داستان های بحارالانوار ، مادر لایق و فرزند شایسته
ابی عبیده (پدر مختار ثقفی) در جستجو زنی لایق بود.تعدادی از زنان قبیله خود را، به او پیشنهاد کردند، هیچکدام را نپسندید. تا اینکه شخصی به خواب ابوعبیده آمد و به او گفت:
با دومة الحسناء ازدواج کن! اگر او را به همسری انتخاب کنی، هرگز پشیمان نشده و مورد ملامت و سرزنش قرار نمیگیری.
ابوعبیده، خوابش را به خویشاوندان خود نقل کرد. گفتند:
اکنون مأموریت را یافتهای، که با دومة، دختر وهب ازدواج کنی.
ابوعبیده با او ازدواج کرد. هنگامی که به مختار حامله شد میگوید:
در خواب دیدم گویندهای میگوید:
1 - البشری بالولد - اشبه شیء بالاسد
2 - اذاالرجال فی کبد - تقاتلو علی بلد
کان له الحظا الاشد
1 - مژده باد تو را به پسری که از هر چیز بیشتر به شیر شباهت دارد.
2 - هنگامی که مردان مشغول جنگ شوند، آن فرزند لذت میبرد.
وقتی که مختار به دنیا آمد، همان شخص به خوابش آمد و گفت:
این فرزند تو در قسمتی از دوران عمرش ترس او کم و پیروانش زیاد خواهد بود.(99) آری، این است اهمیت مادر لایق.
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
من دهقان زاده بودم، از روستای جی اصفهان.(86) پدرم کشاورز بود و به من خیلی علاقه داشت، نمیگذاشت با کسی تماس داشته باشم، در آیین مجوس بودم و از آیین دیگر مردم خبر نداشتم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عبیدالله بزاز نیشابوری میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام صادق علیهالسلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به اصحابش فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، به طرف آسمان نگاه میکرد، تبسمی نمود. شخصی به حضرت گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
سلیمان جعفری که از نسل حضرت ابیطالب است، میگوید: در میان باغ در خدمت امام رضا علیهالسلام بودم که ناگاه گنجشکی آمد با حال اضطراب جلوی آن حضرت نشست و مرتب داد میزد و فریاد میکشید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرتها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بیآب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
خداوند سلطنت بینظیر به سلیمان بخشید، جنیان را تحت فرمان او قرار داد که خدمتگذار او باشند، باد را به فرمان او در آورد، تا تشکیلات عظیم او را هر کجا خواست ببرد، زبان جانوران را به وی آموخت، سخنان آنها را میفهمید و برای مردم بازگو میکرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی معاویه به عمروعاص گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
رسول خدا صلی الله علیه و آله شبی در خانه همسرشان ام سلمه بود. نیمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاریکی مشغول دعا و گریه و زاری شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در جنگ احد بسیاری از رزمندگان اسلام، از جمله، حضرت حمزه علیهالسلام به شهادت رسیدند. به طوری که شایع شد که شخص پیامبر صلی الله علیه و آله نیز شهید شدهاند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی بن ابیرافع میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
در زمان حضرت موسی علیهالسلام پادشاه ستمگری بود که بوی به واسطه بنده صالح حاجت موسی را بجا آورد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
متوکل از پستترین خلفاء بنیعباس بود. وی تنها خلیفهای است که به حضرت زهرا توهین کرده و انگیزه قتل وی نیز همین مطلب شده است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، ماجرای گرایش سلمان به اسلام
پدرم مزرعهای داشت روزی دستور داد که به مزرعه بروم و سرکشی کنم. در راه به کلیسای مسیحیان رسیدم. که گروهی در آنجا به نماز و نیایش مشغول بودند. برای آگاهی بیشتر درون کلیسا رفتم. راز و نیاز آنها مرا به خود جذب کرد. تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم. در آنجا پی بردم دین آنها بهتر از دین پدران ماست. غروب شده بود به خانه برگشتم. پدرم پرسید:
کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟
گفتم:
به کلیسای مسیحیان رفته بودم، مراسم دینی و نماز و نیایش آنها برایم شگفتانگیز بود. با فکر و اندیشه دریافتم آیین آنها بهتر از آیین پدران ماست.
پدرم گفت:
آیین پدرانتان بهتر است.
گفتم:
نه! دین آنها بهتر است. آنها پرستش خدا را میکنند و در درگاهش عبادت و بندگی انجام میدهند. ولی شما به آتش پرستش میکنید که با دست خودتان آن را روشن ساختید. هرگاه دست بردارید خاموش میگردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانی کرد و به پایم زنجیر بست.
به مسیحیان پیغام دادم من دین آنها را پذیرفتهام، مرکز این دین کجا است؟
گفتند:
در شام است.
گفتم:
هرگاه کاروانی از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهید همراهشان به شام بروم. کاروان تجارتی از شام آمد من از بند پدر گریخته، همراهشان به شام رفتم.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ماجرای جنایت حمید بن قحطبه
من با حمید بن قحطبه طوسی (یکی از حکمرانان هارون) معامله داشتم . روزی برای دیدار او بار سفر بستم. وقتی به آنجا رسیدم، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. این قضیه در ماه رمضان، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.
به نزد او رفتم وی را در اتاقی دیدم که آب از وسط آن میگذشت! سلام کردم حمید تشت و آفتابهای آورد و دستهایش را شست. مرا نیز توصیه به شستن دستها نمود. سپس سفره غذا را پهن کردند.
من فراموش کرده بودم که اکنون ماه رمضان است و من روزه هستم! اما در بین غذا خوردن یادم آمد و بلافاصله دست از غذا کشیدم. حمید از من پرسید:
پاسخ دادم:
ماه رمضان است، من نه بیماری و نه عذر دیگری دارم تا روزهام را افطار کنم، اما شما چرا روزه نیستید؟!
من علت خاصی برای خوردن روزهام ندارم و از سلامت نیز برخور دارم.
سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست! پس از آنکه از خوردن فراغت یافت از او پرسیدم:
- علت گریستن شما چیست؟
جواب داد:
- هارون الرشید هنگامی که در طوس بود، در یکی از شبها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، دیدم رو به روی وی شمعی در حال سوختن است و شمشیری آخته نیز در جلو اوست و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامی که در برابر وی قرار گرفتم، چشمش که بر من افتاد گفت:
- حمید! تا چه اندازه از امیرالمؤمنین اطاعت میکنی؟(94)
گفتم: با مال و جانم!
هارون سر بزیرانداخت و دستور داد به خانهام برگردم.
از رسیدنم به منزل چندانی نگذشته بود که مأمور آمد و گفت:
- خلیفه با تو کار دارد.
گفتم:
انالله! میترسم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وی حاضر شدم، از من پرسید:
- از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت میکنی؟
گفتم:
- با جان و مال و خانواده و فرزندم.
هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم.
چون به خانهام رسیدم باز فرستاده هارون آمد و گفت:
- امیر با تو کار دارد.
چون در پیش هارون حاضر شدم دیدم او در همان حالت گذشتهاش نشسته است. از من پرسید:
- از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت میکنی؟ گفتم:
- با جان و مال و خانواده و فرزند و دینم.
هارون خندید و سپس به من گفت:
- این شمشیر را بردار و آنچه این غلام به تو دستور میدهد، به جای آر!
خادم شمشیر را برداشت و به من داد و مرا به حیاطی که در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان! در وسط حیاط با چاهی رو به رو شدیم و سه اتاق نیز دیدیم که در همه آنها قفل بود. خادم در یکی از اتاقها را باز کرد. در آن اتاق بیست تن پیر و جوان را که همگی به زنجیر بسته شده و موها پریشان و گیسوانشان ریخته بود، دیدم. به من گفت:
- امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه اینها فرمان داده است.
آنان همه علوی و از نسل علی علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام بودند. خادم یکی یکی آنان را میآورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر میزدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازهها و سرهای کشتگان را در آن چاه انداخت.
آن گاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر علوی از نسل علی علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام به زنجیر بسته شده بودند.
- خادم گفت:
- امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را بکشی! بعد یکی یکی آنان را پیش من میآورد و من گردن میزدم و او هم سرها و جنازههای آنان را به چاه میریخت تا آنکه همه را کشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از فرزندان علی علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام با گیسوان و موهای فرو ریخته به زنجیر کشیده شده بودند.
خادم گفت:
- امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را نیز بکشی.
باز به شیوه قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیرمردی باقی مانده بود. آن پیر به من گفت:
- نفرین بر تو ای بدبخت! روز قیامت هنگامی که تو را نزد جد ما رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت تن از فرزندان آن حضرت را که زاده علی علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام بودند، به قتل رساندی؟
در این هنگام دستها و شانههایم به لرزه افتاد. خادم نگاهی غضبناک به من کرد و مرا اجازه ترک وظیفه نداد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم جسد او را به چاه افکند! اکنون با این وصف، روزه و نماز من چه سودی برایم خواهد داشت، حال آنکه در آتش، جاودان خواهم ماند!(95)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ماجرای تازه مسلمان
یکی از مسلمانان همسایه نصرانی داشت. او همسایه خود را به اسلام دعوت کرد و از مزایای اسلام آنقدر به نصرانی گفت که سرانجام نصرانی اسلام را پذیرفت و مسلمان شد. سحرگاه به در خانه تازه مسلمان رفت و در زد.
تازه مسلمان پشت در آمد و پرسید: چه کاری داری؟
مرد گفت: وقت نماز نزدیک است. برخیز وضو بگیر و لباسهایت را بپوش تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم.
تازه مسلمان وضو گرفت. جامه هایش را پوشید و همراه او رفت و مشغول نماز شدند. پیش از نماز صبح هر چه میتوانستند نماز خواندند تا صبح شد. سپس نماز صبح را خواندند و آنجا ماندند تا هوا کاملاً روشن شد و آفتاب سرد زد.
تازه مسلمانان برخاست تا به خانهاش برود. مرد گفت:
- کجا میروی؟ روز کوتاه است و چیزی تا ظهر نمانده است. نماز ظهر را بخوانیم. تازه مسلمان را نگه داشت تا ظهر فرا رسید و نماز ظهر را نیز خواندند. دوباره گفت:
- وقت نماز عصر نزدیک است. نماز عصر را نیز بخوانیم.
او را نگه داشت تا نماز عصر را نیز خواندند. تازه مسلمان برخاست به منزلش برود. مرد گفت:
- از روز چیزی نمانده، نزدیک غروب آفتاب است. نماز مغرب را هم بخوانیم. او را نگه داشت تا آفتاب غروب کرد. نماز مغرب را با هم خواندند. باز تازه مسلمان خواست برود. مرد گفت:
- یک نماز بیش نمانده،آن را نیز بخوانیم. او را نگه داشت. نماز عشاء را نیز خواندند. سپس از هم جدا شده، هر کدام به خانه شان رفتند. وقتی که هنگام سحر فرا رسید. مسلمان قدیمی باز در خانه تازه مسلمان رفت و گفت: من فلانی هستم.
تازه مسلمان پرسید: چه کار داری؟
مرد از او خواست وضو بگیرد و لباسهایش را بپوشد و با او برود تا نماز بخوانند.
تازه مسلمان با حال ناراحتی گفت:
- برو من فقیر و عیال دار هستم. باید به کارهای زندگی برسم. برو برای این دین کسی را پیدا کن که بیکارتر از من باشد.
امام صادق علیهالسلام پس از نقل ماجرا میفرماید:
- او را در دینی (نصرانیت) وارد کرد که از آن بیرونش آورده بود!
(یعنی پس از آنکه او را مسلمان کرد او را به خاطر سختگیری و تحمیل بیجا همسایه خود را نصرانی نمود).(76)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، لقمان امت
کدام یک از شما تمام عمرش را روزه میدارد؟
سلمان فارسی عرض کرد: من یا رسول الله!
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: کدام یک از شما در تمام عمر شب زنده دار است؟
سلمان: من، یا رسول الله!
حضرت فرمود: کدام یک از شما هر شب قرآن را ختم میکند؟
سلمان: من یا رسول الله!
در این وقت یکی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خشمگین گشته و گفت:
یا رسول الله! سلمان خود یک مرد عجم (ایرانی) است و میخواهد به ما طایفه قریش فخر بفروشد. شما فرمودی کدام از شما همه عمرش را روزه میدارد گفت من با اینکه بیشتر روزها را غذا میخورد و فرمودی کدام از شما همه شبها بیدار است؟ گفت من در صورتی که بسیاری از شبها میخوابد و فرمودی کدام از شما هر روز یک ختم قرآن میخواند؟ گفت من، و حال آنکه بیشتر روزها ساکت است. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
خاموش باش ای فلانی! تو کجا و لقمان حکیم کجا؟! از خود سلمان بپرس تا تو را آگاه سازد. در این وقت مرد روی به سلمان کرد و گفت:
ای سلمان! تو نگفتی همه روز را روزه میداری؟
سلمان: بلی! من گفتم.
مرد: در صورتی که من دیدهام که بیشتر روزها تو غذا میخوری.
سلمان: چنین نیست که تو گمان میکنی. من در هر ماه سه روز روزه میگیرم و خداوند متعال میفرماید:
من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها.
هر کس کار نیکی انجام دهد ده برابر آن پاداش دارد.
علاوه ماه شعبان را تا رمضان روزه میگیرم بدین ترتیب من مثل اینکه تمام عمرم را روزه میدارم.
مرد: تو نگفتی تمام عمرم را شب زنده دارم؟
سلمان: آری! من گفتم.
مرد: در حالی که میدانم بسیاری از شبها را در خوابی
سلمان: چنان نیست که فکر میکنی. من از دوستم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که میفرمود:
هر کس با وضو بخوابد گویا همه شب را احیاء کرده مشغول عبادت بوده است و من همیشه با وضو میخوابم
مرد: آیا تو نگفتی هر روز همه قرآن میخوانی؟
سلمان: آری! من گفتم.
مرد: در صورتی که تو در بسیار را روزها ساکت هستی؟
سلمان: چنان نیست که تو میپنداری زیرا که من از محبوبم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که به علی علیهالسلام فرمود:
ای ای علی! مثل تو در میان امت من مثل سوره قل هو الله احد است هر کس آن را یک بار بخواند یک سوم قرآن را خوانده است و هر کس دو بار بخواند دو سوم قرآن را خوانده و هر کس سه بار بخواند همه قرآن را خوانده است
ای علی! هر که تو را به زبانش دوست بدارد دو سوم ایمان را داراست و هر کس با زبان و دل دوست بدارد و با دستش یاریت کند ایمانش کامل است.
سوگند به خدایی که مرا به حق فرستاده اگر همه اهل زمین تو را دوست میداشتند چنانچه اهل آسمان تو را دوست دارند خداوند هیچ کس را به آتش جهنم عذاب نمیکرد و من هر روز سوره
145
قل هو الله احد را سه بار میخوانم.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، لبخند پیامبر
یا رسول الله ما دیدیم به سوی آسمان نگاه کردی و لبخندی بر لبانت نقش بست، علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمود:
- آری! به آسمان نگاه میکردم، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزی بنده با ایمانی را که هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول میشد، بنویسند؛ ولی او را در محل نماز خود نیافتند. او در بستر بیماری افتاده بود.
فرشتگان به سوی آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض کردند:
ما طبق معمول برای نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم. ولی او را در محل نمازش نیافتیم، زیرا در بستر بیماری آرمیده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بیماری است، پاداشی را که هر روز برای او هنگامی که در محل نماز و عبادتش بود، مینوشتید، بنویسید. بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیماری است، برایش در نظر بگیرم.(1)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، گنجشک فریادگر
حضرت به من فرمود:
فلانی میدانی این گنجشک چه میگوید؟
گفتم: خیر!
فرمود: میگوید؛
ماری در خانه میخواهد جوجههای مرا بخورد.
سپس فرمود:
این عصا را بردار و حرکت کن و در فلان خانه مار را بکش!
سلیمان میگوید:
من عصا را برداشتم و وارد آن خانه شدم دیدم ماری به سوی جوجهها در حرکت است او را کشته و به خدمت امام برگشتم.(68)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، گناهان خود را کوچک نشمارید
- هیزم بیاور تا آتش روشن کنیم.
اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
- بروید هر کس هر مقدار میتواند هیزم جمع کند و بیاورد. یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد.
در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
- گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمیآید، ولی وقتی که روی هم جمع میگردند، انبوه عظیمی را تشکیل میدهند.
آنگاه فرمود: یاران! از گناهان کوچک نیز بپرهیزید. اگر چه گناهان کوچک چندان مهم به نظر نمیآیند؛ هر چیز طالب و جستجو کنندهای دارد. جستجو کنندگان! آن چه را در دوران زندگی انجام دادهاید و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقی مانده است، همه را مینویسد و روزی میبیند که همان گناهان کوچک، انبوه بزرگی را تشکیل داده است. (9)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، گفتگوی سلیمان و مورچه
در یکی از مسافرتهای تاریخی، سلیمان که با سپاهیان، از جن و انس و پرندگان با او همراه بودند، گذرشان از هوا به وادی مورچگان افتاد.
یکی از مورچهها که سمت فرماندهی آنها را داشت چون تشکیلات عظیم سلیمان را دید، احساس خطر کرد: فریاد زد گفت:
ای مورچگان داخل لانههای خود بروید! تا سلیمان و لشگرش شما را پایمال نکنند آنان نمیفهمند!(107)
باد سخن مورچه را به گوش سلیمان رسانید، همچنان که از هوا میگذشتند، ایستاد و دستور داد مورچه را بیاورید. وقتی مورچه را آوردند. سلیمان گفت:
مگر نمیدانی که من پیامبر خدا هستم، هرگز به کسی ظلم و ستم نمیکنم؟
مورچه گفت:
بلی میدانم.
سلیمان: پس چرا و برای چه مورچهها را از ما ترساندی و فرمان دادی به لانه هایشان داخل شوند.
مورچه: من احساس کردم مورچهها تشکیلات عظیم و سلطنت بینظیر شما را ببینند و فریفته آرایش و زینتهای دنیا شوند، از خدا فاصله گرفته، به غیر او را پرستش کنند.
مورچه گفت:
ای سلیمان! چرا از میان تمام قدرتها نیروی باد را مسخر تو نمود و چرا تشکیلات عظیم تو بر روی باد حرکت میکند؟
سلیمان گفت:
برای آن است که به تو اعلام کند اگر تمام قدرتهای دنیا مانند باد مسخر تو باشند دوام و بقایی ندارند و همه بر بادند.(108)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، گفتگوی دو مکار روزگار
ای عمروعاص! کدامیک از ما زیرکتر و سیاستمدارتر هستیم؟
عمروعاص گفت:
من مرد هوشیاری هستم و تو مرد اندیشه!
معاویه گفت:
بر منفعت من سخن گفتی. اما، من در هوشیاری هم از تو زیرک ترم.
عمروعاص گفت:
این زیرکی تو آن روز که قرآنها بر سر نیزه بالا رفت کجا بود؟
گفت:
تو آن روز با نقشه ماهرانه بر من پیروز شدی و زیرکیات را نشان دادی. آن روز گذشته است و اکنون میخواهم مطلبی از تو بپرسم، به شرط اینکه در جواب راست بگویی.
عمرو گفت:
به خدا دروغ زشت است! دروغ نخواهم گفت. هر چه میخواهی بپرس در پاسخ راست خواهم گفت .
معاویه گفت:
از آن روز که با من هستی آیا در مورد من حیله کردهای یا نه؟
عمروعاص گفت:
نه! هرگز!
معاویه: چرا! در همه جا نه، ولی در میدان جنگی، نسبت به من حیله کردی!
عمروعاص: کدام میدان؟
معاویه: روزی که علی بن ابیطالب مرا برای مبارزه به میدان طلبید. من با تو مشورت کردم و گفتم عمروعاص رأی تو چیست؟ بروم به جنگ علی یا نه؟ گفتی او مرد بزرگواری است.
رأیتان بر این شد که به میدان علی بروم و حال آنکه تو او را به خوبی میشناختی. در این جا به من حیله کردی.
عمروعاص: ای معاویه! مرد بزرگوار و والامقام تو را به مبارزه خواسته بود. یکی از این دو خوبی نصیب شما میشد؛ یا او را میکشتی در این صورت یکی از قهرمانان نام آور را کشته بودی، مقام و شرف تو بالا میرفت و در میان قهرمانان روی زمین بیرقیب میگشتی و اگر او تو را میکشت، در این وقت به شهیدان و صالحان میپیوستی.
معاویه: عمروعاص! این حیلهگری تو دیگر بدتر از اولی است زیرا به خدا سوگند میدانستم که اگر علی را بکشم به دوزخ میروم و چنانچه او مرا بکشد باز به دوزخ میروم.
عمروعاص: پس چه باعث شد به جنگ او نرفتی؟
معاویه: الملک عقیم سلطنت نازا و خوش آیند همه است به خاطر حکومت چند روزه دنیا به جنگ علی نرفتم، تا کشته نشوم.
سپس گفت:
اما عمروعاص این سخن را جز من و تو کسی نشنود.(93)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، گریه پیامبر
ام سلمه که جای رسول خدا صلی الله علیه و آله را در رختخوابش خالی دید، حرکت کرد تا ایشان را بیابد. متوجه شد رسول اکرم صلی الله علیه و آله در گوشه خانه، جای تاریکی ایستاده و دست به سوی آسمان بلند کردهاند. در حال گریه میفرمود:
خدایا! آن نعمتهایی که به من مرحمت نمودهای از من نگیر!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان!
خدایا! مرا به سوی آن بدیها و مکروههایی که از آنها نجاتم دادهای بر نگردان!
خدایا! مرا هیچ وقت و هیچ آنی به خودم وا مگذار و خودت مرا از همه چیز و از هر گونه آفتی نگهدار!
در این هنگام، ام سلمه در حالی که به شدت میگریست به جای خود برگشت. پیامبر صلی الله علیه و آله که صدای گریه ایشان را شنیدند به طرف وی رفتند و علت گریه را جویا شدند.
ام سلمه گفت:
- یا رسول الله! گریه شما مرا گریان نموده است، چرا میگریید؟ وقتی شما با آن مقام و منزلت که نزد خدا دارید، این گونه از خدا میترسید و از خدا میخواهید لحظهای حتی به اندازه یک چشم به هم زدن به خودتان وا نگذارد، پس وای بر احوال ما!
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
- چگونه نترسم و چطور گریه نکنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالی که حضرت یونس علیهالسلام را (3) خداوند لحظهای به خود وا گذاشت و آمد بر سرش آنچه نمیبایست!(4)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، گریه برای یتیمان
زنهای مدینه به سوی احد حرکت کردند. فاطمه، دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز در میان آنان بود. پس از آنکه دریافتند پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله سالم است به مدینه بازگشتند. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز با کمی فاصله به طرف مدینه حرکت نمود. زنان بار دیگر گریه کنان به استقبال شتافتند. در این وقت زینب دختر جحش محضر پیامبر گرامی رسید. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
- صبور و پایدار باش!
گفت:
- برای چه؟
فرمود:
- در شهادت برادرت عبدالله.
گفت:
- شهادت برای او گوارا و مبارک باد!
فرمود:
- صبر کن!
گفت:
- برای چه؟
فرمود:
- درباره شهادت داییت حمزه علیهالسلام.
گفت:
- همه از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم، مقام شهادت برای او مبارک باد!
پس از چند لحظه، دوباره پیامبر صلی الله علیه و آله رو به زینب کرد و اظهار فرمود:
- صبور باش!
گفت:
- دیگر برای چه؟
فرمود:
- به خاطر شهادت شوهرت مصعب بن عمیر.
زینب تا این جمله را شنید با صدای بلند گریه کرد و به طور جانگدازی ناله سر داد. او در پاسخ کسانی که میگفتند.
- چرا برای شوهرت چنین گریه میکنی؟
پاسخ داد:
- گریهام برای شوهرم نیست، چرا که او به فیض شهادت در رکاب پیامبر صلی الله علیه و آله رسیده، بلکه گریهام برای یتیمان اوست، که اگر سراغ پدر را بگیرند، چه جوابی به آنان بدهم؟(9)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، گردنبند گران قیمت
من نگهبان خزینه بیت المال حضرت علی بن ابیطالب علیهالسلام بودم. در میان بیت المال گردنبند مروارید گران قیمتی وجود داشت که در جنگ بصره به غنیمت گرفته شده بود. دختر امیرالمؤمنین کسی را نزد من فرستاد و پیغام داد که شنیدهام در بیت المال گردنبند مرواریدی هست. من میل دارم آن را به عنوان امانت، چند روزی به من بدهی تا در روز عید قربان خود را با آن آرایش دهم و پس از آن باز گردانم. من پیغام دادم به صورت مضمونه (که در صورت تلف به عهده گیرنده باشد) میتوانم به او بدهم. دختر آن حضرت نیز پذیرفت. من با این شرط به مدت سه روز گردنبند را به آن بانوی گرامی دادم.
اتفاقاً علی علیهالسلام گردنبند را در گردن دخترش دیده و شناخته بود و از وی میپرسید: این گردنبند از کجا به دست تو رسیده است؟
او اظهار میکند: از علی بن ابیرافع، خزینه دار شما به مدت سه روز امانت گرفتهام تا در روز عید قربان خود را زینت دهم و سپس بازگردانم. علی ابن ابیرافع میگوید:
- امیرالمؤمنین علیهالسلام مرا نزد خود احضار کرد و من خدمت آن حضرت رفتم. چون چشمش به من افتاد فرمود:
- اتخون المسلمین یابن ابیرافع؟
ای پسر ابیرافع! آیا به مسلمانان خیانت میکنی؟!
گفتم: پناه میبرم به خدا از اینکه به مسلمانان خیانت کنم.
حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندی را که در بیت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادی؟
عرض کردم: ای امیرالمؤمنین! او دختر شماست و از من خواست که گردنبند را به صورت عاریه که بازگردانده شود به او دهم تا در عید با آن خود بیاراید. من نیز آن را به عنوان عاریه به مدت سه روز به ایشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتی که صحیح و سالم به جای اصلی خود بازگردانم. حضرت علی علیهالسلام فرمود:
- همین امروز باید آن را پس گرفته و به جای خود بگذاری و اگر بعد از این چنین کاری از تو دیده شود کیفر سختی خواهی دید.
سپس فرمود: اگر دختر من این گردنبند را به عاریه مضمونه نمیگرفت نخستین زن هاشمیهای بود که دست او را به عنوان دزد میبریدم. این سخن به گوش دختر آن حضرت رسید به نزد پدر آمده و گفت:
- یا امیرالمؤمنین! من دختر شما و پاره تن شما هستم. چه کسی از من شایستهتر به استفاده از این گردنبند بود؟
حضرت فرمود: دخترم! انسان نباید به واسطه خواستههای نفس و خواهشهای دل، پای از دایره حق بیرون بگذارد. آیا همه زنان مهاجر که با تو یکسانند، در این عید به مانند چنین گردنبند خود را زینت دادهاند تا تو هم خواسته باشی در ردیف آنها قرار گرفته و از ایشان کمتر نباشی؟ (16)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، کیفر کردار
از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در یک روز از دنیا رفتند مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازهها را بستند و عزادار شدند امام جنازه مؤمن در خانهاش ماند و حیوانی بر او مسلط گشت و گوشت صورت وی را خورد پس از سه روز حضرت موسی از قضیه باخبر شد موسی در ضمن مناجات با خداوند اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود که با آن همه عزت و احترام فراوان دفن شد و این هم دوست توست که جنازهاش در خانه ماند و حیوانی صورتش را خورد سبب چیست؟ وحی آمد که ای موسی! دوستم از آن ظالم حاجتی خواست. او هم بجا آورد من پاداش کار نیک او را در همین جهان دادم امام مؤمن چون از ستمگر که دشمن من بود حاجت خواست من هم کیفر او را در این جهان دادم حال هر دو نتیجه کارهای خودشان را دیدند.(85)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، کیفر پدرکشی
منتصر از پدرش متوکل شنید که حضرت فاطمه زهرا را دشنام میدهد و ناسزا میگوید. از دانشمندی (امام) پرسید:
کیفر کسی که به حضرت فاطمه علیهاالسلام دشنام میدهد چیست؟
دانشمند جواب داد:
کشتن چنین فردی واجب است. ولی بدان که هرکس پدرش را بکشد عمرش کوتاه خواهد شد.
منتصر گفت:
من از کوتاهی عمرم که در راه اطاعت و فرمان برداری خدا باشد باکی ندارم.
به دنبال آن منتصر پدرش را کشت و پس از آن بیشتر از هفت ماه، زنده نماند.(92)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))