داستان های بحارالانوار ، خیانت دوست و وفای سگ‏

حارث پسر صعصعه چند نفر رفیق صمیمی داشت و سخت علاقه‏مند بود، به طوری که نمی‏توانست از آنان جدا گردد. در یکی از سفرهای تفریحی، همه آنها، همراه حارث بودند، جز یکی از آنها که در آن سفر همراه ایشان نبود.
از قضا آن دوست که به سفر نرفته بود، با همسر حارث رابطه برقرار کرد؛ یک وقت وارد منزل وی شد، پس از عیش و نوش با همسرش همبستر گردید، و چنین خیانت نابخشودنی را درباره دوستش انجام داد.
حارث در خانه سگی داشت، سگ با وفا به آنها حمله کرد و هر دو را کشت.
حارث از سفر برگشت وارد منزل که شد، دید دوست و همسرش هر دو کشته شده‏اند، از ماجرا که آگاه شد، این دو بند شعر را سرود:

فیا عجبا للخل یهتک حرمتی - و یا عجبا للکلب کیف یصون ‏
و ما زال یرعی ذمتی و یحوطنی - و یحفظ عرسی والخلیل یخون ‏

شگفتا از دوست که در غیاب من به ناموس من بی حرمتی می‏کند و عجبا از سگ که ناموس مرا محافظت می‏نماید(134).
آری به راستی انسان خائن پست‏تر از حیوان نجس، همانند سگ است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خوشه چینان علوم اهل بیت

محمد بن مسلم(144) می‏گوید
شبی بالای پشت بام بودم ناگهان در حیات کوبیده شد پرسیدم: کیست؟
پاسخ داد: شریک هستم: خداوند تو را رحمت کند
وقتی از پشت بام نگاه کردم دیدم زنی است که می‏گوید
دختر نو عروسی داشتم درد زایمان به او دست داد زایمانش سخت شد و فوت کرد اکنون بچه در شکمش زنده است و حرکت می‏کند و چه باید بکنم؟
گفتم‏
از امام باقر (علیه السلام) شبیه همین سوال را کردند، حضرت فرمود:
باید شکم میت را شکافت و بچه را بیرون آورد تو نیز همین کار را بکن‏
آنگاه پرسیدم:
من مخفی زندگی می‏کنم، بگو ببینم چه کسی تو را پیش من فرستاد؟
گفت:
به ابوحنیفه قاضی معروف مراجعه کردم، گفت:
من در این مورد چیزی نمی‏دانم ولی برو پیش محمد بن مسلم جواب پرسش تو را خواهد داد جوابی داد بیا به من بگو.
فردا صبح به مسجد رفتم دیدم ابوحنیفه همین مساله را مطرح کرده و با اصحاب خود بحث می‏کند
سرفه کردم ابو حنیفه متوجه شد و گفت: اللهم غفوا دعنا نعیش خداوند! لغزش ما را ببخش بگذار زندگی کنیم. با کنایه تقاضا کرد سرش را فاش نکنم(145)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خود بزرگ بینی ممنوع‏

روزی مردی نزد پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و حاجتی داشت، خواست صحبت کند، هیبت و شکوه رسول خدا آنچنان مرد را فرا گرفت که رعشه بر اندام او افتاد.
پیغمبر به او فرمود: هون علیک فلست بملک؛
آرام بگیر از چه می‏ترسی من پادشاه نیستم، من فرزند زنی هستم که در ظرف پوست غذا می‏خورد(7).
من مثل برادر شما هستم هر چه می‏خواهی بگو.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خوبی در مقابل بدی

شیخ بهاء الدین عاملی دانشمند بزرگ شیعه‏ره می‏گوید:
روزی در مجلس بزرگی از من سخن به میان آمده بود، شنیدم یکی از معاصرین که ادعای دوستی با من می‏کرد ولی در این ادعا دروغ می‏گفت.
شروع به غیبت نموده نسبت‏های ناروایی به من داده بود و این آیه را در نظر نداشت که خداوند می‏فرماید:
ایحب احد کم ان یاکل لحم اخیه میتا: آیا دوست دارید گوشت برادر مرده خود را بخورید، چنانچه دوست نمی‏دارید، از غیبت نیز پرهیز کنید.
هنگامی که فهمید جریان غیبت کردن به من رسیده و از غیبت او مطلع گشته‏ام، نامه‏ای بلند بالائی برایم نوشت، و در ضمن نامه اظهار پشیمانی نموده و از من درخواست رضایت کرده بود.
در جواب نامه‏اش نوشتم خداوند تو را پاداش دهد در مقابل آن هدیه‏ای که برایم فرستاده‏ای، زیرا هدیه تو باعث سنگینی کفه حسناتم در روز قیامت می‏شود. از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم روایتی به ما رسیده که فرمود:
در روز قیامت بنده‏ای را در مقام حساب می‏آورند، کارهای نیک در یک کفه و کارهای بدش را در کفه دیگر می‏گذارند، کفه گناه سنگین‏تر می‏شود،در این هنگام ورقه‏ای بر روی حسنات قرار می‏گیرد، کارهای نیکش به واسطه آن گناهانش افزون تر می‏گردد، عرض می‏کند خدایا! این ورقه چه بود، من که هر علمی را که در شب و روز انجام داده بودم، در مقابلم یافتم، اما چنین عملی نداشتم؟ خطاب می‏رسد این، به خاطر آن سخنی است که درباره تو گفته‏اند و حال آن که از آن نسبت پاک بودی این حدیث مرا وا می‏دارد که سپاسگزار تو باشم، به واسطه خیری که به من رسانیده‏ای، با اینکه اگر در رو به رویم چنین کار یا بدتر از آن انجام می‏دادی، نه تنها با تو مقابله به مثل نمی‏کردم، بلکه جز عفو، گذشت، دوستی و وفا از من نمی‏دیدی، این باقیمانده عمر گرامی‏تر از آن است که صرف اشخاص گردد، باید به فکر آنچه از دست رفته بود، و تدارک گذشته را نمود.(145)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خواهان اعدام و مرگ‏

زنی از قبیله غامد(22) به حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و گفت: یا رسول الله! من زنا کرده‏ام می‏خواهم با اجرای حق مرا پاک گردانی.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: به خانه ات برگرد.
او رفت فردای آن روز آمد آن مطلب را بازگو نمود.
رسول خدا فرمود: به خانه ات بازگرد.
باز روز سوم آمد و گفت:
ای پیامبر خدا به خدا سوگند، من از راه زنا حامله هستم.
حضرت فرمود:
برو تا فرزندت متولد شود. پس از مدتی بچه به دنیا آمد، آنگاه محضر رسول خدا آمد و گفت:
فرزند متولد شد.
پیامبر فرمود:
برو فرزندت را شیر بده تا وقتی که از شیر گرفته شود.
زن رفت، پس از مدتی همراه فرزندش آمد در حالی که تکه نانی در دست بچه بود و می‏خورد. عرض کرد:
یا رسول الله! فرزندم از شیر باز گرفته شد و می‏بینید که نان می‏خورد.
در این وقت حضرت سرپرستی کودک را به عهده یکی از مسلمانان گذاشت. سپس دستور داد گودالی را کندند و آن زن تا سینه‏اش در گودال قرار گرفت (چون شوهردار بود و زنا کرده بود) سنگسار کردند. (به این ترتیب زن که توبه واقعی کرده بود. با قبول عذاب دنیا اعدام و پاک شد).
نکته جالب اخلاقی این است؛ که در میان سنگسار کنندگان خالد بن ولید (که فرد خشن بود) وجود داشت، و به جای سنگ، قطعه چوبی نیم سوخته را برداشت و محکم به سر آن زن زد و خون از سر او به صورت خالد پاشید. و به زن دشنام داد.
پیامبر اسلام ناسزای خالد را شنید و فرمود:
ای خالد آرام باش، خود را کنترل کن، به خدایی که جانم در اختیار اوست آن زن چنان توبه کرد که اگر رباخوار آن گونه توبه کند آمرزیده می‏شود. انگاه رسول خدا بر جنازه‏ی آن زن نماز خواند و او را دفن کرد(23).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خواسته‏های حضرت آدم

وقتی شیطان از درگاه خداوند رانده شد، از خداوند خواست تا در مقابل عبادتش او را بر فرزندان آدم مسلط سازد، همانند خون در قلب‏هایشان جاری گردد؛ پروردگار خواسته‏های او را پذیرفت.
حضرت آدم متوجه قضیه شد، عرض کرد:
خداوندا! شیطان را بر من مسلط کردی و مانند خون در رگهایم جاری است. بنابراین برای من نیز در برابر شیطان امتیازی قرار بده.
خداوند به آدم وحی کرد: ای آدم! چند چیز را به تو دادم:
1. هرگاه یکی از فرزندان تو تصمیم بر انجام گناهی بگیرد ولی آن را انجام ندهد، چیزی برای او نوشته نمی‏شود و اگر انجام دهد، فقط یک گناه برای او نوشته می‏شود.
2. هریک از فرزندانت تصمیم بر انجام کار نیک گرفت ولی بجا نیاورد، یک ثواب برای او نوشته می‏شود، و اگر بجای آورد، ده ثواب برای او نوشته می‏شود.
آدم عرض کرد: خدایا! برایم بیفزا.
خداوند فرمود:
3. هرگاه یکی از فرزندانت معصیت کند سپس توبه کند او را می‏بخشم.
آدم عرض کرد: خداوندا بیفزا! فرمود:
4. برای آنها وقت توبه را توسعه دادم تا هنگامی که روحشان به گلوگاه برسد. در این وقت آدم علیه السلام عرض کرد:
یا رب حسبی خدایا! همین اندازه برای من کافی است(136).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خطر ناک‏تر از همه چیز

روزی پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) حارث بن نعمان را ملاقات کرد و حال او را پرسید، حارث در پاسخ گفت:
یا رسول الله! من به درجه‏ی ایمان حقیقی رسیده‏ام.
پیامبر فرمود:
هر ایمان حقیقی علامتی داد نشانه‏ی ایمان تو چیست؟
عرض کرد:
من نفس خویش را از دنیا کنار کشیده‏ام، شب را با بیداری به سر میبرم، روزم را با تشنگی (روزه داری) سپری می‏کنم. گویا عرض خدا را می‏بینم که برای حساب آماده می‏شود و بهشتیان را می‏بینم که یکدیگر را دیدار می‏کنند و دوزخیان را می‏بینم که گرفتار عذابند.
رسول خدا فرمود:
تو مرد مومنی هستی که خداوند نور ایمان را در دل تو روشن نموده، بنابراین ثابت قدم و پابرجا باش!
عرض کرد:
یا رسول الله! من از هیچ چیز به اندازه‏ی چشمم بیمناک نیستم، چشمم از همه چیز برایم خطرناک‏تر است.
پیامبر خدا درباره‏اش دعا نمود، چشمانش را از دست داد و نابینا شد(5).
آری، چه بسیار گناهانی است که انسان با چشم و چشم چرانی بدان گرفتار می‏گردد و چه بسیار نگاهی که حسرتهای دراز به بار می‏آورد. خطر چشم و چشم چرانی خیلی جدی است که باید از آن بر حذر بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خطر سخن خودسرانه در دین‏

امیر مومنان علی علیه السلام در سخنی بسیار دردمندانه در مورد کسانی که بدون آگاهی از احکام الهی، درباره آن خودسرانه سخن می‏گویند، می‏فرمایند:
گاهی حکمی از احکام الهی را پیش یکی از آنها قاضی‏ها می‏برند، او مطابق رأی خود حکم می‏کند، همان قضیه را نزد قاضی دیگری می‏برند او بر خلاف قاضی اولی حکم می‏کند.
آنگاه همگان نزد رئیسی که آنان را در پست قضاوت منصوب کرده جمع می‏شوند و قضیه را برایش مطرح می‏کنند او سخنان همه را تصدیق می‏کند و رأی همه قاضی‏ها را درست می‏داند، در صورتی که خدایشان یکی و قرآنشان یکی است.
بنا بر این حکم یک قضیه را با اختلاف بیان کردن برای چیست و تصدیق رئیس در مورد همه آنها بر اساس چه مبنایی است؟
آیا خداوند دستور داده که در مرد یک قضیه مخالف یکدیگر سخن بگویند، تا گفته شود همه آنها از فرمان الهی اطاعت می‏کنند؟ چنین چیزی قطعاً محال است.
یا خداوند آنان را از اختلاف نهی کرده، ولی آنها خودشان نافرمانی می‏کنند و در نتیجه یک قضیه را با اختلاف بیان می‏کنند؟
و یا خدای سبحان دین اسلام را ناقص فرستاده و از آنان بر تکمیل آن کمک خواسته است؟ این هم که قطعاً صحیح نیست.
یا آنان خود را شریک خداوند می‏دانند و به خود اجازه می‏دهند هر طور که خواستند قضاوت کنند، و خدا هم از آنان راضی شود؟ این هم که محال است.
یا خداوند دین اسلام را کامل فرستاده ولی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در آن و بیان آن کوتاهی کرده است، و از این راه اختلاف پیش آمده؟ این چنین هم نیست.
زیرا خداوند می‏فرماید: ما فرطنا فی الکتاب من شی‏ء: ما چیزی را در قرآن فروگذار نکردیم.
و می‏فرماید: فیه تبیان کل شی‏ء: این کتاب بیانگر همه چیزها است.
و می‏فرماید: و بخشی از قرآن بخش دیگری را تصدیق نموده و اختلافی در آن نمی‏باشد(51).
بنابراین، این گونه اختلافها یا ناشی از هوا و هوسها و یا عدم درک صحیح است.
تسبیح حضرت زهرا علیها السلام‏

علی علیه السلام می‏فرماید: بعضی از پادشاهان عجم برده‏هایی را برای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هدیه فرستادند، و من به فاطمه علیها السلام گفتم:
نزد رسول خدا برو، و از او خدمتکاری درخواست کن که در خانه به تو کمک کند.
فاطمه علیها السلام نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رفت و از درخواست نمود.
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: فاطمه جان! چیزی را به تو عطا می‏کنم، که بهتر از خدمتکار است و هم چنین از دنیا و هر آنچه در آن است، می‏باشد:
بعد از هر نماز سی و چهار بار الله اکبر بگو، و سی و سه بار الحمدالله، و سی و سه بار سبحان الله. سپس لا اله الا الله، ختم کن و این کار برای تو بهتر از آنچه می‏خواهی و نیز از دنیا و هر آنچه در آن است.
پس از آن حضرت زهرا؛ علیها السلام این تسبیح را بعد از هر نماز می‏گفت و منسوب به او گردید(52).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خطر تفسیرهای غلط

امام صادق علیه‏السلام می‏فرماید:
شنیده بودم، شخصی را مردم عوام تعریف می‏کنند و از بزرگی و بزرگواری او سخن می‏گویند. فکر کردم به طوری که مرا نشناسد، او را از نزدیک ببینم و اندازه شخصیتش را بدانم.
یک روز در جایی او را دیدم که ارادتمندانش که همه از طبقه عوام بودند، اطراف وی را گرفته بودند. من هم صورت خود را پوشانده، به طور ناشناس در گوشه‏ای ایستاده بودم و رفتار او را زیر نظر داشتم. او قیافه عوام فریبی به خود گرفته بود و مرتب از جمعیت فاصله می‏گرفت تا آنکه از آنها جدا شد. راهی را پیش گرفت و رفت. مردم نیز به دنبال کارهایشان رفتند.
من به دنبال او رفتم ببینم کجا می‏رود و چه می‏کند.
طولی نکشید به دکان نانوایی رسید، همین که صاحب دکان را غافل دید، فهمید نانوایی متوجه حرکات او نیست، دو عدد نان دزدید و زیر لباس خویش مخفی کرد و به راه خود ادامه داد.
من تعجب کردم، با خود گفتم:
شاید با نانوا معامله دارد و پول نان را قبلاً داده یا بعداً خواهد داد.
از آنجا گذاشت و به انار فروشی رسید مقداری جلوی انار فروش ایستاد. همین که احساس کرد به رفتار او متوجه ندارد، دو عدد انار برداشت و به راه افتاد.
تعجبم بیشتر شد! باز گفتم:
شاید با ایشان نیز معامله داشته است، ولی با خود گفتم:
اگر معامله است چرا رفتارش مانند رفتار دزدهاست. وقتی که احساس می‏کند متوجه نیستند، آنها را برمی‏دارد.
همچنان در تعجب بودم، تا به شخص بیماری رسید. نانها و انارها را به او داد و به راه افتاد. به دنبالش رفتم، خود را به او رسانده، گفتم:
بنده خدا! تعریف شما را شنیده بودم و میل داشتم تو را از نزدیک ببینم اما امروز کار عجیبی از تو مشاهده کردم، مرا نگران نمود. مایلم بپرسم تا نگرانی ام بر طرف شود.
گفت: چه دیدی؟
گفتم:
از نانوا دو عدد نان دزدیدی و از انار فروش هم دو عدد انار سرقت کردی.
مرد، اول پرسید:
تو که هستی؟
گفتم:
از فرزندان آدم از امت محمد صلی الله علیه و آله و سلم.
مرد: از کدام خانواده؟
امام: از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم.
مرد: از کدام شهر؟
امام: از مدینه.
مرد: تو جعفربن محمد هستی؟
امام: آری، من جعفربن محمدم.
مرد: افسوس این شرافت نسبی، هیچ فایده‏ای برای تو ندارد. زیرا این پرسش تو نشان می‏دهد تو از علم و دانش جد و پدرت بی‏خبری و از قرآن آگاهی نداری، اگر از قرآن آگاهی داشتی به من ایراد نمی‏گرفتی و کارهای نیک را زشت نمی‏شمردی.
گفتم:
از چه چیز بی‏خبرم؟
گفت: از قرآن.
- مگر قرآن چه گفته؟
- مگر نمی‏دانی که خداوند در قرآن فرموده:
من جاء بالحسنة فله عشر امثلها و من جاء بالسیئة فلا یجزی الا مثلها: ‏
هر کس کار نیک بجای آورد، ده برابر پاداش دارد و هر کس کار زشت انجام دهد، فقط یک برابر کیفر دارد.
با این حساب وقتی من دو عدد نان دزدیدم دو گناه کردم و دو انار هم دزدیدم دو گناه انجام دادم، مجموعاً چهار گناه مرتکب شده‏ام.
اما هنگامی که آنها را صدقه در راه خدا دادم در برابر هر کدام از آنها ده ثواب کسب کردم، جمعاً چهل ثواب نصیب من شد. هر گاه چهار گناه از چهل ثواب کم گردد. سی و شش ثواب باقی می‏ماند. بنابراین من اکنون سی و شش ثواب دارم. این است که می‏گویم شما از علم و دانش بی‏خبری.
گفتم: مادرت به عزایت بنشیند، تو از قرآن بی‏خبری، خداوند می‏فرماید:
انما یتقبل الله من المتقین: ‏
خداوند فقط از پرهیزگاران می‏پذیرد.
تو اولاً دو عدد نان دزدیدی، دو گناه کردی و دو عدد انار دزدیدی، دو گناه دیگر انجام دادی، روی هم چهار گناه مرتکب شدی. و چون مال مردم را بدون اجازه به نام صدقه به دیگری دادی، نه تنها ثواب نکردی، بلکه چهار گناه دیگر بر آن افزودی. مجموعاً هشت گناه شده، نه، این که در مقابل چهار گناه، چهل ثواب کرده باشی.
آن مرد سخنان منطقی را نپذیرفت، با من به بحث و گفتگو پرداخت من نیز او را به حال خود گذاشته، رفتم.
امام صادق علیه‏السلام وقتی این داستان را برای دوستانش نقل کرد. فرمود:
این گونه تفسیرها و توجیهات غلط در مسایل دینی سبب می‏شود که عده‏ای خود گمراه شوند و دیگران را هم گمراه کنند. (54)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خطر بد زبانی‏

یکی از بانوان مسلمان، روزها را روزه می گرفت و شبها را در نماز و عبادت به سر می‏برد. اما بد اخلاق بود و با زبانش همسایگان خود را اذیت می‏کرد.
شخصی در محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از این بانو تعریف کرد که او اهل نماز و روزه است و تنها یک عیب دارد و آن این است که بد اخلاق است و با زبانش همسایگان را می‏رنجاند.
رسول خدا فرمود:
لا خیر فیها هی من اهل النار : در آن زن هیچ خیری نیست، او اهل جهنم است.(9)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خطر آزار همسران‏

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در ضمن سخنرانی، که برای زنها ایراد کرده، می‏فرماید:
ای گروه زنان! صدقه دهید و لو از زیورتان: و لو یک دانه خرما، زیرا که بیشتر شما هیزم آتش دوزخید، چون بدزبانی و لعنت پرانی می‏کنید، و سپاسگذار خدمت‏های شوهر نمی‏باشید.
زنی گفت: یا رسول الله! مگر مادرانی نیستیم، که کودک را ماه‏ها در شکم می‏پروریم، وقتی که به دنیا آمد، شیرش می‏دهیم؟ مگر این دختران سرپرست خانه‏ها، و این خواهران دلسوز، از جنس ما نیستند؟ پس با این وجود چگونه اهل آتشیم.
حضرت فرمود: درست است که کودک را مدتی در شکم می‏پرورانید، وقتی که به دنیا آمد، پستان به دهانش می‏گذارید، و شیرش می‏دهید، مهربان و پرعاطفه‏اید، اما اگر ناسازگاری و اذیت شوهر نبود هیچ زن نمازگزار به آتش دوزخ نمی‏سوخت، آزار شوهران است آنان را اهل دوزخ می‏کند(17).
امید است بانوان این هشدار سازنده پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و سلم را آویزه گوش خود کنند.
سوسمار سخن می‏گوید

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با گروهی از اصحابش بود، ناگاه عربی بیابانی، سوسماری را در بیابان گرفته، در آستین خود گذاشته بود، نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و با صدای بلند اشاره به پیامبر کرد و گفت:
من هذا؟ این کیست؟
یاران حضرت گفتند: هذا النبی؛ این پیامبر است.
عرب با کمال جسارت، به پیامبر گفت: سوگند به لات و عزی تو در نظر من مبغوض‏ترین فرد هستی، اگر طایفه‏ام به من آدم شتاب زده نمی‏گفتند، هم اکنون تو را می‏کشتم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چرا این چنین تند حرف می‏زنی؟ به خدای بزرگ ایمان بیاور.
عرب گفت: من هرگز ایمان نمی‏آورم، مگر آنکه این سوسمار به تو ایمان بیاورد،، آنگاه سوسمار را به زمین انداخت.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم صدا زد: یا ضب: ای سوسمار!
سوسمار به زبان عربی، که همه حاضران شنیدند، گفت: لبیک یا سعدیک: اطاعت می‏کنم! امر بفرما!
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
چه کسی را می‏پرستی؟
سوسمار پاسخ داد:
آن کسی را که عرش او در آسمان، حکومت او در زمین، راه او در دریا، رحمت او در بهشت و عذاب او در دوزخ است.
حضرت فرمود: من کیستم؟
سوسمار جواب داد: پیامبر خدای جهانیان و خاتم پیغمبران هستی رستگار شد آن کسی که تو را تصدیق کرد و زیانکار گشت کسی که تو را تکذیب کرد.
عرب چنان تحت تعقیب قرار گرفت، که فوری روی به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم کرد و گفت:
من هنگامی که پیش تو آمدم تو مبغوض ترین فرد در نظر من بودی، اکنون در سرتاسر روی زمین، تو در نظرم محبوب‏ترین انسانی هستی، و عزیزتر از خودم و پدر و مادرم می‏باشی، شهادت می‏دهم که خدا یکتا و بی همتا است، و تو پیامبر خدا هستی.
عرب بیابانی، با ایمان کامل به سوی طایفه خود رفت و ماجرا را برای آنها نقل کرده و همه آنها را به ایمان و اسلام دعوت نمود، و هزار نفر از طایفه او مسلمان شدند(18).
درسی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم‏

روزی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از محلی می‏گذشت، دید مردی غلامش را می‏زند، در آن حال غلام می‏گوید: اعوذ بالله پناه می‏برم به خدا. ولی او مرتب می‏زند. وقتی که غلام حضرت را دید گفت:
اعوذ به محمد: پناه می‏برم به محمد صلی الله علیه و آله و سلم . آن مرد فوری دست از غلام برداشت و دیگر به او کتک نزد.
حضرت فرمود:
این مرد! غلام به خدا پناه برد، او را پناه ندادی، هنگامی که من به پناه برد، دست از او برداشتی، در صورتی که سزاوار آن است که هر کس به خدا پناه برد، باید او را پناه داد.
مرد گفت:
یا رسول الله! برای جبران این تقصیرم، او را در راه خدا آزاد کردم.
حضرت فرمود:
سوگند به آن خداوندی که مرا به پیامبر فرستاده است، که اگر او را آزاد نمی‏کردی، به طور یقین حرارت آتش جهنم چهره‏ات را می‏سوزاند و با آتش شکنجه می‏شدی(19).
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با این گفتارش به ما آموخت که مسلمانان باید همه کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد. نه برای رضای دیگران.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خصلت‏های پسندیده‏

گروهی از اسیران کافر را به حضور پیامبر اسلام علیه‏السلام آوردند. پیامبر دستور داد همه را اعدام کنند، به جز یک نفر، که مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.
مرد با تعجب پرسید: برای چه تنها مرا آزاد کردی!؟
فرمود: جبرئیل امین، به من خبر داد که در وجود تو پنج خصلت خوب وجود دارد که خداوند و پیامبرش آنها را دوست می‏دارند.
1- آن که نسبت به ناموس خودت دارای غیرت شدید هستی.
2- از صفات سخاوت، بذل و بخشش بر خورداری.
3- اخلاق خوب داری.
4- همواره راستگو بوده هرگز دروغ نمی‏گویی.
5 مرد شجاع و دلیری هستی.
مرد اسیر که سخنان پیامبر را با حالات درونی خود مطابق یافت به حقانیت اسلام پی برد، مسلمان شد و تا آخرین لحظه در عقیده پاک خود باقی می‏ماند.(6)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خدمت به خلق‏

ابان بن تغلب می‏گوید:
روزی همراه امام صادق (علیه السلام) در طواف کعبه بودم، یکی از شیعیان با اشاره از من خواست همراه او برای بر آوردن حاجتش بروم، ولی من خوش نداشتم طوافم را قطع کنم و از امام صادق (علیه السلام) جدا شوم همراه او بروم، به طواف خود ادامه دادم، باز آن مرد اشاره کرد که همراه او بروم، امام صادق (علیه السلام) متوجه آن مرد شد، به من فرمود:
آن مرد کاری با شما دارد؟
عرض کردم: آری.
- او کیست؟
- یکی از دوستان و شیعیان است.
- همراه او برو.
- طوافم را قطع کنم؟
- آری طوافت را قطع کن و برو.
من طوافم را شکستم و همراه آن مرد رفتم و پس از بر آوردن حاجت او به خدمت امام صادق (علیه السلام) برگشتم و با اصرار از آن حضرت پرسیدم که حق مؤمن بر مؤمن چیست؟
فرمود: ای ابان! اگر نصف ثروت خود را به آن مرد نیازمند بدهی در این صورت حق او را ادا کرده‏ای، این مطلب برایم سنگین آمد.
در این هنگام امام صادق نگاهی به من کرد، آثار دگرگونی را در چهره‏ام دید که من از دادن نصف مالم به نیازمند ناخوشنودم، فرمود، مگر ندیدی که خداوند در قرآن آنان را که دیگران را بر خود ترجیح داده‏اند تعریف کرده و می‏فرماید:
و یؤثرون علی انفسهم و لوکان بهم خصاصه(81):
آنان (اهلبیت پیغمبر) کسانی هستند که دیگران را بر خود مقدم می‏دارند، هر چند خود به شدت فقیر باشند.
عرض کردم: به این آیه توجه دارم.
فرمود: آگاه باش! اگر تو نیمی از ثروت را به آن مرد نیازمند بدهی او را بر خود مقدم نداشته‏ای، بلکه با او برابر شده‏ای، مقدم داشتن او و ایثارگری آن وقت است که تو از نصف دیگر ثروتت به او بدهی.(82)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خدا را چگونه می‏توان دید

دانشمندی به حضور علی علیه السلام آمد و گفت:
ای امیر مومنان! پروردگارت را هنگام پرستش دیده‏ای؟
حضرت فرمود:
وای بر تو! من خدای را ندیده پرستش نمی‏کنم.
مرد دانشمند گفت:
چگونه خدایت را دیده‏ای؟
امام علیه السلام وای بر تو!
خدا را با چشمان ظاهری نتوان دید ولی قلبها او را با حقیقت ایمان دیده‏اند(36).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خبرهایی از دوران پیری‏

روزی ساره همسر حضرت ابراهیم گفت:
ای ابراهیم! شما پیر شده‏اید دوران روزگارت به سر آمده، چه خوب است از خدا بخواهی به تو عمر طولانی بدهد، تا چشم ما از دیدار تو بیشتر روشن گردد. ابراهیم نیز دعا نمود، خداوند به او وحی کرد:
ای ابراهیم! هر چقدر عمر می‏خواهی ما به تو خواهیم داد.
ابراهیم وحی الهی را به ساره گفت.
ساره گفت:
از خدا بخواه که مرگ به اراده تو باشد.
ابراهیم همین خواسته را به خداوند عرض کرد و خداوند خواسته ابراهیم را برآورد.
ابراهیم وحی خداوند را به ساره خبر داد.
ساره گفت:
به شکرانه این نعمت به فقرا و نیازمندان کمک کن و به آنان اطعام بده.
ابراهیم پیشنهاد خوب همسرش را پذیرفت، غذایی تهیه کرد و مستمندان را دعوت نمود، در میان میهمانان پیرمرد نابینایی بود در حالی که یک نفر را به همراه داشت آمد، و در کنار سفره میهمانی نشست.
دست دراز کرد و لقمه غذا را برداشت، خواست بر دهان گذارد بقدری ضعیف و ناتوان بود که دستش می‏لرزید و لقمه را به سمت چپ و راست دهان می‏برد و به پیشانی می‏گذاشت، و از شخصی که همراهش بود یاری می‏طلبید و او لقمه را به دهان پیرمرد می‏گذاشت سپس لقمه را برداشت آن را نیر چنین می‏کرد.
ابراهیم از مشاهده این منظره سخت ناراحت شد از همراه او پرسید:
چرا این پیرمرد این اندازه ناتوان شد است؟
او پاسخ داد: از پیری است.
ابراهیم با خود گفت: اگر من نیز زیاد پیر شوم مثل این پیرمرد عاجز خواهم بود.
آنگاه به سوی خدا روی کرد و گفت:
پروردگارا! مرا به همان اجلی که برایم مقدار کرده‏ای، بمیران! احتیاجی به عمر زیاد ندارم(142).
روزی صبح هنگام برخاست و در ریش خود یک تار موی سفید دید، گفت:
الحمدلله الذی بلغنی هذا المبلغ و لم اعص الله طرفه عین:
خداوند را سپاسگذارم که مرا به این سن و سال رسانید، در حالی که به اندازه یک چشم به هم زدن گناه نکردم(143).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0