حكايت عارفانه ، معذرت خواهی پیامبر از مردم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مالی را (به عنوان زکات و یا...) به حضور پیامبر(ص) آوردند، آنحضرت با سنجش مال و افراد که در کنار مسجد، مسکن گزیده بودند، دریافت که آن مال برای همه کفایت نمیکند، آنرا بین بعضی از آنان که حالشان سختتر بود، تقسیم نمود.سپس ترسید که دیگران، بدگمان شوند و در قلبشان خطور کند که مثلاً تبعیض و بی عدالتی شده است، همه آنها را جمع کرد و از آنها چنین معذرت خواهی کرد:
معذرة الی الله و الیکم یا اهل الصفة انا اوتینا بشیء فا ردنا ان نقسمه بینکم فلم یسعکم فخصّصت به اناساً منکم خشینا جزعهم و هلعهم.
:«در پیشگاه خدا و شما، عذر خواهی میکنم، ای ساکنان سرپناههای مسجد، متاعی (یا پولی) نزد ما آورده شد، خواستیم آن را بین شما تقسیم کنیم، ولی دیدیم برای همه شما کافی نیست، آن را به گروهی از شما دادیم که ترس بی تابی و فشار بیشتر آنها در میان بود.»
بدینوسیله آنحضرت از مردم معذرت خواست، و به ریش آنها نخندید، و عواطف آنها را جلب کرد.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، معاویه را بیشتر بشناسید
بسربن ارطاة،دژخیم خون آشام معاویه بود، معاویه به او گفته بود هر جا از شیعیان علی(ع) را یافتی قتل عام کن، او در حجاز و یمن و سایر نقاط، خانههای شیعیان را به آتش کشید و به صغیر و کبیر رحم نکرد، و سی هزار نفر را کشت، و جنایت و غارت را از حد و مرز گذراند، قساوت و بیرحمی او بجائی رسید که وارد «صغاء» (در یمن) شد تا عبید الله بن عباس (پسر عموی علی علیه السلام) را دستگیر کند و بکشد، عبید الله از صغاء بیرون رفته بود، او در جستجوی کودکان عبیدالله بود تا خون آنها را بریزد.
این دو کودک را یکی از زنهائی که اجداد شوهرش ایرانی بود، پنهان کرده بود تا بدست جلادان بسربن ارطاة نیفتد.
بسر وقتی که به این موضوع آگاه شد، دستور داد صد نفر پیرمرد ایرانی را به بهانه اینکه همسر پسر یکی از آنها آن دو کودک را پنهان ساخته کشتند، و سپس آن دو کودک خوردسال را در برابر چشم مادرشان سر بریدند (نام آنها قثم و عبد الحمن بود).
بسر بعد از آنهمه کشتار نزد معاویه آمد و گفت: «خدا را شکر ای امیرمؤمنان که دشمنانت را در مسیر راه در رفتن و بازگشتن قتل عام کردم.»
معاویه گفت:«بلکه خدا آنها را کشت، نه تو!»
پس از مدتی بعد از صلح امام حسن(ع)، عبید الله بن عباس نزد معاویه آمد، و بسربن ارطاة را در آنجا دید، عبیدالله به معاویه گفت:
آیا تو به این ناپاک ملعون و بیرحم (اشاره به بسر) دستور دادی تا دو کودک مرا بکشد؟
معاویه گفت: نه من چنین دستوری ندادهام، من دوست داشتم آنها زنده بمانند.
بسر خشمگین شد و شمشیر خود را بیرون آورد و کنار معاویه انداخت، و گفت: شمشیر خودت را بگیر، تو آن را به من میدهی و امر میکنی مردم را بکشم، پس از اجرای امر، اکنون میگوئی من نکشتهام و من دستور ندادهام.
معاویه گفت: شمشیرت را بردار، عجب آدم ضعیف و احمقی هستی که شمشیرت را جلو مردی از بنی عبدمناف(عبیدالله بن عباس) که دیروز پسرانش را کشتهای، میاندازی( فکر نمیکنی که او به انتقام پسرانش آن شمشیر را بردارد و تو را بکشد؟)
عبیدالله (دید معاویه در اینجا با خیمه شب بازی میخواهد خودش را تبرئه کند) به معاویه رو کرد و گفت: آیا گمان میکنی که من به انتقام پسرانم، بسر را بکشم، او کوچکتر و پستتر از این است، ولی این را بدان، سوگند به خدا دلم آرام نمیگیرد و به انتقامگیری از خون پسرانم نمیرسم مگر اینکه دو پسرت یزید و عبیدالله را بکشم.
معاویه لبخندی زد و گفت: «معاویه و دو پسرش چه گناهی دارند؟ سوگند به خدا من به این کار (کشتن دو کودک تو) راضی نبودهام و دستور ندادهام.»
آری معاویه این گونه با کمال پر روئی، خود را تبرئه میکرد، با اینکه خودش دستور داده بود، و بسر را بر کشتار بی رحمانه، تشویق مینمود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، معاویه را بهتر بشناسید
مطّرف پسر مغیرةبن شیعه میگوید: با پدرم نزد معاویه رفتم، پدرم، به حضور معاویه رفت و آمد میکرد و با او گفتگو مینمود، و بعد نزد ما میآمد و از عقل و سیاست و هوش معاویه سخنانی میگفت، و او را میستود.
ولی یک شب پدرم مغیره، به خانه آمد، دیدم بسیار غمگین است و در فکر فرو رفته، پس از ساعتی، دیدم همچنان غمگین است، گمان بردم که اتفاق ناگواری برای او رخ داده است، گفتم: ای پدر، چه شده که از آغاز شب تاکنون غمگین هستی و در فکر فرورفتهای؟
پدرم در پاسخ گفت:«پسرم! از نزد کافرترین و ناپاکترین انسانها نزد تو آمدهام» (یا بنیّ جئت من عند اکفر النّاس واخبثهم.» گفتم: او کیست؟
گفت: معاویه است.
گفتم: چطور؟
گفت: در حضور معاویه بودم، مجلس خلوت شد و من بودم و معاویه، به او گفتم:«ای رئیس مؤمنان! سنّ و سال تو بالا رفته، اکنون اگر به گسترش عدل و داد بپردازی برای تو بهتر است، خوب است با برادران خود از بنی هاشم، خوشرفتاری کنی، و صله رحم نمائی، سوگند به خدا اکنون در نزد آنها هیچ چیز نیست که از آن بترسی، و آن چیز برای سلطنت تو خطرناک باشد، بنابراین اگر رابطه نیکی با آنها برقرار سازی، ذکر و پاداشش برای تو باقی میماند، و بعد از مرگ تو، تو را به نیکی یاد میکنند.»
معاویه در جواب نصایح من گفت: هیهات!، کدام ذکر است که باقی مانده و امید بقای آن است؟ آن قدرت و حکومت قبیله تیم و ابوبکر بود که با مرگ ابوبکر، پایان یافت و جز نامی از ابوبکر (در تاریخ) باقی نمانده است، و آن حکومت و قدرت قبیله عدی و عمر بود که آنهمه شکوه داشت و ده سال، سر پا بود، ولی با مرگ عمر، فرو ریخت و جز نام عمر (در تاریخ) چیز دیگری باقی نمانده است.
ولی در مورد ابن ابی کبشه (پیامبر «ص») نام او هر روز پنج بار در اذان با صدای بلند ذکر میشود و مردم شب و روز این جمله را میشنوند: و اشهد انّ محمداً رسول الله بنابراین ای بی پدر غیر از این مورد، چه عملی باقی میماند و چه ذکر دوام مییابد که تو مرا نصیحت به ثواب و خوشرفتاری با بنی هاشم میکنی لا و الله الا دفناً دفناً: «نه به خدا سوگند، از روش خود دست بردار نیستم، مگر آن وقت فرا رسد که یاد پیامبر(ص) را دفن کنم، و مردم را به فراموش کردن آن، عادت دهم.»
این است باطن خبیث معاویه، که نقل کننده آن مغیرة بن شیعه یکی از سرسپردگان دستگاه معاویه میباشد، آیا با توجه به این مطلب، میتوان گفت: که معاویه ذرهای دین داشته است؟!
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مسلمان بیگانه از مسجد
شخصی در ظاهر مسلمان بود، ولی به اصطلاح، مسلمان شناسنامهای، او در امور و احکام اسلام کاملاً بیتفاوت بود، مثلاً اصلاً با مسجد میانه نداشت، مسجد رفتن برای او بسیار سخت بود و اگر احیاناً از کنار آن رد میشد، با کمال بیاعتنائی عبور میکرد.
روزی با یکی از پسرانش که کودک بود، بر سر موضوعی نزاع کرد و بلند شد تا پسرش را کتک بزند، پسر از دست او فرار کرد، و پسرش را دنبال نمود، تا اینکه پسر به طرف مسجد آمد و میدانست که پدرش با مسجد میانه ندارد، رفت داخل مسجد، آن پدر تا نزدیک در مسجد آمد، ولی وارد مسجد نشد و در همانجا فریاد زد «بیا بیرون، بیا بیرون، من در تمام عمر به مسجد نیامدهام، نگذار اکنون وارد مسجد شوم بیا بیرون »
آری افرادی هستند که رابطه آنها با مسجد این گونه است، و بعضی تنها هنگام مجلس ترحیم بستگانشان به مسجد میروند، گوئی مسجد را برای مردگان ساختهاند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مژدگانی معاویه به تروریست یاغی
در جریان شهادت امام علی(ع)، سه نفر از خوارج، در کنار کعبه هم سوگند شدند، که یکی از آنها بنام «ابن ملجم» حضرت علی(ع) را در کوفه بکشد، دومی بنام «برک بن عبدالله»، معاویه را در شام به هلاکت رساند، و سومی بنام «عمربن بکر»، عمروعاص را در مصر به قتل رساند، توطئه این سه نفر این بود که سحر 19 رمضان سال 40 هجری، در یک وقت، تصمیم خود را اجرا سازند.
ابن ملجم به کوفه آمد و سرانجام در سحر 19 رمضان، در مسجد هنگام نماز به امام علی(ع) حمله کرد و شمشیر بر فرق مقدس او زد که همین ضربت منجرّ به شهادت آنحضرت گردید.
عمروبن بکر به مصر رفت، و در مسجد آنجا در وقت سحر منتظر ورود عمروعاص باقی ماند، آن شب عمروعاص بیمار بود و بجای او خارجة بن حنیفه برای نماز آمد، عمرو از روی اشتباه به او حمله کرد و او را کشت، عمرو را دستگیر کردند و سپس به دستور عمروعاص او را کشتند.
برک بن عبدالله در مسجد شام در کمین معاویه قرار گرفت وقتی که معاویه به مسجد آمد، به او حمله کرد ولی شمشیرش بر ران معاویه وارد شد، او را دستگیر کردند، معاینه به معاویه گفت: شمشیر به زهر آلوده بوده است، اکنون یا باید با دارو درمان گردی، در این صورت نسل تو قطع میگردد، دیگر دارای فرزند نمیشوی، و یا باید آهنی را با آتش گداخته سرخ کنم و سر زخم ران تو بگذارم و از این طریق مداوا کنم، در این صورت نسل تو قطع نخواهد شد. معاویه گفت: من طاقت طریق دوم را ندارم، همان طریق اول را دنبال میکنم، همین دو پسری که دارم بنام یزید و عبدالله برای من کافی است.
برک بن عبدالله تروریست یاغی را نزد معاویه آوردند، که حکم اعدامش را صادر کند، او به معاویه گفت: من مژدهای برای تو دارم. معاویه گفت: آن چیست؟
برک گفت: بنا است همین امشب علی(ع) کشته شود، مرا نزد خود نگهدار، اگر او کشته شد که هر گونه خواستی با من رفتار کن، و اگر کشته نشد، من با تو عهد محکم میبندم که مرا آزاد سازی تا بروم و علی(ع) را بکشم و سپس نزد تو آیم.
معاویه او را نزد خود نگه داشت، وقتی که خبر شهادت علی (ع) به معاویه رسید، او آن تروریست را بخاطر مژده این خبر، آزاد ساخت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مرغ هوا و ماهی دریا
بعضی از نهنگهای دریائی هستند که غذا و طعمه آنها، ماهیها و حیوانات کوچک دریائی است، از عجائب اینکه: وقتی آنها از آن ماهیها و حیوانات دریائی میخورند، تکّههای گوشت آن ماهیها در لای دندانهای نهنگها، میماند، و موجب آزار آنها میشود، این نهنگها به ساحل دریا میآیند،دهانشان را که همچون غاری میباشد، باز میکنند، پرندگان هوا میآیند و به داخل دهان آنها رفته و گوشتهای لای دندان آنها را با منقارهای تیز خود میگیرند و میخورند! هم خود را سیر میکنند و هم با این عمل مسواک و خلال، نهنگها را از آزار، نجات میدهند.
عجب اینکه: این نهنگها و میزبانهای مهربان، تا آخر، دهانشان را باز نگه میدارند و روی هم نمیفهمند!
بعضی میگویند: در ناحیه سر آن پرندگان شاخهائی شبیه خار وجود دارد، که نهنگها، از ترس خطر فرو رفتن آن شاخکهای تیز در سقف دهانشان، دندانهایشان را نمیبندند و در نتیجه آن پرندگان پس از سیر شدن، سالم از دهان نهنگها خارج میشوند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مراقبت در نگهداری اخلاص عمل
روزی جمعی در محضر امام باقر(ع) نشسته بودند، سخن از اخلاص و نگهداری عمل، و کشیده نشدن آن به ریا، به میان آمد، امام باقر (ع) فرمود:
الابقاءعلی العمل اشدّ من العمل .
:«نگهداری عمل از خود عمل، دشوارتر است.»
یکی از حاضران پرسید، منظور از نگهداری عمل چیست، لطفاً چگونگی آن را بیان فرمائید .
امام باقر(ع) در پاسخ فرمود: مثلاًانسان پولی را به کسی میبخشد و یا در راه خدا انفاق میکند و به پاداش آن به عنوان یک بخشش و انفاق پنهانی و مخلصانه برای او ثبت میشود، سپس در جائی آن را آشکار کرده که من فلان مبلغ به فلانکس بخشیدم و در فلان راه دادم، پاداش انفاق پنهانی او در نامه عمل او حذف میشود و بجای آن پاداش انفاق آشکار او در نامه او نوشته (که کمتر است) بار دیگر در جای دیگر باز آن را آشکار و مطرح میکند، این بار آن پاداش نیز حذف شده و بجای آن به عنوان ریا (که گناه بزرگی است) نوشته میشود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مختار در مجلس ابن زیاد
در آن هنگام که بازماندگان شهدای کربلا را همراه سرهای بریده شهیدان به کوفه آوردند و به مجلس عبیداللّه بن زیاد وارد نمودند، مختار در جریان حضرت مسلم (ع) بدستور ابن زیاد دستگیر شده و در زندان به سر میبرد.
ابن زیاد برای اینکه دل مختار را بسوزاند دستور داد مختار را از زندان به مجلس خود بیاورند، دژخیمان او مختار را کشان کشان با وضع توهینآمیز به مجلس ابن زیاد آوردند.
هنگامی که مختار وارد مجلس شد، دریافت که امام حسین (ع) کشته شده، و اهل بیت او اسیر شدهاند و سر بریده امام در میان طشت است، بسیار ناراحت شد و از شدت غم، بیهوش گردید وقتی که به هوش آمد، با کمال شجاعت بر سر ابن زیاد فریاد کشید که: «ای حرامزاده! بزودی دمار از روزگار شما در آورم و 380 هزار نفر از بنی امیّه را خواهم کشت».
ابن زیاد خشمگین شد و به قتل او فرمان داد.
حاضران دیدند کشتن مختار صلاح نیست و مسأله تارهای ایجاد میکند، به ابن زیاد گفتند: کشتن مختار موجب بروز فتنه عظیم میگردد و صلاح نیست، ابن زیاد از کشتن مختار منصرف شد و دستور داد او را به زندان باز گرداندند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، محکومیت منافقین توطئهگر
در جریان جنگ تبوک که در سال نهم هجرت واقع شد، سپاه روم ترسید و عقب نشینی کرد، پیامبر(ص) با همراهان که سی هزار نفر بودند به سوی مدینه باز گشتند.
در این بحران، منافقین خواستند در مدینه که خلوت بود از فرصت استفاده کرده و ضربه خود را بزنند، اما مسلمانان هوشمند در کمین آنها بودند تا توطئه آنها را در نطفه خفه کنند.
یکی از این مسلمین هوشیار «عامر بن قیس» بود، در مدینه منافقی به نام «جلاس» نزد همپالگیهای خود به ساحت مقدّس پیامبر(ص) جسارت کرد و بدزبانی نمود و به منافقان هم مسلک خود گفت: «سوگند به خدا اگر محمد راستگو باشد شما بدتر از الاغ هستید» (این گفتگو خبر از توطئه میداد).
هنگامی که پیامبر(ص) به مدینه بازگشت، عامر به حضور پیامبر(ص) آمد، فرصتطلبی منافقین و ناسزاگوئی جلاس را به آنحضرت گزارش داد.
پیامبر(ص)، جلاس را طلبید و جریان را به او گفت.
جلاس، انکار کرد و گفت: عامر دروغ میگوید. پیامبر (ص)، عامر و جلاس را کنار منبر برد و فرمود: در اینجا سوگند یاد کنید، جلاس سوگند یاد کرد که به پیامبر(ص) ناسزا نگفته است، و عامر سوگند یاد کرد که جلاس، ناسزا گفته است.
آنگاه عامر (که در ظاهر محکوم شده بود) دست به دعا بلند کرد و عرض کرد: «خدایا آیهای در مورد ما دو نفر در این جهت که راستگوی ما کیست بر پیامبر(ص) نازل کن»، پیامبر و مؤمنان، آمین گفتند، هنوز پیامبر و جمعیت متفرق نشده بودند، جبرئیل نازل شد و این آیه (74 توبه) را نازل کرد:
یحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا کلمة الکفر و کفر وابعد اسلامهم و هموار بما لم ینالوا...
:«به خدا سوگند میخورند که (در غیاب پیامبر«ص») ناسزا نگفتهاند، در حالی که قطعاً سخنان کفرآمیز گفتهاند، و پس از اسلام کافر شدهاند، و تصمیم به کاری گرفتند که به آن نرسیدند، آنان فقط از این انتقام میگیرند که خدا و رسولش، آنها را به فضل و کرمش، بی نیاز ساخته، (در عین حال) اگر توبه کنند، برای آنها بهتر است، و اگر روی گردانند مشمول مجازات سخت دنیا و آخرت الهی خواهند شد و در سراسر زمین ولیّ و حامی ندارند.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، محبت سرشار پیامبر به شاعر اهل بیت
دعبل خزاعی از شاعران آزاده بود که با اشعار خود از حریم امامان (ع) دفاع میکرد و یاد آنها را در خاطرهها زنده مینمود.
پسرش علیّ بن دعبل میگوید: لحظات آخر عمر پدرم دعبل فرا رسید دیدم در حال جان دادن است، در آن حال رنگش تغییر کرد و صورتش سیاه شد و زبانش گرفت و با این حال مرد، من درباره حقانیت مذهب او (مذهب تشیّع) در شک افتادم که آیا حق است یا نه، اگر حق است پس چرا پدرم در حال جان دادن این گونه بد حال گردید؟ (که نشانه عاقبت بد است)، همچنان این شک و تردید در من بود و حیران بودم تا اینکه پس از سه روز پدرم را در عالم خواب دیدم که لباس سفید در تن داشت و کلاه سفید بر سرش بود، گفتم: ای پدر، خدا با تو چه کرد؟
گفت: پسرم! آنچه را هنگام جان کندن از من دیدی که صورتم سیاه شد و زبانم گرفت به خاطر آن بود که من در دنیا شراب خورده بودم، و همچنان در آن حال بودم تا اینکه رسول خدا (ص) ملاقات نمودم که لباس سفید در تن داشت و کلاه سفید بر سرش بود، به من فرمود: تو دعبل هستی؟
گفتم: آری ای رسول خدا.
فرمود: از اشعاری را که در شأن فرزندان من سرودهای بخوان، من این دو شعر را خواندم:
لا اضحک اللّه سنّ الدّهر ان ضحکتgggggو آل احمد مظلومون قد قهروا
مشرّ دون نقوا عن عقر دارهمgggggکانّهم قد جنوب مالیس یغتفر
«ای دندان روزگار، خداوند تو را نخنداند، اگر روزی خندید، با اینکه آل محمّد (ص) مظلوم واقع شده و توسط دشمنان مورد خشم قرار گرفتند.
آنها طرد شده و از خانههای خود تبعید گردیدند به گونهای که گویا گناه نابخشودنی نمودهاند».
پیامبر (ص) فرمود: احسنت، سپس از من شفاعت کرد و لباس و کلاه خود را به من داد، همین لباس و کلاهی که میبینی، اهدائی آنحضرت است.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، محبت پیامبر به مادر رضاعی
حلیمه سعدیه، پیامبر(ص) را در کودکی به بادیه خود برد و شیر داد و چند سال از او سرپرستی کرد، بعدها که پیامبر(ص) بزرگ شد و با خدیجه(س) ازدواج کرد، حلیمه به مکه به حضور پیامبر(ص) آمد و از قحطی و خشکسالی و هلاکت گوسفندان و چهارپایان شکایت کرد، پیامبر(ص) به او محبت سرشار نمود، و با خدیجه(س) در مورد کمک به او صحبت کرد، خدیجه(س) چهل گوسفند و شتر به حلیمه داد، و او آنها را برداشت و به سوی بادیه بازگشت، و پس از ظهور اسلام، با شوهرش به حضور پیامبر(ص) آمدند و قبول اسلام کردند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مجازات دنیوی ساربان بی رحم
روایت کننده گوید: مردی که دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش کور بود، فریاد میزد: ربّ نجّنی من النّار: «خدایا مرا از آتش، نجات بده».
شخصی به او گفت: «از برای تو مجازات باقی نمانده، در عین حال باز میگوئی خدایا مرا از آتش نجات بده؟»
گفت: من در کربلا بودم وقتی که حسین (ع) کشته شد، شلوار و بند شلوار گرانقیمتی را در تن آن حضرت دیدم، با توجه به این که همه لباسهایش را غارت کرده بودند فقط همین شلوار مانده بود، دنیا پرستی مرا به آن داشت تا آن بند قیمتی شلوار را در آورم، به طرف پیکر امام حسین (ع) نزدیک شدم، تا خواستم آن بند را بیرون بکشم، دیدم آن حضرت دست راستش را بلند کرد و روی آن بند نهاد، نتوانستم دستش را رد کنم، از این رو دستش را قطع کردم، و همین که خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم آن حضرت دست چپش را بلند کرد و روی آن بند نهاد، هر چه کردم نتوانستم، دستش را از روی بند بردارم، دست چپش را نیز بریدم، باز تصمیم گرفتم که آن بند را بیرون آورم، صدای ترس آور زلزلهای را شنیدم، ترسیدم و کنار رفتم و در همانجا (شب) کنار بدنهای پاره پاره شهدا خوابیدم.
ناگاه در عالم خواب دیدم که گویا محمّد (ص) همراه علی (ع) و فاطمه (س) آمدند و سر حسین (ع) را در دست گرفتهاند و فاطمه (س) آن را بوسید و سپس فرمود: «پسرم تو را کشتند، خدا آنان را که با تو چنین کردند بکشد». شنیدم امام حسین (ع) در پاسخ فرمود: «شمر مرا کشت، و این شخص که در اینجا خوابیده دستهایم را قطع کرد»، فاطمه (س) به من رو کرد و گفت: «خداوند دستها و پاهایت را قطع کند و چشمهایت را کور نماید و تو را داخل آتش نماید».
از خواب بیدار شدم، دریافتم که کور شدهام و دستها و پاهایم قطع شده، سه دعای فاطمه (س) به استجابت رسیده و هنوز چهارمی آن (یعنی ورود در آتش) باقی مانده، این است میگویم: «خدایا مرا از آتش نجات بده» طبق روایات دیگر این شخص همان ساربان بوده است.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، متلاشی کردن باند اشرار
ابوذر به محضر رسولخدا(ص) آمد و گفت: دوست ندارم دائماً در مدینه سکونت کنم آیا اجازه میدهی من و برادرزادهام به سرزمین «مزینه» برویم، و در آنجا زندگی کنیم؟
پیامبر(ص) فرمود:«نگران آن هستم که به آنجا بروی، و باند اشرار به شما هجوم بیاورند، و برادرزادهات را بکشند، آنگاه پریشان نزد من بیائی و بر عصایت تکیه کنی و بگوئی برادرزادهام را کشتند، و گوسفندها را غارت کردند.»
ابوذر گفت: انشاءالله که چنین پیش آمدی رخ نمیدهد، رسولخدا(ص) به او اجازه داد، او و پسر برادر و همسرش به سرزمین مزینه کوچ کردند.
طولی نکشید که گروه شروری از قبیله بنی فزاره که در میانشان عیینة بن حصن نیز بود، هجوم آوردند و گوسفندها و چهارپایان را غارت کردند، و برادرزاده ابوذر را کشتند، و همسر او را اسیر نمودند.
ابوذر با کمال ناراحتی و پریشانی به حضور پیامبر(ص) آمد و در برابر رسولخدا(ص) بر عصای خود تکیه کرد و گفت: «خدا و رسول خدا راست گفت، دامها و اموال ربوده شد، و برادرزادهام کشته گردید، و اینک در برابر تو در حال تکیه بر عصا، ایستادهام.»
پیامبر(ص) برای سرکوبی باند اشرار، به مسلمین اعلام کرد تا آماده گردند، بلافاصله گروهی از مسلمین شجاع، دعوت پیامبر(ص) را لبیک گفتند، و از مدینه برای دستگیری و متلاشی نمودن آن اشرار غارتگر، خارج شدند، این گروه ورزیده به جستجو پرداختند و سرانجام به آن باند، دست یافتند، گوسفندان و چهار پایان را از آنها گرفتند، و جمعی از مشرکین را که در آن باند بودند، کشتند، و با ضربات کوبنده خود، آن باند را متلاشی نموده، و پیروز به مدینه باز گشتند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ماهیت شهبانو
آخرین همسر محمّدرضا پهلوی، فرح بود، پدر فرح یک افسر بود و در درجه سروانی بر اثر بیماری سلّ در گذشت، ما در فرح یعنی فریده دیبا که اصلاً اهل رشت بود، پس از فوت شوهر، دیگر ازدواج نکرد، و به خانه برادرش مهندس قطبی رفت و در آنجا کار می کرد و زندگی خود و تنها فرزندش فرح را تأمین مینمود و با وضع فقیرانه به زندگی ادامه میداد.
مهندس قطبی، فرح را به پاریس فرستاد و او در پاریس در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل پرداخت، ولی قطبی از عهده هزینه او بر نیامد...
تا اینکه فرح در سفری به ایران، از فرط استیصال، برای کمک مالی به سراغ اردشیر زاهدی به ویلای او در حصارک کرج رفت.
در حصارک، ویلائی بود که اردشیر زاهدی با تعدادی از دوستان او منتظر شکار دخترها و زنها مینشستند و هر مراجعه کنندهای از جنس مؤنث اگر مورد پسند زاهدی واقع میشد، بلافاصله به اطاق خواب میرفتند، و اگر مورد پسند زاهدی نبود، او را به یکی از رفقایش که حضور داشتند میداد که آنها نیز در همان حصارک به اطاق خواب میرفتند، این بود کار و شغل اردشیر زاهدی
حال این دختر (فرح) با اطلاع از چنین وضعی، برای در خواست پول به سراغ زاهدی، در حصارک میرود، یعنی اینکه خود را تقدیم زاهدی کند ، لابد زاهدی از این دختر خوشش نیامده بود، که به محمّدرضا تلفن میزند که دختری اینجا آمده و اگر اجازه دهید او را بیاورم، محمّد رضا می پذیرد، و بدون تحقیق قبلی که او کیست، و خانواده او چیست؟ او را به فرودگاه میبرد و در هواپیما به وی پیشنهاد ازدواج میکند، معلوم است که فرح نیز بلافاصله قبول میکند، دختری که تا یک ساعت پیش از زاهدی (کثیف) پول میخواست که مفهومش روشن است، حال قرار شده است با شاه ازدواج کند و میکند، به این ترتیب «فرح حصارک!»، «ملکه ایران!» میشود و در مراسم تاجگذاری با آن تشریفات و تجملات،که از تلویزیون دیدهاید، تاج بر سر میگذارد.
و به این ترتیب عجیب که فقط با شناخت بیماریهای روحی و شخصیتی محمّدرضا پهلوی، قابل درک است، فرح همسر او شد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، مأموریت علی برای کشتن سه تروریست
نماز جماعت صبح در اول وقت در مسجد پیامبر (ص) برقرار گردید، مسلمین شرکت نمودند، پیامبر (ص) پس از اقامه نماز به طرف جمعیت رو کرد و فرمود: «ای مردم! از طریق وحی به من خبر رسیده سه نفر از کافران به بتهای لات و عزی سوگند یاد کردهاند تا مرا بکشند، در میان شما کیست که داوطلبانه به سوی آنها برود و آنها را قبل از آنکه به مدینه برسند، سر به نیست کند؟» (نقشه آنها را نقش بر آب نماید).
حاضران به همدیگر نگاه کردند و در جواب دادن به رسول خدا (ص) درماندند و در سکوت و خاموشی فرو رفتند.
پیامبر (ص) فرمود: گمان میکنم علی پسر ابوطالب در میان شما نیست.
یکی از مسلمین بنام عامربن قتاده برخاست و گفت: امشب علی (ع) مبتلا به تب شده از این رو در نماز شرکت ننموده است، به من اجازه بده بروم و پیام شما را به او برسانم.
پیامبر (ص) به او اجازه داد، عامر به حضور علی (ع) رفت و جریان را به آنها خبر داد.
امام علی (ع) از خانه بیرون آمد آن گونه که گوئی از بند رها شده است، در حالی که با دو طرف پیراهنش، گردنش را پوشانده بود، به حضور پیامبر (ص) آمد و عرض کرد: ای رسول خدا جریان چیست؟
پیامبر (ص) فرمود: «این (جبرئیل) فرستاده پروردگارم است که به من خبر میدهد سه نفر از کافران، هم سوگند شدهاند
تا بیایند و مرا بکشند، و بخدای کعبه موفّق نمیشوند، اکنون شخصی لازم است تا جلو آنها را بگیرد».
حضرت علی (ع) عرض کرد: من تنها برای جلوگیری از آنها آمادهام، چند لحظه اجازه بده لباسم را بپوشم.
پیامبر (ص) فرمود: این لباس و زره و شمشیر من است، بردار و بپوش، پیامبر (ص) لباس و زره خود را بر او پوشانید و عمامه خود را بر سر علی (ع) نهاد و شمشیرش را به دست او داد، و اسبش را آورد و علی (ع) را سوار بر آن نموده و به سوی آن سه نفر که در چند فرسخی مدینه در بیابان به سوی مدینه میآمدند فرستاد.
امام علی (ع) از مدینه بیرون آمد و به راه خود ادامه داد، سه روز از جریان گذشت، هیچ خبری از علی (ع) نه از آسمان (توسط جبرئیل) و نه از زمین نشد، فاطمه (س) نگران شد، دست حسن و حسین (ع) را گرفت و به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت: تصور میکنم که این دو کودک یتیم شدهاند، پیامبر (ص) با شنیدن این سخن، بیاختیار گریه کرد، سپس به مردم فرمود: «هرکس خبر از علی (ع) بیاورد، او را به بهشت مژده میدهم».
مردم با جدیت به جستجو پرداختند، زیرا دیدند رسول اکرم (ص) این موضوع را با اهمیت و تأکید خاص عنوان کرد.
تا اینکه عامر بن قتاده خبر سلامتی علی (ع) را به پیامبر (ص) رسانید، که با پیروزی باز میگشت، پیامبر (ص) به استقبال علی (ع) شتافت دید آنحضرت میآید در حالی که دو اسیر و یک سربریده و سه شتر و سه اسب را با خود میآورد، آنگاه پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: دوست داری من جریان سفر تو را شرح دهم یا خودت شرح میدهی؟ سپس فرمود: خودت شرح بده. تا گواه بر قوم گردی.
حضرت علی (ع) فرمود: در بیابان دیدم سه نفر سوار بر شتر میآیند، وقتی که مرا دیدند، فریاد زدند، تو کیستی؟
گفتم: من علی پسر ابوطالب، پسر عموی رسول خدا (ص) میباشم.
گفتند: ما کسی را به عنوان رسول خداوند نمیشناسیم، و برای ما فرق نمیکند که ترا بکشیم یا محمّد (ص) را.
صاحب این سربریده با شدت به من حمله کرد، و ضربههای بین من و او رد و بدل شد، در این میان باد سرخی وزید، صدای تو را از میان آن باد شنیدم که فرمودی زره او را از ناحیه گردن بریدم و کنار زدم، رگ گردنش را بزن و من رگ گردنش را زدم، و او را رها ساختم.
سپس باد زردی وزید، صدای تو را از میان آن شنیدم که فرمودی زره او از ناحیه رانش کنار زده، بر ران او بزن و من به ران او زدم و او را سرکوب کردم، و سرش را از بدنش جدا نمودم، وقتی که او را کشتم، این دو نفر اسیر که دو رفیق او بودند به پیش آمده و گفتند: «این رفیق ما را که کشتی توان آن را داشت که با هزار سواره بجنگد، اکنون ما تسلیم هستیم، ما شنیدهایم محمّد (ص) شخص مهربان و رحم دل و دلسوز است، در کشتن ما شتاب مکن، ما را زنده نزد او ببر تا او حکم کند.
پیامبر (ص) فرمود: ای علی! صدای اول را که شنیدی صدای جبرئیل بود و صدای دوّم، صدای میکائیل بود، اکنون یکی از آن دو اسیر را نزد من بیاور، علی (ع) یکی از آن دو اسیر را نزد پیامبر (ص) آورد.
پیامبر (ص) به او فرمود: بگو لا اله الاّ اللّه: «معبودی جز خدای یگانه نیست».
او در پاسخ گفت:
«لنقل جبل ابی قبیس احبّ الیّ من ان اقول هذه الکلمة.»
«نقل کوه ابوقیس برای من بهتر از آن است که این کلمه را بگویم».
پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: او را کنار ببر و گردنش را بزن، علی (ع) فرمان رسول خدا (ص) را اجرا کرد.
سپس پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: اسیر دوّم را بیاور، علی (ع) او را آورد، پیامبر (ص) به او فرمود: بگو لا اله الاّ اللّه، او گفت: مرا نیز نیز به رفیقم ملحق سازید.
پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: او را نیز ببر و گردن بزن.
در این میان جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای محمّد (ص)، پروردگارت سلام میرساند و میفرماید: این شخص را نکش زیرا او دارای دو خصلت نیک است: 1. او در میان قوم خود، سخاوت دارد 2. او دارای اخلاق نیک است.
پیامبر (ص) به علی (ع) فرمود: دست نگهدار که فرستاده خدا چنین میگوید: وقتی که آن مشرک از علّت تأخیر قتل، آگاه شد، گفت: «آری سوگند به خدا هیچگاه با برادری که دارم مالک یک درهم نشدهام (یعنی پولی پسانداز ننمودهام بلکه هر چه یافتم به بستگانم دادم) و هیچگاه در میدان جنگ، پشت به جنگ ننمودهام، و من گواهی میدهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و محمّد رسول خدا (ص) است».
رسول خدا (ص) فرمود:
«هذا ممّن جرّه حسن خلقه و سخاوته الی جنّات النّعیم.»
«این شخص از آن افرادی است که حسن خلق و سخاوتش او را به بهشت پر نعمت کشانید».
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))