حكايت عارفانه ، تأکید امام بر تعیین مزد کارگر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
سلیمان بن جعفر میگوید همراه امام هشتم حضرت رضا (ع) برای انجام کاری عبور کردیم، تا اینکه من خواستم به خانهام باز گردم، حضرت به من فرمود: «با من بیا و امشب در خانه ما باش».
دعوت حضرت را پذیرفتم و به خانه آنحضرت رفتم، آنحضرت به غلامان خود نگاه کرد دید آنها مشغول آماده کردن گل و ساختن دیوار اصطبل هستند، در این میان دید یک نفر غلام سیاهی که غریب بود در آنجا کار میکند، به غلامان خود فرمود: این غلام سیاه در اینجا چه میکند؟
آنها عرض کردند: او را به عنوان کارگر اجیر کردهایم تا ما را کمک کند و چیزی در مقابل کارش به او بدهیم.
امام رضا (ع) فرمود: قاطعتموه علی اجرته: «آیا مزد او را با او قرار داد و تعیین نمودهاید؟»
غلامان عرض کردند: نه، بلکه او آمده برای ما کار کند در برابر آنچه ما راضی شدیم مزدی به او بدهیم.
امام از این شیوه ناراحت شد و بر آن غلامان غضب کرد و حتّی با تازیانه آنها را زد که چرا مزد کارگر را تعیین نکردهاند
سلیمان بن جعفر میگوید: من به امام هشتم (ع) عرض کردم: چرا شما این گونه خشمگین شدهاید؟
امام رضا (ع) فرمود: من مکرّر این غلامان را از تعیین نکردن مزد کارگر نهی کردهام، و سفارش اکید نمودهام که هر کارگری را که برای کار میآورید، در مورد مزد او با او قرار داد کنید، ای سلیمان! این را بدان که اگر مزد کارگری را تعیین نکنی و در آخر کار، سه برابر مزد معمول به او بدهی باز گمان میکند که از مزد او کم نمودهای، و هنگامی که مزد او را تعیین نمودی و در آخر کار اگر همان مزد او را بدهی از تو تشکر میکند.
«فان زدته حبّة عرف ذلک لک و رأی انّک قد زدته.»
«و اگر به اندازه یک حبّه بر مزد مقرر را بیفزائی، از تو قدرشناسی میکند و اعتقاد مییابد که تو بر مزدش افزودهای».
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، تاکتیک دفاعی مارمولک
یکی از دانشمندان بر اساس تجربه شخصی خود میگوید:
یک روز، در خانه را ناگهان باز کردم، در همان لحضه، یک «مارمولک» به روی زمین افتاده، و در مدت کمتر از یک ثانیه، دم آن مارمولک از تنش جدا شد، توجه من به دم مارمولک جلب شد، که خود به خود، پیچ و تاب میخورد، و روی زمین مثل یک موجود مستقل، بازی میکرد، پس از لحظهای، تازه دریافتم که خود مارمولک از نظر دور شده است، مارمولک بیدم را بعدها روی دیوار خانه میدیدم و زیر نظر داشتم، و با شگفتی میدیدم که در مدت چند روز، دمش دوباره کاملاً روئید.
این پدیده «قطع خود بخودی» یک تدبیر و تاکتیک دفاعی و حفاظتی است، که مارمولک به این طریق، توجه دشمن را به دم جدا شده خود جلب میکند، تا خود از خطر بگریزد، و به تعبیر دیگر، این موجود برای اینکه خود را از مرگ نجات دهد، حاضر است قسمتی از بدن خود را ایثار کند، و بعد از نجات، عضو از دست رفته را ترمیم و بازسازی نماید.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، تاکتیک ابوطالب و علی برای حفظ پیامبر
در آغاز بعثت، مشرکان همواره در صدد آزار پیامبر (ص) بودند، حتی تصمیم گرفتند که آنحضرت را به قتل برسانند ولی وجود بنی هاشم (قبیله پیامبر) مانع میشد که آنها آنحضرت را بکشند.
مثلاً ابولهب عموی پیامبر (ص) با اینکه مشرک بود، ولی حاضر نبود که برادرزادهاش حضرت محمّد (ص) را بکشند.
همسر ابولهب بنام «امّ جمیل» به مشرکان قول داد که در فلان روز (مثلاً روز یکشنبه) شوهرم را در خانه مینشانم و سر گرم میکنم تا از بیرون خانه کاملاً غافل بماند، آنگاه شما محمّد (ص) را در غیاب شوهرم بکشید.
روز یکشنبه فرا رسید، امّ جمیل شوهرش را در خانه، با نوشیدنیها و خوراکیها و قصه گوئیها سر گرم کرد، مشرکان در بیرون در صدد اجرای طرح قتل پیامبر (ص) برآمدند.
ابوطالب (که در ظاهر در صف مشرکان بود و در باطن ایمان داشت، و بطور تاکتیکی رفتار میکرد) از جریان اطلاع یافت، فوری به پسرش علی (ع) (که کودکی حدود 13 ساله بود) فرمود: به خانه عمویت ابولهب برو اگر در خانه بسته بود، در را بزن هر گاه باز کردند، وارد خانه شو و اگر باز نکردند در را بشکن و وارد خانه شو و نزد ابولهب برو و بگو پدرم گفت: ان امرءاً عینه فی القوم فلیس بذلیل: «کسی که عمویش (مثل تو) رئیس قوم باشد، خوار نخواهد شد.»
علی (ع) به سوی خانه ابولهب روانه شد، دید در خانه بسته است، در را زده کسی در را باز نکرد، در فشار داد و شکست و وارد خانه شد و نزد ابولهب رفت، ابولهب تا علی (ع) را دید گفت: برادزاده چه خبر؟
علی (ع) فرمود: پدرم گفت: «کسی که عمویش (مثل تو) رئیس قوم است خوار نخواهد شد.»
ابولهب گفت: پدرت راست میگوید، مگر چه شده؟
علی (ع) فرمود: میخواهند برادر زادهات محمّد (ص) را بکشند و تو غذا میخوری و نوشابه مینوشی؟
احساسات ابولهب به جوش آمد و برخاست و شمشیرش را برداشت تا از خانه بیرون بیاید، امّ جمیل، سر راه او را گرفت، ابولهب که بسیار عصبانی بود، سیلی محکمی به صورت امّ جمیل زد که چشم او لوچ گردید و تا آخر عمر لوچ بود آنگاه ابولهب از خانه بیرون آمد، وقتی که مشرکان او را شمشیر بدست دیدند و آثار خشم در چهرهاش مشاهده کردند، نزد او آمده، گفتند: چه شده که ناراحتی؟
ابولهب گفت: شنیدهام شما تصمیم گرفتهاید برادر زادهام را بکشید.
«والات و العزی لقد هممت ان اسلم ثمّ تنظرون مااصنع؟»
: «سوگند به دو بت لات و عزّی، تصمیم گرفتهاید قبول اسلام کنم، سپس مشاهده خواهید کرد که با شما چگونه رفتار مینمایم.»
مشرکان (دیدند اسلام آوردن ابولهب، خیلی گران تمام میشود) به دست و پای او افتاده و عذر خواهی کردند، و سرانجام ابولهب آرام گرفت و از تصمیم خود منصرف شد و به خانهاش بازگشت.
به این ترتیب، ابوطالب و علی (ع) احساسات ابولهب را برای حفظ رسول (ص) تحریک نموند و نقشه مشرکان را نقش بر آب نمودند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پیوستن بلقیس به سلیمان و ازدواج با او
فرستاده مخصوص سلیمان با همراهان به یمن بازگشتند، و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سلیمان را به ملکه سبا گزارش دادند.
بلقیس دریافت که ناگزیر باید تسلیم فرمان سلیمان (که فرمان حق و توحید است) گردد و برای حفظ و سلامت خود و جامعه هیچ راهی جز پیوستن به امت سلیمان ندارد، با جمعی از اشراف قوم خود و دنبال این تصمیم، حرکت کردند و یمن را به قصد شام ترک گفتند، تا از نزدیک به تحقیق بیشتر بپردازند.
هنگامی که سلیمان از آمدن بلقیس و همراهان به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: «کدامیک از شما توانائی دارید، پیش از آنکه آنها به اینجا آیند، تخت ملکه سبا را برای من بیاورید».
عفریتی از جنّ (یعنی یکی از گردنشان جنّیان) گفت: من آن را نزد تو میآورم، پیش از آن که از مجلس برخیزی اما آصف بن برخیا که از علم کتاب آسمانی بهرهمند بود گفت: «من آن تخت را قبل از آنکه چشم برهم زنی نزد تو خواهم آورد».
لحظهای نگذشت که سلیمان، تخت بلقیس را در کنار خود دید و بی درنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت و گفت: هذا من فضل ربّی لیبلونی ءاشکر ام اکفر
:«این موهبت، فضل پروردگار من است تا مرا آزمایش کند که آیا شکر او را بجا میآورم، یا کافران میکنم».
سپس سلیمان (ع) دستور داد تا تخت را اندکی جابجا و تغییر دهند وقتی که بلقیس آمد، از او بپرسند آیا این تخت توانست یا نه، ببینند، چه جواب می دهد.
طولی نکشید بلقیس و همراهان به حضور سلیمان آمدند، شخصی به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت: «آیا تخت تو این گونه است؟!»
بلقیس با کمال زیرکی در جواب گفت: کانه هو: «گویا خود آن تخت است».
سرانجام بلقیس دریافت که تخت خود او از طریق اعجاز جلو به آنجا آورده شده، تسلیم حق شد و آئین حضرت سلیمان را پذیرفت، او قبلاً نیز نشانه هائی از حقانیت نبوت سلیمان را دریافته بود، بهرحال به آئین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم سوی یکتاپرستی کوشیدند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پیش بینی خارپشت
خارپشت، حیوانی است که نیروی شامّه قوی دارد، به گونهای که از راه دور، حرکت باد و طوفان را احساس میکند. مردی در قسطنطنیّه (اسلامبول ترکیه) زندگی میکرد، قبل از آنکه طوفان و بادهای تند پائیزی فرا رسد، خود را آماده میکرد، تا از گزند خطر آن محفوظ بماند.
از او پرسیدند: «تو از کجا این پیش بینی را میکنی؟»
در پاسخ گفت: «تجربه کردهام که این خارپشتها، قبل از ورود بادهای تند و طوفان، به لانههای خود میروند، و خود را حفظ میکنند و آماده برای مقابله از گزند طوفان میشوند، و پس از چند دقیقه (یا ساعت) طوفان فرا میرسد، و من با دیدن نقل و انتقالات آنها در مییابم که طوفانی سر راه وجود دارد که در حال آمدن است.
براستی این نیروی مرموز قوی را چه کسی به خارپشت داده؟، و این الهام فطری را چه کسی در وجود خارپشت نهاده است؟ جز خدای یکتا و بیهمتا.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پیره زنی پرصلابت و شجاع
بکّاره از دودمان هلالی، بانوی پر صلابت و شجاع از طرفداران امام علی (ع) بود و در مدینه سکونت داشت، رنجها و مصائب روزگار او را فرتوت و نابینا نموده بود، اما قلب بینا و جوان داشت، روزی معاویه در عصری که در اوج قدرت بود وارد مدینه گردید، بکاره در یکی از مجالس معاویه شرکت نمود، بین معاویه و او چنین گفتگو شد:
معاویه: ای خاله! حالت چطور است؟
بکّاره: خوب است ای رئیس!
معاویه: روزگار تو را پژمرده کرده است.
بکّاره: آری روزگار فراز و نشیب دارد، کسی که عمر طولانی کند، پیر میشود، و کسی که مرد، مفقود میگردد.
عمروعاص، مشاور عزیز معاویه که در آنجا حاضر بود، خواست معاویه را بر ضد این بانو، تحریک کند، گفت: سوگند به خدا همین زن این اشعار را در مدح علی (ع) و ذمّ تو (ای معاویه) خواند، سپس آن اشعار را ذکر نمود. مروان نیز که در آنجا حاضر بود، شعر دیگری خواند و به او نسبتت داد.
سعیدبن عاص نیز گفت: سوگند به خدا بکّاره این اشعار را (در مدح علی و ذمّ تو در فلان وقت) خواند، سپس آن اشعار را ذکر نمود.
معاویه نسبت به بکّاره، پرخاش و جسارت کرد.
بکّاره با کمال صلابت گفت: «ای معاویه! روش تو، چشمم را نابینا کرد و زبانم را کوتاه نمود، آری سوگند له خدا این اشعار را من گفتهام و از تو پوشیده نیست».
معاویه خندید و گفت: در عین حال، این امور ما را از نیکی کردن به تو باز نمیدارد، هر حاجتی داری بیان کن تا برآورم.
بکّاره گفت: اکنون هیچ نیازی به تو ندارم، سپس بی آنکه کوچکترین اعتنائی به اطرافیان پول پرست معاویه کند، از آن مجلس با کمال عزت و سرافرازی بیرون آمد.
براستی چه نیروئی از یک پیرهزن فرتوت، این گونه توان و صلابت و عزت بخشیده است؟ جز اینکه او در کلاس درس امام علی (ع) پرورش یافته بود، و روحیه شاگردان علی (ع) در او بود.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پیدایش یک بدعت
پیروان خلفا به پیروی از خلیفه دوّم (عمر بن خطاب) در اذان از گفتن جمله «حی علی خیرالعمل» خودداری میکنند و به جای آن در اذان صبح میگویند: الصلوة خیر من النوم (نماز بهتر از خواب است).
مالک بن انس، پیشوای مذهب مالکی، سرآغاز پیدایش این بدعت را چنین مینویسد:
«وقت نماز صبح بود، اذانگوی خلیفه دوّم، نزد او آمد تا او را از وقت نماز صبح آگاه سازد، دید او خوابیده است، برای بیدار کردن خلیفه، فریاد زد: الصلوة خیر من النوم .
عمر از خواب بیدار شد و از این جمله خوشش آمد و دستور داد آن را داخل اذان کنند و در اذان صبح بگویند. در حالی که دهها روایت از اهل تسنّن، صراحت دارد به اینکه جمله فوق در عصر پیامبر (ص) نبود!
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پیامبر و جوانی هنگام مرگ
به رسولخدا (ص) خبر رسید که جوانی از مسلمین در حال جان کندن است، حضرت بی درنگ کنار بستر او آمد، و او را تلقین نمود و فرمود: بگو: لا اله الّا اللّه.
زبان او گرفت و نتوانست این جمله را بگوید، و این موضوع چند بار تکرار شد.
پیامبر (ص) به حاضران فرمود: آیا این جوان، مادر دارد؟
یکی از بانوان که در آنجا بود گفت: آری من مادرش هستم، پیامبر (ص) فرمود: آیا تو از پسرت ناراضی هستی؟
مادر گفت: آری حدود شش سال است با او سخن نگفتهام، پیامبر (ص) به او فرمود: آیا اکنون از پسرت راضی میشوی؟ مادر گفت: خداوند به رضای تو ای رسولخدا، از او راضی گردد.
آنگاه رسولخدا (ص) به جوان فرمود: بگو لا اله الّا اللّه، جوان با کمال صراحت این جمله را گفت: پیامبر (ص) فرمود: چه میبینی؟
جوان گفت: مرد سیاه چهره زشت روئی را مینگرم، که لباس چرکین بر تن دارد و بوی متعفّن از او به مشام میرسد، بالای سر من آمد تا محل عبور نفسم را در حلقم بگیرد و مرا خفه کند.
پیامبر (ص) فرمود بگو:
«یا من یقبل الیسیر ویعفو عن الکثیر، اقبل منّی الیسیر واعف عنی الکثیر انّک انت الغفور الرّحیم.»
:«ای خداوندی که عمل اندک را میپذیری و از گناه بسیار میگذری، از من عمل نیک اندک را بپذیر و گناه بسیارم
راببخش، همانا تو آمرزنده مهربان هستی».
جوان این دعا را خواند، پیامبر (ص) فرمود: ببین چه میبینی؟
جوان گفت: میبینم آن شخص بد و سیاه چهره رفت و مردی زیبا و خوش سیما و خوش بو و خوش لباس، به بالین من آمده است.
پیامبر (ص) فرمود: این دعا (یا مَنْ یَقْبَلُ الْیَسیرَ...) را تکرار کن، جوان آن را تکرار کرد، آنگاه پیامبر (ص) فرمود: چه میبینی؟ جوان گفت: آن جوان خوش سیما را مینگرم که از من پرستاری میکند، این را گفت و از دنیا رفت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پند حکیم و تیغ سلمانی شاه
در زمانهای قدیم یک نفر سلمانی معروفی بود که سر و صورت شاه عصر خود را اصلاح میکرد، او روزی به بازار رفت، دید پیر مردی در مغازه سادهای نشسته و قلم و کاغذی، کنار دستش است، ولی چیز دیگری در مغازه نیست، تعجب کرد که این پیر مرد عمامه به سر، چه میفروشد، نرد او رفت و گفت:
ای آقا! شما چه میفروشید؟
پیرمرد: من حکیم هستم و پند میفروشم.
سلمانی: پند چیست؟، آن را به من بفروش.
حکیم: پند فروختن من مجّانی نیست، بلکه صد اشرافی مزد آن است.
سلمانی پس از آنکه این دست و آن دست کرد، سرانجام راضی شد که صد اشرفی به او بدهد، حکیم صد اشرفی را گرفت و این پند را روی کاغذ نوشت و به سلمانی داد و آن این بود:
«اکیس النّاس من لم یرتکب عملاً حتّی یمیّز عواقب مایجری علیه.»
: «زرنگترین انسانها کسی است که کاری را انجام ندهد مگر اینکه نتیجه آن را (از بد و خوب) تشخیص دهد» (عاقبت اندیش باشد).
سلمانی آن پند نوشته شده را گرفت، و چون برایش گران تمام شده بود، بسیار به آن ارزش میداد، و آن را تکرار میکرد و در هر جا که مناسب بود مینوشت، حتی در صفحه سنگ مخصوص خود که تیغ سلمانی خود را با آن سنگ تیز میکرد، آن جمله را نوشت .
در همین روزها، طبق دسیسه مرموزی نخست وزیر زمان، نزد سلمانی آمد و گفت: «من از خارج آمدهام و یک تیغ طلائی تیز و خوبی برای تو به هدیه آوردهام، زیرا شما سر و صورت شاه را اصلاح میکنید، خوبست از این به بعد با این تیغ سر و صورت او را اصلاح نمائید» (دسیسه نخست وزیر این بود که آن تیغ را به ماده سمّی مسموم کرده بود، و میخواست آن سم را بطور مرموزی وارد خون شاه کند و او را بکشد).
سلمانی خوشحال شد و هنگام اصلاح سر و صورت شاه، تیغ اهدائی نخست وزیر را بدست گرفت و در همین حال چشمش به جمله «پند حکیم» افتاد که در صفحه سنگ تیز کننده تیغش نوشته بود، با خود گفت: ما هیچگاه به این پند عمل نکردیم، خوبست یک بار به آن عمل کنیم، آن پند میگوید: قبل از هر کاری، نتیجه آن را سنجش کن، من که با این تیغ هنوز کسی را اصلاح نکردهام، پس نتیجه آن را نمیدانم، بنابراین باید از اصلاح سر و صورت شاه دست نگهدارم.
همین تحیّر و سردرگمی سلمانی، شاه را در فکر فرو برد و جریان را از او پرسید و او داستان پند حکیم و تیغ نخست وزیر را بیان کرد.
شاه فهمید که نخست وزیر میخواسته او را به وسیله آن تیغ، مسموم کند، مجلسی از رجال کشور تشکیل داد و نخست وزیر را در آن مجلس آورد، و به سلمانی فرمان داد و به سلمانی فرمان داد تا نخست سر و صورت آن افرادی که گمان بد به آنها میبرد و سپس سر و صورت نخست وزیر را بتراشد و اصلاح کند.
سلمانی فرمان شاه را اجرا کرد، طولی نگذشت که همه آنها از جمله نخست وزیر، مسموم شدند.
و سلمانی به جایزه و افتخار بزرگی نائل آمد و دریافت که آن پند حکیم بیش از صد اشرفی ارزش داشته است، و صد اشرفی او به هدر نرفته است، آری:
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پند حکیم
حکیم نکته سنجی، روزی به شاگردان خود چنین پند داد: ای شاگردان من! مردم چهار دستهاند:
1- یک دسته از آنها دانا هستند، و میدانند که دانا هستند، از آنها درس بیاموزید.
2- دسته دیگر دانا هستند، ولی نمیدانند که دانا هستند، آنها فراموشکار میباشند، به آنها یادآوری کنید.
3- دسته سوّم نمیدانند، و به نادانی خود آگاه هستند، به آنها درس بیاموزید.
4- و بعضی نادانند، و نمیدانند که جاهل و نادانند، از آنها دوری کنید.
ابن یمین خراسانی در اشعار معروف خود میگوید:
آن کس که بداند و بداند که بداند gggggاسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن کس که بداند و نداند که بداند gggggبیدارش نماید که بس خفته نماند
آن کس که نداند و بداند که نداند gggggهم خویشتن از ننگ جهالت برهاند
آن کس که نداند و نداند که نداند gggggدر جهل مرکّب ابد الدّهر بماند
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پسران رشید امّ البنین در برابر امان دشمن
ام البنین همسر امام علی (ع) از آنحضرت دارای چهار پسر به این ترتیب شد: عباس، عبدالله، عثمان و جعفر.
این چهار نفر در روز عاشورا در حال جنگ با دشمن به شهادت رسیدند، نخست عبدالله به شهادت رسید که 25 سال داشت. سپس جعفر به شهادت رسید که 19 سال داشت. و بعد عثمان به شهادت رسید که 21 سال داشت.
و در آخر حضرت عباس (ع) به شهادت رسید که 35 سال داشت. هنگامی که ابن زیاد، شمر را به کربلا میفرستاد، عبدالله بن ابی محل بن حزام پسر دائی عباس و برادرانش، نزد ابن زیاد بود، از ابن زیاد خواست، امان نامهای برای فرزندان عمّهاش ام البنین بنویسد، ابن زیاد این پیشنهاد را پذیرفت و امان نامهای نوشت و به غلام خود داد تا به پسران ام البنین برساند.
غلام به کربلا آمد و امان نامه را به آنها رسانید، آنها گفتند:«ما نیازی به امان شما نداریم، امان خدا بهتر از امان فرزند سمیه است.» بار دیگر در روز نهم محرم (تاسوعا) شمر که خویشاوندی با ام البنین (ع) داشت، به سوی خیام امام حسین(ع) آمد و فریاد زد: پسران خواهر ما کجا هستند (یعنی عباس و برادرانش کجایند؟)
آنها پاسخ شمر را ندادند، امام حسین(ع) به آنها فرمود: «گر چه شمر، فاسق است، ولی یکی از دائیهای شما است، جوابش را بدهید.» عباس و برادران به شمر گفتند: چه کار داری؟
شمر گفت: انتم یا بنی اختی امنون فلا انفسکم مع اخیکم الحسین.
:«ای پسران خواهرم، شما در امان هستید، خود را در کنار برادرتان حسین(ع) به کشتن ندهید.» عباس و برادران با هم در جواب گفتند: لعنک الله و لعن امانک اتومننا و ابن رسول الله لا امان له؟
:«خداوند تو و امان تو را لعنت کند، آیا به ما میدهی ولی به پسر رسولخدا(ص)، امان نمیدهید.»
امام حسین شب عاشورا یاران خود را دور خود جمع کرد و خطبه خواند و به آنها فرمود: من به شما اجازه دادم و بیعت شما را از گردنم، رها نمودم، شما آزادید، هر کدام دست اهل خانه خود را بگیرد و در تاریکی شب، از این دیار برود، زیرا دشمن تصمیم به کشتن من دارد، به شما کار ندارد.
در پیشاپیش یاران، حضرت عباس و برادرانش، در پاسخ گفتند:
ولم نفعل ذلک؟ لنبقی بعدک؟ لا ارانا الله ذلک ابداً.
:«چرا ما از اینجا برویم؟ آیا برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ خداوند هر گز ما را چنین نمییابد که دست از تو برداریم، خدا آن روز را نیاورد که ما از تو جدا گردیم.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پرنده کور
انس بن مالک میگوید: همراه پیامبر(ص) به بیابان رفتیم، پرندهای را در آنجا دیدیم که آواز مخصوصی از او شنیده میشد.
پیامبر(ص) به من فرمود: «آیا میدانی این پرنده چه میگوید؟»
عرض کردم: «خدا و رسولش آگاهتر است.»
فرمود: میگوید:
یاربّ اذهبت بصری و خلقنی اعمی فارزقنی فانّی حائع.
:«خداوندا! نور چشمم را از من گرفتی و مرا کور آفریدی، روزی مرا به من برسان، من گرسنهام.»
ناگهان دیدیم پرنده دیگری که ملخ بود، پرواز کنان آمد و در دهان او نشست، و آن پرنده کور، ملخ را بلعید.
در این هنگام آواز پرنده بلند شد، پیامبر(ص) به من فرمود: «آیا میدانی این پرنده چه میگوید؟!»
عرض کردم: خدا و رسولش آگاهتر است، فرمود، میگوید: الحمد لله الذی لم ینس من ذگره.
:«حمد و سپاس خداوندی را که یاد آورندهاش را فراموش نمیکند.» و به نقل دیگر فرمود میگوید: من توکل علی الله کفاه.
:«کسی که به خدا توکل میکند، خدا او را کافی است.»
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پر حرفی
شخصی به حضور رسولخدا (ص) آمد، و زیاد حرف زد و پرچانگی کرد،پیامبر (ص) به او فرمود:
زبان شما چند در دارد؟
او گفت: دو در دارد:1- لبها 2- دندانها.
پیامبر (ص) فرمود:آیا این درها قادر نیستند تا مقداری از پر حرفی تو جلوگیری کنند؟!.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پاسخ قاطع ابن عبّاس به معاویه
امام حسن (ع) توسّط جعده دختر اشعث بن قیس که قبلا همسر آنحضرت بود، مسموم شده و به شهادت رسید.
هنگامی که خبر شهادت آنحضرت به معاویه رسید، معاویه به عنوان شکر به سجده افتاد، در آن ایّام ابن عبّاس در شام بود، معاویه او را طلبید، در حالی که خوشحال بود و خنده بر لب داشت (به عنوان مسخره) به ابن عبّاس تسلیت گفت و آنگاه پرسید: «حسن بن علی (ع) چند سال داشت؟»
ابن عبّاس گفت: سن و سال او همه قریش میدانند، عجیب است که مثل تو از آن آگاه نباشد.
معاویه گفت: به من خبر رسیده که او دارای بچّههای کوچک بود.
ابن عبّاس گفت: هر کوچکی بزرگ میشود، ولی بدان که کودکان ما بزرگ هستند (و نیازی به ترحّم مانند تو را ندارد) سپس گفت: ای معاویه به چه علّت از وفات امام حسن (ع) شاد و خندان هستی؟ سوگند به خدا، وفات او، اجل تو را به تأخیر نمیاندازد، و قبر تو را پر نمیکند، و براستی چقدر بقای عمر تو و عمر ما بعد از امام حسن (ع) اندک است !
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، پاسخ عمیق سلیمان به عابد
روزی حضرت سلیمان (ع) با اسکورت و شکوه پادشاهی عبور میکرد در حالی که پرندگان بر سرش سایه افکنده بودند و جن و انس در اطرافش با کمال ادب و احترام عبور مینمودند، در مسیر راه دید عابدی در گوشهای مشغول عبادت خدا است.
آن عابد هنگامی موکب پر شکوه سلیمان را دید، به پیش آمد و گفت: «ای پسر داود! براستی خداوند سلطنت و امکانات عظیمی در اختیارت نهاده است!»
حضرت سلیمان که هرگز به جاه و مقام، دل نبسته بود و مقامات ظاهری، او را مغرور ننموده بود به عابد چنین فرمود:
«لتسبیحة فی صحیفة مؤمن خیر ممّا اعطی ابن داود، فانّ ما اعطی ابن داود یذهب و التّسبیح تبقی.»
«ثواب یک تسبیح خالص در نامه عمل مؤمن، از همه آنچه خداوند به سلیمان داده بیشتر است، زیرا ثواب آن ذکر، در نامه عمل، باقی میماند ولی سلطنت سلیمان از بین رفتنی است».
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))