حكايت عارفانه ، اصلاح عیوب

مأمون هفتمین خلیفه عباسی، کنیزکی برای خود خرید، بسیار زیبا چهره و فریبا، به قول سعدی:
برابر وی عابد فریبش خضاب - چو قوس و قزح بر رخ آفتاب
ولی مأمون دید، با آنهمه آرزو و ولخرجی برای بدست آوردی چنین کنیزکی، او از وی دوری می‏کند و در بستر روی خوش به مأمون نشان نمی‏دهد:
مأمون بسیار خشمگین شد، بطوری که تصمیم گرفت، کنیز؟ را سر به نیست کند، یک شب به او گفت: راستش را بگو بدانم، چرا از من گریزانی، از من چه عیبی دیده‏ای ؟ .
بگفت از چه بر من گزند آمدت - چه خصلت زمن ناپسند آمدت
کنیز در پاسخ گفت: بوی دهان تو، مانع است از اینکه به تو روی خوش نشان دهم.
مأمون وقتی که این را شنید، در فکر اصلاح خود بر آمد، با کاردانان و دانشمندان جهان تماس گرفت و در مورد بر طرف شدن بوی دهانش از آنها استمداد کرد، و سرانجام دوای شفا بخشی به او نشان دادند و خورد و بوی دهانش بر طرف شد، و آنگاه کنیز او را تحویل گرفت.
پر بچهره را همنشین کرد و دوست - که عیب من او گفت،یار من،او است‏
به این ترتیب مأمون، بیشتر به کنیز محبت کرد زیرا او عیب مأمون را گفت، و مأمون نیز در صدد رفع آن بر آمد.
در روایات اسلامی آمده: امام صادق علیه‏السلام فرمود: احب اخوانی من اهدی الی عیوبی : محبوبترین برادرانم، کسی است که عیوب مرا به من هدیه کند .
و یا آمده: المؤمن مراه المؤمن: انسان با ایمان، آینه مؤمن است .
بنابراین عیب دیگران را محترمانه بگوئیم، و در صدد اصلاح بر آئیم، که یکی از ارکان اصلاح فرد و جامعه، همین است، هر چند تله باشد مانند دوای تلخ که برای درمان است، بپذیریم.
چه خوش گفت آن مرد دارو فروش - شفا بایدت داروی تلخ نوش (187)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اشعاری روی سنگ قبر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عالم وارسته ابوالحسن ورام گوید روی سنگ قبری دیدم این اشعار نوشته شده بود:
یا ایها الناس کان لی امل - قصرنی عن بلوغه اجل
ماانا وحدی به خصصت به - کل الی مثل ذاسینتقل
فلیتق الله ربه رجل - امکنه فی حیاته العمل
یعنی: «ای مردم، من آرزوئی داشتم ولی‏اجل‏مهلت‏ندادومرا از رسیدن به آرزویم بازداشت. ولی تنها من نیستم که به این ویژگی اختصاص یافته باشم، همه انسانها به مثل حال من انتقال می‏یابند. بنابراین (حال که خدا در دنیا به شما مهلت داده) باید هر انسانی پرهیزکار باشد و از خدایش بترسد، و از امکاناتش در زندگی دنیا با عمل صالح، استفاده کند».
و در سنگ قبری به فارسی دیدم:
افسوس که روح در بدن نیست مرا - جز خواندن حمد آرزو نیست مرا
یاران و برادران، مرا یاد کنید - رفتم سفری که آمدن نیست مرا


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اشعار حسان بن ثابت‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
جالب اینکه حسان‏بن ثابت شاعر متعهد و مورد قبول مسلمین، در مورد بزرگداشت این حادثه عظیم اشعاری سرود، که در آن اشعار آمده:
ابا حسن تفدیک نفسی و مهجتی - و کل بطیی‏ء فی الهدی و مسارع‏
فانت الذی اعطیت اذکنت راکعاً - زکاتاً فدتک النفس یا خیر راکع‏
فانزل فیک اللّه خیر ولایة - و ثبتها یثنی کتاب الشرایع‏
ترجمه :
«ای پدر بزرگوار حسن (ای علی!) جان و خون قلبم فدای تو باد، و جان و قلب همه رهروان راه هدایت از تندرو و کندرو به قربان تو شوند.
پس تو بودی که در حال رکوع زکات بخشیدی، جان به فدایت ای بهترین رکوع کنندگان، درنتیجه خداوند در شأن تو بهترین تعبیر در ولایت و رهبری تو را نازل کرد، و آن را در کتاب احکام و قوانینش (قرآن) توأم با تمجید، ثبت نمود».
و در بعضی از عبارات، مصرع آخر این گونه آمده:
و بین‏ها فی محکمات الشرایع: «و در آیات روشن قرآن، آن را بیان نمود».
به این ترتیب باید شاعران متعهد بیاموزند که در کجا باید شعر گفت، و چگونه آن را سرود، و شاعر، در موارد حساس، می‏تواند با شعر خود، با عالی‏ترین کیفیت، رسالتش را بازگو نماید.
پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) به حسان بن ثابت فرمود: لا تزال یا حسان مؤیداً بروح القدس ما نصرتنا بلسانک: «ای حسان همواره بوسیله روح القدس (جبرئیل) مؤید باشی مادام که با زبانت ما را یاری کنی» و در تعبیر دیگر ما دمت ناصرنا آمده یعنی: «مادام که یاور ما باشی».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اسم بی مسمی

اسکندر مقدونی یکی از شاهان و کشور گشایان نیرومند تاریخ است، او روزی در میان سپاه خود با شخصی روبرو شد، که همواره در جنگ، شکست می‏خورد، او از پرسید: نامت چیست ؟
او گفت: نام من اسکندر است!(199)
اسکندر با روی تند به او نگریست و گفت: یا نام خود را عوض کن، و یا کار خو را
نام فروردین نیازد گل به باغ - شب نگردد روشن از اسم چراغ
اسم گفتی، رومسمی را بجوی - ماه در بالا است، نی در آب جوش
هیچ اسمی بی مسمی دیده‏ای ؟- یا زگاف و لام گل، گل چیده‏ای ؟


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اشعار جانسوز علی در سوک عمار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عمار یاسر یکی از سران و اعضاء مرکزی سازمان «شرطة الخمیس» بود، او از یاران مخصوص پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) و علی (ع) بود و هرگز در کورانهای عصر پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) و بعد از آن، نلغزید و به سوی چپ و راست نرفت و چون کوهی استوار در خط پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) و علی (ع) ماند.
پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) درباره عمار فرمود: «ایمان سراپای عمار را فرا گرفته، و با گوشت بدنش آمیخته شده است».
و روزی به او فرمود: ستقتلک الفئة الباغیة و آخر زادک ضیاح من لبن: «پس از چند سالی گروه متجاوز (سپاه معاویه) ترا می‏کشند و آخرین غذای تو در دنیا، شیر مخلوط به آب است».
عمار یاسر در زمان خلافت علی (ص) از سرداران سپاه آنحضرت در جنگ جمل و صفین بود، در جنگ صفین 94 سال داشت، با این سن و سال چون قهرمان جوان با دشمن می‏جنگید.
حبه عرنی گوید: عمار در همان روز شهادتش (چند لحظه قبل از شهادت) به جمعی از یاران گفت: «آخرین روزی دنیوی مرا بدهید، مقدار شیر مخلوط به آب برایش آوردند، از آن نوشید و سپس گفت: امروز با دوستانم محمد (صلی اللّه علیه و آله) و حزبش، ملاقات خواهم کرد واللّه لوضربونا حتی بلغونا سعفات هجر لعلمت اننا علی الحق: «سوگند به خدا اگر دشمنان ما را آنچنان ضربه بزنند که همچون شاخه‏های خشک نخل خرمای سرزمین هجر بریده بریده شویم، - در عین حال - یقین دارم که ما بر حق هستیم».
این مرد بزرگ در یکی از روزهای جنگ به میدان شتافت و با دشمن جنگید، سرانجام بر اثر ضربه نیزه یکی از دشمنان از پشت اسب به زمین افتاد و به شهادت رسید.
شب فرا رسید، علی (ص) در کنار کشته‏ها می‏گشت، چشمش به پیکر به خون طپیده عمار افتاد، منقلب شد و قطرات اشک از دیدگانش جاری گشت، در کنار پیکرش نشست، سر عمار را به بالین گرفت و با قلبی آکنده از اندوه و چشمی پر از اشک، این اشعار را در سوک عمار خواند:
ایا موت کم هذا التفرق عنوة - فلست تبقیلی خلیل خلیل‏
الا ایها الموت الذی لست تارکی - ارحنی فقد افنیت کل خلیل‏
اراک بصیرا بالذین احبهم - کانک تمضی نحوهم بدلیل‏
یعنی: «ای مرگ، چه بسیار موجب جدائی اجباری می‏شوی، چراکه برای من هیچ دوستی، باقی نگذاشتی،
الا ای مرگ که قطعاً سراغ من نیز می‏آئی، مرا راحت کن که همه دوستانم را از دستم گرفتی،
تو را نسبت به این دوستانم تیزبین می‏بینم، که گوئی چراغ بدست، دنبال آنها می‏گردی».
و به روایتی فرمود: «کسی که خبر شهادت عمار را بشنود و متأثر نگردد، بهره‏ای از اسلام ندارد».
به این ترتیب می‏بینیم: حضرت علی (ص) نسبت به دوستان مخلص و با وفایش اظهار محبت میکرد و صمیمانه به آنها درود می‏فرستاد، امید آنکه ما نیز از این موهبت محروم نشویم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، اسلام کلیددار کعبه‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
کلیدداری کعبه از مناصب و مقامهای بزرگ در میان قریش و مکیان بود، قبل از فتح مکّه شخصی از مشرکان بنام «عثمان بن ابی طلحه»، کلیددار کعبه بود.
پس از آنکه در سال هشتم هجرت، مکّه بدست مسلمین به فرماندهی رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله) فتح گردید، عثمان، در کعبه را بسته بود و به پشت‏بام کعبه رفته بود.
پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) کلید در کعبه را از او طلبید، او گفت: اگر می‏دانستم که رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) کلید را از من می‏خواهد، از دادن کلید به آنحضرت، خودداری نمی‏کردم.
از او گرفت و در کعبه را باز کرد، پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) وارد خانه کعبه شد، و دو رکعت نماز خواند، وقتیکه از کعبه بیرون آمد، عباس (عموی پیامبر ص) از آنحضرت خواست که کلید را به عثمان بن ابی طلحه بدهد، و در این هنگام این آیه نازل شد:
ان اللّه یامرکم ان تودوا الامانات الی اهلها: «بی‏گمان خداوند فرمان می‏دهد شما را که امانتها را به صاحبش باز گردانید» (نساء 58)
پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) دستور داد، کلید را به عثمان بدهند و از او عذرخواهی کنند.
عثمان به علی (ص) عرض کرد: «نخست چهره‏ات نسبت به من درهم و خشن بود، ولی اینک می‏بینم با چهره‏ای باز و نگاهی مهرآمیز به من می‏نگری؟!».
حضرت علی (ص) جریان نزول آیه را به اطلاع او رساند، و به او فرمود:
«در شأن تو آیه قرآن نازل شد، و آیه را برای او خواند».
عثمان بن ابی طلحه تحت تأثیر ارزشهای عالی اسلامی قرار گرفت، و قبول اسلام کرد، پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) کلید کعبه را به دست او داد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، استقامت در تحصیل

علامه در زندگینامه خود می‏گوید: در اوایل تحصیل که به صرف و نحو اشتغال داشتم علاقه زیادی به ادامه تحصیل نداشتم از این رو هر چه می‏خواندم نمی‏فهمیدم و چهار سال را به همین نحو گذراندم، پس از آن یک باره عنایت خدایی دامنگیرم شده عوضم کرد و در خود یک نوع شیفتگی و بی تابی نسبت به تحصیل کمال حس نمودم هرگز نسبت به تعلیم و تفکر احساس خستگی و دلسردی نکردم، بساط معاشرت با غیر اهل علم را بر چیدم و در خورد و خواب و لوازم دیگر زندگی به حداقل ضروری قناعت کردم، بسیاری از شبها تا صبح به مطالعه می‏پرداختم، هرگز اشکال و اشتباه درس را پیش استاد نبرده‏ام چون قبلا آن مسئله را برای خود روشن کرده بودم.
مدتی می‏بایدت لب دوختن - وز سخن‏دانان سخن آموختن‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، استهلال ماه

باز هم فرزند ایشان تعریف می‏کنند: شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بودیم. پدرم فرمود: تا به بالای بام بروم و استهلال کنم چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چیزی ندیدم فرود آمدم و گفتم: رؤیت هلال با این ابرها هرگز ممکن نیست. عتاب آلوده فرمودند: بی عرضه چرا فرمان ندادی که ابرها کنار روند؟ گفتم: پدر جان، من کی هستم که به ابر دستور دهم؟ فرمودند: باز گرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند. ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بودند عمل کردم، لحظه‏هایی نگذشته بود که افق را صافی از ابر و هلال ماه شوال آشکار دیدم و پدرم را از رؤیت ماه آگاه ساختم.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود - زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است‏


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، استغفار و توبه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
زید شحام گوید: امام صادق (ع) فرمود: «رسول خدا (ص) در هر روز هفتاد بار طلب توبه از خدا می‏کرد».
عرض کردم: آیا آنحضرت این جمله را می‏فرمود: استغفر الله و اتوب الیه (طلب آمرزش از خدا می‏کنم و به سوی او توبه و بازگشت می‏نمایم).
فرمود: نه، بلکه می‏فرمود: و اتوب الیه (و بازگشت به سوی خدا می‏کنم).
عرض کردم: رسول خدا (ص) به سوی خدا بازگشت می‏کرد، و دیگر از این خط (به سوی انحراف) باز نمی‏گشت، ولی ما توبه می‏کنیم و سپس توبه شکنی می‏نمائیم؟
فرمود: الله المستعان: «از خدا باید کمک جست، او به کمک جویان مخلص کمک خواهد کرد».
به عبارت روشنتر، اگر کسی نیت پاک و مخلص دارد و پیوندش با خدای بزرگ برقرار است، در خط توبه خود استوار بوده، و خداوند او را در این استواری یاری مینماید:
و نیز از سخنان امام صادق (ع) است: «برای هر دردی، دوائی وجود دارد و دوای گناهان، استغفار و طلب آمرزش (توبه) از درگاه خدا است».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، استجابت دعای تیز انداز رشید

عاصم بن ثابت از انصار و اصحاب نزدیک پیامبر (ص)بود، او دلاور مردی، شیر دل، تیر اندازی چیره دست بود، و از افرادی بود که در جنگ احد تا آخر، ثابت ماند و از حریم اسلام دفاع نمود، او را به عنوان ابن ابی الافلحمی‏خواندند.
او در جنگ احد، افراد بسیاری از کفار را کشت، از جمله مسافع و جلاس پسران طلحه بن ابی طلحه (پرچمدار سپاه کفر )را کشت.
کادر این دو پسر، بنام سلافه در میدان جنگ بود، وقتی که پسرانش به زمین افتادند به بالین آنها آمد و از آنها پرسید: چه کسی شما را کشت؟ آنها گفتند: تیر اندازی که می‏گفت: من ابن ابی الافلح هستم.
پس از جنگ، سلافه، نذر کرد، اگر بر عاصم دست یابد در کاسه سرش شراب بنوشد و اعلان کرد: هر کس سر عاصم را برایم بیاورد، صد شتر به او جایزه می‏دهم .
مدتی گذشت، جریانی پیش آمد، پیامبر (ص) عاصم را سر پرست چند نفر مأمور مخفی کرد، تا به مکه بروند، و اخبار مکه را گزارش دهند.
این جمعیت حدود شش نفر به سرپرستی عاصم بودند، به سوی مکه حرکت کردند، تا به منزلگاه عسفان رسیدند و از آنجا گذشتند، مشرکان از حرکت این گروه اطلاعاتی مسلمین با خبر شدند، و صد نفر تبر انداز در تعقیب آنها فرستادند، سرانجام در دامنه کوهی، آنها را پیدا کردند و عاصم با همراهان در بالای آن کوه، کمین گرفتند، و تسلیم نشدند، تیر اندازی از دو طرف شروع شد، و عاصم هر چه تیز داشت همه را به سوی دشمن پرتاب کرد، سپس نیزه‏اش را بدست گرفت و با دشمن جنگید تا نیزه‏اش شکست، سپس، با شمشیرش جنگید و بسیاری از دشمن را کشت تا به شهادت رسید، و مسلمین همراه نیز به استثنای دو نفر (زید و خبیث )کشته شدند.
عاصم هنگام شهادت چنین دعا کرد:
اللهم انی حمیت دینک صدر النهار فاحم لحمی آخر النهار . :
خداوندا من از آغاز روز، از دین تو حمایت کردم، پس در آخر روز از جسدم حمایت کن .
عاصم از این رو این دعا را کرد، که می‏دانست قریش و مشرکان، دشمنی و کینه سختی با او دادند.
دشمنان طمع کار، پیش دستی می‏کردند تا سر عاصم را از بدن جدا کرده و برای سلافه ببرند و صد شتر جایزه بگیرند، وقتی که نزدیک جسد عاصم رفتند، دیدند زنبوران عسل مانند قطعه ابر، جنازه عاصم را احاطه نمودند، که هر که جلو می‏آمد، بر سرش ریخته و با نیش او را از پای در می‏آوردند.
ناگزیر عقب نشینی کردند و با خود گفتند وقتی که شب فرا رسد، زنبورها می‏روند، آنگاه می‏رویم و سر عاصم را از بدنش جدا می‏سازیم.
شب فرا رسید، ولی باران و سیل به جریان افتاد، آنها در آن شب طوفانی و رعد و برق و باران، هر چه دنبال جسد عاصم گشتند، آن را نیافتند و مأیوس بر گشتند.
از آن پس، این شهید شجاع و عارف دلسوخته به عنوان حمی الدبود (حمایت شده زنبور )خوانده می‏شد(148).
این است یک نمونه از استجابت دعای مسلمان مخلص، و فداکار!


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، استاندار لایق‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ام‏سلمه از بانوان برازنده و عالیمقام صدر اسلام بود، که پس از شهادت شوهرش، همسر رسول خدا گردید. و همواره یار مهربان برای پیامبر (ص) بود، و پس از پیامبر (ص) نیز همواره با خاندان نبوت، محشور بود و از حریم آنها حمایت می‏کرد.
شوهر اول «ام‏سلمه» شخصی بنام «ابوسلمه» بود، ام‏سلمه با شوهرش همراه کاروان جعفرطیار (ع) به حبشه مهاجرت نمود، عمربن ابی سلمه از فرزندان نیک ام‏سلمه است که در حبشه (در دومین سال هجرت به حبشه) به دنیا آمد.
در جریان جنگ جمل که بین سپاه علی علیه‏السّلام و سپاه طلحه و زبیر در بصره (در سال 36 هجری) واقع شد، ام‏سلمه فرزند خود را «عمربن ابی سلمه» را به یاری علی (ع) فرستاد و طی نامه‏ای که همراه او برای علی علیه‏السّلام فرستاد، نوشت: «اگر نه این بود که جهاد بر زنان واجب نیست، من در جهاد شرکت می‏کردم، اما جهاد را خداوند بر ما واجب نکرده، این پسرم را که چون جانم عزیز دارم، فرستادم تا در خدمت شما با دشمنان خدا جهاد نماید، ای امیرمؤمنان، او را به خیر و نیکی توصیه فرما».
عمر بن ابی سلمه از افراد مخلص و شجاع و متعهد یاران علی (ع) به شمار می‏آمد، و آنگونه لیاقت یافت که امیرمؤمنان علی (ع) او را استاندار بحرین و فارس نمود.
او مدتی این‏مسئولیت را به عهده گرفت و به خوبی انجام وظیفه نمود.
تا اینکه علی علیه‏السّلام وجود او را برای جبهه جنگ با شامیان لازم دانست، شخصی از انصار بنام نعمان‏بن عجلان را بجای او گماشت و او را برای جبهه و جهاد فرا خواند، نامه‏ای برای او نوشت و از او صمیمانه تشکر و تقدیر کرد و سپس او را برای رفتن به جبهه دعوت نمود، ترجمه متن نامه از این قرار است:
«... اما بعد، من «نعمان بن عجلان زرقی» را فرماندار بحرین، قرار دادم، و اختیار تو را از استانداری (بحرین و فارس) برگرفتم، بدون آنکه این کار برای تو دارای مزمت و سرزنش باشد، چرا که تو استانداری و حکومت را به نیکی انجام دادی، و رعایت حق امانت نمودی ، بنابراین به سوی ما حرکت کن، بدون آنکه مورد سوءظن یا ملامت، یا متهم یا گنهکار باشی ، زیرا من تصمیم گرفته‏ام به سوی ستمگران اهل شام حرکت کنم، و دوست دارم تو با من باشی».
فانک ممن استظهر به علی جهاد العدو و اقامة عمود الدین انشاءاللّه.
:«چرا که تو از کسانی هستی که من در جهاد با دشمن و بر پا داشتن ستونهای دین، از آنها کمک می‏جویم انشاءاللّه».
به این‏ترتیب از این ماجرا می‏آموزیم:
1- استاندار، باید فردی لایق باشد.
2- وقتی در پست خود، به خوبی انجام وظیفه نمود، مورد تشویق رهبر قرار گیرد.
3- آنگونه باشد که اگر بتواند برای مسؤلیت دیگر، کارائی بیشتر داشته باشد، برای همان، آماده باشد، چنانکه «عمربن ابی سلمه» فرزند لایق و رشید ام‏سلمه، چنین بود، و حضرت علی (ع) از او برای جهاد با دشمن و نگهبانی از ستونهای دین استمداد نمود، براستی هزاران درود برچنین مادر قهرمان پروری ، و چنین فرزند لایق و برازنده‏ای !.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، ازدواج آسان

جبرئیل امین، از طرف خدا به حضور پیامبر (ص)آمد و عرض کرد: خداوند سلام رساند و فرمود: زنان دوشیزه همانند میوه رسیده روی درخت می‏باشند، که چاره‏ای جز چیدن آن نیست، وگرنه تابش خورشید آن میوه را ضایع می‏کند، و باد آن را متلاشی می‏نماید، و وقتی که دوشیزگاه به حد ازدواج رسیدند، دوای (سامن )آنها، شوهر است، وگرنه در خطر انحراف و فساد قرار می‏گیرند .
پیامبر (ص)به مسجد آمد و در حضور جمعیت، بالای منبر رفت و پس از حمد و ثناء، پیام خداوند را به مردم ابلاغ کرد.
مردم گفتند، با چه کسی ازدواج کنیم ؟ !.
پیامبر (ص)فرمود: با زنان همتای خود .
پرسیدند: زنان همتا (و هم کفو )کیانند ؟ .
پیامبر (ص)فرمود:
المومنون بعضهم اکفاء بعض :
افراد با ایمان، با همدیگر همتا و هم کفو هستند .
در آن روز، پیامبر (ص)هنوز از بالای منبر پائین نیامده بود که: دختر عمه‏اش ضباعه (دختر زبیر بن عبدالمطلب )را به عقد ازدواج مقداد در آورد، و به مردم فرمود: دختر عمه‏ام را همسر مقداد نمودم، تا موضوع ازدواج آسان شود (170).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، آزادگی و مناعت طبع شریف رضی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سیدرضی (قدس سره) برادر سید مرتضی از علما و فقها و ادیبان برجسته جهان اسلام است.
نسبت او با پنج واسطه به امام موسی بن جعفر (ع) می‏رسد، به این ترتیب:
ابوالحسن، محمدبن حسین‏بن موسی بن محمدبن موسی بن ابراهیم‏بن موسی بن جعفر (ع).
شریف رضی، برادر عالم و مرجع بزرگ، سید مرتضی (اعلی اللّه مقامه) می‏باشد وی مؤلف کتاب عظیم نهج البلاغه است، و از ادیبان بی‏نظیر تاریخ اسلام می‏باشد، او و برادرش سید مرتضی از شاگردان برازنده شیخ مفید (ره) بودند. سیدرضی بسال 359 هجری قمری در بغداد متولد شد و در ششم محرم 406 در سن 47 سالگی در بغداد از دنیا رفت، پیکر شریفش در کاظمین به عنوان، امانت دفن شد سپس همراه جسد پاک برادرش سیدمرتضی به کربلا انتقال یافت و در آنجا دفن گردید اینک به این داستان در مورد ایشان توجه کنید:
وزیر آل بویه، هزار دینار پول در طبقی گذاشت و به عنوان چشم روشنی تولد پسرش، برای او فرستاد.
سیدرضی آن پول را رد کرد و پیام داد: «وزیر می‏داند که من از هیچ کس، هدیه نمی‏پذیرم».
وزیر بار دیگر آن طبق را نزد شریف رضی فرستاد و پیام داد: «این وجه برای آن نوزاد شما است نه شما».
سید، باز پول را رد کرد و پیام داد: «کودکان ما نیز، چیزی از کسی نمی‏پذیرند».
وزیر بار سوم طبق را فرستاد و گفت: «این پول را به قابله (ماما) بدهید».
سید رضی آن را پس فرستاد و گفت: «وزیر می‏داند که زنان ما از زنان بی‏گانه قابله نمی‏آورند، بلکه قابله ایشان از همان زنان خودی هستند».
وزیر برای بار چهارم، آن پول را فرستاد و پیام داد: «این پول را به طلابی بدهید که در محضر شما درس می‏خوانند».
شریف رضی، طلاب را حاضر کرد، و طبق پول را جلو آنها گذاشت و فرمود: «هر کس هر چه می‏خواهد از این پول بردارد».
در میان آن همه طلبه، تنها یکی از آنها قدری از یک دینار از آن پول را برداشت، و وقتی سیدرضی از او علت پرسید، او در پاسخ گفت: «دیشب به روغن چراغ احتیاج پیدا کردم و کلید در خزانه شما که وقف برطلاب است نبود، از این رو از بقال، نسیه روغن چراغ گرفتیم، اکنون قدری از این دینار را برداشتم تا قرض خود را ادا کنم».
پس از این ماجرا، طبق دینار را نپذیرفتند و به وزیر برگرداندند به قول حافظ:
عاشقان را گر درآتش می‏پسندد لطف دوست - تنگ چشمم گر نظر بر چشمه کوثر کنم


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، آزاد مردی شهید مدرس‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
شهید آیت اللّه سید حسن مدرس (که توسط دژخیمان رضاشاه در تبعیدگاه خواف در دهم آذرماه 1317 شمسی هنگام افطار روز 27 ماه رمضان 1356 قمری به شهادت رسید) از آزاد مردان بی بدیل تاریخ است.
از حماسه‏های زندگی او اینکه:
شب هنگام، «یزدان پناه» از جانب رضاخان پهلوی، ده هزار تومان پول (به ارزش آن زمان) نزد مدرس آورد که: «بگیر و ساکت باش».
مدرس پاسخ داد: پول را زیر تشک بگذار و برو به اربابت رضاخان بگو: تا دینار آخر، خرج نابودی تو خواهد شد، اگر رضا داد که هیچ و گرنه بیا و از همانجا که پول را گذاشتی بردار و برو».
از سخنان مدرس است: «اگر من نسبت به بسیاری از اسرار، آزادانه اظهار عقیده می‏کنم و هر حرف حقی را بی‏پروا می‏زنم، برای آنست که چیزی ندارم و از کسی هم نمی‏خواهم، اگر شما هم بار خود را سبک کنید و توقع را کم نمائید، آزاد می‏شوید، باید جان انسان از هر گونه قید و بند آزاد باشد تا مراتب انسانیت و آزادگی خود را حفظ نماید».
هنگامیکه مدرس در قمشه، درس می‏خواند، یکی از ثروتمندان نزد او آمد و خواست: قطعه زمینی را به او بدهد.
مدرس با اینکه در نهایت فقر و تهیدستی به سر می‏برد، به او گفت: مگر شما در میان فامیل خود، فقیر نداری؟
ثروتمند پاسخ داد، چرا، فقیر داریم.
مدرس گفت: چرا آن قطعه زمین را به آنها نمی‏بخشی؟
او گفت: «بهتر است آن زمین را به خویشان فقیر خودت ببخشی».
و از گفتار میرزای شیرازی در مورد مدرس است: «این سید (مدرس) پاکدامنی اجدادش را دارا است و در هوش و فراست، گاهی مرا به تعجب می‏افکنند، و قوه قضات او در حد کمال و نهایت درستکاری و تقوی است».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، آزاد مرد پوزه شکن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که حضرت علی (ع) زمام امور خلافت را بدست گرفت، دنیاپرستان آتش‏افروز با آنحضرت مخالفت کرده و جنگ جمل را پدید آوردند، پس از جنگ جمل، معاویه که در شام حکومت می‏کرد، داعیه خلافت داشت و خود را برای یک جنگ بزرگ با سپاه علی (ع) (که به آن جنگ صفین می‏گویند) آماده ساخت، در آستانه این جنگ که در سال 36 قمری واقع شد، نامه‏های متعددی بین علی (ع) و مهاویه رد و بدل شد. روزی یکی از آزادمردان بنام «اسود بن عرفجه» در مجلس معاویه، فریاد زد:
«هان ای معاویه این چیست که هر روز نفشه‏ریزی می‏کنی؟ گاهی نامه می‏نویسی، گاهی مردم را با نامه‏هایت می‏فریبی، گاهی شرحبیل (یکی از سران) را برای تحریک مردم، مأمور می‏سازی، بدانکه این امور سودی به حال تو ندارد».
فاحذر الیوم صولة الاسد الورد - اذا جاء فی رجال الهیجاء
: «امروز برحذر باش از توانمردی و شکوه شیر زرد، آنهنگام که با دلاورمردان میدان کارزار فرا رسد».
این شعر حماسی و پرتوان، پوزه مغرور معاویه را به خاک مالید و چون مشتی آهنین بود که بر پوزه او خورد و آن را شکست.
با شنیدن این شعر، آتش خشم دل تیره معاویه را فرا گرفت و از دهانش شعله‏ور شد، و فریاد زد: «ای پسر عرفجه، این شیر زرد کیست که مارا از او می‏ترسانی؟!».
اسود گفت: «مگر او را نمی‏شناسی، او «علی بن ابیطالب علیه السلام» است که برادر رسول خدا (ص) و پسر عمو و شوهر دختر او، و پدر هر دو فرزند او و وصی و وارث علم او است، همانکس که در جنگ بدر، عموی تو «عتبه» و دائی تو «ولید» و عموی مادر تو «شیبه» و برادر تو «حنظله» را با شمشیر آبدارش به سوی دوزخ روانه ساخت (با توجه به اینکه مادر معاویه، هند نام داشت، عتبه پدر هند بود، ولید برادر هند، و شیبه عموی هند بود).
معاویه آنچنان در خشم فرو رفت که یکپارچه خشم گردید و نعره‏ای که از دل ناپاکش برمی‏خاست، بر سر او کشید و به دژخیمانش گفت: «این دیوانه ناکس را دستگیر کنید».
دژخیمان معاویه برجهیدند و او را گرفتند، ولی شرحبیل به معاویه گفت: دستور بده ابن عرفجه را آزاد کنند، چرا که او مرد فاضل و بزرگ است و در میان فامیل خود سردار و مطاع می‏باشد، و از فرمان او اطاعت می‏کنند، اگر او را آزاد نکنی، من بیعتم را با شما قطع می‏کنم، معاویه دید دستگیری او گران تمام می‏شود، به شرحبیل گفت: «گر چه گناه او بزرگ است ولی او را به خاطر تو می‏بخشم». به این ترتیب او آزاد گردید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0