حكايت عارفانه ، استعداد

بهمنیار یکی از دانشمندان بزرگ و حکمای ایران است. او سرآمد شاگردان فیلسوف شهیر شرق شیخ الرئیس ابوعلی سینا بود. بهمنیار کسی است که مشکلات کتب شیخ را حل نمود و دقایق فکر او را کشف کرد، و به درک بسیاری از رموز علوم و اسرار منطق و فلسفه نائل گشت.
او در میان انبوه شاگردان ابن سینا از همه معروفتر و به وی نزدیکتر و نبوغش از همه بیشتر بود.
پیش از این که به محضر شیخ راه یابد، روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می‏گذشت و دید پسر بچه‏ای جلو دکان آهنگری ایستاده و از آهنگر مقداری آتش طلب می‏کند.
آهنگر نگاهی به سر و وضع پسر بچه انداخت و گفت: ظرفت را بگیر تا آتش در آن بریزم.
پسر بچه فوراً متوجه شد که با دست خالی آمده است، در حالی که لازم بود ظرفی با خود می‏آورد. از اینرو نخست نگاهی به آهنگر کرد و سپس بی‏درنگ خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت و آنرا پهن کرد و به آهنگر گفت:
این هم ظرف! بریز!
ابن سینا که خود نابغه‏ای بزرگ بود و درباره هوش و استعداد فوق العاده‏اش داستانها نوشته‏اند، از تیز هوشی و استعداد خداداد پسر بچه در شگفت ماند، و در دل بر این گونه استعدادها که بر اثر فقدان شرایط نداشتن زمینه‏های مساعد برای شکوفائی همچون آتش زیر خاکستر رفته رفته خاموش می‏شود و از قوه به فعل نمی‏آید، افسوس خورد، سپس جلو رفت و نام پسر بچه را پرسید و دانست که نامش بهمنیار و از یک خانواده زردشتی است که مانند برخی از ایرانیان آن روز، هنوز مسلمان نشده بود.
ابن سینا از بهمنیار خواست نزد وی بماند که در تعلیم و تربیتش بکوشد تا در آینده دانشمندی بزرگ شود و به مقام بلندی برسد.
بهمنیار هم دعوت شیخ را پذیرفت و به خدمت وی پرداخت و همه جا مانند سایه دنبال او بود. چیزی نگذشت که مسلمان شد و با استفاده از محضر شیخ از حکمای نامی به شمار آمد. او در علوم معقول کتابهای با ارزشی نوشته و به یادگار گذارده و حکما و دانشمندان بزرگی را تربیت کرده است.
کتاب التحصیل در منطق طبیعی و الهی شاهکار اوست که از هزار سال تا کنون همواره مورد استفاده حکما و فلاسفه اسلام و بیگانه بوده است.(12)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، استاندار تازیانه می‏خورد

در سال نهم هجری، پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم عده‏ای همراه ولید بن عقبه به سوی قبیله بنی مصطلق اعزام داشت، تا زکوة آنها را جمع کرده بیاورند. در زمان جاهلیت میان ولید و قبیله بنی مصطلق خونی ریخته شده بود، و بهمین جهت بنی مصطلق کینه او را در دل داشتند، ولی موقعی که شنیدند پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم او را به اتفاق جمعی از مسلمین برای اخذ زکوة به سوی آنها اعزام فرموده است، سابقه دشمنی خود را با او فراموش کردند و به استقبالش شتافتند.
ولید روی حساب سابق، گمان کرد افراد قبیله که به پیشباز می‏آمدند نسبت به وی قصد سوئی دارند. از اینرو از همانجا برگشت و به عرض پیغمبر رسانید که: بنی مصطلق راه ارتداد پیش گرفته و از دین خدا برگشتند، و از پرداخت زکوة سر باز زدند و می‏خواستند مرا بکشند!
ولی درست در همان موقع این آیه شریفه از جانب خداوند بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرود آمد:
(ای کسانیکه ایمان آورده‏اید، اگر شخص فاسقی آمد و خبری به شما داد درباره آن تحقیق کنید مبادا مردمی از روی نادانی صدمه ببینند، و شما با کار خودتان پشیمان شوید(27)) طولی نکشید که سرشناسان بنی مصطلق به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شرفیاب شدند، و جریان را نقل کردند و آمادگی خود را برای پرداخت زکوة و انجام اوامر مطاع رسول خدا اعلام داشتند! بدینگونه دروغ و فسق ولید فاش گردید!
ولید این سوء نیت و انحراف را از پدرش عقبة ابن ابی معیط به ارث برده بود. عقبه قبل از ظهور اسلام در مکه همسایه پیغمبر بود، ولی بعد از آنکه کار پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بالا گرفت و بر ضد بت‏پرستی قیام کرد، او نیز از افراد سرشناسی بود که به مخالفت آنحضرت برخاست، و چون همسایه پیغمبر بود، بیش از دیگران حضرت را می‏آزرد. حتی روزی با کمال بی‏شرمی آب دهان، به صورت مبارک پیغمبر افکند و گستاخی را از حد گذرانید.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: ای عقبه گویا می‏بینم که چون از مکه خارج شوی گردنت را بزنیم و بارها می‏فرمود: من در میان دو همسایه شرور: ابولهب و عقبة بن ابی معیط قرار گرفته بودم! عقبه در سال دوم هجری در جنگ بدر اسیر شد و به فرمان پیغمبر، امیر مؤمنان علیه السلام او را گردن زد و به سزای کردار زشت خود رسید.
ولید پسر او به ظاهر مسلمان شد، پیغمبر هم او را مانند سایر مسلمین می‏نگریست. تا این ماجرای زکوة گرفتن قبیله بنی مصطلق او را مانند پدرش رسوا گردانید و از نظر خدا و پیغمبر و مسلمانان انداخت و منفور خاص و عام شد.
ولی چون برادر مادری عثمان بن عفان بود، با همه بدنامی در زمان خلافت وی، به استانداری کوفه، مرکز عراق منصوب گشت!
ولید در کوفه با خاطری آسوده به عیش و نوش می‏پرداخت و از صرف بیت‏المال مسلمین در راه میگساری و فسق و فجور، خودداری نمی‏کرد. کسی هم جرئت نداشت او را از اعمال نامشروعی که پیش گرفته بود باز دارد.
موقعی که ولید به استانداری کوفه رسید عبدالله مسعود، صحابی معروف و مرد نامی اسلام، خزانه‏دار بیت‏المال بود. روزی ولید مبلغ معتنابهی، از بیت‏المال وام گرفت. عبدالله مسعود هم به این شرط که در موعد مقرر به خزانه مسترد نماید، به وی داد، اما ولید از پرداخت وام امتناع ورزید. وقتی عبدالله مسعود از وی مطالبه کرد از پرداخت آن سر باز زد، و برای این که خود را از بازخواست ابن مسعود آسوده گرداند، جریان را به خلیفه اطلاع داد. عثمان هم به عبدالله مسعود نوشت: تو خزانه‏دار ما هستی کاری به کار ولید نداشته باش!
عبدالله مسعود به مسجد کوفه آمد و در مقابل مردم کلیدهای خزانه را به دور افکند و گفت: من گمان می‏کردم خزانه‏دار مسلمانان هستم، ولی اگر بنا باشد خزانه‏دار عثمان باشم، حاضر نیستم این سمت را بعهده بگیرم!
عبدالله سنان می‏گوید: ابن مسعود به مسجد کوفه آمد و گفت: ای مردم کوفه! من صد هزار درهم بیت‏المال را از دست داده‏ام، ولی خلیفه مسلمین آنرا از من بازخواست نکرده است! این وجوهی بود که استاندار از وی گرفته بود.
چون این خبر به ولید رسید، جریان را به عثمان گزارش داد. خلیفه هم دستور داد عبدالله مسعود آزاد مردی که دزدی استاندار غارتگر را فاش ساخته بود از کار برکنار شود! خیانت و خودسری ولید بن عقبه استاندار کوفه به همین جا خاتمه نیافت، بلکه کار غارتگری و خوش گذرانی او به جای باریکتری کشید. او چون کدخدا را دیده بود، ده را می‏چاپید و به هر عمل ناشایستی دست می‏زد و از کسی هم باک نداشت.
از جمله شبی به میگساری پرداخت و چندان افراط کرد که هنگام صبح با حالت مستی به مسجد جامع کوفه آمد و طبق معمول با مردم نماز جماعت گزارد. در اثنای نماز بنای بدمستی نهاد و اشعار عاشقانه خواند و چون بحال خود نبود، به جای دو رکعت نماز صبح، چهار رکعت خواند! سپس روبرو گردانید و به نماز گزاران پشت سر خود گفت: امروز نشاط خوبی دارم اگر بخواهید می‏توانم زیادتر هم بخوانم؟!
عتاب بن علاق یکی از اشراف بنی عوافه گفت نماز ما از دولت سر شما قضا شد، همین قدر که خواندی کافی است. خداوند خیری به تو ارزانی ندارد. سپس مشتی خاک و شن از کف برداشت و به صورت استاندار پاشید.
دیگری گفت ما از تو در شگفت نیستیم، از کسی درشگفتیم که چون تو فاسق رسوائی را بر ما مسلط نموده است!
ولید به کلی از حال رفته بود، چندانکه استفراغ کرد و محراب مسجد را آلوده ساخت. آنگاه بیحال و مدهوش بگوشه‏ای افتاد. اطرافیان او که وضع را بدین گونه دیدند، او را برداشته و به خانه بردند، و روی تختش خوابانیدند، ولی او چندان شراب خورده بود و آنقدر مست بود که به این زودیها به هوش نیامد!
جمعی از حاضران که ناظر اوضاع بودند، دل به دریا زدند و گفتند هر چه بادا باد! سپس انگشتر استاندار را در حالی که بی‏هوش افتاده بود از دستش بیرون آوردند، و چهار نفر که از مردان خوش نام و شاهد واقعه بودند، برای گزارش امر به خلیفه و ادای شهادت رهسپار مدینه شدند.
هنگامی که موضوع شرابخوری ولید با آن کیفیت مفتضح به اطلاع عثمان رسید. برآشفت و شهود را مورد تهدید و سرزنش قرار داد که چرا ولید برادر او را رسوا کرده‏اند! عثمان از یکی از گواهان به نام جندب بن زهیر پرسید: تو خود برادر مرا به چشم دیدی که شراب می‏نوشد؟!
جندب گفت: من شراب خوردن او را ندیدم، ولی دیدم او بیهوش است و استفراغ می‏کند، و من انگشترش را از دستش در آوردم، اما او ملتفت نشد و همچنان مست و لایعقل بود!
عثمان تازیانه به دست گرفت و چند ضربه بر بدن جندب نواخت، سپس او را بیرون کرد! شهود که از خلیفه مأیوس، و مرعوب شدند و از اقدام خود نتیجه‏ای نگرفتند، رفتند نزد عایشه همسر پیغمبر (ص) و ماجرای شرابخواری ولید و عکس‏العمل عثمان و سهل انگاری او را در این باره به اطلاع وی رساندند.
عایشه که با عثمان مخالف بود، در حالی که فریاد می‏کشید گفت: عثمان اجرای احکام خدا را تعطیل و شهود قضیه را تهدید کرده است. سپس برخاست و آمد نزد عثمان و رسماً به وی اعتراض نمود. عثمان هم جواب او را با درشتی داد. در نتیجه گفتگوی آنها بالا گرفت. حاضران جمعی به جان هم افتادند. این نخستین زد و خوردی بود که بعد از رحلت پیغمبر (ص) میان مسلمانان در گرفت، ولی اصل موضوع همچنان بی‏نتیجه ماند!
طلحه و زبیر دو تن از ریش سفیدان قوم هم به ملاقات خلیفه آمدند و به آن حضرت که به واسطه سستی و سهل انگاری و دنیا پرستی مردم از صحنه سیاست برکنار بود، عارض شدند.
علی (ع) آمد نزد عثمان و به وی فرمود: اجرای حکم الهی را درباره تبهکاران تعطیل نمودی، و افرادی را که شهادت به فسق برادرت دادند کتک زدی، و احکام خدا را دگرگون ساختی با این که عمر بن الخطاب به تو سفارش کرد که مردان بنی امیه و مخصوصاً اولاد ابی معیط را بر گردن مردم مسلط مکن! چرا این فاسق را بر سر مردم مسلط کردی؟!
عثمان پرسید اکنون نظر شما چیست و چه باید کرد؟ حضرت فرمود: باید فوری ولید را از حکومت کوفه معزول نمائی و دیگر هیچ کاری به وی محول نکنی. سپس شهود را احضار کن اگر گواهی آنها از روی گمان و دشمنی نبود، باید حد شرابخوار را درباره ولید جاری نمایی.
عثمان که از هر طرف در فشار قرار گرفته بود ناگزیر سعید بن عاص یکی دیگر از خویشان خود را که از لحاظ سوء پیشینه کمتر از ولید نبود، به استانداری کوفه منصوب نمود و دستور داد که ولید را روانه مدینه کند.
سعید بن عاص چون به کوفه رسید، ولید را به مدینه فرستاد، سپس منبری را که ولید بر آن می‏نشست، تطهیر نمود! همچنین دارالاماره و مقر حکومت را که آلوده به شراب و نجس شده بود تطهیر کرد!
بعد از ورود ولید استاندار معزول به مدینه، بر اثر فشار افکار عمومی و اصرار شخص امیرالمؤمنین (ع) عثمان شهود را طلبید و یک بار دیگر از آنها بازپرسی نمود، و چون موضوع مسلم و قابل انکار نبود، ولید را خواست و لباس فاخری (به جای لباس مقصرین و محکومین) به وی پوشانید و با کمال عزت در اتاقی نشانید، آنگاه اعلام کرد هر کس می‏خواهد، برود او را حد بزند!
هر کس برای حد زدن او می‏رفت، ولید را به یاد خویشاوندی خود با خلیفه می‏انداخت و می‏گفت: دست از من بردار و خلیفه را نسبت به خود خشمگین مساز، و او هم خودداری می‏نمود.
همین که علی علیه السلام این صحنه سازی را نگریست، سخت خشمگین شد و تازیانه به دست گرفت و در حالی که فرزند بزرگش امام حسن علیه السلام نیز در خدمتش بود، وارد اتاق شد. ولید باز همان سخنانی که دیگران را فریب داده و مرعوب ساخته بود، به زبان آورد.
حضرت فرمود ساکت باش! بنی اسرائیل چون اجرای حدود الهی را تعطیل نمودند، نابود شدند، اگر من هم به خاطر خویشاوندی تو با خلیفه از اجرای حدود الهی صرفنظر کنم، مؤمن نیستم.
ولید که دید حضرت مصمم است او را حد بزند، برخاست که از چنگ حضرت بگریزد، ولی علی (ع) او را گرفت و به زمین افکند.
آنگاه با تازیانه‏ای که دو شاخه داشت، ولید را زیر ضربات محکم و پی در پی خود گرفت. هشتاد تازیانه که حد شرابخوار است بر بدن او نواخت و بدین گونه حکم خدا را درباره او جاری ساخت.
عثمان که هیچ انتظار به زمین زدن برادرش آنهم در حضور خود را نداشت گفت: یا علی! تو حق نداری که با ولید این طور رفتار کنی.
حضرت فرمود: ولید شراب خورده و مرتکب فسق گردیده و مانع شده که حکم خدا جاری گردد. او شایسته کیفری بیش از این است که دیدی (28)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، از علی آموز اخلاق عمل

سابقه ایمان و فداکاری امیرمؤمنان علیه السلام را در پیشرفت آئین اسلام چیزی نیست که احتیاج به شرح و بسط داشته باشد. زیرا مانند آفتاب نیمروز روشن و معلوم است.
با این وصف در شبی که می‏خواست جان به جهان آفرین تسلیم و به جهان باقی سفر کند و این قفس خاکی را به اسیران آن تسلیم نماید، به فرزند بزرگش حضرت امام حسن علیه السلام سفارش می‏کند که جنازه مرا در شهر کوفه دفن نکنید، و پیش از آنکه سپیده صبح بدمد، ببرید به سرزمین غری (واقع در حومه کوفه مرکز خلافت آن حضرت) و در آنجا به خاک بسپارید، و آن محل را از انظار پوشیده بدارید!
علیت سفارش حضرت در پنهان نگاه داشتن مرقد منورش این بود که می‏دانست چنانچه دشمنان و بدخواهانش که آن روز بیشتر فرقه خوارج بودند از حل دفن آن حضرت اطلاع یابند، از اسائه ادب و قصد سوء نسبت به آن تربت پاک خودداری نخواهند کرد.
بامداد روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال چهلم هجری، پیش از آنکه هوا روشن شود، فرزندان مولای متقیان، امام حسن و امام حسین و جمعی از مردان شایسته اسلام و خواص درگاه آن حضرت بدن مرد نمونه اسلام را از کوفه حرکت دادند و در همین موضع که هم اکنون بارگاه پرافتخارش سر بر آسمان کشیده است، به خاک سپردند، آنگاه بعد از سوگواری پر شوری که بر آن تربت پاک به عمل آوردند، به سوی کوفه بازگشتند.
هنگام بازگشت نرسیده به شهر، صدای ناله جانسوزی شنیدند. معلوم شد پیرمردی نابیناست که زمین گیر شده و تاب و توان خود را از دست داده، و در آن حال زانوی غم بغل گرفته و سرشک اشک از دیدگان فرو می‏ریزد و گریه زاری می‏کند.
امام حسن (ع) جلوتر رفت و پرسید: ای پیرمرد چرا اینقدر بی‏تابی می‏کنی! و اینطور ناله و زاری می‏نمائی؟
پیرمرد گفت: ای آقا می‏بینی که من مردی نابینا و سالخورده‏ام و دسترسی به کسی ندارم و راه به جائی نمی‏برم.
- تاکنون چه می‏کردی، و چگونه می‏گذراندی؟
- ای آقا! مرد بزرگواری در این شهر بود که پیوسته به من سر می‏زد و آب و غذا برایم می‏آورد، ولی اکنون سه روز است که نیامده است و از او خبر ندارم!
- در این مدت از وی نپرسیدی که نامش چیست؟
- بارها نامش را می‏پرسیدم، ولی او هر بار می‏گفت: من بنده‏ای از بندگان خدا هستم. وقتی وارد این محل می‏شد، نوری از وی در این خانه می‏تابید، و احساس می‏کردم که در و دیواری از بوی خوش او، عطرآگین شده است.
همین که سخنان پیرمرد به اینجا رسید امام حسن و امام حسین (ع) و همراهان بی‏اختیار گریستند، و گفتند:
- ای پیرمرد! می‏دانی او کی بود؟
- نه! کی بود؟
او پدر بزرگوار ما بوده است.
- شما کیستید؟
- ما حسن و حسین نوادگان پیغمبر هستیم، و آن مرد بزرگ هم امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب پیشوای مسلمانان بود.
پیرمرد بی‏نوا فریاد کشید و گفت: عجب! چه که دیگر آن حضرت پیدا نیست به نزد من نمی‏آید؟
- ای پیرمرد! پدر ما در شب نوزدهم ضربت خورد، و سه روز بیمار بود و دیشب چشم از جهان فروبست، امروز او را دفن کردیم و اینک از سر قبر او برمی‏گردیم
پپیرمرد ناله‏کنان دست برد و دامن آنها را گرفت و گفت: آقازادگان عزیز! شما را سوگند می‏دهم به پدر بزرگوارتان که مرا ببرید بالین تربت پاک او.
امام حسن و امام حسین علیهما السلام و همراهان نیز به حال پیرمرد رقت بردند و از همانجا بازگشتند، و او را آوردند به سر مرقد منور امیرالمؤمنین علیه السلام.
همین که پیرمرد شنید که آنجا قبر مقدس امیرمؤمنان (ع) است، صورت خود را رومی ان تربت تابناک گذارد و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، و در میان اشک و آه و ناله و فریاد می‏گفت: خدایا، تو را قسم می‏دهم به مقام عصمت و طهارت امیرالمؤمنین (ع) که مرگ مرا برسان، نمی‏خواهم بعد از آن حضرت یک لحظه زنده باشم.
پیرمرد بیچاره گریه می‏کرد و ناله می‏نمود و از خداوند تقاضای مرگ خود داشت. دیدند صدایش آرام شد و باز هم آرامتر تا بکلی نفسش بند آمد و نقش بر زمین شد.
همین که به سراغ او رفتند دیدند ندای حق را لبیک گفته و جان به جان آفرین تسلیم نموده است. امام حسن و امام حسین هم او را غسل دادند و کفن نمودند و در همانجا یعنی کنار مرقد منور امیرالمؤمنین (ع) به خاک سپردند.(52)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، آرزوی طولانی‏

بازرگانی را شنیدم که صد و پنچاه شتر بار داشت. و چهل بنده و خدمتکار، شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش برد. همه شب نیارامید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم(18) به ترکستانست، و فلان بضاعت به هندوستان. این قباله فلان زمین است، و فلان چیز را فلان کس ضمین(19)
گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوش است، و باز گفتی نه، که دریای مغرب مشوش است.
سعدیا سفری دیگرم در پیش است که اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه‏ای بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد، و از آنجا کاسه چینی به روم آرم، و دیبای رومی به هند، و فولاد هندی به حلب، و آبگینه حلبی به یمن، و برد یمانی به پارس، وزان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.
انصاف از این مالیخولیا چندان فرو گفت که بیشتر طاقت گفتنش نماند.
گفت سعدیا! تو هم سخنی بگوی، از آنها که دیده‏ای و شنیده‏ای گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور(20)- بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را - یا قناعت پر کند یا خاک گور(21)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ارزش علم‏

ابن هیثم (متوفی بسال 431 ه) از دانشمندان نامی اسلام است، که بالغ بر یکصد کتاب در ریاضیات و هیئت و فلسفه و فیزیک و طب به وی نسبت می‏دهند.
کتاب المناظر و المرایا تألیف وی از کتب بی‏نظیر است که برای نخستین بار، بحث فیزیکی نور و انکسار و انعکاس آنرا مطرح ساخته، و با اندیشه‏ای مواج در آن باره سخن گفته است.
ابن هیثم حکیمی وارسته و پارسا بود، و در بزرگداشت دین و مذهب سعی بلیغ مبذول می‏داشت، بعکس برخی از حکما که چندان در اندیشه رعایت جهان شرعی و مبانی مذهبی نبودند.
کتابهائی که ابن هیثم در ریاضیات نوشته است بزرگتر از آنست که توصیف شود.
علاوه بر این علم را فقط به عنوان این که علم است بسیار بزرگ می‏شمرد و مقام آنرا گرامی می‏داشت. یکی از امرای سمنان به نام سرخاب آهنگ وی نمود، تا از معلومات او استفاده کند، و در محضرش لوازم شاگردی به عمل آورد.
ابن هیثم گفت: باید ماهیانه یکصد دینار طلا بپردازی تا حکمت و فلسفه را به تو بیاموزم، امیر پذیرفت و با این قرار داد نزد وی به تحصیل پرداخت، و هر ماه، ماهانه خود را می‏پرداخت.
وقتی امیر پس از کسب فضل و کمال خواست از نزد استاد رخصت حاصل کند، ابن هیثم تمام وجوه شهریه او که همه را نگاه داشته بود، یکجا به وی مسترد نمود، و چیزی از آنرا برای خود برنداشت.
چون اصرار امیر را برای تقبل شهریه دید گفت: من نیازی به آن ندارم، خواستم به این وسیله شوق تو را برای کسب دانش آزمایش کنم.
وقتی دیدم که در مقابل علم مال در نظر تو ارزش ندارد، من هم نسبت به آموزش تو رغبت نشان دادم، و تو را پذیرفتم. امیر از قبول وجوه امتناع ورزید و گفت: استاد! من آنرا به تو اهداء می‏کنم. ولی ابن هیثم گفت: نه! این نه هدیه است، و نه رشوه و نه مزد آموزش کار نیک!
بدین گونه شهریه شاگرد ثروتمند را پس داد و آنرا از امیر نامبرده قبول نکرد(17). به گفته حافظ:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود - زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، آدم لئیم

عربی بدوی (21) گرسنه از بادیه برآمد، بر لب آبی رسید دید که عربی دیگر انبان پر گوشت از پشت باز کرده و سر آن بگشاده و پاره پاره نان و گوشت بیرون می‏آورد و می‏خورد. بدوی آمد در برابر وی بنشست.
عرب در اثنای چیز خوردن سر برآورد و عربی را در برابر خود نشسته دید. گفت: یا اخی! از کجا می‏آئی؟ گفت: از قبیله تو.
گفت: بر منازل من گذر کردی؟
گفت: بلی بسی معمور و آبادان دیدم.
عرب مبتهج شد و گفت: سگ مرا که بقاع نام دارد دیدی؟
گفت: رمه تو را عجب پاسبانی می‏کند که از یک میل راه گرگ را مجال آن نیست که پیراهن آن رمه گردد.
گفت: پسرم خالد را دیدی؟
گفت: در مکتب پهلوی معلم نشسته بود و به آواز بلند قرآن می‏خواند.
گفت: مادر خالد را دیدی؟
گفت: بخ بخ (22) مثل او در تمام حی(23) زنی نیست که به کمال عفت و طهارت و غایت عصمت و خدارت(24)
گفت: شتر آبکش مرا دیدی؟
گفت: بغایت فربه و تازه بود، چنانکه پشتش به کوهان برابر شده بود.
گفت: قصر مرا دیدی؟
گفت: ایوان او سر به کیوان رسانیده بود، و من هرگز عالی‏تر از آن بنائی ندیده‏ام.
عرب چون احوال خانمان معلوم کرد و دانست که هیچ مکروهی نیست به فراغت نان و گوشت خوردن گرفت، و بدوی را هیچ نداد و بعد از آنکه سیر بخورد، سر انبان محکم ببست.
بدوی دید که خوشامد گفتن او نتیجه نبخشید ملول شد. در این محل سگی آنجا رسید. صاحب انبان استخوانی که از گوشت مانده بود، پیش او انداخت و برخاست تا انبان به پشت بر کشد و برود.
بدوی بی‏طاقت شد و گفت: اگر سگ تو بقاع زنده می‏بود، راست به این سگ می‏مانست.
عرب گفت: مگر بقاع من مرده است؟
گفت: بلی، در پیش من مرد، بقای عمر تو باد!
پرسید: که سبب آن چه بود؟
گفت: از بسکه شش شتر آبکش تو بخورد کور شد، بعد از آن بمرد.
عرب گفت: شتر آبکش مرا چه آفت رسیده بود که بمرد؟
گفت: او را در تعزیت مادر خالد کشتند.
عرب گفت: مگر مادر خالد بمرد؟
گفت: بلی.
عرب گفت: سبب مردن او چه بود؟
گفت: از بسکه نوحه می‏کرد و سر بر گور خالد می‏کوفت مغزش خلل یافت.
گفت: مرگ خالد بمرد؟
گفت: بلی‏
گفت: سبب مردن او چه بود؟
گفت: قصری و ایوانی که ساخته بودی به زلزله فرود آمد، و خالد در زیر آن بماند.
عرب که این اخبار موحشه استماع نمود، انبان نان و گوشت به صحرا افکند، و با واویلاه، و اثبوراه، راه بادیه گرفت.
بدوی انبان را بربود و فرار نمود و به گوشه‏ای رفت و بقیه نان و گوشت را بخورد، و به جای دعای طعام گفت: لا ارغم الله الاانف اللام. یعنی: خاک آلوده مگر دانا و خدای مگر بینی لئیمان را(25).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ابوهریره

ابو هریره هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم آمدی، روزی گفت: یا ابا هریره! زرنی غبا تزدد حباً: هر روز میا تا محبت زیادت شود. (17)
صاحبدلی را گفتند: بدین خوبی که آفتابست نشنیده‏ایم که کس او را دوست گرفته است، و عشق آورده! گفت: برای آنکه هر روز می‏توان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب!
بدیدار مردم شدن عیب نیست - ولیکن نه چندانکه گویند بس!
اگر خویشتن را ملامت کنی - ملامت نباید شنیدن ز کس (18)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از مرجعی مبارز و وارسته

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از مراجع بزرگ و وارسته و مبارز مرحوم آیت‏الله العظمی سید محمدتقی خوانساری (اعلی‏الله مقامه الشریف) بود، وی بسال 1305 هجری قمری در خوانسار متولد شد و بسال 1371 (7 ذیحجه) از دنیا رفت، قبر شریفش در مسجد بالا سر حرم حضرت معصومه (ع) در قم، کنار قبر شریف آیت‏الله العظمی صدر و آیت‏الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری، قرار دارد.
او در انقلاب عراق علیه استعمار انگلستان، از پیشگامان مبارز و مترقی روحانیت بود، و با سایر علمای مبارز، از جمله میرزامحمدتقی شیرازی (میرزای دوم) و آیت‏الله سید مصطفی کاشانی (پدر آیت‏الله سیدابوالقاسم کاشانی) مدت دو ماه در یکی از مناطق، با کمال استقامت در برابر تجهیزات مدرن اروپائی، ایستادگی نمود.
و بسال 1323 هجری قمری به هندوستان که مستعمره انگلیس بود، تبعید گردید و پس از چهار سال به ایران، وطن خود (خوانسار) بازگشت و پس از مدتی کوتاه، به قم مهاجرت نمود و با مراجع دیگر به نظم و تشکل حوزه علمیه قم در ابعاد مختلف همت نمود، و در جریان خلع ید از شرکت نفت انگلیس و ملی شدن آن، فتاوای او نقش اساسی داشت.
امام خمینی (مدظله‏العالی) درباره این شخصیت بزرگ فرمود: «این آخوند بود که در عراق، به جبهه رفت، و به جنگ رفت و اسیر شد، همین آقای خوانساری رضوان‏الله علیه، مرحوم آقای آسید محمدتقی خوانساری بود، این قدرت را نشکنید، صلاح نیست، صلاح ملت نیست».
حضرت آیت‏الله العظمی شیخ محمدعلی اراکی در فرازی از گفتارش می‏گوید: «در فوت آقای سید محمدتقی خوانساری که در همدان فوت کرد، ایشان (امام خمینی) هم بودند، و من هم بودم... جنازه ایشان (آقای خوانساری) را از همدان حرکت دادند و عده‏ای از روحانیون قم به استقبال آمده بودند، من از هیچ کس ندیدم این قدری که آقای خمینی گریه می‏کرد، گریه کند، شانه‏هایش بالا و پائین می‏رفت، چنان اشک می‏ریخت که من از اولادش چنان گریه ندیدم... هیچ نسبتی با هم نداشتند و مربوط نبودند، فقط عرق دینی داشت.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از شهید آیت‏الله سید مصطفی خمینی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
مجتهد وارسته و علامه و عارف بزرگ، شهید، آیت‏الله حاج آقا مصطفی خمینی فرزند ارشد امام خمینی (مدظله‏العالی) در 12 رجب 1349 قمری در قم دیده به جهان گشود و در هفتم ذیقعده 1397 قمری (1356 شمسی) در سن 48 سالگی در نجف اشرف به شهادت رسید، قبر شریفش در ایوان مطهر مرقد مبارک حضرت علی (ع) کنار قبر علامه حلی قرار گرفته است.
از شهامت این مرد بزرگ به ذکر چند نمونه می‏پردازیم:
1- حدود تابستان سال 1338 شمسی بود، روزی آیت‏الله شهید، با چند نفر از دوستان با دعوت صاحب باغی، به آن باغ می‏روند، تا آن روز که هوا گرم بود، اندکی تغییر آب و هوا دهند.
پس از ساعتی، چند نفر عیاش بی‏دین که یکی از آنها سرهنگ رژیم قلدر شاهنشاهی بود، سرزده وارد باغ می‏شوند و بساط عیش و نوش را در گوشه باغ پهن کرده و حتی شراب می‏خورند و به عربده‏کشی مشغول می‏شوند.
حاج آقا مصطفی، وقتی این وضع را می‏بیند، به صاحب باغ می‏گوید چرا این افراد را به این باغ جا داده‏ای، صاحب باغ می‏گوید: «من به آنها اجازه نداده‏ام و قدرت آن را هم ندارم که آنها را بیرون کنم».
حاج‏آقا مصطفی، آن وضع را تحمل نمی‏کند، بلند می‏شود و آن چند نفر طاغوتی را سنگباران می‏کند، یک سنگ به پیشانی سرهنگ می‏خورد که خون از آن مثل فواره به درخت می‏پاشد، بناچار آنها از باغ فرار می‏کنند.
با توجه به اینکه این زمان، زمان اقتدار طاغوتیان بوده، و هنوز مردم غیر از طلاب خاص، نامی از امام خمینی (مدظله) را نشنیده بودند.
2- ایشان در ماجرای شورش ضد طاغوتی 15 خرداد نقش مؤثری پابپای پدر بزرگوارشان داشتند، در 13 آبان 1343 در قم دستگیر شده و به زندان قزل قلعه تهران برده و مدت 55 روز در آنجا زندانی بودند، سپس در روز سه‏شنبه هشتم دیماه 1343 آزاد و به قم آمدند، استقبال گرم و پرشوری از طرف مردم از ایشان به عمل آمد، ساواک از آزادی ایشان وحشت کرد و پس از دو روز (یعنی دهم دی) مجدداً از طرف ساواک، دستگیر و به ترکیه خدمت پدر بزرگوارشان تبعید شد، و در حدود 9 ماه در خدمت پدر بود و سپس همراه پدر از ترکیه به عراق تبعید گردیدند.
نکته جالب اینکه: هنگام دستگیری آخر در قم (10/10/1343 ش) وقتی سرهنگ مولوی رئیس ساواک قم (دژخیم خشن شاه) با شهید آقا مصطفی تلفنی صحبت می‏کند و او را با سخنان تهدیدآمیز هشدار می‏دهد و می‏گوید کاری نکن که سرنوشت بجائی برسد که پدرت را نگران کند...
آن شهید شجاع، با کمال صلابت جوابهای دندانشکن به سرهنگ مولوی می‏دهد به طوری که سرهنگ، ناچار تلفن را به زمین می‏گذارد.
3- ایشان در زندان و تبعیدگاهها در هر فرصتی استفاده کرده و با جوانان مسلمان تماس می‏گرفت و بذر انقلاب را در دلهای آنها می‏پاشید.
به عنوان نمونه: وقتی که در ترکیه بود، (خودش نقل می‏کرد) روزی از محل تبعید در شهر بورسا، بیرون آمدم و در خیابان قدم می‏زدم، جوانی را دیدم از قرائن فهمیدم ایرانی است، به نزد او رفتم و احوالپرسی کردم، او ایرانی بود، پس از گفتاری با او در رابطه با انقلاب، توسط او به جوانان ایرانی، پیام فرستادم که سکوت نکنند و بپاخیزند.
آنگاه که در نجف اشرف بود، نیز با جوانان تماس داشت، و مکرر با نامه‏ها و تلفن و... با کمال شهامت، جوانان را به مسأله انقلاب و حکوت اسلامی فرا می‏خواند.
4- در نجف اشرف که بود، به روحانیون آماده، سفارش می‏کرد که باید آموزش نظامی ببینند و خودش در حدی که امکان داشت به آموزش حرکات مسلحانه می‏پرداخت، و می‏گفت آیه 60 سوره انفال ما را بر این کار دعوت می‏کند و این آیه دلیل بر آنست که فقهاء باید در بدست آوردن «بسط ید» (قدرت و حکومت) کوشا باشند، اصل آیه این است:
واعدوا لهم مااستطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدوالله وعدوکم...
«برابر دشمنان، آنچه توانائی دارید، از «نیرو» آماده سازید، و همچنین مرکبهای ورزیده (برای میدان نبرد) تا بوسیله آن، خدا و دشمن خویش را بترسانید».
5- سال 1348 شمسی بود، از طرف حزب بعث عراق، وی را احضار کرده و نزد رئیس جمهور وقت «احمد حسن البکر» بردند، حسن البکر در ضمن گفتگو به او هشدار شدید داد که شنیده می‏شود شما در گوشه و کنار مردم را بر ضد حزب بعث می‏شورانی، کاری نکن که با توجه گونه‏ای رفتار شود و در نتیجه موجب نگرانی پدر گردد.
سرانجام حزب خونخوار بعث، با دسیسه‏ای مخفیانه، ایشان را مسموم کرده و به شهادت می‏رسانند، مرگ ناگهانی او برای همگان، مشکوک بود، پزشک معالج گفته بود، اگر اجازه داده شود من با کالبدشکافی اثبات می‏کنم که آیت‏الله آقا مصطفی خمینی مسموم شده است، و بعداً همین پزشک مورد تهدید و تعقیب حزب بعث عراق قرار گرفت.
شهادت این بزرگمرد الهی و شهید آغازگر و پیشتاز آنچنان موجی در ایران ایجاد کرد که باعث انفجار نور و جرقه‏های عظیم انقلاب در ظلمتکده رژیم شاهنشاهی شد، خون پاک او، موجب جریان خون در سال 56 و 57 گردید و سرفصل جدیدی در مبارزه نور بر ضد ظلمت شد و نخست از قم و تهران و تبریز و یزد و کرمان به ترتیب باعث تظاهرات خونین شد و کم کم همه جا را فرا گرفت و انقلاب عظیم اسلامی را در 22 بهمن 1357 شمسی به رهبری امام امت خمینی کبیر (مدظله‏العالی) پی‏ریزی نمود، از این رو امام امت فرمود: «مرگ مصطفی از الطاف خفیّه الهی بود».
به این ترتیب این مجتهد و مدرس و محقق عظیم و عارف و فقیه با شهامت و مفسر کبیر، که مصداق کامل خلف صالح حضرت امام خمینی بود شهد شهادت نوشید و به جایگاه اولیاء بزرگ الهی شتافت.
از دعاهای او است: «خداوندا مراجع ما را طوری قرار بده که مصداق واقعی عظم الخالق من انفسهم و صغرالمخلوق من دونهم (در نظرشان خدا، بزرگ است و مخلوق کوچک) شوند».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، یادی از شهید ابن‏الحسین

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از علمای برجسته قرن چهارم، فیلسوف و شاعر سترگ ابوالحسن، ابن‏الحسین بلخی است که بسال 325 هجری قمری از دنیا رفت.
که شاعر معروف «رودکی» در سوگ او گفت:
از شمار دو چشم یک تن کم gggggو از شمار خرد، هزاران بیش
نقل می‏کنند: روزی وی تنها نشسته بود و به مطالعه کتاب، اشتغال داشت، شخص بی‏سوادی نزد او رفت و گفت: «دیدم تو تنها هستی آمدم تا همدم داشته باشی».
او در پاسخ گفت الان صرت وحیداً «اکنون تنها شدم» (یعنی آنگاه که مشغول مطالعه بودم، در فکرم، افکار گوناگون علماء در جولان بود، و با جمعیتی سروکار داشتم، ولی اینک که تو از علم بهره‏ای نداری و اینجا آمده‏ای، من تنها هستم).
و از اشعار ابن‏الحسین است:
اگر غم را چو آتش دود بودی gggggجهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گربگردی gggggخردمندی نیابی شادمانه


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، وصی حضرت داود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در حدیث آمده: دو نفر مرد برای شکایت به حضور حضرت داود و پیامبر آمدند تا آنحضرت درباره شکایت آنها قضاوت کند.
یکی از آنها گفت: چند درخت مو داشتم، گوسفندان این آقا (اشاره به دیگری) آمده و درختها را چریده‏اند.
خداوند به حضرت داود (ع) وحی کرد: فرزندان خود را به دور خود جمع کن، هر کدام از آنها در این مورد قضاوت صحیح کرد، او «وصی» تو بعد از تو است.
حضرت داود (ع) فرزندان خود را جمع کرد، آنگاه آن دو نفر شاکی، قصه خود را گفتند، در میان فرزندان، سلیمان به صاحب باغ مو گفت: «گوسفندان این مرد چه وقت به باغ «مو» تو آمدند؟».
او عرض کرد: شبانه آمدند.
سلیمان گفت: ای صاحب گوسفند، قضاوت کردم به اینکه بچه‏ها و پشمهای امسال گوسفندان تو مال صاحب باغ است.
داود (ع) به سلیمان فرمود: چرا قضاوت تو براساس سنجش قیمت نبود، با توجه به اینکه علمای بنی‏اسرائیل، سنجش قیمت کرده و گفته‏اند، قیمت درختهای مو، همسان قیمت گوسفندان است (بنابراین صاحب باغ باید گوسفندان را عوض موهای از دست‏رفته‏اش بردارد).
سلیمان (ع) گفت: درختهای مو از ریشه، نابود نشده‏اند، بلکه گوسفندان، میوه و برگهای آنها را خورده‏اند، و این میوه و برگها در سال بعد عود می‏کنند (بنابراین صاحب گوسفند، ضامن بچه‏ها و پشمهای یکساله گوسفندانش می‏باشد).
خداوند به حضرت داود (ع) وحی کرد که قضاوت سلیمان (ع) درست است.
به این ترتیب: سلیمان در میان فرزندان داود (ع) به عنوان وصی و جانشین آنحضرت شناخته شد - باید توجه داشت که قبل از آمدن دو نفر مذکور نزد داود (ع) خداوند به داود، وحی کرده بود که وصی خود را برگزین.
نظر به اینکه حضرت داود (ع) چند فرزند داشت و مادران آنها یکی نبودند، اگر داود (ع) سلیمان را انتخاب می‏کرد، نزاع می‏شد، ولی با وحی خداوند به ترتیب فوق، نزاعی پیش نیامد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ورود دوازده فرشته به محضر پیامبر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سید بن طاووس گوید: راویان حدیث گویند: «هنگامی‏که یکسال از عمر مبارک امام حسین (ع) گذشت، دوازده فرشته به صورتهای گوناگون به محضر رسول خدا (ص) آمدند، یکی به صورت شیر، دومی‏به صورت گاو، سومی‏به صورت اژدها و چهارمی‏به صورت انسان و هشت فرشته دیگر به صورت دیگر که با چهره‏های برافروخته و چشمای گریان و بالهای گسترده بودند و عرض کردند: ای محمد (ص) به فرزندت حسین (ع) پسر فاطمه آن خواهد آمد که از ناحیه قابیل (یکی از فرزندان آدم) به هابیل رسید، و مانند پاداش هابیل به حسین (ع) داده خواهد شد، و برعهده قاتل او همان بار گناهی است که بر قاتل هابیل هست.
و در همه آسمانها فرشته مقرّبی نبود، مگر اینکه به محضر حسین (ع) رسیده و همه پس از عرض سلام، مراتب تسلیت خود را عرض کرده و از پاداش عظیمی که به آنحضرت داده می‏شود، خبر دادند، و خاک قبرش را به رسول خدا (ص) نشان می‏دادند، و آن بزرگوار عرض می‏کرد: خداوندا خوار کن کسی را که حسین (ع) را خوار کند و بکش آن را که حسین (ع) را بکشد و قاتلش را به آرزویش نرسان».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نه جبر نه تفویض

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
روایت شده: هنگامی که آیه 27 و 28 سوره (تکویر) نازل شده:
ان هو الاّ ذکر للعالمین - لمن شاء منکم ان یستقیم.
«نیست این قرآن، مگر مایه پند و بیداری برای جهانیان، برای هرکس از شما که بخواهد، راه راست در پیش گیرد).
ابوجهل که از سران «مکتب تفویض» بود، گفت: «خوب شد، این همان مذهبی است که من، بر آن هستم، که خداوند، امور را به مخلوقاتش واگذارده است).
در ردّ مکتب بی پایه او، آیه 29 همین سوره نازل گردید:
و ما تشائون الاّ ان یشاء اللَّه رب العالمین: «و نمی خواهید جز آنچه را خداوندی که پروردگار جهانیان است، بخواهد».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نمونه‏ای از لجاجت مشرکان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
پیامبر (ص) در آغاز بعثت، (پس از توحید) درباره معاد، بسیار سخن می‏گفت (چنانکه سوره‏های مکی بخصوص سوره‏های کوچک آخر قرآن گواه این مطلب است).
مشرکان لجوج با انواع و اقسام حرکات، سخن پیامبر (ص) را به مسخره گرفته و رد می‏کردند از جمله از آنها شخصی بنام اخنس و دامادش عدی بن ربیعه بودند، اتفاقاً این دو نفر در همسایگی پیامبر (ص) سکونت داشتند.
روزی نزد پیامبر (ص) آمده، به صورت مسخره‏آمیز می‏گفتند: «روز قیامت چگونه است، و کی خواهد بود؟... سپس افزودند: اگر ما آن روز را با چشم خود ببینیم، تصدیق نمی‏کنیم، آیا ممکن است خداوند این استخوانهای (پوسیده و متفرق) را جمع کرده و به صورت اول هر یک را در جای خود قرار دهد؟، نه باور کردنی نیست!».
پیامبر (ص) از شرّ لجاجت آنها به خدا پناه برد و عرض کرد: اللهم اکفنی شرّ جاری السوء: «خداوندا مرا از شرّ این دو همسایه بد کفایت کن و نگهدار» در این هنگام آیات آغاز سوره قیامت نازل گردید که در آیه 3 و 4 این سوره می‏خوانیم: ایحسب الانسان ان لن نجمع عظامه - بلی قادرین علی ان نسوی بنانه: «آیا انسان می‏پندارد که ما استخوانهای او را به گردهم نمی‏آوریم، بلکه ما قادر هستیم که سر انگشتان او را درست و موزون سازیم».
با توجه به اینکه: سر انگشتان و خطوط پر اسرار و ظریف آنها، از شگفتیهای بسیار عجیب خلقت است، به گونه‏ای که دانشمندان می‏گویند خطوط سر انگشتان همه انسانها با همدیگر تفاوت دارد، و سر انگشت هر کسی معرف همان کس است و بر همین اساس، با انگشت نگاری، مجرم را پیدا می‏کننند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، نمونه‏ای از قدرت و صداقت جبرئیل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در قرآن در سوره کورت، آیه 20 و 21 در وصف جبرئیل می‏خوانیم: ذی قوة عند ذی‏العرش مکین - مطاع ثم امین.
یعنی: «جبرئیل صاحب نیرو است، و در پیشگاه صاحب عرش (خدا) دارای مقام بسیار عالی است، او فرمانروا و امین و درستکار است».
در حدیث آمده: پس از نزول این دو آیه، رسول خدا (ص) به جبرئیل فرمود: پروردگار تو چه زیبا تو را ستوده، آنجا که می‏فرماید: «صاحب نیرو، در پیشگاه صاحب عرش (خدا) دارای مقام بس عالی است، و فرمانروای امین و راستگو می‏باشد؟».
ای جبرئیل! قوت و نیروی تو، و امانت و صداقت تو چیست؟
جبرئیل عرض کرد: اما (نمونه‏ای) از نیروی من، بدانکه من از طرف خداوند به سوی شهرهای قوم لوط (برای عذاب رسانی به آن قوم) مبعوث شدم، آنها در چهار شهر بودند و هر شهری دارای چهارصد هزار جنگجو بود، غیر از کودکان، من آن شهرها را از زمین برداشتم و به آسمان بردم، تا آنجا که فرشتگان آسمان صدای خروسها و سگهای آنها را شنیدند، و سپس به زمین آوردم و زیرورو کردم.
و اما نمونه‏ای از امانت و صداقت من، اینکه: «هیچ دستوری به من داده نشد که کمترین خطائی در اجرای آن دستور بکنم».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0