داستان های بحارالانوار استقامت در راه هدف
وقتی که پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم دعوتش را در مکه آشکار کرد گروهی از سران قریش نزد عموی پیامبر، آمدند و گفتند:
ای ابوطالب! برادر زاده تو ما را ناسزا میگوید، عقاید جوانان ما را فاسد کرده و در میان ما اختلاف افکنده است.
اگر کمبود مالی دارد ما آن قدر ثروت در اختیارش میگذاریم که ثروتمندترین مرد قریش گردد.
ابوطالب پیشنهاد مشرکان را به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رساند. رسول خدا فرمود:
اگر آنها خورشید را در دست راست منو ماه را در دست چپ من بگذارند و بگویند دست از هدف خود بردار، هرگز نمیپذیرم. ولی به جای این همه وعده ها یک جمله مرا عمل کنند تا در پرتو آن به عرب حکومت کنند و غیر عرب نیز آئین آنها را بپذیرد، در آخرت فرمانروای بهشت باشند.(13)
-ابوطالب پیام حضرت را به مشرکان ابلاغ نمود.
گفتند: یک جمله سهل است ما حاضریم ده جمله بپذیریم، بگو آن جمله چیست؟
پیامبر توسط حضرت ابو طالب به آنها پیام داد آن جمله این است:
تشهدون ان لا الله الا الله و انی رسول الله :
گواهی دهید که معبودی جز خداوند یکتا نیست و من پیامبر خدا هستم.
مشرکان از این پیام سخت به وحشت افتادند، گفتند:
ما سیصد و شصت خدا را ترک کنیم و یک خدا بپذیریم، به راستس این سخن تعجب آور است!
در این وقت این آیات نازل شد:(14) مشرکان مکه تعجب کردند که پیامبری از همان نژاد عرب برای پند آنان آمده و آن کافران گفتند: او ساحر دروغگو است... و این ادعای محمد در توحید و یگانگی جز بافندگی چیزی دیگری نیست.
به این ترتیب پیامبر بزرگ اسلام به هیچ وعدهای دست از هدف خود بر نداشت تا پیروز گشت و به ما این درس داد که در راه هدف استقامت داشته باشیم.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
امام باقر (علیه السلام) میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
صفوان میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی گروهی از دوستان اهل بیت برای حل مشکلی وارد خانه علی (علیه السلام) شدند. حضرت در خانه نبود. ولی فرزند بزرگ او در جایگاه پدر نشسته بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت نوح دو هزار پانصد سال عمر کرد، 850 سال آن پیش از رسالت گذشت، 950 سال آن در ارشاد و تبلیغ قوم سپری شد 200 سالش در ساختن کشتی به پایان رسید، و 500 سال پس از فروکش کردن آب و نشستن کشتی بر روی زمین زندگی نمود. در همین فرصت مشغول ساخت و ساز گشت، شهر را آباد کرد، هر کدام از فرزندانش را در یکی از شهرها مسکن داد، گو اینکه تازه به دوران فراغت و آسایش رسیده است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
احمد پسر ابی روح میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام باقر علیه السلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
زنی به نام جبله مکی نقل میکند که از میثم تمار شنیدم که میگفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
لقمان حکیم به فرزندش فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
از پیامبر اسلام پرسیدند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت داود علیهالسلام عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
صفوان یکی از ارادتمندان اهل بیت، آدم فهمیده و پرهیزگاری بود. شتران بسیار داشت، به وسیله کرایه دادن آنها زندگانی خود را اداره میکرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام باقر علیه السلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام صادق (علیه السلام) میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، یک نقطهی سفید و یک نقطهی سیاه در قلب
هر بندهای در دلش نقطهی سفیدی است(85) هرگاه گناهی کند نقطهی سیاهی در آن پیدا می شود.
اگر توبه کند آن سیاهی پاک میگردد و اگر به گناه خویش ادامه دهد آن سیاهی میافزاید تا روی سفیدی را بپوشاند، چون سفیدی پوشیده شد دیگر صاحب آن دل به کار خیری گرایش پیدا نمیکند.
و همین مطلب را خداوند در قرآن بیان فرموده:
کلا بل ران علی قلوبهم ما کانو یکسبون؛ نه چنین است بلکه کارهایشان به صورت زنگاری بر دلهایشان بسته است(86).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، یک مهمانی ساده
عبدالله بن سنان بر من مهمان شد پرسید:
چیزی در منزل داری؟
گفتم: آری. آنگاه پسرم را پول دادم مقداری گوشت و تخم مرغ بخرد.
عبدالله گفت:
پسرت را کجا فرستادی؟
- فرستادم کمی گوشت و تخم مرغ بخرد.
- او را برگردان، سرکه و زیتون نداری؟
- چرا، سرکه و زیتون داریم.
- آنها را بیاور. از حضرت امام صادق شنیدم فرمود:
نابود باد کسی که آنچه در خانه دارد برای برادر مومنش کم شمارد و نابود باد شخصی که هر چه برادرش برای او آورد کم به نظر بیاورد(93).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، یک مسأله قضایی
گفتند: میخواهیم امیرمؤمنان را دیدار کنیم.
حضرت مجتبی فرمود:
هدف شما از این ملاقات چیست؟
- مشکلی پیش آمده که باید از او بپرسم.
- مشکل شما چیست ممکن است مطرح کنید؟
- زنی با شوهر خود همبستر شده و سپس بلافاصله با دختری باکره تماس گرفته و نطفه شوهر را به دختر منتقل نموده است و دختر از این راه باردار شده است. اسلام درباره چنین زنی چه حکمی دارد؟
فرمود: واقعاً مساله پیچیده و مشکلی است و برای حل آن، شخص علی (علیه السلام) لازم است. ولی مساله را میگویم و امیدوارم به فضل الهی در گفتارم اشتباه نکرده باشم. حکم اسلام در این قضیه از این قرار است.
1. قبل از هر چیز آن دختر (به اندازه مهر دختران امثال او) توسط حاکم شرع از زن گرفته میشود، زیرا هنگام تولد بچه، خواهی نخواهی او دیگر دختر نخواهد بود، لذا معادل مهریه دختر به عهده اوست.
2. باید آن زن را کیفری همانند کیفر زنا کاران بکنند، چون نتیجه با آن یکی است.
3. منتظر میشوند تا دختر وضع حمل کند، آنگاه نوزاد را به پدر وی یعنی صاحب نطفه تحویل دهند و سپس مجازات دختر اجرا میشود.
پرسش کنندگان پس از شنیدن این سخنان از حضور امام مجتبی (علیه السلام) مرخص شده، در راه با امیرمؤمنان (علیه السلام) ملاقات کردند.
علی (علیه السلام) فرمود:
شما به فرزندم حسن چه گفتید و او به شما چه جوابی داد؟
آنها عین جریان را بازگو کردند.
امیرمؤمنان فرمود:
اگر این مساله را از من پرسیده بودید، جز آنچه فرزندم گفته است از من نمیشنیدید.(57)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، یک زندگی عبرتانگیز
روزی در مقابل آفتاب نشسته بود، فرشته مرگ عزرائیل به نزدش آمد و سلام کرد، نوح پیامبر جواب داد و گفت:
برای چه آمدی، ای فرشته مرگ؟
عزرائیل پاسخ داد:
برای قبض روحت آمدهام، آمدهام تا جانت را بگیرم.
نوح گفت:
حال که چنین است، مهلت میدهی حداقل جایم را عوض کنم، از آفتاب به سایه بروم؟
عزرائیل گفت:
بلی مهلت دادم.
نوح پیامبر بلند شد از آفتاب به سایه رفت.
عزرائیل گفت:
ای نوح! تو این همه عمر کردی دنیا را چگونه یافتی؟
حضرت نوح گفت:
ای عزرائیل! روزگاری را که در این دنیا به سر بردم، برایم همانند از آفتاب به سایه آمدنم بود. آنچنان سریع و بی ارزش برایم گذشت.
اینک مأموریت خود را حضرت نوح را گرفت و این پیغمبر بزرگ الهی برای همیشه چشم از جهان فرو بست(137).
آری نباید به این زندگی چند روزه، دل بست.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، یک داستان جالب
زنی از اهل دینور مرا خواست، چون نزد او رفتم گفت:
ای پسر ابی روح! تو از لحاظ دین و تقوی از همه مورد اطمینانتر هستی میخواهم امانتی به تو بسپارم که آن را به عهده گرفته و به صاحبش برسانی.
گفتم:
به خواست خداوند انجام میدهم.
گفت:
مبلغی پول در این کیسه مهر کرده است، آن را باز مکن! و نگاه ننما! تا آن که به کسی بدهی که پیش از باز کردن، آنچه در آن هست به تو بگوید و این همه گوشواره من که ده دینار ارزش دارد و سه دانه مروارید نیز در آن است که معادل با ده دینار میباشد و من حاجتی به امام زمان دارم مایلم پیش از آن که از او بپرسم به من خبر دهد.
گفتم:
حاجت تو چیست؟
گفت:
مادرم ده دینار در عروسی من وام گرفته، اکنون نمیدانم از چه کسی گرفته و باید به کی پرداخت کنم؟ اگر امام زمان علیهالسلام خبر آن را به تو داد، هر کس را که حضرت به تو نشان داد این کیسه را به او بده.
با خود گفتم:
اگر جعفربن علی (جعفر کذاب پسر امام علی النقی که آن روزها ادعای امامت میکرد) آن را از من بخواهد چه بگویم؟ سپس گفتم:
این خود یک نوع آزمایش است بین من و جعفر (اگر او امام زمان باشد ناگفته میداند نیاز به گفتن من ندارد.)
احمد پسر ابی روح میگوید:
آن مال را برداشتم و در بغداد نزد حاجز پسر یزید و شاء (وکیل امام زمان) رفتم، سلام کردم و نشستم. حاجز پرسید:
کاری داری؟
گفتم: مقدار مال نزد من است، آن را وقتی به شما میدهم که از طرف امام زمان خبر دهی، مقدار آن چقدر است و چه کسی آن را به من داده است، اگر خبر دهی به شما تسلیم میکنم.
حاجز گفت:
ای احمد! این مال را به سامرا ببر!
گفتم:
لا اله الله! چه کار بزرگی را به عهده گرفتهام. از آنجا بیرون آمدم خود را به سامرا رساندم، با خود گفتم:
اول سری به جعفر کذاب میزنم، سپس گفتم:
نه، نخست به خانه امام حسن عسکری میروم، چنانچه به وسیله امام زمان آزمایش درست درآمد که هیچ وگرنه به نزد جعفر خواهم رفت.
وقتی به خانه امام حسن عسکری نزدیک شدم، خادمی از خانه بیرون آمد و گفت:
تو احمد پسر ابی روح هستی؟
گفتم: آری!
گفت:
این نامه را بخوان! نامه را گرفتم و خواندم دیدم نوشته است: به نام خداوند بخشنده و مهربان، ای پسر ابی روح! عاتکه دختر دیرانی کیسهای به عنوان امانت به شما داده، هزار درهم در آن است تو امانت را خوب به جایش رساندی، نه کیسه را باز کردی و نه دانستی چه در آن هست. ولی بدان در کیسه هزار درهم و پنجاه دینار موجود است و نیز آن زن گوشوارهای به تو داده گمان میکند معادل با ده دینار است.
گمانش درست است. اما با دو نگینی که در کیسه میباشد و نیز سه دانه مروارید در آن کیسه است که او مرواریدها را به ده دینار خریده ولی ارزش آنها بیش از ده دینار است. آن گوشواره را به فلان خدمتکار ما بده که به او بخشیدیم و به بغداد برو و پولها را به حاجز بده و مقداری از آن پول برای مخارج راهت به تو میدهد، بگیر!
و اما ده دینار که زن میگوید مادرش در عروسی وی وام گرفته و اکنون نمیداند از کی گرفته است؟ بدان که او میداند مادرش وام را از کلثوم دختر احمد گرفته که او زن ناصبی (دشمن اهل بیت) است. ولی برای عاتکه گران بود که آن پول را به آن زن ناصبی بدهد، اگر او از ما اجازه بخواهد آن ده دینار را در میان برادران خود تقسیم کند ما اجازه میدهیم ولی آن را به خواهران تهی دست بدهد.
ای پسر ابی روح لازم نیست نزد جعفر بروی و او را آزمایش کنی، زودتر به وطن برگرد که عمویت از دنیا رفته و خداوند زندگی او را به تو قسمت نموده است.
من به بغداد آمدم و کیسه پول را به حاجز دادم. حاجز پولها را شمرد، همان مقدار بود که امام نوشته بود. حاجز سی دینار از آن پول به من داد و گفت:
امام دستور داده این مقدار را برای مخارج راه به تو بدهم. من نیز سی دینار را گرفتم و به منزلی که در بغداد گرفته بودم برگشتم، در آنجا خبر رسید عمویم فوت کرده و خویشان مرا خواستهاند نزد آنها برگردم، من به وطن برگشتم و از عمویم مبلغ سه هزار دینار و صدهزار درهم به من ارث رسید. 72
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، وصیتهای پیامبر
یا رسول الله! مرا وصیتی بفرما.
حضرت فرمود:
هرگز به کسی بی جهت خشم مگیر.
مرد: بیش از این بفرما.
- هر چه برای خود میپسندی همان را برای دیگران بپسند.
- زیادتر بفرما.
- هرگز به کسی دشنام مده که نتیجهاش دشمنی است.
- افزون بفرما.
- از نیکی به اهلش خودداری مکن.
- بیشتر بفرما.
- مردم را دوست بدار تا تو را دوست بدارند.
- زیادتر بفرما.
- با برادرت با چهره باز دیدن کن، از بی تابی پرهیز کن که بی تابی مانع بهره تو از دنیا و آخرت میشود.(22)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، وصیت یک پدر مهربان
پدرم هنگام وفات مرا در آغوش گرفت، آنگاه فرمود:
پسر جان! تو را سفارش میکنم به چیزی که پدرم حسین بن علی علیه السلام هنگام وفات خود، مرا به آن وصیت نمود، و نیز فرمود: پدرش علی علیه السلام به همان چیز حسینش را سفارش کرده و فرمود:
یا نبی ایاک و ظلم من لا یحد علیک ناصرا الا الله: پسر جان بترس از ستم بر کسی که جز خدا دادخواهی ندارد.(101)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، همه چیز بر حسین خواهد گریست
این امت! پسر دختر پیامبرشان را در دهم محرم میکشند و دشمنان خدا این روز را مبارک میدانند: این واقعه قطعاً انجام خواهد گرفت.
این داستانی است که مولایم امیر مومنان مرا از آن آگاه کرده است.
حضرت به من خبر داده که بر حسین علیه السلام همه چیز خواهد گریست، حتی حیوانات بیابان و دریا و آسمانها و خورشید و ماه و ستارگان و آدمیان و اجنه مومن و همه و همه...
آنگاه گفت: ای جبله! بدان که حسین بن علی علیه السلام در قیامت است سرور شهیدان و یارانش بر شهیدان دیگری برتری دارند.
ای جبله! هر گاه به خورشید نگاه کردی و دیدی که چون خون تازه، قرمز است، بدان که سید الشهدا کشته شده است.
جبله میگوید: یک روز از خانه بیرون آمدم، دیدم خورشید بر دیوارها میتابد، همچون پارچه های رنگآمیزی شده به سرخی میگراید، ضجه کشیدم و گریه کردم و گفتم: به خدا سوگند! سرور ما حسین بن علی کشته شد...(90)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، همنشینی با علمای صالح
فرزندم! با علماء و دانشمندان هم صحبت باش و به ایشان نزدیک شو، با آنان همنشینی کن و در خانه شان به حضورشان برس، شاید شیفته آنها شوی و با آنان باشی و مخصوصاً با صالحانشان بنشین، زیرا ممکن است رحمتی از جانب خدا بر آنها نازل شود و شامل حال تو نیز گردد.
و اگر فرد شایستهای هستی از بدان و نا بخردان دوری کن، چه بسا بلایی از جانب خداوند به آنها برسد و تو نیز که با آنان هستی گرفتار آن شوی.(159)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، همنشینی با خوبان
کدامین همنشین خوب هستند؟
حضرت در پاسخ فرمود:
1. من ذکرکم الله رویته؛
کسی که دیدن او شما را به یاد خدا اندازد (نه آنکه دیدار او آدمی را از خدا غافل کند).
2. و زادکم علمکم منطقه؛
گفتارش علم و دانش شما را زیاد کند و شخصیت آدمی را بالا برد، (نه آنکه گفتار و صحبتش شما را از لحاظ دانش و بینش به سقوط و ابتذال بکشاند).
3. و ذکرکم فی الاخرة عمله؛
عمل او شما را مشتاق آخرت نماید (نه آنکه سبب شود آدمی آخرتش را فراموش کرده و همه چیز را فقط در لذایذ دنیا خلاصه کند(4)).
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، همنشین حضرت داود
پروردگارا! همنشینم را در بهشت به من معرفی کن و نشان بده کسی را که مانند من از زندگی بهشتی بهرهمند خواهد شد؟
خداوند فرمود:
همنشین تو در بهشت متّی پدر حضرت یونس است. داود اجازه خواست به دیدار متی برود خداوند هم اجازه داد. داود با فرزندش سلیمان به محل زندگی او آمدند. خانهای را دیدند که از برگ خرما ساخته شده.
پرسیدند: متی کجاست؟
در پاسخ گفتند: در بازار است.
هر دو به بازار آمدند و از محل متی پرسیدند.
در جواب گفتند:
او در بازار هیزم فروشان است. در بازار هیزم فروشان نیز سراغ او را گرفتند.
عدهای گفتند.
ما هم در انتظار او هستیم.
داود و سلیمان به انتظار دیدار او نشستند. ناگاه متی، در حالی که پشتهای از هیزم بر سر گذاشته بود آمد.
مردم به احترام او برخواستند و پشته را از سر او گرفته، بر زمین نهادند.
متی پس از حمد خدا هیزم را در معرض فروش گذاشت و گفت:
چه کسی جنس حلالی را با پول حلال میخرد؟
یکی از حاضران هیزم را خرید. در این وقت داود و سلیمان به او سلام دادند. متی آنها را به منزل خود دعوت نمود و با پول هیزم مقداری گندم خرید و به منزل آورد و آن را با آسیاب آرد کرد و خمیر نمود و آتش افروخت، مشغول پختن نان شد.
در آن حال با داود و سلیمان به گفتگو پرداخت تا نان پخته شد. مقداری نان در ظرف چوبی گذاشت و بر آن کمی نمک پاشید و ظرفی پر از آب هم در کنارش نهاد، آورد و به دو زانو نشست و مشغول خوردن شدند.
متی لقمهای برداشت، خواست در دهان بگذارد، گفت: بسم الله و خواست ببلعد گفت: الحمدالله و این عمل را در لقمه دوم و سوم و... نیز انجام داد. آنگاه کمی از آب با نام خدا میل کرد. هنگامی که خواست آب را بر زمین بگذارد خدا را ستود، سپس چنین گفت:
الهی! چه کسی را مانند من نعمت بخشیدی و دربارهاش احسان نمودی؟ چشم بینا و گوش شنوا و تن سالم به من عنایت کردی و نیرو دادی تا توانستم به نزد درختی که آن را نه، کاشتهام و نه، در حفظ آن کوشش نمودهام، بروم و آن را وسیله روزی من قرار دادی و کسی را فرستادی که آن را از من خرید و با پول آن گندمی خریدم که آن نان پخته و با میل و رغبت آن را خوردم تا در عبادت و اطاعت تو نیرومند باشم، خدایا تو را سپاسگزارم.
پس از آن متی گریست. در این موقع داود به فرزندش سلیمان فرمود:
فرزندم! بلند شو برویم، من هرگز بندهای را مانند این شخص ندیده بودم که
به پروردگار سپاسگزارتر و حق شناستر باشد.(120)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، همکاری با ستمگران ممنوع
صفوان پس از آن که با خلیفه (هارون الرشید) قرارداد بست که حمل و نقل اسباب سفر حج وی را به عهده بگیرد، محضر امام موسیبن جعفر علیهالسلام رسید. امام فرمود:
صفوان! همه کارهای تو خوب است به جز یک عمل.
صفوان گفت:
فدایت شوم! آن کدام عمل است؟
امام فرمود:
شترانت را به این مرد (هارون) کرایه دادهای!
صفوان: یابن رسول الله برای کار حرامی کرایه ندادهام، هارون عازم حج است برای سفر حج کرایه دادهام. افزون بر این، خودم همراه او نخواهم رفت، بعضی از غلامان خود را همراهش میفرستم.
امام: آیا تو دوست داری هارون لااقل این قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟
صفوان: چرا یابن رسول الله قهراً چنین است.
امام: هر کس به هر عنوان دوست داشته باشد که ستمگران باقی بمانند شریک ستمگران است و هر کس شریک ستمگران به شمار آید، در آتش خواهد بود.
پس از این گفتگو صفوان یکجا کاروان شترش را فروخت.
هنگامی که هارون از فروختن شترها باخبر شد، صفوان را به حضور خود خواست و به او گفت:
شنیدهام شترها را یکجا فروختهای؟
صفوان: بلی! همین طور است.
هارون: چرا؟
صفوان: پیر شده و از کار افتادهام و غلامان نیز از عهده این کار به خوبی بر نمیآیند.
هارون: نه، من میدانم چرا فروختی! حتماً موسیبن جعفر از موضوع قرار دادی که برای حمل اسباب و اثاث بستی. آگاه شده و تو را از این عمل نهی کرده است. او به تو دستور داده است، شترانت را بفروشی!
صفوان: مرا با موسیبن جعفر چه کار.
هارون با لحنی خشمگین گفت:
صفوان! دروغ میگویی اگر دوستیهای سابق نبود، همین حالا سرت را از بدنت جدا میکردم.(74)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، همراهان انسان در قبر
هنگامی که مومن از دنیا رفت، شش صورت همراه او وارد قبرش میشوند.
یکی از آنها خوشروتر و خوشبوتر و پاکیزهتر از صورتهای دیگر است.
یکی در جانب راست، یکی در طرف چپ، یکی در پیش رو، یکی در پشت سر، دیگری در پایین پا، و صورتی که از همه خوش سیما تر است در بالای سر میت میایستد و عذاب هایی را که متوجه میت است دفع میکند.
آنگاه صورت زیبا از صورتهای دیگر میپرسند:
شما کیستید؟ خداوند شما را جزای خیر دهد.
صورت سمت راست میگوید: من نمازم.
صورت سمت چپ میگوید: من زکاتم.
صورت پیش رو میگوید: من روزهام.
صورت پشت سر میگوید: من حج و عمرهام.
صورت پایین پا میگوید: من نیکی و احسان به برادران مومنم.
سپس صورتها از او میپرسند:
تو کیستی از همه ما زیباتر و خوشبوتری؟
در پاسخ میگوید:
من ولایت و محبت خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم هستم.(99)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، همانند سایه است
به راستی خداوند بزرگ دنیا را همانند سایه ات قرار داده است.
اگر بخواهی سایه خویش را دنبال کنی و خود را به او برسانی هرگز امکانپذیر نیست (چون هرچه پیش روی، او جلوتر خواهد رفت) بدین جهت از تلاش خود جز رنج و خستگی ثمری نخواهی برد.
چنانچه آنرا واگذاری، روی از آن برگردانی، حریص دنیا نباشی، از پی ات خواهد آمد و از درد و رنج آسوده خواهی شد.(96)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))