنها، ماهیها و حیوانات کوچک دریائی است، از عجائب اینکه: وقتی آنها از آن ماهیها و حیوانات دریائی می‏خورند، تکّه‏های گوشت آن ماهیها در لای دندانهای نهنگها، می‏ماند، و موجب آزار آنها می‏شود، این نهنگها به ساحل دریا می‏آیند،دهانشان را که همچون غاری می‏باشد، باز می‏کنند، پرندگان هوا می‏آیند و به داخل دهان آنها رفته و گوشتهای لای دندان آنها را با منقارهای تیز خود می‏گیرند و می‏خورند! هم خود را سیر می‏کنند و هم با این عمل مسواک و خلال، نهنگها را از آزار، نجات می‏دهند.
عجب اینکه: این نهنگها و میزبانهای مهربان، تا آخر، دهانشان را باز نگه می‏دارند و روی هم نمی‏فهمند!
بعضی می‏گویند: در ناحیه سر آن پرندگان شاخهائی شبیه خار وجود دارد، که نهنگها، از ترس خطر فرو رفتن آن شاخکهای تیز در سقف دهانشان، دندانهایشان را نمی‏بندند و در نتیجه آن پرندگان پس از سیر شدن، سالم از دهان نهنگها خارج می‏شوند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مراقبت در نگهداری اخلاص عمل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
روزی جمعی در محضر امام باقر(ع) نشسته بودند، سخن از اخلاص و نگهداری عمل، و کشیده نشدن آن به ریا، به میان آمد، امام باقر (ع) فرمود:
الابقاءعلی العمل اشدّ من العمل .
:«نگهداری عمل از خود عمل، دشوارتر است.»
یکی از حاضران پرسید، منظور از نگهداری عمل چیست، لطفاً چگونگی آن را بیان فرمائید .
امام باقر(ع) در پاسخ فرمود: مثلاًانسان پولی را به کسی می‏بخشد و یا در راه خدا انفاق می‏کند و به پاداش آن به عنوان یک بخشش و انفاق پنهانی و مخلصانه برای او ثبت می‏شود، سپس در جائی آن را آشکار کرده که من فلان مبلغ به فلانکس بخشیدم و در فلان راه دادم، پاداش انفاق پنهانی او در نامه عمل او حذف می‏شود و بجای آن پاداش انفاق آشکار او در نامه او نوشته (که کمتر است) بار دیگر در جای دیگر باز آن را آشکار و مطرح می‏کند، این بار آن پاداش نیز حذف شده و بجای آن به عنوان ریا (که گناه بزرگی است) نوشته می‏شود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مختار در مجلس ابن زیاد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در آن هنگام که بازماندگان شهدای کربلا را همراه سرهای بریده شهیدان به کوفه آوردند و به مجلس عبیداللّه بن زیاد وارد نمودند، مختار در جریان حضرت مسلم (ع) بدستور ابن زیاد دستگیر شده و در زندان به سر می‏برد.
ابن زیاد برای اینکه دل مختار را بسوزاند دستور داد مختار را از زندان به مجلس خود بیاورند، دژخیمان او مختار را کشان کشان با وضع توهین‏آمیز به مجلس ابن زیاد آوردند.
هنگامی که مختار وارد مجلس شد، دریافت که امام حسین (ع) کشته شده، و اهل بیت او اسیر شده‏اند و سر بریده امام در میان طشت است، بسیار ناراحت شد و از شدت غم، بیهوش گردید وقتی که به هوش آمد، با کمال شجاعت بر سر ابن زیاد فریاد کشید که: «ای حرامزاده! بزودی دمار از روزگار شما در آورم و 380 هزار نفر از بنی امیّه را خواهم کشت».
ابن زیاد خشمگین شد و به قتل او فرمان داد.
حاضران دیدند کشتن مختار صلاح نیست و مسأله تاره‏ای ایجاد می‏کند، به ابن زیاد گفتند: کشتن مختار موجب بروز فتنه عظیم می‏گردد و صلاح نیست، ابن زیاد از کشتن مختار منصرف شد و دستور داد او را به زندان باز گرداندند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، محکومیت منافقین توطئه‏گر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در جریان جنگ تبوک که در سال نهم هجرت واقع شد، سپاه روم ترسید و عقب نشینی کرد، پیامبر(ص) با همراهان که سی هزار نفر بودند به سوی مدینه باز گشتند.
در این بحران، منافقین خواستند در مدینه که خلوت بود از فرصت استفاده کرده و ضربه خود را بزنند، اما مسلمانان هوشمند در کمین آنها بودند تا توطئه آنها را در نطفه خفه کنند.
یکی از این مسلمین هوشیار «عامر بن قیس» بود، در مدینه منافقی به نام «جلاس» نزد همپالگی‏های خود به ساحت مقدّس پیامبر(ص) جسارت کرد و بدزبانی نمود و به منافقان هم مسلک خود گفت: «سوگند به خدا اگر محمد راستگو باشد شما بدتر از الاغ هستید» (این گفتگو خبر از توطئه می‏داد).
هنگامی که پیامبر(ص) به مدینه بازگشت، عامر به حضور پیامبر(ص) آمد، فرصت‏طلبی منافقین و ناسزاگوئی جلاس را به آنحضرت گزارش داد.
پیامبر(ص)، جلاس را طلبید و جریان را به او گفت.
جلاس، انکار کرد و گفت: عامر دروغ می‏گوید. پیامبر (ص)، عامر و جلاس را کنار منبر برد و فرمود: در اینجا سوگند یاد کنید، جلاس سوگند یاد کرد که به پیامبر(ص) ناسزا نگفته است، و عامر سوگند یاد کرد که جلاس، ناسزا گفته است.
آنگاه عامر (که در ظاهر محکوم شده بود) دست به دعا بلند کرد و عرض کرد: «خدایا آیه‏ای در مورد ما دو نفر در این جهت که راستگوی ما کیست بر پیامبر(ص) نازل کن»، پیامبر و مؤمنان، آمین گفتند، هنوز پیامبر و جمعیت متفرق نشده بودند، جبرئیل نازل شد و این آیه (74 توبه) را نازل کرد:
یحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا کلمة الکفر و کفر وابعد اسلامهم و هموار بما لم ینالوا...
:«به خدا سوگند می‏خورند که (در غیاب پیامبر«ص») ناسزا نگفته‏اند، در حالی که قطعاً سخنان کفرآمیز گفته‏اند، و پس از اسلام کافر شده‏اند، و تصمیم به کاری گرفتند که به آن نرسیدند، آنان فقط از این انتقام می‏گیرند که خدا و رسولش، آنها را به فضل و کرمش، بی نیاز ساخته، (در عین حال) اگر توبه کنند، برای آنها بهتر است، و اگر روی گردانند مشمول مجازات سخت دنیا و آخرت الهی خواهند شد و در سراسر زمین ولیّ و حامی ندارند.»


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، محبت سرشار پیامبر به شاعر اهل بیت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
دعبل خزاعی از شاعران آزاده بود که با اشعار خود از حریم امامان (ع) دفاع می‏کرد و یاد آنها را در خاطره‏ها زنده می‏نمود.
پسرش علیّ بن دعبل می‏گوید: لحظات آخر عمر پدرم دعبل فرا رسید دیدم در حال جان دادن است، در آن حال رنگش تغییر کرد و صورتش سیاه شد و زبانش گرفت و با این حال مرد، من درباره حقانیت مذهب او (مذهب تشیّع) در شک افتادم که آیا حق است یا نه، اگر حق است پس چرا پدرم در حال جان دادن این گونه بد حال گردید؟ (که نشانه عاقبت بد است)، همچنان این شک و تردید در من بود و حیران بودم تا اینکه پس از سه روز پدرم را در عالم خواب دیدم که لباس سفید در تن داشت و کلاه سفید بر سرش بود، گفتم: ای پدر، خدا با تو چه کرد؟
گفت: پسرم! آنچه را هنگام جان کندن از من دیدی که صورتم سیاه شد و زبانم گرفت به خاطر آن بود که من در دنیا شراب خورده بودم، و همچنان در آن حال بودم تا اینکه رسول خدا (ص) ملاقات نمودم که لباس سفید در تن داشت و کلاه سفید بر سرش بود، به من فرمود: تو دعبل هستی؟
گفتم: آری ای رسول خدا.
فرمود: از اشعاری را که در شأن فرزندان من سروده‏ای بخوان، من این دو شعر را خواندم:
لا اضحک اللّه سنّ الدّهر ان ضحکت‏gggggو آل احمد مظلومون قد قهروا
مشرّ دون نقوا عن عقر دارهم‏gggggکانّهم قد جنوب مالیس یغتفر
«ای دندان روزگار، خداوند تو را نخنداند، اگر روزی خندید، با اینکه آل محمّد (ص) مظلوم واقع شده و توسط دشمنان مورد خشم قرار گرفتند.
آنها طرد شده و از خانه‏های خود تبعید گردیدند به گونه‏ای که گویا گناه نابخشودنی نموده‏اند».
پیامبر (ص) فرمود: احسنت، سپس از من شفاعت کرد و لباس و کلاه خود را به من داد، همین لباس و کلاهی که می‏بینی، اهدائی آنحضرت است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، محبت پیامبر به مادر رضاعی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
حلیمه سعدیه، پیامبر(ص) را در کودکی به بادیه خود برد و شیر داد و چند سال از او سرپرستی کرد، بعدها که پیامبر(ص) بزرگ شد و با خدیجه(س) ازدواج کرد، حلیمه به مکه به حضور پیامبر(ص) آمد و از قحطی و خشکسالی و هلاکت گوسفندان و چهارپایان شکایت کرد، پیامبر(ص) به او محبت سرشار نمود، و با خدیجه(س) در مورد کمک به او صحبت کرد، خدیجه(س) چهل گوسفند و شتر به حلیمه داد، و او آنها را برداشت و به سوی بادیه بازگشت، و پس از ظهور اسلام، با شوهرش به حضور پیامبر(ص) آمدند و قبول اسلام کردند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مجازات دنیوی ساربان بی رحم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
روایت کننده گوید: مردی که دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش کور بود، فریاد می‏زد: ربّ نجّنی من النّار: «خدایا مرا از آتش، نجات بده».
شخصی به او گفت: «از برای تو مجازات باقی نمانده، در عین حال باز می‏گوئی خدایا مرا از آتش نجات بده؟»
گفت: من در کربلا بودم وقتی که حسین (ع) کشته شد، شلوار و بند شلوار گرانقیمتی را در تن آن حضرت دیدم، با توجه به این که همه لباسهایش را غارت کرده بودند فقط همین شلوار مانده بود، دنیا پرستی مرا به آن داشت تا آن بند قیمتی شلوار را در آورم، به طرف پیکر امام حسین (ع) نزدیک شدم، تا خواستم آن بند را بیرون بکشم، دیدم آن حضرت دست راستش را بلند کرد و روی آن بند نهاد، نتوانستم دستش را رد کنم، از این رو دستش را قطع کردم، و همین که خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم آن حضرت دست چپش را بلند کرد و روی آن بند نهاد، هر چه کردم نتوانستم، دستش را از روی بند بردارم، دست چپش را نیز بریدم، باز تصمیم گرفتم که آن بند را بیرون آورم، صدای ترس آور زلزله‏ای را شنیدم، ترسیدم و کنار رفتم و در همانجا (شب) کنار بدنهای پاره پاره شهدا خوابیدم.
ناگاه در عالم خواب دیدم که گویا محمّد (ص) همراه علی (ع) و فاطمه (س) آمدند و سر حسین (ع) را در دست گرفته‏اند و فاطمه (س) آن را بوسید و سپس فرمود: «پسرم تو را کشتند، خدا آنان را که با تو چنین کردند بکشد». شنیدم امام حسین (ع) در پاسخ فرمود: «شمر مرا کشت، و این شخص که در اینجا خوابیده دستهایم را قطع کرد»، فاطمه (س) به من رو کرد و گفت: «خداوند دستها و پاهایت را قطع کند و چشمهایت را کور نماید و تو را داخل آتش نماید».
از خواب بیدار شدم، دریافتم که کور شده‏ام و دستها و پاهایم قطع شده، سه دعای فاطمه (س) به استجابت رسیده و هنوز چهارمی آن (یعنی ورود در آتش) باقی مانده، این است می‏گویم: «خدایا مرا از آتش نجات بده» طبق روایات دیگر این شخص همان ساربان بوده است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، متلاشی کردن باند اشرار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ابوذر به محضر رسولخدا(ص) آمد و گفت: دوست ندارم دائماً در مدینه سکونت کنم آیا اجازه می‏دهی من و برادرزاده‏ام به سرزمین «مزینه» برویم، و در آنجا زندگی کنیم؟
پیامبر(ص) فرمود:«نگران آن هستم که به آنجا بروی، و باند اشرار به شما هجوم بیاورند، و برادرزاده‏ات را بکشند، آنگاه پریشان نزد من بیائی و بر عصایت تکیه کنی و بگوئی برادرزاده‏ام را کشتند، و گوسفندها را غارت کردند.»
ابوذر گفت: انشاءالله که چنین پیش آمدی رخ نمی‏دهد، رسولخدا(ص) به او اجازه داد، او و پسر برادر و همسرش به سرزمین مزینه کوچ کردند.
طولی نکشید که گروه شروری از قبیله بنی فزاره که در میانشان عیینة بن حصن نیز بود، هجوم آوردند و گوسفندها و چهارپایان را غارت کردند، و برادرزاده ابوذر را کشتند، و همسر او را اسیر نمودند.
ابوذر با کمال ناراحتی و پریشانی به حضور پیامبر(ص) آمد و در برابر رسولخدا(ص) بر عصای خود تکیه کرد و گفت: «خدا و رسول خدا راست گفت، دامها و اموال ربوده شد، و برادرزاده‏ام کشته گردید، و اینک در برابر تو در حال تکیه بر عصا، ایستاده‏ام.»
پیامبر(ص) برای سرکوبی باند اشرار، به مسلمین اعلام کرد تا آماده گردند، بلافاصله گروهی از مسلمین شجاع، دعوت پیامبر(ص) را لبیک گفتند، و از مدینه برای دستگیری و متلاشی نمودن آن اشرار غارتگر، خارج شدند، این گروه ورزیده به جستجو پرداختند و سرانجام به آن باند، دست یافتند، گوسفندان و چهار پایان را از آنها گرفتند، و جمعی از مشرکین را که در آن باند بودند، کشتند، و با ضربات کوبنده خود، آن باند را متلاشی نموده، و پیروز به مدینه باز گشتند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ماهیت شهبانو

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
آخرین همسر محمّدرضا پهلوی، فرح بود، پدر فرح یک افسر بود و در درجه سروانی بر اثر بیماری سلّ در گذشت، ما در فرح یعنی فریده دیبا که اصلاً اهل رشت بود، پس از فوت شوهر، دیگر ازدواج نکرد، و به خانه برادرش مهندس قطبی رفت و در آنجا کار می کرد و زندگی خود و تنها فرزندش فرح را تأمین می‏نمود و با وضع فقیرانه به زندگی ادامه می‏داد.
مهندس قطبی، فرح را به پاریس فرستاد و او در پاریس در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل پرداخت، ولی قطبی از عهده هزینه او بر نیامد...
تا اینکه فرح در سفری به ایران، از فرط استیصال، برای کمک مالی به سراغ اردشیر زاهدی به ویلای او در حصارک کرج رفت.
در حصارک، ویلائی بود که اردشیر زاهدی با تعدادی از دوستان او منتظر شکار دخترها و زنها می‏نشستند و هر مراجعه کننده‏ای از جنس مؤنث اگر مورد پسند زاهدی واقع می‏شد، بلافاصله به اطاق خواب می‏رفتند، و اگر مورد پسند زاهدی نبود، او را به یکی از رفقایش که حضور داشتند می‏داد که آنها نیز در همان حصارک به اطاق خواب می‏رفتند، این بود کار و شغل اردشیر زاهدی
حال این دختر (فرح) با اطلاع از چنین وضعی، برای در خواست پول به سراغ زاهدی، در حصارک می‏رود، یعنی اینکه خود را تقدیم زاهدی کند ، لابد زاهدی از این دختر خوشش نیامده بود، که به محمّدرضا تلفن می‏زند که دختری اینجا آمده و اگر اجازه دهید او را بیاورم، محمّد رضا می پذیرد، و بدون تحقیق قبلی که او کیست، و خانواده او چیست؟ او را به فرودگاه می‏برد و در هواپیما به وی پیشنهاد ازدواج می‏کند، معلوم است که فرح نیز بلافاصله قبول می‏کند، دختری که تا یک ساعت پیش از زاهدی (کثیف) پول می‏خواست که مفهومش روشن است، حال قرار شده است با شاه ازدواج کند و می‏کند، به این ترتیب «فرح حصارک!»، «ملکه ایران!» می‏شود و در مراسم تاجگذاری با آن تشریفات و تجملات،که از تلویزیون دیده‏اید، تاج بر سر می‏گذارد.
و به این ترتیب عجیب که فقط با شناخت بیماری‏های روحی و شخصیتی محمّدرضا پهلوی، قابل درک است، فرح همسر او شد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، مأموریت علی برای کشتن سه تروریست‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
نماز جماعت صبح در اول وقت در مسجد پیامبر (ص) برقرار گردید، مسلمین شرکت نمودند، پیامبر (ص) پس از اقامه نماز به طرف جمعیت رو کرد و فرمود: «ای مردم! از طریق وحی به من خبر رسیده سه نفر از کافران به بتهای لات و عزی سوگند یاد کرده‏اند تا مرا بکشند، در میان شما کیست که داوطلبانه به سوی آنها برود و آنها را قبل از آنکه به مدینه برسند، سر به نیست کند؟» (نقشه آنها را نقش بر آب نماید).
حاضران به همدیگر نگاه کردند و در جواب دادن به رسول خدا (ص) درماندند و در سکوت و خاموشی فرو رفتند.
پیامبر (ص) فرمود: گمان می‏کنم علی پسر ابوطالب در میان شما نیست.
یکی از مسلمین بنام عامربن قتاده برخاست و گفت: امشب علی (ع) مبتلا به تب شده از این رو در نماز شرکت ننموده است، به من اجازه بده بروم و پیام شما را به او برسانم.
پیامبر (ص) به او اجازه داد، عامر به حضور علی (ع) رفت و جریان را به آنها خبر داد.
امام علی (ع) از خانه بیرون آمد آن گونه که گوئی از بند رها شده است، در حالی که با دو طرف پیراهنش، گردنش را پوشانده بود، به حضور پیامبر (ص) آمد و عرض کرد: ای رسول خدا جریان چیست؟
پیامبر (ص) فرمود: «این (جبرئیل) فرستاده پروردگارم است که به من خبر می‏دهد سه نفر از کافران، هم سوگند شده‏اند
تا بیایند و مرا بکشند، و بخدای کعبه موفّق نمی‏شوند، اکنون شخصی لازم است تا جلو آنها را بگیرد».
حضرت علی (ع) عرض کرد: من تنها برای جلوگیری از آنها آماده‏ام، چند لحظه اجازه بده لباسم را بپوشم.
پیامبر (ص) فرمود: این لباس و زره و شمشیر من است، بردار و بپوش، پیامبر (ص) لباس و زره خود را بر او پوشانید و عمامه خود را بر سر علی (ع) نهاد و شمشیرش را به دست او داد، و اسبش را آورد و علی (ع) را سوار بر آن نموده و به سوی آن سه نفر که در چند فرسخی مدینه در بیابان به سوی مدینه می‏آمدند فرستاد.
امام علی (ع) از مدینه بیرون آمد و به راه خود ادامه داد، سه روز از جریان گذشت، هیچ خبری از علی (ع) نه از آسمان (توسط جبرئیل) و نه از زمین نشد، فاطمه (س) نگران شد، دست حسن و حسین (ع) را گرفت و به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت: تصور می‏کنم که این دو کودک یتیم شده‏اند، پیامبر (ص) با شنیدن این سخن، بی‏اختیار گریه کرد، سپس به مردم فرمود: «هرکس خبر از علی (ع) بیاورد، او را به بهشت مژده می‏دهم».
مردم با جدیت به جستجو پرداختند، زیرا دیدند رسول اکرم (ص) این موضوع را با اهمیت و تأکید خاص عنوان کرد.
تا اینکه عامر بن قتاده خبر سلامتی علی (ع) را به پیامبر (ص) رسانید، که با پیروزی باز می‏گشت، پیامبر (ص) به استقبال علی (ع) شتافت دید آنحضرت می‏آید در حالی که دو اسیر و یک سربریده و سه شتر و سه اسب را با خود می‏آورد، آنگاه پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: دوست داری من جریان سفر تو را شرح دهم یا خودت شرح می‏دهی؟ سپس فرمود: خودت شرح بده. تا گواه بر قوم گردی.
حضرت علی (ع) فرمود: در بیابان دیدم سه نفر سوار بر شتر می‏آیند، وقتی که مرا دیدند، فریاد زدند، تو کیستی؟
گفتم: من علی پسر ابوطالب، پسر عموی رسول خدا (ص) می‏باشم.
گفتند: ما کسی را به عنوان رسول خداوند نمی‏شناسیم، و برای ما فرق نمی‏کند که ترا بکشیم یا محمّد (ص) را.
صاحب این سربریده با شدت به من حمله کرد، و ضربه‏های بین من و او رد و بدل شد، در این میان باد سرخی وزید، صدای تو را از میان آن باد شنیدم که فرمودی زره او را از ناحیه گردن بریدم و کنار زدم، رگ گردنش را بزن و من رگ گردنش را زدم، و او را رها ساختم.
سپس باد زردی وزید، صدای تو را از میان آن شنیدم که فرمودی زره او از ناحیه رانش کنار زده، بر ران او بزن و من به ران او زدم و او را سرکوب کردم، و سرش را از بدنش جدا نمودم، وقتی که او را کشتم، این دو نفر اسیر که دو رفیق او بودند به پیش آمده و گفتند: «این رفیق ما را که کشتی توان آن را داشت که با هزار سواره بجنگد، اکنون ما تسلیم هستیم، ما شنیده‏ایم محمّد (ص) شخص مهربان و رحم دل و دلسوز است، در کشتن ما شتاب مکن، ما را زنده نزد او ببر تا او حکم کند.
پیامبر (ص) فرمود: ای علی! صدای اول را که شنیدی صدای جبرئیل بود و صدای دوّم، صدای میکائیل بود، اکنون یکی از آن دو اسیر را نزد من بیاور، علی (ع) یکی از آن دو اسیر را نزد پیامبر (ص) آورد.
پیامبر (ص) به او فرمود: بگو لا اله الاّ اللّه: «معبودی جز خدای یگانه نیست».
او در پاسخ گفت:
«لنقل جبل ابی قبیس احبّ الیّ من ان اقول هذه الکلمة.»
«نقل کوه ابوقیس برای من بهتر از آن است که این کلمه را بگویم».
پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: او را کنار ببر و گردنش را بزن، علی (ع) فرمان رسول خدا (ص) را اجرا کرد.
سپس پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: اسیر دوّم را بیاور، علی (ع) او را آورد، پیامبر (ص) به او فرمود: بگو لا اله الاّ اللّه، او گفت: مرا نیز نیز به رفیقم ملحق سازید.
پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: او را نیز ببر و گردن بزن.
در این میان جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای محمّد (ص)، پروردگارت سلام می‏رساند و می‏فرماید: این شخص را نکش زیرا او دارای دو خصلت نیک است: 1. او در میان قوم خود، سخاوت دارد 2. او دارای اخلاق نیک است.
پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: دست نگهدار که فرستاده خدا چنین می‏گوید: وقتی که آن مشرک از علّت تأخیر قتل، آگاه شد، گفت: «آری سوگند به خدا هیچگاه با برادری که دارم مالک یک درهم نشده‏ام (یعنی پولی پس‏انداز ننموده‏ام بلکه هر چه یافتم به بستگانم دادم) و هیچگاه در میدان جنگ، پشت به جنگ ننموده‏ام، و من گواهی می‏دهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و محمّد رسول خدا (ص) است».
رسول خدا (ص) فرمود:
«هذا ممّن جرّه حسن خلقه و سخاوته الی جنّات النّعیم.»
«این شخص از آن افرادی است که حسن خلق و سخاوتش او را به بهشت پر نعمت کشانید».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0