حكايت عارفانه ، استعداد
بهمنیار یکی از دانشمندان بزرگ و حکمای ایران است. او سرآمد شاگردان فیلسوف شهیر شرق شیخ الرئیس ابوعلی سینا بود. بهمنیار کسی است که مشکلات کتب شیخ را حل نمود و دقایق فکر او را کشف کرد، و به درک بسیاری از رموز علوم و اسرار منطق و فلسفه نائل گشت.
او در میان انبوه شاگردان ابن سینا از همه معروفتر و به وی نزدیکتر و نبوغش از همه بیشتر بود.
پیش از این که به محضر شیخ راه یابد، روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری میگذشت و دید پسر بچهای جلو دکان آهنگری ایستاده و از آهنگر مقداری آتش طلب میکند.
آهنگر نگاهی به سر و وضع پسر بچه انداخت و گفت: ظرفت را بگیر تا آتش در آن بریزم.
پسر بچه فوراً متوجه شد که با دست خالی آمده است، در حالی که لازم بود ظرفی با خود میآورد. از اینرو نخست نگاهی به آهنگر کرد و سپس بیدرنگ خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت و آنرا پهن کرد و به آهنگر گفت:
این هم ظرف! بریز!
ابن سینا که خود نابغهای بزرگ بود و درباره هوش و استعداد فوق العادهاش داستانها نوشتهاند، از تیز هوشی و استعداد خداداد پسر بچه در شگفت ماند، و در دل بر این گونه استعدادها که بر اثر فقدان شرایط نداشتن زمینههای مساعد برای شکوفائی همچون آتش زیر خاکستر رفته رفته خاموش میشود و از قوه به فعل نمیآید، افسوس خورد، سپس جلو رفت و نام پسر بچه را پرسید و دانست که نامش بهمنیار و از یک خانواده زردشتی است که مانند برخی از ایرانیان آن روز، هنوز مسلمان نشده بود.
ابن سینا از بهمنیار خواست نزد وی بماند که در تعلیم و تربیتش بکوشد تا در آینده دانشمندی بزرگ شود و به مقام بلندی برسد.
بهمنیار هم دعوت شیخ را پذیرفت و به خدمت وی پرداخت و همه جا مانند سایه دنبال او بود. چیزی نگذشت که مسلمان شد و با استفاده از محضر شیخ از حکمای نامی به شمار آمد. او در علوم معقول کتابهای با ارزشی نوشته و به یادگار گذارده و حکما و دانشمندان بزرگی را تربیت کرده است.
کتاب التحصیل در منطق طبیعی و الهی شاهکار اوست که از هزار سال تا کنون همواره مورد استفاده حکما و فلاسفه اسلام و بیگانه بوده است.(12)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
در سال نهم هجری، پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم عدهای همراه ولید بن عقبه به سوی قبیله بنی مصطلق اعزام داشت، تا زکوة آنها را جمع کرده بیاورند. در زمان جاهلیت میان ولید و قبیله بنی مصطلق خونی ریخته شده بود، و بهمین جهت بنی مصطلق کینه او را در دل داشتند، ولی موقعی که شنیدند پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم او را به اتفاق جمعی از مسلمین برای اخذ زکوة به سوی آنها اعزام فرموده است، سابقه دشمنی خود را با او فراموش کردند و به استقبالش شتافتند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سابقه ایمان و فداکاری امیرمؤمنان علیه السلام را در پیشرفت آئین اسلام چیزی نیست که احتیاج به شرح و بسط داشته باشد. زیرا مانند آفتاب نیمروز روشن و معلوم است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بازرگانی را شنیدم که صد و پنچاه شتر بار داشت. و چهل بنده و خدمتکار، شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش برد. همه شب نیارامید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم(18) به ترکستانست، و فلان بضاعت به هندوستان. این قباله فلان زمین است، و فلان چیز را فلان کس ضمین(19) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابن هیثم (متوفی بسال 431 ه) از دانشمندان نامی اسلام است، که بالغ بر یکصد کتاب در ریاضیات و هیئت و فلسفه و فیزیک و طب به وی نسبت میدهند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عربی بدوی (21) گرسنه از بادیه برآمد، بر لب آبی رسید دید که عربی دیگر انبان پر گوشت از پشت باز کرده و سر آن بگشاده و پاره پاره نان و گوشت بیرون میآورد و میخورد. بدوی آمد در برابر وی بنشست. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابو هریره هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم آمدی، روزی گفت: یا ابا هریره! زرنی غبا تزدد حباً: هر روز میا تا محبت زیادت شود. (17) نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 حكايت عارفانه ، استاندار تازیانه میخورد
ولید روی حساب سابق، گمان کرد افراد قبیله که به پیشباز میآمدند نسبت به وی قصد سوئی دارند. از اینرو از همانجا برگشت و به عرض پیغمبر رسانید که: بنی مصطلق راه ارتداد پیش گرفته و از دین خدا برگشتند، و از پرداخت زکوة سر باز زدند و میخواستند مرا بکشند!
ولی درست در همان موقع این آیه شریفه از جانب خداوند بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرود آمد:
(ای کسانیکه ایمان آوردهاید، اگر شخص فاسقی آمد و خبری به شما داد درباره آن تحقیق کنید مبادا مردمی از روی نادانی صدمه ببینند، و شما با کار خودتان پشیمان شوید(27)) طولی نکشید که سرشناسان بنی مصطلق به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شرفیاب شدند، و جریان را نقل کردند و آمادگی خود را برای پرداخت زکوة و انجام اوامر مطاع رسول خدا اعلام داشتند! بدینگونه دروغ و فسق ولید فاش گردید!
ولید این سوء نیت و انحراف را از پدرش عقبة ابن ابی معیط به ارث برده بود. عقبه قبل از ظهور اسلام در مکه همسایه پیغمبر بود، ولی بعد از آنکه کار پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بالا گرفت و بر ضد بتپرستی قیام کرد، او نیز از افراد سرشناسی بود که به مخالفت آنحضرت برخاست، و چون همسایه پیغمبر بود، بیش از دیگران حضرت را میآزرد. حتی روزی با کمال بیشرمی آب دهان، به صورت مبارک پیغمبر افکند و گستاخی را از حد گذرانید.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: ای عقبه گویا میبینم که چون از مکه خارج شوی گردنت را بزنیم و بارها میفرمود: من در میان دو همسایه شرور: ابولهب و عقبة بن ابی معیط قرار گرفته بودم! عقبه در سال دوم هجری در جنگ بدر اسیر شد و به فرمان پیغمبر، امیر مؤمنان علیه السلام او را گردن زد و به سزای کردار زشت خود رسید.
ولید پسر او به ظاهر مسلمان شد، پیغمبر هم او را مانند سایر مسلمین مینگریست. تا این ماجرای زکوة گرفتن قبیله بنی مصطلق او را مانند پدرش رسوا گردانید و از نظر خدا و پیغمبر و مسلمانان انداخت و منفور خاص و عام شد.
ولی چون برادر مادری عثمان بن عفان بود، با همه بدنامی در زمان خلافت وی، به استانداری کوفه، مرکز عراق منصوب گشت!
ولید در کوفه با خاطری آسوده به عیش و نوش میپرداخت و از صرف بیتالمال مسلمین در راه میگساری و فسق و فجور، خودداری نمیکرد. کسی هم جرئت نداشت او را از اعمال نامشروعی که پیش گرفته بود باز دارد.
موقعی که ولید به استانداری کوفه رسید عبدالله مسعود، صحابی معروف و مرد نامی اسلام، خزانهدار بیتالمال بود. روزی ولید مبلغ معتنابهی، از بیتالمال وام گرفت. عبدالله مسعود هم به این شرط که در موعد مقرر به خزانه مسترد نماید، به وی داد، اما ولید از پرداخت وام امتناع ورزید. وقتی عبدالله مسعود از وی مطالبه کرد از پرداخت آن سر باز زد، و برای این که خود را از بازخواست ابن مسعود آسوده گرداند، جریان را به خلیفه اطلاع داد. عثمان هم به عبدالله مسعود نوشت: تو خزانهدار ما هستی کاری به کار ولید نداشته باش!
عبدالله مسعود به مسجد کوفه آمد و در مقابل مردم کلیدهای خزانه را به دور افکند و گفت: من گمان میکردم خزانهدار مسلمانان هستم، ولی اگر بنا باشد خزانهدار عثمان باشم، حاضر نیستم این سمت را بعهده بگیرم!
عبدالله سنان میگوید: ابن مسعود به مسجد کوفه آمد و گفت: ای مردم کوفه! من صد هزار درهم بیتالمال را از دست دادهام، ولی خلیفه مسلمین آنرا از من بازخواست نکرده است! این وجوهی بود که استاندار از وی گرفته بود.
چون این خبر به ولید رسید، جریان را به عثمان گزارش داد. خلیفه هم دستور داد عبدالله مسعود آزاد مردی که دزدی استاندار غارتگر را فاش ساخته بود از کار برکنار شود! خیانت و خودسری ولید بن عقبه استاندار کوفه به همین جا خاتمه نیافت، بلکه کار غارتگری و خوش گذرانی او به جای باریکتری کشید. او چون کدخدا را دیده بود، ده را میچاپید و به هر عمل ناشایستی دست میزد و از کسی هم باک نداشت.
از جمله شبی به میگساری پرداخت و چندان افراط کرد که هنگام صبح با حالت مستی به مسجد جامع کوفه آمد و طبق معمول با مردم نماز جماعت گزارد. در اثنای نماز بنای بدمستی نهاد و اشعار عاشقانه خواند و چون بحال خود نبود، به جای دو رکعت نماز صبح، چهار رکعت خواند! سپس روبرو گردانید و به نماز گزاران پشت سر خود گفت: امروز نشاط خوبی دارم اگر بخواهید میتوانم زیادتر هم بخوانم؟!
عتاب بن علاق یکی از اشراف بنی عوافه گفت نماز ما از دولت سر شما قضا شد، همین قدر که خواندی کافی است. خداوند خیری به تو ارزانی ندارد. سپس مشتی خاک و شن از کف برداشت و به صورت استاندار پاشید.
دیگری گفت ما از تو در شگفت نیستیم، از کسی درشگفتیم که چون تو فاسق رسوائی را بر ما مسلط نموده است!
ولید به کلی از حال رفته بود، چندانکه استفراغ کرد و محراب مسجد را آلوده ساخت. آنگاه بیحال و مدهوش بگوشهای افتاد. اطرافیان او که وضع را بدین گونه دیدند، او را برداشته و به خانه بردند، و روی تختش خوابانیدند، ولی او چندان شراب خورده بود و آنقدر مست بود که به این زودیها به هوش نیامد!
جمعی از حاضران که ناظر اوضاع بودند، دل به دریا زدند و گفتند هر چه بادا باد! سپس انگشتر استاندار را در حالی که بیهوش افتاده بود از دستش بیرون آوردند، و چهار نفر که از مردان خوش نام و شاهد واقعه بودند، برای گزارش امر به خلیفه و ادای شهادت رهسپار مدینه شدند.
هنگامی که موضوع شرابخوری ولید با آن کیفیت مفتضح به اطلاع عثمان رسید. برآشفت و شهود را مورد تهدید و سرزنش قرار داد که چرا ولید برادر او را رسوا کردهاند! عثمان از یکی از گواهان به نام جندب بن زهیر پرسید: تو خود برادر مرا به چشم دیدی که شراب مینوشد؟!
جندب گفت: من شراب خوردن او را ندیدم، ولی دیدم او بیهوش است و استفراغ میکند، و من انگشترش را از دستش در آوردم، اما او ملتفت نشد و همچنان مست و لایعقل بود!
عثمان تازیانه به دست گرفت و چند ضربه بر بدن جندب نواخت، سپس او را بیرون کرد! شهود که از خلیفه مأیوس، و مرعوب شدند و از اقدام خود نتیجهای نگرفتند، رفتند نزد عایشه همسر پیغمبر (ص) و ماجرای شرابخواری ولید و عکسالعمل عثمان و سهل انگاری او را در این باره به اطلاع وی رساندند.
عایشه که با عثمان مخالف بود، در حالی که فریاد میکشید گفت: عثمان اجرای احکام خدا را تعطیل و شهود قضیه را تهدید کرده است. سپس برخاست و آمد نزد عثمان و رسماً به وی اعتراض نمود. عثمان هم جواب او را با درشتی داد. در نتیجه گفتگوی آنها بالا گرفت. حاضران جمعی به جان هم افتادند. این نخستین زد و خوردی بود که بعد از رحلت پیغمبر (ص) میان مسلمانان در گرفت، ولی اصل موضوع همچنان بینتیجه ماند!
طلحه و زبیر دو تن از ریش سفیدان قوم هم به ملاقات خلیفه آمدند و به آن حضرت که به واسطه سستی و سهل انگاری و دنیا پرستی مردم از صحنه سیاست برکنار بود، عارض شدند.
علی (ع) آمد نزد عثمان و به وی فرمود: اجرای حکم الهی را درباره تبهکاران تعطیل نمودی، و افرادی را که شهادت به فسق برادرت دادند کتک زدی، و احکام خدا را دگرگون ساختی با این که عمر بن الخطاب به تو سفارش کرد که مردان بنی امیه و مخصوصاً اولاد ابی معیط را بر گردن مردم مسلط مکن! چرا این فاسق را بر سر مردم مسلط کردی؟!
عثمان پرسید اکنون نظر شما چیست و چه باید کرد؟ حضرت فرمود: باید فوری ولید را از حکومت کوفه معزول نمائی و دیگر هیچ کاری به وی محول نکنی. سپس شهود را احضار کن اگر گواهی آنها از روی گمان و دشمنی نبود، باید حد شرابخوار را درباره ولید جاری نمایی.
عثمان که از هر طرف در فشار قرار گرفته بود ناگزیر سعید بن عاص یکی دیگر از خویشان خود را که از لحاظ سوء پیشینه کمتر از ولید نبود، به استانداری کوفه منصوب نمود و دستور داد که ولید را روانه مدینه کند.
سعید بن عاص چون به کوفه رسید، ولید را به مدینه فرستاد، سپس منبری را که ولید بر آن مینشست، تطهیر نمود! همچنین دارالاماره و مقر حکومت را که آلوده به شراب و نجس شده بود تطهیر کرد!
بعد از ورود ولید استاندار معزول به مدینه، بر اثر فشار افکار عمومی و اصرار شخص امیرالمؤمنین (ع) عثمان شهود را طلبید و یک بار دیگر از آنها بازپرسی نمود، و چون موضوع مسلم و قابل انکار نبود، ولید را خواست و لباس فاخری (به جای لباس مقصرین و محکومین) به وی پوشانید و با کمال عزت در اتاقی نشانید، آنگاه اعلام کرد هر کس میخواهد، برود او را حد بزند!
هر کس برای حد زدن او میرفت، ولید را به یاد خویشاوندی خود با خلیفه میانداخت و میگفت: دست از من بردار و خلیفه را نسبت به خود خشمگین مساز، و او هم خودداری مینمود.
همین که علی علیه السلام این صحنه سازی را نگریست، سخت خشمگین شد و تازیانه به دست گرفت و در حالی که فرزند بزرگش امام حسن علیه السلام نیز در خدمتش بود، وارد اتاق شد. ولید باز همان سخنانی که دیگران را فریب داده و مرعوب ساخته بود، به زبان آورد.
حضرت فرمود ساکت باش! بنی اسرائیل چون اجرای حدود الهی را تعطیل نمودند، نابود شدند، اگر من هم به خاطر خویشاوندی تو با خلیفه از اجرای حدود الهی صرفنظر کنم، مؤمن نیستم.
ولید که دید حضرت مصمم است او را حد بزند، برخاست که از چنگ حضرت بگریزد، ولی علی (ع) او را گرفت و به زمین افکند.
آنگاه با تازیانهای که دو شاخه داشت، ولید را زیر ضربات محکم و پی در پی خود گرفت. هشتاد تازیانه که حد شرابخوار است بر بدن او نواخت و بدین گونه حکم خدا را درباره او جاری ساخت.
عثمان که هیچ انتظار به زمین زدن برادرش آنهم در حضور خود را نداشت گفت: یا علی! تو حق نداری که با ولید این طور رفتار کنی.
حضرت فرمود: ولید شراب خورده و مرتکب فسق گردیده و مانع شده که حکم خدا جاری گردد. او شایسته کیفری بیش از این است که دیدی (28)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، از علی آموز اخلاق عمل
با این وصف در شبی که میخواست جان به جهان آفرین تسلیم و به جهان باقی سفر کند و این قفس خاکی را به اسیران آن تسلیم نماید، به فرزند بزرگش حضرت امام حسن علیه السلام سفارش میکند که جنازه مرا در شهر کوفه دفن نکنید، و پیش از آنکه سپیده صبح بدمد، ببرید به سرزمین غری (واقع در حومه کوفه مرکز خلافت آن حضرت) و در آنجا به خاک بسپارید، و آن محل را از انظار پوشیده بدارید!
علیت سفارش حضرت در پنهان نگاه داشتن مرقد منورش این بود که میدانست چنانچه دشمنان و بدخواهانش که آن روز بیشتر فرقه خوارج بودند از حل دفن آن حضرت اطلاع یابند، از اسائه ادب و قصد سوء نسبت به آن تربت پاک خودداری نخواهند کرد.
بامداد روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال چهلم هجری، پیش از آنکه هوا روشن شود، فرزندان مولای متقیان، امام حسن و امام حسین و جمعی از مردان شایسته اسلام و خواص درگاه آن حضرت بدن مرد نمونه اسلام را از کوفه حرکت دادند و در همین موضع که هم اکنون بارگاه پرافتخارش سر بر آسمان کشیده است، به خاک سپردند، آنگاه بعد از سوگواری پر شوری که بر آن تربت پاک به عمل آوردند، به سوی کوفه بازگشتند.
هنگام بازگشت نرسیده به شهر، صدای ناله جانسوزی شنیدند. معلوم شد پیرمردی نابیناست که زمین گیر شده و تاب و توان خود را از دست داده، و در آن حال زانوی غم بغل گرفته و سرشک اشک از دیدگان فرو میریزد و گریه زاری میکند.
امام حسن (ع) جلوتر رفت و پرسید: ای پیرمرد چرا اینقدر بیتابی میکنی! و اینطور ناله و زاری مینمائی؟
پیرمرد گفت: ای آقا میبینی که من مردی نابینا و سالخوردهام و دسترسی به کسی ندارم و راه به جائی نمیبرم.
- تاکنون چه میکردی، و چگونه میگذراندی؟
- ای آقا! مرد بزرگواری در این شهر بود که پیوسته به من سر میزد و آب و غذا برایم میآورد، ولی اکنون سه روز است که نیامده است و از او خبر ندارم!
- در این مدت از وی نپرسیدی که نامش چیست؟
- بارها نامش را میپرسیدم، ولی او هر بار میگفت: من بندهای از بندگان خدا هستم. وقتی وارد این محل میشد، نوری از وی در این خانه میتابید، و احساس میکردم که در و دیواری از بوی خوش او، عطرآگین شده است.
همین که سخنان پیرمرد به اینجا رسید امام حسن و امام حسین (ع) و همراهان بیاختیار گریستند، و گفتند:
- ای پیرمرد! میدانی او کی بود؟
- نه! کی بود؟
او پدر بزرگوار ما بوده است.
- شما کیستید؟
- ما حسن و حسین نوادگان پیغمبر هستیم، و آن مرد بزرگ هم امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب پیشوای مسلمانان بود.
پیرمرد بینوا فریاد کشید و گفت: عجب! چه که دیگر آن حضرت پیدا نیست به نزد من نمیآید؟
- ای پیرمرد! پدر ما در شب نوزدهم ضربت خورد، و سه روز بیمار بود و دیشب چشم از جهان فروبست، امروز او را دفن کردیم و اینک از سر قبر او برمیگردیم
پپیرمرد نالهکنان دست برد و دامن آنها را گرفت و گفت: آقازادگان عزیز! شما را سوگند میدهم به پدر بزرگوارتان که مرا ببرید بالین تربت پاک او.
امام حسن و امام حسین علیهما السلام و همراهان نیز به حال پیرمرد رقت بردند و از همانجا بازگشتند، و او را آوردند به سر مرقد منور امیرالمؤمنین علیه السلام.
همین که پیرمرد شنید که آنجا قبر مقدس امیرمؤمنان (ع) است، صورت خود را رومی ان تربت تابناک گذارد و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، و در میان اشک و آه و ناله و فریاد میگفت: خدایا، تو را قسم میدهم به مقام عصمت و طهارت امیرالمؤمنین (ع) که مرگ مرا برسان، نمیخواهم بعد از آن حضرت یک لحظه زنده باشم.
پیرمرد بیچاره گریه میکرد و ناله مینمود و از خداوند تقاضای مرگ خود داشت. دیدند صدایش آرام شد و باز هم آرامتر تا بکلی نفسش بند آمد و نقش بر زمین شد.
همین که به سراغ او رفتند دیدند ندای حق را لبیک گفته و جان به جان آفرین تسلیم نموده است. امام حسن و امام حسین هم او را غسل دادند و کفن نمودند و در همانجا یعنی کنار مرقد منور امیرالمؤمنین (ع) به خاک سپردند.(52)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، آرزوی طولانی
گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوائی خوش است، و باز گفتی نه، که دریای مغرب مشوش است.
سعدیا سفری دیگرم در پیش است که اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشهای بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد، و از آنجا کاسه چینی به روم آرم، و دیبای رومی به هند، و فولاد هندی به حلب، و آبگینه حلبی به یمن، و برد یمانی به پارس، وزان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.
انصاف از این مالیخولیا چندان فرو گفت که بیشتر طاقت گفتنش نماند.
گفت سعدیا! تو هم سخنی بگوی، از آنها که دیدهای و شنیدهای گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور(20)- بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را - یا قناعت پر کند یا خاک گور(21)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ارزش علم
کتاب المناظر و المرایا تألیف وی از کتب بینظیر است که برای نخستین بار، بحث فیزیکی نور و انکسار و انعکاس آنرا مطرح ساخته، و با اندیشهای مواج در آن باره سخن گفته است.
ابن هیثم حکیمی وارسته و پارسا بود، و در بزرگداشت دین و مذهب سعی بلیغ مبذول میداشت، بعکس برخی از حکما که چندان در اندیشه رعایت جهان شرعی و مبانی مذهبی نبودند.
کتابهائی که ابن هیثم در ریاضیات نوشته است بزرگتر از آنست که توصیف شود.
علاوه بر این علم را فقط به عنوان این که علم است بسیار بزرگ میشمرد و مقام آنرا گرامی میداشت. یکی از امرای سمنان به نام سرخاب آهنگ وی نمود، تا از معلومات او استفاده کند، و در محضرش لوازم شاگردی به عمل آورد.
ابن هیثم گفت: باید ماهیانه یکصد دینار طلا بپردازی تا حکمت و فلسفه را به تو بیاموزم، امیر پذیرفت و با این قرار داد نزد وی به تحصیل پرداخت، و هر ماه، ماهانه خود را میپرداخت.
وقتی امیر پس از کسب فضل و کمال خواست از نزد استاد رخصت حاصل کند، ابن هیثم تمام وجوه شهریه او که همه را نگاه داشته بود، یکجا به وی مسترد نمود، و چیزی از آنرا برای خود برنداشت.
چون اصرار امیر را برای تقبل شهریه دید گفت: من نیازی به آن ندارم، خواستم به این وسیله شوق تو را برای کسب دانش آزمایش کنم.
وقتی دیدم که در مقابل علم مال در نظر تو ارزش ندارد، من هم نسبت به آموزش تو رغبت نشان دادم، و تو را پذیرفتم. امیر از قبول وجوه امتناع ورزید و گفت: استاد! من آنرا به تو اهداء میکنم. ولی ابن هیثم گفت: نه! این نه هدیه است، و نه رشوه و نه مزد آموزش کار نیک!
بدین گونه شهریه شاگرد ثروتمند را پس داد و آنرا از امیر نامبرده قبول نکرد(17). به گفته حافظ:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود - زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، آدم لئیم
عرب در اثنای چیز خوردن سر برآورد و عربی را در برابر خود نشسته دید. گفت: یا اخی! از کجا میآئی؟ گفت: از قبیله تو.
گفت: بر منازل من گذر کردی؟
گفت: بلی بسی معمور و آبادان دیدم.
عرب مبتهج شد و گفت: سگ مرا که بقاع نام دارد دیدی؟
گفت: رمه تو را عجب پاسبانی میکند که از یک میل راه گرگ را مجال آن نیست که پیراهن آن رمه گردد.
گفت: پسرم خالد را دیدی؟
گفت: در مکتب پهلوی معلم نشسته بود و به آواز بلند قرآن میخواند.
گفت: مادر خالد را دیدی؟
گفت: بخ بخ (22) مثل او در تمام حی(23) زنی نیست که به کمال عفت و طهارت و غایت عصمت و خدارت(24)
گفت: شتر آبکش مرا دیدی؟
گفت: بغایت فربه و تازه بود، چنانکه پشتش به کوهان برابر شده بود.
گفت: قصر مرا دیدی؟
گفت: ایوان او سر به کیوان رسانیده بود، و من هرگز عالیتر از آن بنائی ندیدهام.
عرب چون احوال خانمان معلوم کرد و دانست که هیچ مکروهی نیست به فراغت نان و گوشت خوردن گرفت، و بدوی را هیچ نداد و بعد از آنکه سیر بخورد، سر انبان محکم ببست.
بدوی دید که خوشامد گفتن او نتیجه نبخشید ملول شد. در این محل سگی آنجا رسید. صاحب انبان استخوانی که از گوشت مانده بود، پیش او انداخت و برخاست تا انبان به پشت بر کشد و برود.
بدوی بیطاقت شد و گفت: اگر سگ تو بقاع زنده میبود، راست به این سگ میمانست.
عرب گفت: مگر بقاع من مرده است؟
گفت: بلی، در پیش من مرد، بقای عمر تو باد!
پرسید: که سبب آن چه بود؟
گفت: از بسکه شش شتر آبکش تو بخورد کور شد، بعد از آن بمرد.
عرب گفت: شتر آبکش مرا چه آفت رسیده بود که بمرد؟
گفت: او را در تعزیت مادر خالد کشتند.
عرب گفت: مگر مادر خالد بمرد؟
گفت: بلی.
عرب گفت: سبب مردن او چه بود؟
گفت: از بسکه نوحه میکرد و سر بر گور خالد میکوفت مغزش خلل یافت.
گفت: مرگ خالد بمرد؟
گفت: بلی
گفت: سبب مردن او چه بود؟
گفت: قصری و ایوانی که ساخته بودی به زلزله فرود آمد، و خالد در زیر آن بماند.
عرب که این اخبار موحشه استماع نمود، انبان نان و گوشت به صحرا افکند، و با واویلاه، و اثبوراه، راه بادیه گرفت.
بدوی انبان را بربود و فرار نمود و به گوشهای رفت و بقیه نان و گوشت را بخورد، و به جای دعای طعام گفت: لا ارغم الله الاانف اللام. یعنی: خاک آلوده مگر دانا و خدای مگر بینی لئیمان را(25).
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ابوهریره
صاحبدلی را گفتند: بدین خوبی که آفتابست نشنیدهایم که کس او را دوست گرفته است، و عشق آورده! گفت: برای آنکه هر روز میتوان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب!
بدیدار مردم شدن عیب نیست - ولیکن نه چندانکه گویند بس!
اگر خویشتن را ملامت کنی - ملامت نباید شنیدن ز کس (18)
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، یادی از مرجعی مبارز و وارسته
یکی از مراجع بزرگ و وارسته و مبارز مرحوم آیتالله العظمی سید محمدتقی خوانساری (اعلیالله مقامه الشریف) بود، وی بسال 1305 هجری قمری در خوانسار متولد شد و بسال 1371 (7 ذیحجه) از دنیا رفت، قبر شریفش در مسجد بالا سر حرم حضرت معصومه (ع) در قم، کنار قبر شریف آیتالله العظمی صدر و آیتالله العظمی شیخ عبدالکریم حائری، قرار دارد.
او در انقلاب عراق علیه استعمار انگلستان، از پیشگامان مبارز و مترقی روحانیت بود، و با سایر علمای مبارز، از جمله میرزامحمدتقی شیرازی (میرزای دوم) و آیتالله سید مصطفی کاشانی (پدر آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی) مدت دو ماه در یکی از مناطق، با کمال استقامت در برابر تجهیزات مدرن اروپائی، ایستادگی نمود.
و بسال 1323 هجری قمری به هندوستان که مستعمره انگلیس بود، تبعید گردید و پس از چهار سال به ایران، وطن خود (خوانسار) بازگشت و پس از مدتی کوتاه، به قم مهاجرت نمود و با مراجع دیگر به نظم و تشکل حوزه علمیه قم در ابعاد مختلف همت نمود، و در جریان خلع ید از شرکت نفت انگلیس و ملی شدن آن، فتاوای او نقش اساسی داشت.
امام خمینی (مدظلهالعالی) درباره این شخصیت بزرگ فرمود: «این آخوند بود که در عراق، به جبهه رفت، و به جنگ رفت و اسیر شد، همین آقای خوانساری رضوانالله علیه، مرحوم آقای آسید محمدتقی خوانساری بود، این قدرت را نشکنید، صلاح نیست، صلاح ملت نیست».
حضرت آیتالله العظمی شیخ محمدعلی اراکی در فرازی از گفتارش میگوید: «در فوت آقای سید محمدتقی خوانساری که در همدان فوت کرد، ایشان (امام خمینی) هم بودند، و من هم بودم... جنازه ایشان (آقای خوانساری) را از همدان حرکت دادند و عدهای از روحانیون قم به استقبال آمده بودند، من از هیچ کس ندیدم این قدری که آقای خمینی گریه میکرد، گریه کند، شانههایش بالا و پائین میرفت، چنان اشک میریخت که من از اولادش چنان گریه ندیدم... هیچ نسبتی با هم نداشتند و مربوط نبودند، فقط عرق دینی داشت.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، یادی از شهید آیتالله سید مصطفی خمینی
مجتهد وارسته و علامه و عارف بزرگ، شهید، آیتالله حاج آقا مصطفی خمینی فرزند ارشد امام خمینی (مدظلهالعالی) در 12 رجب 1349 قمری در قم دیده به جهان گشود و در هفتم ذیقعده 1397 قمری (1356 شمسی) در سن 48 سالگی در نجف اشرف به شهادت رسید، قبر شریفش در ایوان مطهر مرقد مبارک حضرت علی (ع) کنار قبر علامه حلی قرار گرفته است.
از شهامت این مرد بزرگ به ذکر چند نمونه میپردازیم:
1- حدود تابستان سال 1338 شمسی بود، روزی آیتالله شهید، با چند نفر از دوستان با دعوت صاحب باغی، به آن باغ میروند، تا آن روز که هوا گرم بود، اندکی تغییر آب و هوا دهند.
پس از ساعتی، چند نفر عیاش بیدین که یکی از آنها سرهنگ رژیم قلدر شاهنشاهی بود، سرزده وارد باغ میشوند و بساط عیش و نوش را در گوشه باغ پهن کرده و حتی شراب میخورند و به عربدهکشی مشغول میشوند.
حاج آقا مصطفی، وقتی این وضع را میبیند، به صاحب باغ میگوید چرا این افراد را به این باغ جا دادهای، صاحب باغ میگوید: «من به آنها اجازه ندادهام و قدرت آن را هم ندارم که آنها را بیرون کنم».
حاجآقا مصطفی، آن وضع را تحمل نمیکند، بلند میشود و آن چند نفر طاغوتی را سنگباران میکند، یک سنگ به پیشانی سرهنگ میخورد که خون از آن مثل فواره به درخت میپاشد، بناچار آنها از باغ فرار میکنند.
با توجه به اینکه این زمان، زمان اقتدار طاغوتیان بوده، و هنوز مردم غیر از طلاب خاص، نامی از امام خمینی (مدظله) را نشنیده بودند.
2- ایشان در ماجرای شورش ضد طاغوتی 15 خرداد نقش مؤثری پابپای پدر بزرگوارشان داشتند، در 13 آبان 1343 در قم دستگیر شده و به زندان قزل قلعه تهران برده و مدت 55 روز در آنجا زندانی بودند، سپس در روز سهشنبه هشتم دیماه 1343 آزاد و به قم آمدند، استقبال گرم و پرشوری از طرف مردم از ایشان به عمل آمد، ساواک از آزادی ایشان وحشت کرد و پس از دو روز (یعنی دهم دی) مجدداً از طرف ساواک، دستگیر و به ترکیه خدمت پدر بزرگوارشان تبعید شد، و در حدود 9 ماه در خدمت پدر بود و سپس همراه پدر از ترکیه به عراق تبعید گردیدند.
نکته جالب اینکه: هنگام دستگیری آخر در قم (10/10/1343 ش) وقتی سرهنگ مولوی رئیس ساواک قم (دژخیم خشن شاه) با شهید آقا مصطفی تلفنی صحبت میکند و او را با سخنان تهدیدآمیز هشدار میدهد و میگوید کاری نکن که سرنوشت بجائی برسد که پدرت را نگران کند...
آن شهید شجاع، با کمال صلابت جوابهای دندانشکن به سرهنگ مولوی میدهد به طوری که سرهنگ، ناچار تلفن را به زمین میگذارد.
3- ایشان در زندان و تبعیدگاهها در هر فرصتی استفاده کرده و با جوانان مسلمان تماس میگرفت و بذر انقلاب را در دلهای آنها میپاشید.
به عنوان نمونه: وقتی که در ترکیه بود، (خودش نقل میکرد) روزی از محل تبعید در شهر بورسا، بیرون آمدم و در خیابان قدم میزدم، جوانی را دیدم از قرائن فهمیدم ایرانی است، به نزد او رفتم و احوالپرسی کردم، او ایرانی بود، پس از گفتاری با او در رابطه با انقلاب، توسط او به جوانان ایرانی، پیام فرستادم که سکوت نکنند و بپاخیزند.
آنگاه که در نجف اشرف بود، نیز با جوانان تماس داشت، و مکرر با نامهها و تلفن و... با کمال شهامت، جوانان را به مسأله انقلاب و حکوت اسلامی فرا میخواند.
4- در نجف اشرف که بود، به روحانیون آماده، سفارش میکرد که باید آموزش نظامی ببینند و خودش در حدی که امکان داشت به آموزش حرکات مسلحانه میپرداخت، و میگفت آیه 60 سوره انفال ما را بر این کار دعوت میکند و این آیه دلیل بر آنست که فقهاء باید در بدست آوردن «بسط ید» (قدرت و حکومت) کوشا باشند، اصل آیه این است:
واعدوا لهم مااستطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدوالله وعدوکم...
«برابر دشمنان، آنچه توانائی دارید، از «نیرو» آماده سازید، و همچنین مرکبهای ورزیده (برای میدان نبرد) تا بوسیله آن، خدا و دشمن خویش را بترسانید».
5- سال 1348 شمسی بود، از طرف حزب بعث عراق، وی را احضار کرده و نزد رئیس جمهور وقت «احمد حسن البکر» بردند، حسن البکر در ضمن گفتگو به او هشدار شدید داد که شنیده میشود شما در گوشه و کنار مردم را بر ضد حزب بعث میشورانی، کاری نکن که با توجه گونهای رفتار شود و در نتیجه موجب نگرانی پدر گردد.
سرانجام حزب خونخوار بعث، با دسیسهای مخفیانه، ایشان را مسموم کرده و به شهادت میرسانند، مرگ ناگهانی او برای همگان، مشکوک بود، پزشک معالج گفته بود، اگر اجازه داده شود من با کالبدشکافی اثبات میکنم که آیتالله آقا مصطفی خمینی مسموم شده است، و بعداً همین پزشک مورد تهدید و تعقیب حزب بعث عراق قرار گرفت.
شهادت این بزرگمرد الهی و شهید آغازگر و پیشتاز آنچنان موجی در ایران ایجاد کرد که باعث انفجار نور و جرقههای عظیم انقلاب در ظلمتکده رژیم شاهنشاهی شد، خون پاک او، موجب جریان خون در سال 56 و 57 گردید و سرفصل جدیدی در مبارزه نور بر ضد ظلمت شد و نخست از قم و تهران و تبریز و یزد و کرمان به ترتیب باعث تظاهرات خونین شد و کم کم همه جا را فرا گرفت و انقلاب عظیم اسلامی را در 22 بهمن 1357 شمسی به رهبری امام امت خمینی کبیر (مدظلهالعالی) پیریزی نمود، از این رو امام امت فرمود: «مرگ مصطفی از الطاف خفیّه الهی بود».
به این ترتیب این مجتهد و مدرس و محقق عظیم و عارف و فقیه با شهامت و مفسر کبیر، که مصداق کامل خلف صالح حضرت امام خمینی بود شهد شهادت نوشید و به جایگاه اولیاء بزرگ الهی شتافت.
از دعاهای او است: «خداوندا مراجع ما را طوری قرار بده که مصداق واقعی عظم الخالق من انفسهم و صغرالمخلوق من دونهم (در نظرشان خدا، بزرگ است و مخلوق کوچک) شوند».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، یادی از شهید ابنالحسین
یکی از علمای برجسته قرن چهارم، فیلسوف و شاعر سترگ ابوالحسن، ابنالحسین بلخی است که بسال 325 هجری قمری از دنیا رفت.
که شاعر معروف «رودکی» در سوگ او گفت:
از شمار دو چشم یک تن کم gggggو از شمار خرد، هزاران بیش
نقل میکنند: روزی وی تنها نشسته بود و به مطالعه کتاب، اشتغال داشت، شخص بیسوادی نزد او رفت و گفت: «دیدم تو تنها هستی آمدم تا همدم داشته باشی».
او در پاسخ گفت الان صرت وحیداً «اکنون تنها شدم» (یعنی آنگاه که مشغول مطالعه بودم، در فکرم، افکار گوناگون علماء در جولان بود، و با جمعیتی سروکار داشتم، ولی اینک که تو از علم بهرهای نداری و اینجا آمدهای، من تنها هستم).
و از اشعار ابنالحسین است:
اگر غم را چو آتش دود بودی gggggجهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گربگردی gggggخردمندی نیابی شادمانه
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، وصی حضرت داود
در حدیث آمده: دو نفر مرد برای شکایت به حضور حضرت داود و پیامبر آمدند تا آنحضرت درباره شکایت آنها قضاوت کند.
یکی از آنها گفت: چند درخت مو داشتم، گوسفندان این آقا (اشاره به دیگری) آمده و درختها را چریدهاند.
خداوند به حضرت داود (ع) وحی کرد: فرزندان خود را به دور خود جمع کن، هر کدام از آنها در این مورد قضاوت صحیح کرد، او «وصی» تو بعد از تو است.
حضرت داود (ع) فرزندان خود را جمع کرد، آنگاه آن دو نفر شاکی، قصه خود را گفتند، در میان فرزندان، سلیمان به صاحب باغ مو گفت: «گوسفندان این مرد چه وقت به باغ «مو» تو آمدند؟».
او عرض کرد: شبانه آمدند.
سلیمان گفت: ای صاحب گوسفند، قضاوت کردم به اینکه بچهها و پشمهای امسال گوسفندان تو مال صاحب باغ است.
داود (ع) به سلیمان فرمود: چرا قضاوت تو براساس سنجش قیمت نبود، با توجه به اینکه علمای بنیاسرائیل، سنجش قیمت کرده و گفتهاند، قیمت درختهای مو، همسان قیمت گوسفندان است (بنابراین صاحب باغ باید گوسفندان را عوض موهای از دسترفتهاش بردارد).
سلیمان (ع) گفت: درختهای مو از ریشه، نابود نشدهاند، بلکه گوسفندان، میوه و برگهای آنها را خوردهاند، و این میوه و برگها در سال بعد عود میکنند (بنابراین صاحب گوسفند، ضامن بچهها و پشمهای یکساله گوسفندانش میباشد).
خداوند به حضرت داود (ع) وحی کرد که قضاوت سلیمان (ع) درست است.
به این ترتیب: سلیمان در میان فرزندان داود (ع) به عنوان وصی و جانشین آنحضرت شناخته شد - باید توجه داشت که قبل از آمدن دو نفر مذکور نزد داود (ع) خداوند به داود، وحی کرده بود که وصی خود را برگزین.
نظر به اینکه حضرت داود (ع) چند فرزند داشت و مادران آنها یکی نبودند، اگر داود (ع) سلیمان را انتخاب میکرد، نزاع میشد، ولی با وحی خداوند به ترتیب فوق، نزاعی پیش نیامد.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، ورود دوازده فرشته به محضر پیامبر
سید بن طاووس گوید: راویان حدیث گویند: «هنگامیکه یکسال از عمر مبارک امام حسین (ع) گذشت، دوازده فرشته به صورتهای گوناگون به محضر رسول خدا (ص) آمدند، یکی به صورت شیر، دومیبه صورت گاو، سومیبه صورت اژدها و چهارمیبه صورت انسان و هشت فرشته دیگر به صورت دیگر که با چهرههای برافروخته و چشمای گریان و بالهای گسترده بودند و عرض کردند: ای محمد (ص) به فرزندت حسین (ع) پسر فاطمه آن خواهد آمد که از ناحیه قابیل (یکی از فرزندان آدم) به هابیل رسید، و مانند پاداش هابیل به حسین (ع) داده خواهد شد، و برعهده قاتل او همان بار گناهی است که بر قاتل هابیل هست.
و در همه آسمانها فرشته مقرّبی نبود، مگر اینکه به محضر حسین (ع) رسیده و همه پس از عرض سلام، مراتب تسلیت خود را عرض کرده و از پاداش عظیمی که به آنحضرت داده میشود، خبر دادند، و خاک قبرش را به رسول خدا (ص) نشان میدادند، و آن بزرگوار عرض میکرد: خداوندا خوار کن کسی را که حسین (ع) را خوار کند و بکش آن را که حسین (ع) را بکشد و قاتلش را به آرزویش نرسان».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نه جبر نه تفویض
روایت شده: هنگامی که آیه 27 و 28 سوره (تکویر) نازل شده:
ان هو الاّ ذکر للعالمین - لمن شاء منکم ان یستقیم.
«نیست این قرآن، مگر مایه پند و بیداری برای جهانیان، برای هرکس از شما که بخواهد، راه راست در پیش گیرد).
ابوجهل که از سران «مکتب تفویض» بود، گفت: «خوب شد، این همان مذهبی است که من، بر آن هستم، که خداوند، امور را به مخلوقاتش واگذارده است).
در ردّ مکتب بی پایه او، آیه 29 همین سوره نازل گردید:
و ما تشائون الاّ ان یشاء اللَّه رب العالمین: «و نمی خواهید جز آنچه را خداوندی که پروردگار جهانیان است، بخواهد».
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نمونهای از لجاجت مشرکان
پیامبر (ص) در آغاز بعثت، (پس از توحید) درباره معاد، بسیار سخن میگفت (چنانکه سورههای مکی بخصوص سورههای کوچک آخر قرآن گواه این مطلب است).
مشرکان لجوج با انواع و اقسام حرکات، سخن پیامبر (ص) را به مسخره گرفته و رد میکردند از جمله از آنها شخصی بنام اخنس و دامادش عدی بن ربیعه بودند، اتفاقاً این دو نفر در همسایگی پیامبر (ص) سکونت داشتند.
روزی نزد پیامبر (ص) آمده، به صورت مسخرهآمیز میگفتند: «روز قیامت چگونه است، و کی خواهد بود؟... سپس افزودند: اگر ما آن روز را با چشم خود ببینیم، تصدیق نمیکنیم، آیا ممکن است خداوند این استخوانهای (پوسیده و متفرق) را جمع کرده و به صورت اول هر یک را در جای خود قرار دهد؟، نه باور کردنی نیست!».
پیامبر (ص) از شرّ لجاجت آنها به خدا پناه برد و عرض کرد: اللهم اکفنی شرّ جاری السوء: «خداوندا مرا از شرّ این دو همسایه بد کفایت کن و نگهدار» در این هنگام آیات آغاز سوره قیامت نازل گردید که در آیه 3 و 4 این سوره میخوانیم: ایحسب الانسان ان لن نجمع عظامه - بلی قادرین علی ان نسوی بنانه: «آیا انسان میپندارد که ما استخوانهای او را به گردهم نمیآوریم، بلکه ما قادر هستیم که سر انگشتان او را درست و موزون سازیم».
با توجه به اینکه: سر انگشتان و خطوط پر اسرار و ظریف آنها، از شگفتیهای بسیار عجیب خلقت است، به گونهای که دانشمندان میگویند خطوط سر انگشتان همه انسانها با همدیگر تفاوت دارد، و سر انگشت هر کسی معرف همان کس است و بر همین اساس، با انگشت نگاری، مجرم را پیدا میکننند.
ادامه ندارد
حكايت عارفانه ، نمونهای از قدرت و صداقت جبرئیل
در قرآن در سوره کورت، آیه 20 و 21 در وصف جبرئیل میخوانیم: ذی قوة عند ذیالعرش مکین - مطاع ثم امین.
یعنی: «جبرئیل صاحب نیرو است، و در پیشگاه صاحب عرش (خدا) دارای مقام بسیار عالی است، او فرمانروا و امین و درستکار است».
در حدیث آمده: پس از نزول این دو آیه، رسول خدا (ص) به جبرئیل فرمود: پروردگار تو چه زیبا تو را ستوده، آنجا که میفرماید: «صاحب نیرو، در پیشگاه صاحب عرش (خدا) دارای مقام بس عالی است، و فرمانروای امین و راستگو میباشد؟».
ای جبرئیل! قوت و نیروی تو، و امانت و صداقت تو چیست؟
جبرئیل عرض کرد: اما (نمونهای) از نیروی من، بدانکه من از طرف خداوند به سوی شهرهای قوم لوط (برای عذاب رسانی به آن قوم) مبعوث شدم، آنها در چهار شهر بودند و هر شهری دارای چهارصد هزار جنگجو بود، غیر از کودکان، من آن شهرها را از زمین برداشتم و به آسمان بردم، تا آنجا که فرشتگان آسمان صدای خروسها و سگهای آنها را شنیدند، و سپس به زمین آوردم و زیرورو کردم.
و اما نمونهای از امانت و صداقت من، اینکه: «هیچ دستوری به من داده نشد که کمترین خطائی در اجرای آن دستور بکنم».
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))