حكايت عارفانه ، چگونگی خواستگاری علی از فاطمه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
سال دوم هجرت بود، در این هنگام علی (ع) بیست و پنچ سال داشت، و حضرت زهرا (س) نه سال داشت، علی (ع) شخصاً به حضور پیامبر (ص) به علی فرمود: قبل از تو مردانی از فاطمه (س) خواستگاری کردهاند و من خواستگاری آنها را به فاطمه (س) گفتهام، ولی از چهرهاش دریافتم که آنها را نمیپسندد، اکنون پیام تو را نیز به او میرسانم و بعد نزد تو آمده و نتیجه را میگویم.
پیامبر(ص) وارد خانه شد و جریان خواستگاری علی (ع) را به سمع فاطمه (س) رسانید و فرمود: نظر تو چیست؟
فاطمه (س) سکوت کرد، و چهرهاش تغییر ننمود و پیامبر(ص) از چهره او نشانه نارضایتی نیافت پیامبر (ص) بر خاست و در حالی که میگفت: اللّه اکبر سکوتها اقرارها:«خدا از همه چیز بزرگتر است، و سکوت او نشانه اقرار او است» به حضور علی (ع) آمد، و بشارت رضایت فاطمه(س) رابه علی (ع) داد.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، چرا عمر بن عبدالعزیز، لعن علی را قدغن کرد
وقتی که معاویه روی کار آمد و بعد از شهادت امام علی(ع) در سال 40 هجرت، زمام حکومت جهان اسلام را بدست گرفت، آنقدر نسبت به امام علی(ع) دشمن کینه توز بود که دستور داد، سبّ و لعن علی(ع) را در همه جا، حتّی در خطبههای نماز جمعه و در قنوت نماز، جزء برنامه مذهبی قرار دهند، این کار زشت حدود شصت سال، رائج و سنّت گردید، خلفای جور و وعّاظ السلاطین از هر سو به این کار دامن میزدند.
تا اینکه بسال 99 هجری، پس از مرگ سلیمان بن عبدالملک، عمربن عبدالعزیز، به عنوان هشتمین خلیفه اموی، روی کار آمد، او بر خلاف روش خلفای بنی امیّه، شیوه نیکی برای خود برگزید، و دست به اصلاحات کلی زد، از کارهای نیک او اینکه سبّ و لعن علی(ع) را که برنامه مذهبی و رائج مسلمین اهل تسنّن شده بود، قدغن کرد، و به فرمان او در نماز و خطبهها بجای سبّ علی(ع) این آیه را میخواندند:
ربّنا اغفرلنا و لاخواننا الذین سبقونا بالایمان...
:«پروردگارا ما و برادرانمان را که در ایمان بر ما پیشی گرفتند بیامرز.» (حشر - 10)
و یا این آیه را میخوانند: انّ الله یامر بالعدل و الاحسان...
:«خداوند به عدالت و نیکوکاری فرمان میدهد.» (نحل - 90)
عمر بن عبدالعزیز انگیزه و علت قدغن کردن سبّ و لعن علی (ع) را چنین بیان کرد: من در کودکی به مکتب میرفتم، معلّم من از فرزندان عتبة بن مسعود بود، روزی معلّم از کنار من گذشت، من با کودکان هم سن خود بازی میکردیم و علی(ع) را لعن مینمودیم، معلّم بسیار ناراحت شد و آن روز مکتب را تعطیل کرد و به مسجد رفت، من نزد او رفتم، که درس خود را برای او بخوانم، تا مرا دید، برخاست و مشغول نماز شد، احساس کردم که به من اعتراض دارد، بعد از نماز با خشونت به من نگریست، به او گفتم: چه شده است که استاد نسبت به من بیاعتنا شده؟
او گفت: پسرم! تو تا امروز علی(ع) را لعن میکنی؟
گفتم: آری.
گفت: تو از کجا یافتی که خداوند پس از آنکه از مجاهدین بدر، راضی شد، بر آنها غضب کرد؟
گفتم:استاد! آیا علی(ع) از مجاهدین بدر بود؟
گفت: عزیزم! آیا گرداننده همه جنگ بدر جز علی(ع) بود؟
گفتم: از این پس، هر گز این کار را انجام نمیدهم.
گفت: تو را به خدا، دیگر تکرار نمیکنی؟
گفتم: آری تصمیم میگیرم دیگر حضرت علی(ع) را لعن نکنم، همین تصمیم را گرفتم و از آن پس، علی(ع) را دیگر لعن نکردم.
سپس عمربن عبدالعزیز گفت: خاطره دیگری نیز دارم که برای شما بیان میکنم: من در مدینه پای منبر پدرم عبدالعزیز، حاضر میشدم، او در روز جمعه خطبه نماز جمعه را میخواند و در آن هنگام حاکم مدینه بود، میشنیدم پدرم خطبه را بسیار غرّا و روان و عالی میخواند، ولی به محض اینکه به اینجا میرسد که علی (ع) را (طبق دستور خلیفه) لعن و سبّ کند، میدیدم آن چنان لکنت زبان پیدا میکرد و در تنگنای سخن قرار میگرفت که گفتارش بریده بریده میشد.
روزی به او گفتم: ای پدر! تو با اینکه از خطبای توانا و سخنوران قوی هستی علت چیست وقتی که در خطبه به لعن این مرد (امام علی علیه السلام) میرسی، درمانده و هاج و واج میشوی؟
در پاسخ گفت: پسرم!جمعیتی که پای منبر ما از مردم شام و غیر آنها را میبینی، اگر فضائل این مرد(علی علیه السلام) را آن گونه که پدر تو (من) میداند بدانند، هیچیک از آنها، از ما اطاعت نخواهند کرد.
به این ترتیب، سخن معلّم من و گفتار پدرم، در سینهام استقرار یافت، و با خدا عهد کردم که اگر یک روز زمام حکومت بدست من بیفتد، و قدرتی بدستم رسید، این سنّت بد (لعن علی علیه السلام) را قدغن کنم، وقتی که خداوند بر من منّت گذاشت و دستگاه خلافت را در اختیارم نهاد، آن را قدغن کردم و به جای آن دستور دادم این آیه را بخواند:
انّ الله یامر بالعدل و الاحسان...(نحل 90)
و به همه شهرها و بلاد، بخشنامه کردم، خواندن این آیه را بجای سبّ و لعن، سنّت کنند، این دستور جا افتاد و سنّت گردید.
این بود انگیزه من در قدغن کردن سبّ و لعن حضرت علی(ع).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جوانمردی امام علی
در جریان جنگ جمل، با اینکه عاشیه سوار بر شتر، مردم را بر ضد علی (ع) میشورانید، دو نفر از سپاهیان ناآگاه علی (ع) در صدد آن بودند تا نسبت ناروائی به عایشه بدهند.
امام علی (ع) پس از اطلاع، دستور داد به هر کدام از آنها صد تازیانه زدند.
هنگامی که عایشه را روانه مدینه کرد، احترام شایانی به او نمود و او را با بهترین روش تا چند کیلومتر بدرقه کرد، بیست نفر زن را مأمور کرد، آنها لباس و عمامه مردان را پوشیدند، و شمشیر به خود حمایل نمودند و به عنوان بیست پاسدار مرد، عایشه را با کمال راعیت عفت به سوی مدینه بردند.
وقتی که عایشه به یکی از نقاط مسیر راه رسید، با گفتار نامناسب از علی (ع) یاد کرد، از جمله گفت: «علی با سپاهیان مرد خود که بر من مأمور کرده، حرمت عفت مرا هتک کرد.»
هنگامی که به مدینه رسیدند، زنها عمامه و لباس مردانه خود را در آورند و به عایشه گفتند: «ما زن بودیم که علی (ع) ما را پاسدار تو نموده بود.»
آنکس که عقل و تقوی ندارد و نفر مرد در حضور علی (ع) بودند و پدران و اجداد خود را میشمردند و توصیف میکردند و به وجود آنها افتخار مینمودند.
امام علی (ع) به آنها فرمود: آیا شما به جسدهای پوسیده شده و روحهائی که در دوزخ هستند، افتخار میکنید؟!
اگر شما دارای عقل باشید صاحب نیرو هستید و اگر با تقوی و پرهیزکار هستید دارای کمال هستید و الا فالحمار خیر منکما: «و اگر دارای عقل و تقوی نیستید، الاغ از شما برتر است.» (بحارج 70ص 91)الحمدللّه اوّلاًو آخراً.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جنگاور ایرانی مسلمان در جنگ احد
در جنگ احد یک نفر جوان ایرانی مسلمان در صف مسلمین بود و با دشمنان میجنگید، ضربت کوبندهای بر دشمن وارد ساخت و او را از پای در آورد و در این هنگام گفت:
خذها و انا الغلام الفارسی.
:«این ضربت را از من که جوان ایرانی هستم تحویل بگیر.»
پیامبر(ص) که سخت مخالف تفاخر نژادی و قومی بود، احساس کرد که ممکن است این سخن جوان ایرانی تعصّبات قومی را برانگیزد، فوراً به آن جوان ایرانی فرمود: چرا نگفتی منم یک جوان انصاری؟!
یعنی به چیزی که اسلام آن را باطل دانسته، افتخار نکن، بلکه به موضوعی که مربوط به دین است افتخار کن.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جمیله بانوی شهید پروری
حنظله جوان مخلص و دلاوری بود که صبح شب زفاف خود، هنوز وقت غسل کردن نداشت، به میدان جنگ احد رفت و با دشمنان جنگید تا به شهادت رسید، هنگام تشییع جنازه او، پیامبر (ص) فرمود: میبینم که فرشتگان با ظرفها و آب بهشت او را غسل میدهند، از این رو او به عنوان «غسل الملائکة» (غسل داده شده از جانب فرشتگان) معروف گردید.
او همسر قهرمانی بنام جمیله داشت، پس از مدتی پسری از متولد شد، نام او عبدالله گذاشتند، این پسر با پرورش و آموزشهای مادری همچون جمیله بزرگ شد و راه پدر را پیشه خود ساخت، همواره مدافع اسلام بود، تا آن زمان که پس از جریان شهادت امام حسین (ع)، ماجرای دلخراش «حره» در مدینه پیش آمد.
این ماجرا چنین بود که یزید در سال 63 ه ق اواخر ماه ذیحجه به مأمورین خونخوار خود دستور داد، به کشتار مردم مدینه دست بزنند، زیرا آنها به یزید اعتراض کرده بودند که چرا امام حسین (ع) و یارانش را کشته است.
در این فاجعه غمبار هفتصد مرد از مفسران عالیقدر قرآن کشته شدند، وضع تسلط یزیدیان آنچنان بود که هیچکس قدرت مقابله با آنها را نداشت، در چنین شرائطی، عبدالله بن حنظله، فرزند جمیله با جمعیت اندکی آماده مقابله و درگیری با لشکر خونخوار یزید شدند، او مردم را به جنگ دعوت میکرد، برادر مادریش محمد بن ثابت، و هشت پسر خودش را یکی پس از دیگری به جنگ بایزیدیان فرستاد و همه آنها به شهادت رسیدند، سرانجام خود عبدالله یکه و تنها به میدان رفت و در یک جنگ نابرابر، شهد شهادت نوشید.
به این ترتیب شوهر جمیله در جنگ احد شهید شد، دو پسرش و هشت نوهاش در فاجعه حره به شهادت رسیدند، در حالی که او در این هنگام بیش از هفتاد سال داشت، این بانوی دلاور از بانوان نادری است که مدال شهید پروری را از تاریخ اسلام گرفته است.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جلیغه ضد گلوله، رهبر هند را کشت
مدتی قبل (اواخر اردیبهشت 1370 ش) خبرگزاریها گزارش دادند که رهبر و نخست وزیر هند «راجیو گاندی» بر اثر انفجار مواد منفجره کشته شد، تحقیقات درباره آن مواد و قاتل یا قاتلین ادامه یافت، در آخرین تحقیقات درباره آن مواد و قاتل یا قاتلین ادامه یافت، در آخرین تحقیقات چنین بدست آمد:
در جلیغه (به قول معروف جلزقه) ضد گلولهای که در تن راجیو گاندی برای حفاظت او بود، مواد منفجره، همچون دانههای ریز تسبیح به کار برده بودند و یک باطری کوچک و نامعلوم نیز در گوشهای از آن جلزقه در کار گذاشته بودند، و در ساعت مقرری به کمک آن باطری، مواد منفجره، منفجر شد، و راجیو گاندی در میان شعله شدید انفجار، متلاشی و نابود گردید.
آری دنیا این گونه است که گاهی جلزقه ضد گلوله، به صورت جلزقه گلولههای انفجاری در میآید و صاحبش را متلاشی میکند، بنابراین باید در همه حال بزرگ تکیه و اعتماد کرد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جلوگیری علی از ناسزاگوئی به دشمن
در جریان جنگ صفین، دو نفر از یاران شجاع و پاکباز امام علی (ع) بنام حجربن عدی و عمروبن حمق، نسبت به مردم شام اظهار برائت میکردند و به آنها ناسزا میگفتند، این خبر به علی (ع) رسید، آنحضرت آنها را به حضور طلبید و به آنها فرمود: «زبان خود را کنترل کنید، و از ناسزاگوئی خودداری نمائید.»
آنها عرض کردند: آیا ما بر حق نیستیم، و مردم شام پیرو معاویه بر باطل نیستند؟
امام فرمود: آری چنین است.
آنها عرض کردند: پس چرا ما را از ناسزاگوئی به آنها منع میکنی؟
امام فرمود: من نمیپسندم که شما به عنوان فحش دهنده و ناسزاگو معرفی گردید و اظهار برائت کنید، بلکه بجای آن مناسب است که کارهای زشت آنها را فاش کنید و بگوئید: روش آنها چنین و چنان است، و کردارشان، این گونه و آن گونه است و بجای لعن و فحش بگوئید: «خدایا خونهای آنها و خونهای ما را حفظ کن، و بین ما و آنها صلح و توافق بر فرما، و آنها را از گمراهی هدایت فرما تا ناآگاهان آنها حق را بشناسند، و از انحراف و تجاوز دست بکشند.»
اتّخاذ چنین روشی را من بیشتر دوست دارم، و برای شما نیز بهتر است.
حجر و عمرو گفتند:ای امیرمؤمنان! سفارش شما را از جان و دل میپذیریم، و شیوه تو را روش خود میسازیم».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جلوگیری علی از کتک خوردن سلمان
اعتراض شدید اصحاب بزرگ و طرفداران امام علی(ع) باعث شد که ابوبکر بالای منبر، خاموش شد و نتوانست پاسخ بگوید، و پس از مدتی سکوت گفت:
ولیکم و لست بخیرکم و علی فیکم اقیلونی اقیلونی.
:«من زمام رهبری شما را بدست گرفتم، ولی تا علی(ع) هست من بهترین فرد شما نیستم، مرا رها کنید و به خودم واگذارید.»
عمر فریاد زد: «ای فرومایه از منبر پائین بیا، وقتی که تو نمیتوانی به احتیاج و استدلال اصحاب پاسخ بدهی چرا خود را در چنین مقامی قرار دادهای؟...»
ابوبکر از منبر پائین آمد و به خانه خود رفت و سه روز از خانه بیرون نیامد.
در این میان با تلاش افراد، چهار هزار نفر شمشیر بدست اجتماع کرده وارد خانه ابوبکر شدند و او را همراه عمر، به سوی مسجد آوردند، عمر سوگند یاد کرد که اگر هر کدام از اصحاب علی(ع) مثل چند روز گذشته سخن بگوید. سرش را از بدنش جدا میسازم.
در چنین جو خطرناکی دو نفر از یاران علی(ع)، برخاستند و سخن گفتند، نخست خالدبن سعید برخاست و مقداری سخن گفت، امام سپس در این هنگام سلمان برخاست و فریاد زد: الله اکبر الله اکبر، با این دو گوشم از رسول خدا(ص) شنیدم، و اگر دروغ بگویم هر دو گوشم کر شود، که فرمود:
«هنگامی فرا رسد که در مسجد، برادر و پسر عمویم (علی علیه السلام) با چند نفر از اصحاب نشسته باشند، ناگاه جماعتی از سگهای دوزخ به سوی او بیایند و او و اصحابش را بکشند.»
فلست اشک الا و انکم هم: «شکی ندارم که شما قطعاً همان سگهای دوزخ هستید.»
عمر تا این سخن را شنید به سوی سلمان حمله کرد، ولی هنوز به سلمان نرسیده بود، امام علی(ع) گریبان عمر را گرفت و او را به زمین کشانید، سپس به عمر گفت:«ای فرزند صحاک حبسیه! اگر مقدرات و دستور الهی، و پیمان با رسولخدا، پیشی نگرفته بود، امروز به تو نشان میدادم که کدامیک از ما ضعیفتر هستیم و یاران کمتر داریم.»
سپس امام علی(ع) اصحاب خود را ساکت کرد، و به آنها فرمود: متفرق گردید، آنها رفتند...
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جلوداری الاغ
شخصی در بستر مرگ بود، دستور داد همه بستگان و دوستانش کنار بسترش بیایند تا او از همه آنها حلالیت بطلبد، این کار انجام شد، و در آخر گفت: شتر سواری مرا نیز بیاورند تا از او حلالیت بطلبم، شترش را آوردند، او دست بر گردن و صورت شتر کشید و گفت: من مدتها بر تو سوار میشدم، تو برای من زحمت فراوان کشیدی، اگر در این مدت از من آزار و زحمتی دیدی و در علوفه تو کوتاهی کردم، مرا ببخش و حلال کن. شتر گفت: هر چه آزار و بدی به من کردی همه را بخشیدم، مگر این گناه را که گاهی افسار مرا به پالان الاغی میبستی و خودت سوار بر الاغ میشدی و مرا به دنبال الاغ میبردی، و مردم نگاه میکردند و میدیدند که جلودار من الاغی شده است، من هرگز این گناه تو را نمیبخشیدم، تو چرا هتک احترام من نمودی و الاغی را بر من مقدم داشتی، مگر نمیدانستی که مقدم داشتن نادان و ابله بر بزرگ و دانا، جنایتی نابخشودنی است!
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جریان مسموم نمودن پیامبر و عفو و گذشت او
سال هفتم هجرت بود، مسلمین به فرمان پیامبر (ص) برای فتح خیبر و دژهای یهود عنود، بسیج شدند، سرانجام با کشته شدن «مرحب» قهرمان معروف یهود بدست امام علی (ع)، قلههای یهود فتح گردید و به دست مسلمین افتاد.
خواهر مرحب تصمیم گرفت رسول خدا (ص) را با غذایی که به او اهداء میکند مسموم کند، او مقداری گوشت و پاچه گوسفند را پخت و بریان نمود و سپس با زهر مسموم کرد و به عنوان هدیه به حضرت رسول (ص) برد و اهداء نمود.
رسول خدا (ص) با همراهان از آن گوشت و پاچه گوسفند خوردند، ولی هنگام خوردن، رسول خدا (ص) متوجه شدند، به همراهان فرمودند: از خوردن غذا دست بردارید، سپس شخصی را به سوی آن زن یهودی فرستاد تا او را بیاورد او رفت و آن زن را به حضور رسول خدا (ص) آورد.
پیامبر (ص) به آن زن فرمود: آیا تو این گوشت گوسفند را با زهر مسموم نمودهای؟
زن گفت: چه کسی تو را به این راز خبر داد؟
پیامبر (ص) فرمود: خود این لقمه پاچه که در دستم هست خبر داد.
زن گفت: آری من آن را مسموم کردم.
پیامبر (ص) فرمود: منظورت چه بود؟
زن گفت:با خود گفتم: «اگر او پیامبر باشد،این گوشت مسموم به او آسیب نمیرساند، و اگر پیامبر نباشد، ما از دستش راحت میشویم».
پیامبر (ص) آن زن را نه تنها مجازات نکرد، بلکه او را با کمال بزرگوار بخشید.
بعضی از اصحاب آنحضرت که از آن گوشت خورده بودند مردند، رسول خدا (ص) دستور داد که از پشتش نزدیک گردن، خون بگیرند، تا آثار زهر با بیرون آمدن خون، کاسته شود، ابوهند که غلام آزاد شده طایفه بنی بیاضه از مسلمین انصار بود از آنحضرت خون گرفت. ولی آثار زهر همچنان در بدن آنحضرت باقی ماند و گاهی آنحضرت را بیمار و بستری میکرد، سرانجام بر اثر آن بیمار شدید شد و از دنیا رفت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جانبازی بُرَیْر در شب تاسوعا
بریربن خضیر از پارسایان روزگار و قاریان و معلّمین قرآن و از شیعیان خالص امام علی (ع) از قبیله همدان در کوفه بود، او در ماجرای کربلا، به سپاه امام حسین (ع) پیوست و از یاران مخلص آنحضرت بود تا اینکه در روز عاشورا پس از فداکاری بینظیر شربت شهادت نوشید.
او در کربلا به امام حسین (ع) عرض کرد: «ای پسر رسول خدا، خداوند بر ما منّت نهاد که در رکاب تو بجنگیم، و بدنهای ما قطعه قطعه گردد، ما برای وصول به شفاعت جدّت در قیامت، در راه تو کشته خواهیم شد».
حضرت سکینه (ع) میگوید: شب نهم محرم، آب در خیام امام حسین (ع) تمام شد و ظرفها و مشکها خشکید، بقدری تشنگی بر ما غالب شد که لبهای ما خشک شد، تمنّای یک جرعه آب میکردیم ولی نمییافتیم، من نزد عمّهام زینب (س) رفتم بلکه نزد او آبی بیابم، وقتی به خیمهاش رفتم دیدم برادر کوچک عبداللّه شیرخوار در آغوش او است و از شدّت عطش زبان خود را گاز میگیرد، و عمّهام گاه میایستد و گاه مینشیند، گریه گلویم را گرفت، ولی برای اینکه عمّهام آزرده نشود، آرامش خود را حفظ کردم، در این هنگام عمّهام به من رو کرد و فرمود: چرا گریه میکنی؟
گفتم: برای برادر شیر خوارم میگریم، فرمود: برخیز تا به خیمههای عموها و پسر عموها برویم تا شاید آبی را ذخیره کرده باشند.
گفتم: گمان ندارم در نزد آنها آب باشد، در عین حال به خیمههای آنها رفتیم، حدود بیست دختر و پسر کودک به دنبال ما آمدند، و همه آنها از ما آب خواستند و فریاد میزدند: العطش، العطش، در این هنگام بریر بن خضیر که همراه سه نفر از اصحابش بود، گریه کودکان را شنید، پرسید: این گریه برای چیست؟
شخصی به او گفت: این گریه از کودکان حسین (ع) است که از شدّت تشنگی میگریند.
بریر به اصحاب خود رو کرد و گفت: آیا رواست که در دست ما شمشیر باشد و کودکان رسول خدا از تشنگی جان بدهند، در این صورت مادرانمان به عزایمان بنشینند، سوگند به خدا چنین وضعی را تحمل نمیکنیم.
مردی از اصحاب گفت: به نظر من هر یک از ما یکی از این کودکان را برداریم و کنار آب فرات ببریم سیراب کرده و بازگردانیم، بریر گفت: این نظریه درست نیست، زیرا ممکن است درگیری به وجود آید و خدای ناکرده نیزه یا تیری به این کودکان اصابت کند، و باعث آن ما شده باشیم، بلکه به نظر من، صحیح آن است که مشکی برداریم و ببریم کنار فرات و آن را پر از آب کنیم، اگر توانستیم آن را به خیام میآوریم، و اگر دشمنان با ما جنگیدند ما نیز با آنها میجنگیم و خود را فدای حسین (ع) و دختران رسول خدا (ص) میکنیم.
اصحاب، نظریه بریر را پذیرفتند، و مشکی برداشته همراه بریر روانه آب فرات شدند و خود را در تاریک به آب رسانیدند، یکی از دشمنان فریاد زد: شما کیستید؟
بریر گفت: من بریر هستم و همراهان من، اصحاب من هستند آمدهایم آب بیاشامیم.
او گفت: از آب بیاشامید، ولی حق ندارید قطرهای از آب برای حسین (ع) ببرید.
بریر گفت: وای برشما، ما آب بنوشیم، ولی حسین (ع) و دختران رسول خدا از تشنگی بمیرند؟ هرگز چنین نخواهد شد، سپس به اصحاب خود رو کرد و گفت: «هیچکدام از شما آب ننوشید و بیاد تشنگان خیام باشید».
یکی از اصحاب گفت: سوگند به خدا، آب ننوشم تا جگرهای کودکان دختران رسول خدا (ص) از آب، خنک شود.
آنگاه بریر، مشک را پر آب کرد و از شریعه فرات بیرون آمد، در همین هنگام سپاه دشمن، سر راه بریر و اصحابش را گرفته و آنها را محاصره شدید قرار دادند و درگیری شروع شد، بریر به اصحاب خود فرمود: نظر من این است که کی از ما مشک آب را از این میان بیرون برده و به خیام برساند و ما با دشمن میجنگیم، یکی از اصحاب این مأموریت را پذیرفت، مشک را به دوش گرفت تا به خیام برساند، در این هنگام تیری به بند مشک خورد و در گلوی او فرو رفت و بند مشک را به گلوی او دوخت، خود از ناحیه گلوی او سرازیر شد، او با دستش تیر را از گردنش بیرون آورد، در حالی که میگفت: «حمد و سپاس خداوند را که گردنم را فدای مشک و فدای کودکان حسین (ع) کرد».
بریر همچنان میجنگید، و دشمن را موعظه میکرد، امام حسین (ع) صدای بریر را شنید و فرمود: گویا صدای بریر را میشنوم که دشمن را موعظه میکند، و آل همدان را به کمک میطلبد.
در این هنگام دوازده نفر از یاران حسین (ع) به کمک بریر شتافتند و او را از دست دشمنان نجات دادند، و بریر و اصحابش با مشک آب به سوی خیام بازگشتند، بریر خوشحال بود که مقداری آب به خیام آورده، ولی وقتی که مشک را به زمین گذاردند، لب تشنگان آنچنان به سوی مشک هجوم آوردند که سر مشک باز شد و آب آن به زمین ریخت، بریر به سر و صورتش میزد و با ناله و آه میگفت: «وای به من در مورد جگرهای سوخته دختران رسول خدا (ص)...».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جان باختن بینوای دل سوخته کنار قبر علی
روایت شده: هنگامی که امام حسن و امام حسین (ع) و همراهان از دفن جنازه پدرشان به سوی کوفه باز میگشتند، کنار ویرانهای، پیرمرد بینوا و نابینائی را دیدند که بسیار پریشان بود و خشتی زیر سر نهاده بود و گریه میکرد، از او پرسیدند: تو کیستی و چرا نالان و پریشان هستی؟
او گفت: من غریبی بینوا هستم، در اینجا مونس و غمخواری ندارم یکسال است که من در این شهر هستم، هر روز مرد مهربان و غمخواری دلسوز نزد من میآمد و احوال مرا میپرسید و غذا به من رسانید و مونس مهربانی بود، ولی اکنون سه روز است او نزد من نیامده است و از حال من جویا نشده است.
گفتند: آیا نام او را میدانی؟
گفت: نه
گفتند: آیا از او نپرسیدی که نامش چیست؟
گفت: پرسیدم، ولی فرمود: تو را با نام من چکار، من برای خدا از تو سرپرستی میکنم.
گفتند: ای بینوا! رنگ و شکل او چگونه بود؟
گفت: من نابینایم، نمیدانم رنگ و شکل او چگونه بود.
گفتند: آیا هیچ نشانی از گفتار و کردار او داری ؟
گفت: پیوسته زبان او به ذکر خدا مشغول بود، وقتی که او تسبیح و تهلیل میگفت، زمین و زمان و در و دیوار با او همصدا و همنوا میشدند، وقتی که کنار من مینشست میفرمود: مسکین جالس مسکیناً، غریب جالس غریباً: «درماندهای با درماندهای نشسته، و غریبی همنشین غریبی شده است!».
حسن و حسین (ع) (و محمّد حنفیه و عبداللّه بن جعفر) آن مهربان ناشناخته را شناختند، به روی هم نگریستند و گفتند: «ای بینوا! این نشانهها که بر شمردی، نشانههای بابای ما امیرمؤمنان علی (ع) است».
بینوا گفت: پس او چه شده که در این سه روز نزد ما نیامده؟
گفتند: ای غریب بینوا، شخص بدبختی ضربتی بر آنحضرت زد، و او به دار باقی شتافت و ما هم اکنون از کنار قبر او میآئیم.
بینوا وقتی که از جریان آگاه شد، خروش و ناله جانسوزش بلند گردید، خود را بر زمین میزد و خاک زمین را به روی خود میپاشید، و میگفت: مرا چه لیاقت که امیرمؤمنان (ع) از من سرپرستی کند؟ چرا او را کشتند؟، حسن و حسین (ع) هر چه او را دلداری میدادند آرام نمیگرفت.
نمیدانم چه کار افتاد ما را gggggکه آن دلدار ما را زار بگذاشت
در این ویرانه این پیر حزین را gggggغریب و عاجز و بییار بگذاشت
آن پیر بینوا به دامن حسن و حسین (ع) چسبید و گفت: شما را به جدّتان سوگند، شما را به روح پدر عالیقدرتان، مرا کنار قبر او ببرید.
امام حسن (ع) دست راست او را، و امام حسین (ع) دست چپ او را گرفت و او را کنار مرقد علی (ع) آوردند، او خود را به روی قبر افکند و در حالی که اشک میریخت، میگفت: «خدایا من طاقت فراق این پدر مهربان را ندارم، تو را به حق صاحب این قبر جانم را بستان».
دعای او به استجابت رسید و هماندم جان سپرد.
ذرّهای بود به خورشید رسیدgggggقطرهای بود و به دریا پیوست
امام حسن و امام حسین (ع) از این حادثه جانسوز گریستند، و خود شخصاً جنازه آن بینوای سوختهدل را غسل دادند و کفن کردند و نماز بر جنازه او خواندند و او را در حوالی همان روضه پاک به خاک سپردند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، جامعه رشد یافته اسلامی
روزی سعیدبن حسن یکی از شاگردان امام باقر (ع) در حضور آنحضرت بود، امام به او فرمود: آیا در جامعهای که زندگی میکنی، این روش وجود دارد، که اگر برادر دینی، نیازمند شد، نزد برادر دینیش بیاید و دست در جیب او کند و به اندازه نیاز خود از جیب او پول بر دارد، و صاحب پول از او جلوگیری ننماید؟
سعید گفت: نه، چنین روش و چنین کسی را در جامعه خودم سراغ ندارم.
امام باقر (ع) فرمود: بنابراین اخوت و برادری اسلامی در جامعه نیست.
سعید گفت: در این صورت آیا ما در راستای سقوط و هلاکت هستیم؟
امام فرمود: «عقل این مردم هنوز تکمیل نشده است» یعنی: تکلیف به حساب درجات عقل و رشد اسلامی افراد، مختلف میشود، اگر جامعه شما از عقیل کافی و رشد عالی اسلامی بر خوردار بود، به گونهای میشد که نیازمندان از جیب بی نیازان به اندازه نیاز خود بر میداشتند، بی آنکه بی نیازان، ناراضی شوند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، توصیه مدرّس به دخترش
شهید آیت الله سید حسن مدرس، نابغه جهاد و افشاگری بر ضد ظلم و ستم، و قهرمان شجاعت و شهامت، در ماه رمضان 1356 قمری در تبعیدگاه خود، کاشمر، توسط مزدوران رضاخان، مسموم و به شهادت رسید، در حالی که حدود 70 سال داشت، قبر شریفش در کاشمر (از شهرهای خراسان) مزار مسلمین است.
گفتنیها و حکایات در رابطه با این مرد بزرگ، بسیار است، از جمله اینکه: در پشت صفحه اول قرآنی که از او به یادگار مانده، و نزد نوهاش نگهداری میشود، به خط خود، خطاب به دخترش چنین نوشته:
«ای فاطمه بگیم! تو را به سه مطلب، توصیه میکنم:
1 نماز و قرآن را بخوان 2- برای پدر و مادرت دعا کن 3- در زندگی قناعت داشته باش.»
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد بشنو ار در سخنم بهره جسمانی نیست
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، توحید خالص
روزی رسول اکرم (ص) به جمعیت خطاب کرد و فرمود: کسی که با خدا ملاقات نماید و با اخلاص به یکتائی خدا گواهی بدهد، و گواهی او بر یکتائی خدا مخلوط به چیز دیگری نباشد، داخل بهشت میگردد.
حضرت علی (ع) برخاست و گفت: «ای رسول خدا! پدر و مادرم به فدایت، چگونه کلمه «لا اله الا اللّه» را بطور خالص بدهد که چیز دیگری با آن مخلوط نباشد؟ برای ما توضیح بده تا آن را بشناسیم».
پیامبر (ص) فرمود: آری اگر انسان دلبسته به دنیا باشد و آن را از راه نامشروع تحصیل کند، و کسانی هستند که گفتارشان گفتار نیکان است ولی کردارشان، مانند کردار جباران (طاغوتیان سرکش) میباشد، کسی که گواهی به یکتائی خدا بدهد (و بگوید: لا اله الا اللّه) ولی چیزی از این امور (دلبستگی به دنیا، و تحصیل دنیای نامشروع و کردار جباران) در او نباشد، برای او بهشت خواهد بود.
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))