داستان های بحارالانوار ، مادر لایق و فرزند شایسته

ابی عبیده (پدر مختار ثقفی) در جستجو زنی لایق بود.تعدادی از زنان قبیله خود را، به او پیشنهاد کردند، هیچکدام را نپسندید. تا اینکه شخصی به خواب ابوعبیده آمد و به او گفت:
با دومة الحسناء ازدواج کن! اگر او را به همسری انتخاب کنی، هرگز پشیمان نشده و مورد ملامت و سرزنش قرار نمی‏گیری.
ابوعبیده، خوابش را به خویشاوندان خود نقل کرد. گفتند:
اکنون مأموریت را یافته‏ای، که با دومة، دختر وهب ازدواج کنی.
ابوعبیده با او ازدواج کرد. هنگامی که به مختار حامله شد می‏گوید:
در خواب دیدم گوینده‏ای می‏گوید:
1 - البشری بالولد - اشبه شی‏ء بالاسد
2 - اذاالرجال فی کبد - تقاتلو علی بلد
کان له الحظا الاشد
1 - مژده باد تو را به پسری که از هر چیز بیشتر به شیر شباهت دارد.
2 - هنگامی که مردان مشغول جنگ شوند، آن فرزند لذت می‏برد.
وقتی که مختار به دنیا آمد، همان شخص به خوابش آمد و گفت:
این فرزند تو در قسمتی از دوران عمرش ترس او کم و پیروانش زیاد خواهد بود.(99) آری، این است اهمیت مادر لایق.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماجرای گرایش سلمان به اسلام

من دهقان زاده بودم، از روستای جی اصفهان.(86) پدرم کشاورز بود و به من خیلی علاقه داشت، نمی‏گذاشت با کسی تماس داشته باشم، در آیین مجوس بودم و از آیین دیگر مردم خبر نداشتم.
پدرم مزرعه‏ای داشت روزی دستور داد که به مزرعه بروم و سرکشی کنم. در راه به کلیسای مسیحیان رسیدم. که گروهی در آنجا به نماز و نیایش مشغول بودند. برای آگاهی بیشتر درون کلیسا رفتم. راز و نیاز آنها مرا به خود جذب کرد. تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم. در آنجا پی بردم دین آنها بهتر از دین پدران ماست. غروب شده بود به خانه برگشتم. پدرم پرسید:
کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟
گفتم:
به کلیسای مسیحیان رفته بودم، مراسم دینی و نماز و نیایش آنها برایم شگفت‏انگیز بود. با فکر و اندیشه دریافتم آیین آنها بهتر از آیین پدران ماست.
پدرم گفت:
آیین پدرانتان بهتر است.
گفتم:
نه! دین آنها بهتر است. آنها پرستش خدا را می‏کنند و در درگاهش عبادت و بندگی انجام می‏دهند. ولی شما به آتش پرستش می‏کنید که با دست خودتان آن را روشن ساختید. هرگاه دست بردارید خاموش می‏گردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانی کرد و به پایم زنجیر بست.
به مسیحیان پیغام دادم من دین آنها را پذیرفته‏ام، مرکز این دین کجا است؟
گفتند:
در شام است.
گفتم:
هرگاه کاروانی از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهید همراهشان به شام بروم. کاروان تجارتی از شام آمد من از بند پدر گریخته، همراهشان به شام رفتم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماجرای جنایت حمید بن قحطبه

عبیدالله بزاز نیشابوری می‏گوید:
من با حمید بن قحطبه طوسی (یکی از حکمرانان هارون) معامله داشتم . روزی برای دیدار او بار سفر بستم. وقتی به آنجا رسیدم، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. این قضیه در ماه رمضان، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.
به نزد او رفتم وی را در اتاقی دیدم که آب از وسط آن می‏گذشت! سلام کردم حمید تشت و آفتابه‏ای آورد و دست‏هایش را شست. مرا نیز توصیه به شستن دست‏ها نمود. سپس سفره غذا را پهن کردند.
من فراموش کرده بودم که اکنون ماه رمضان است و من روزه هستم! اما در بین غذا خوردن یادم آمد و بلافاصله دست از غذا کشیدم. حمید از من پرسید:
پاسخ دادم:
ماه رمضان است، من نه بیماری و نه عذر دیگری دارم تا روزه‏ام را افطار کنم، اما شما چرا روزه نیستید؟!
من علت خاصی برای خوردن روزه‏ام ندارم و از سلامت نیز برخور دارم.
سپس چشمانش پر از اشک شد و گریست! پس از آنکه از خوردن فراغت یافت از او پرسیدم:
- علت گریستن شما چیست؟
جواب داد:
- هارون الرشید هنگامی که در طوس بود، در یکی از شب‏ها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، دیدم رو به روی وی شمعی در حال سوختن است و شمشیری آخته نیز در جلو اوست و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامی که در برابر وی قرار گرفتم، چشمش که بر من افتاد گفت:
- حمید! تا چه اندازه از امیرالمؤمنین اطاعت می‏کنی؟(94)
گفتم: با مال و جانم!
هارون سر بزیرانداخت و دستور داد به خانه‏ام برگردم.
از رسیدنم به منزل چندانی نگذشته بود که مأمور آمد و گفت:
- خلیفه با تو کار دارد.
گفتم:
انالله! می‏ترسم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وی حاضر شدم، از من پرسید:
- از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‏کنی؟
گفتم:
- با جان و مال و خانواده و فرزندم.
هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم.
چون به خانه‏ام رسیدم باز فرستاده هارون آمد و گفت:
- امیر با تو کار دارد.
چون در پیش هارون حاضر شدم دیدم او در همان حالت گذشته‏اش نشسته است. از من پرسید:
- از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت می‏کنی؟ گفتم:
- با جان و مال و خانواده و فرزند و دینم.
هارون خندید و سپس به من گفت:
- این شمشیر را بردار و آنچه این غلام به تو دستور می‏دهد، به جای آر!
خادم شمشیر را برداشت و به من داد و مرا به حیاطی که در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان! در وسط حیاط با چاهی رو به رو شدیم و سه اتاق نیز دیدیم که در همه آنها قفل بود. خادم در یکی از اتاق‏ها را باز کرد. در آن اتاق بیست تن پیر و جوان را که همگی به زنجیر بسته شده و موها پریشان و گیسوانشان ریخته بود، دیدم. به من گفت:
- امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه اینها فرمان داده است.
آنان همه علوی و از نسل علی علیه‏السلام و فاطمه علیهاالسلام بودند. خادم یکی یکی آنان را می‏آورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر می‏زدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازه‏ها و سرهای کشتگان را در آن چاه انداخت.
آن گاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر علوی از نسل علی علیه‏السلام و فاطمه علیهاالسلام به زنجیر بسته شده بودند.
- خادم گفت:
- امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را بکشی! بعد یکی یکی آنان را پیش من می‏آورد و من گردن می‏زدم و او هم سرها و جنازه‏های آنان را به چاه می‏ریخت تا آنکه همه را کشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از فرزندان علی علیه‏السلام و فاطمه علیهاالسلام با گیسوان و موهای فرو ریخته به زنجیر کشیده شده بودند.
خادم گفت:
- امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را نیز بکشی.
باز به شیوه قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیرمردی باقی مانده بود. آن پیر به من گفت:
- نفرین بر تو ای بدبخت! روز قیامت هنگامی که تو را نزد جد ما رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت تن از فرزندان آن حضرت را که زاده علی علیه‏السلام و فاطمه علیهاالسلام بودند، به قتل رساندی؟
در این هنگام دست‏ها و شانه‏هایم به لرزه افتاد. خادم نگاهی غضبناک به من کرد و مرا اجازه ترک وظیفه نداد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم جسد او را به چاه افکند! اکنون با این وصف، روزه و نماز من چه سودی برایم خواهد داشت، حال آنکه در آتش، جاودان خواهم ماند!(95)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ماجرای تازه مسلمان‏

امام صادق علیه‏السلام می‏فرماید:
یکی از مسلمانان همسایه نصرانی داشت. او همسایه خود را به اسلام دعوت کرد و از مزایای اسلام آنقدر به نصرانی گفت که سرانجام نصرانی اسلام را پذیرفت و مسلمان شد. سحرگاه به در خانه تازه مسلمان رفت و در زد.
تازه مسلمان پشت در آمد و پرسید: چه کاری داری؟
مرد گفت: وقت نماز نزدیک است. برخیز وضو بگیر و لباسهایت را بپوش تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم.
تازه مسلمان وضو گرفت. جامه هایش را پوشید و همراه او رفت و مشغول نماز شدند. پیش از نماز صبح هر چه می‏توانستند نماز خواندند تا صبح شد. سپس نماز صبح را خواندند و آنجا ماندند تا هوا کاملاً روشن شد و آفتاب سرد زد.
تازه مسلمانان برخاست تا به خانه‏اش برود. مرد گفت:
- کجا می‏روی؟ روز کوتاه است و چیزی تا ظهر نمانده است. نماز ظهر را بخوانیم. تازه مسلمان را نگه داشت تا ظهر فرا رسید و نماز ظهر را نیز خواندند. دوباره گفت:
- وقت نماز عصر نزدیک است. نماز عصر را نیز بخوانیم.
او را نگه داشت تا نماز عصر را نیز خواندند. تازه مسلمان برخاست به منزلش برود. مرد گفت:
- از روز چیزی نمانده، نزدیک غروب آفتاب است. نماز مغرب را هم بخوانیم. او را نگه داشت تا آفتاب غروب کرد. نماز مغرب را با هم خواندند. باز تازه مسلمان خواست برود. مرد گفت:
- یک نماز بیش نمانده،آن را نیز بخوانیم. او را نگه داشت. نماز عشاء را نیز خواندند. سپس از هم جدا شده، هر کدام به خانه شان رفتند. وقتی که هنگام سحر فرا رسید. مسلمان قدیمی باز در خانه تازه مسلمان رفت و گفت: من فلانی هستم.
تازه مسلمان پرسید: چه کار داری؟
مرد از او خواست وضو بگیرد و لباسهایش را بپوشد و با او برود تا نماز بخوانند.
تازه مسلمان با حال ناراحتی گفت:
- برو من فقیر و عیال دار هستم. باید به کارهای زندگی برسم. برو برای این دین کسی را پیدا کن که بیکارتر از من باشد.
امام صادق علیه‏السلام پس از نقل ماجرا می‏فرماید:
- او را در دینی (نصرانیت) وارد کرد که از آن بیرونش آورده بود!
(یعنی پس از آنکه او را مسلمان کرد او را به خاطر سختگیری و تحمیل بی‏جا همسایه خود را نصرانی نمود).(76)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، لقمان امت‏

روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به اصحابش فرمود:
کدام یک از شما تمام عمرش را روزه می‏دارد؟
سلمان فارسی عرض کرد: من یا رسول الله!
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: کدام یک از شما در تمام عمر شب زنده دار است؟
سلمان: من، یا رسول الله!
حضرت فرمود: کدام یک از شما هر شب قرآن را ختم می‏کند؟
سلمان: من یا رسول الله!
در این وقت یکی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خشمگین گشته و گفت:
یا رسول الله! سلمان خود یک مرد عجم (ایرانی) است و می‏خواهد به ما طایفه قریش فخر بفروشد. شما فرمودی کدام از شما همه عمرش را روزه می‏دارد گفت من با اینکه بیشتر روزها را غذا می‏خورد و فرمودی کدام از شما همه شبها بیدار است؟ گفت من در صورتی که بسیاری از شبها می‏خوابد و فرمودی کدام از شما هر روز یک ختم قرآن می‏خواند؟ گفت من، و حال آنکه بیشتر روزها ساکت است. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
خاموش باش ای فلانی! تو کجا و لقمان حکیم کجا؟! از خود سلمان بپرس تا تو را آگاه سازد. در این وقت مرد روی به سلمان کرد و گفت:
ای سلمان! تو نگفتی همه روز را روزه می‏داری؟
سلمان: بلی! من گفتم.
مرد: در صورتی که من دیده‏ام که بیشتر روزها تو غذا می‏خوری.
سلمان: چنین نیست که تو گمان می‏کنی. من در هر ماه سه روز روزه می‏گیرم و خداوند متعال می‏فرماید:
من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها.
هر کس کار نیکی انجام دهد ده برابر آن پاداش دارد.

علاوه ماه شعبان را تا رمضان روزه می‏گیرم بدین ترتیب من مثل اینکه تمام عمرم را روزه می‏دارم.
مرد: تو نگفتی تمام عمرم را شب زنده دارم؟
سلمان: آری! من گفتم.
مرد: در حالی که می‏دانم بسیاری از شبها را در خوابی‏
سلمان: چنان نیست که فکر می‏کنی. من از دوستم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که می‏فرمود:
هر کس با وضو بخوابد گویا همه شب را احیاء کرده مشغول عبادت بوده است و من همیشه با وضو می‏خوابم‏
مرد: آیا تو نگفتی هر روز همه قرآن می‏خوانی؟
سلمان: آری! من گفتم.
مرد: در صورتی که تو در بسیار را روزها ساکت هستی؟
سلمان: چنان نیست که تو می‏پنداری زیرا که من از محبوبم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که به علی علیه‏السلام فرمود:
ای ای علی! مثل تو در میان امت من مثل سوره قل هو الله احد است هر کس آن را یک بار بخواند یک سوم قرآن را خوانده است و هر کس دو بار بخواند دو سوم قرآن را خوانده و هر کس سه بار بخواند همه قرآن را خوانده است‏
ای علی! هر که تو را به زبانش دوست بدارد دو سوم ایمان را داراست و هر کس با زبان و دل دوست بدارد و با دستش یاریت کند ایمانش کامل است.
سوگند به خدایی که مرا به حق فرستاده اگر همه اهل زمین تو را دوست می‏داشتند چنانچه اهل آسمان تو را دوست دارند خداوند هیچ کس را به آتش جهنم عذاب نمی‏کرد و من هر روز سوره‏
145

قل هو الله احد را سه بار می‏خوانم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، لبخند پیامبر ‏

روزی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، به طرف آسمان نگاه می‏کرد، تبسمی نمود. شخصی به حضرت گفت:
یا رسول الله ما دیدیم به سوی آسمان نگاه کردی و لبخندی بر لبانت نقش بست، علت آن چه بود؟
رسول خدا فرمود:
- آری! به آسمان نگاه می‏کردم، دیدم دو فرشته به زمین آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزی بنده با ایمانی را که هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول می‏شد، بنویسند؛ ولی او را در محل نماز خود نیافتند. او در بستر بیماری افتاده بود.
فرشتگان به سوی آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض کردند:
ما طبق معمول برای نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ایمان به محل نماز او رفتیم. ولی او را در محل نمازش نیافتیم، زیرا در بستر بیماری آرمیده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بیماری است، پاداشی را که هر روز برای او هنگامی که در محل نماز و عبادتش بود، می‏نوشتید، بنویسید. بر من است که پاداش اعمال نیک او را تا آن هنگام که در بستر بیماری است، برایش در نظر بگیرم.(1)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گنجشک فریادگر

سلیمان جعفری که از نسل حضرت ابی‏طالب است، می‏گوید: در میان باغ در خدمت امام رضا علیه‏السلام بودم که ناگاه گنجشکی آمد با حال اضطراب جلوی آن حضرت نشست و مرتب داد می‏زد و فریاد می‏کشید.
حضرت به من فرمود:
فلانی می‏دانی این گنجشک چه می‏گوید؟
گفتم: خیر!
فرمود: می‏گوید؛
ماری در خانه می‏خواهد جوجه‏های مرا بخورد.
سپس فرمود:
این عصا را بردار و حرکت کن و در فلان خانه مار را بکش!
سلیمان می‏گوید:
من عصا را برداشتم و وارد آن خانه شدم دیدم ماری به سوی جوجه‏ها در حرکت است او را کشته و به خدمت امام برگشتم.(68)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گناهان خود را کوچک نشمارید

پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرتها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی‏آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند:
- هیزم بیاور تا آتش روشن کنیم.
اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
- بروید هر کس هر مقدار می‏تواند هیزم جمع کند و بیاورد. یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد.
در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
- گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی‏آید، ولی وقتی که روی هم جمع می‏گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می‏دهند.
آنگاه فرمود: یاران! از گناهان کوچک نیز بپرهیزید. اگر چه گناهان کوچک چندان مهم به نظر نمی‏آیند؛ هر چیز طالب و جستجو کننده‏ای دارد. جستجو کنندگان! آن چه را در دوران زندگی انجام داده‏اید و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقی مانده است، همه را می‏نویسد و روزی می‏بیند که همان گناهان کوچک، انبوه بزرگی را تشکیل داده است. (9)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گفتگوی سلیمان و مورچه

خداوند سلطنت بی‏نظیر به سلیمان بخشید، جنیان را تحت فرمان او قرار داد که خدمتگذار او باشند، باد را به فرمان او در آورد، تا تشکیلات عظیم او را هر کجا خواست ببرد، زبان جانوران را به وی آموخت، سخنان آنها را می‏فهمید و برای مردم بازگو می‏کرد.
در یکی از مسافرتهای تاریخی، سلیمان که با سپاهیان، از جن و انس و پرندگان با او همراه بودند، گذرشان از هوا به وادی مورچگان افتاد.
یکی از مورچه‏ها که سمت فرماندهی آنها را داشت چون تشکیلات عظیم سلیمان را دید، احساس خطر کرد: فریاد زد گفت:
ای مورچگان داخل لانه‏های خود بروید! تا سلیمان و لشگرش شما را پایمال نکنند آنان نمی‏فهمند!(107)
باد سخن مورچه را به گوش سلیمان رسانید، همچنان که از هوا می‏گذشتند، ایستاد و دستور داد مورچه را بیاورید. وقتی مورچه را آوردند. سلیمان گفت:
مگر نمی‏دانی که من پیامبر خدا هستم، هرگز به کسی ظلم و ستم نمی‏کنم؟
مورچه گفت:
بلی می‏دانم.
سلیمان: پس چرا و برای چه مورچه‏ها را از ما ترساندی و فرمان دادی به لانه هایشان داخل شوند.
مورچه: من احساس کردم مورچه‏ها تشکیلات عظیم و سلطنت بی‏نظیر شما را ببینند و فریفته آرایش و زینتهای دنیا شوند، از خدا فاصله گرفته، به غیر او را پرستش کنند.
مورچه گفت:
ای سلیمان! چرا از میان تمام قدرت‏ها نیروی باد را مسخر تو نمود و چرا تشکیلات عظیم تو بر روی باد حرکت می‏کند؟
سلیمان گفت:
برای آن است که به تو اعلام کند اگر تمام قدرتهای دنیا مانند باد مسخر تو باشند دوام و بقایی ندارند و همه بر بادند.(108)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گفتگوی دو مکار روزگار

روزی معاویه به عمروعاص گفت:
ای عمروعاص! کدامیک از ما زیرک‏تر و سیاستمدارتر هستیم؟
عمروعاص گفت:
من مرد هوشیاری هستم و تو مرد اندیشه!
معاویه گفت:
بر منفعت من سخن گفتی. اما، من در هوشیاری هم از تو زیرک ترم.
عمروعاص گفت:
این زیرکی تو آن روز که قرآنها بر سر نیزه بالا رفت کجا بود؟
گفت:
تو آن روز با نقشه ماهرانه بر من پیروز شدی و زیرکی‏ات را نشان دادی. آن روز گذشته است و اکنون می‏خواهم مطلبی از تو بپرسم، به شرط اینکه در جواب راست بگویی.
عمرو گفت:
به خدا دروغ زشت است! دروغ نخواهم گفت. هر چه می‏خواهی بپرس در پاسخ راست خواهم گفت .
معاویه گفت:
از آن روز که با من هستی آیا در مورد من حیله کرده‏ای یا نه؟
عمروعاص گفت:
نه! هرگز!
معاویه: چرا! در همه جا نه، ولی در میدان جنگی، نسبت به من حیله کردی!
عمروعاص: کدام میدان؟
معاویه: روزی که علی بن ابیطالب مرا برای مبارزه به میدان طلبید. من با تو مشورت کردم و گفتم عمروعاص رأی تو چیست؟ بروم به جنگ علی یا نه؟ گفتی او مرد بزرگواری است.
رأی‏تان بر این شد که به میدان علی بروم و حال آنکه تو او را به خوبی می‏شناختی. در این جا به من حیله کردی.
عمروعاص: ای معاویه! مرد بزرگوار و والامقام تو را به مبارزه خواسته بود. یکی از این دو خوبی نصیب شما می‏شد؛ یا او را می‏کشتی در این صورت یکی از قهرمانان نام آور را کشته بودی، مقام و شرف تو بالا می‏رفت و در میان قهرمانان روی زمین بی‏رقیب می‏گشتی و اگر او تو را می‏کشت، در این وقت به شهیدان و صالحان می‏پیوستی.
معاویه: عمروعاص! این حیله‏گری تو دیگر بدتر از اولی است زیرا به خدا سوگند می‏دانستم که اگر علی را بکشم به دوزخ می‏روم و چنانچه او مرا بکشد باز به دوزخ می‏روم.
عمروعاص: پس چه باعث شد به جنگ او نرفتی؟
معاویه: الملک عقیم سلطنت نازا و خوش آیند همه است به خاطر حکومت چند روزه دنیا به جنگ علی نرفتم، تا کشته نشوم.
سپس گفت:
اما عمروعاص این سخن را جز من و تو کسی نشنود.(93)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گریه پیامبر ‏

رسول خدا صلی الله علیه و آله شبی در خانه همسرشان ام سلمه بود. نیمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاریکی مشغول دعا و گریه و زاری شد.
ام سلمه که جای رسول خدا صلی الله علیه و آله را در رختخوابش خالی دید، حرکت کرد تا ایشان را بیابد. متوجه شد رسول اکرم صلی الله علیه و آله در گوشه خانه، جای تاریکی ایستاده و دست به سوی آسمان بلند کرده‏اند. در حال گریه می‏فرمود:
خدایا! آن نعمت‏هایی که به من مرحمت نموده‏ای از من نگیر!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان!
خدایا! مرا به سوی آن بدیها و مکروههایی که از آنها نجاتم داده‏ای بر نگردان!
خدایا! مرا هیچ وقت و هیچ آنی به خودم وا مگذار و خودت مرا از همه چیز و از هر گونه آفتی نگهدار!
در این هنگام، ام سلمه در حالی که به شدت می‏گریست به جای خود برگشت. پیامبر صلی الله علیه و آله که صدای گریه ایشان را شنیدند به طرف وی رفتند و علت گریه را جویا شدند.
ام سلمه گفت:
- یا رسول الله! گریه شما مرا گریان نموده است، چرا می‏گریید؟ وقتی شما با آن مقام و منزلت که نزد خدا دارید، این گونه از خدا می‏ترسید و از خدا می‏خواهید لحظه‏ای حتی به اندازه یک چشم به هم زدن به خودتان وا نگذارد، پس وای بر احوال ما!
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
- چگونه نترسم و چطور گریه نکنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالی که حضرت یونس علیه‏السلام را (3) خداوند لحظه‏ای به خود وا گذاشت و آمد بر سرش آنچه نمی‏بایست!(4)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گریه برای یتیمان‏

در جنگ احد بسیاری از رزمندگان اسلام، از جمله، حضرت حمزه علیه‏السلام به شهادت رسیدند. به طوری که شایع شد که شخص پیامبر صلی الله علیه و آله نیز شهید شده‏اند.
زن‏های مدینه به سوی احد حرکت کردند. فاطمه، دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز در میان آنان بود. پس از آنکه دریافتند پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله سالم است به مدینه بازگشتند. رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز با کمی فاصله به طرف مدینه حرکت نمود. زنان بار دیگر گریه کنان به استقبال شتافتند. در این وقت زینب دختر جحش محضر پیامبر گرامی رسید. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
- صبور و پایدار باش!
گفت:
- برای چه؟
فرمود:
- در شهادت برادرت عبدالله.
گفت:
- شهادت برای او گوارا و مبارک باد!
فرمود:
- صبر کن!
گفت:
- برای چه؟
فرمود:
- درباره شهادت داییت حمزه علیه‏السلام.
گفت:
- همه از آن خداییم و به سوی او باز می‏گردیم، مقام شهادت برای او مبارک باد!
پس از چند لحظه، دوباره پیامبر صلی الله علیه و آله رو به زینب کرد و اظهار فرمود:
- صبور باش!
گفت:
- دیگر برای چه؟
فرمود:
- به خاطر شهادت شوهرت مصعب بن عمیر.
زینب تا این جمله را شنید با صدای بلند گریه کرد و به طور جانگدازی ناله سر داد. او در پاسخ کسانی که می‏گفتند.
- چرا برای شوهرت چنین گریه می‏کنی؟
پاسخ داد:
- گریه‏ام برای شوهرم نیست، چرا که او به فیض شهادت در رکاب پیامبر صلی الله علیه و آله رسیده، بلکه گریه‏ام برای یتیمان اوست، که اگر سراغ پدر را بگیرند، چه جوابی به آنان بدهم؟(9)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، گردنبند گران قیمت‏

علی بن ابی‏رافع می‏گوید:
من نگهبان خزینه بیت المال حضرت علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام بودم. در میان بیت المال گردنبند مروارید گران قیمتی وجود داشت که در جنگ بصره به غنیمت گرفته شده بود. دختر امیرالمؤمنین کسی را نزد من فرستاد و پیغام داد که شنیده‏ام در بیت المال گردنبند مرواریدی هست. من میل دارم آن را به عنوان امانت، چند روزی به من بدهی تا در روز عید قربان خود را با آن آرایش دهم و پس از آن باز گردانم. من پیغام دادم به صورت مضمونه (که در صورت تلف به عهده گیرنده باشد) می‏توانم به او بدهم. دختر آن حضرت نیز پذیرفت. من با این شرط به مدت سه روز گردنبند را به آن بانوی گرامی دادم.
اتفاقاً علی علیه‏السلام گردنبند را در گردن دخترش دیده و شناخته بود و از وی می‏پرسید: این گردنبند از کجا به دست تو رسیده است؟
او اظهار می‏کند: از علی بن ابی‏رافع، خزینه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته‏ام تا در روز عید قربان خود را زینت دهم و سپس بازگردانم. علی ابن ابی‏رافع می‏گوید:
- امیرالمؤمنین علیه‏السلام مرا نزد خود احضار کرد و من خدمت آن حضرت رفتم. چون چشمش به من افتاد فرمود:
- اتخون المسلمین یابن ابی‏رافع؟ ‏
ای پسر ابی‏رافع! آیا به مسلمانان خیانت می‏کنی؟!
گفتم: پناه می‏برم به خدا از اینکه به مسلمانان خیانت کنم.
حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندی را که در بیت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادی؟
عرض کردم: ای امیرالمؤمنین! او دختر شماست و از من خواست که گردنبند را به صورت عاریه که بازگردانده شود به او دهم تا در عید با آن خود بیاراید. من نیز آن را به عنوان عاریه به مدت سه روز به ایشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتی که صحیح و سالم به جای اصلی خود بازگردانم. حضرت علی علیه‏السلام فرمود:
- همین امروز باید آن را پس گرفته و به جای خود بگذاری و اگر بعد از این چنین کاری از تو دیده شود کیفر سختی خواهی دید.
سپس فرمود: اگر دختر من این گردنبند را به عاریه مضمونه نمی‏گرفت نخستین زن هاشمیه‏ای بود که دست او را به عنوان دزد می‏بریدم. این سخن به گوش دختر آن حضرت رسید به نزد پدر آمده و گفت:
- یا امیرالمؤمنین! من دختر شما و پاره تن شما هستم. چه کسی از من شایسته‏تر به استفاده از این گردنبند بود؟
حضرت فرمود: دخترم! انسان نباید به واسطه خواسته‏های نفس و خواهشهای دل، پای از دایره حق بیرون بگذارد. آیا همه زنان مهاجر که با تو یکسانند، در این عید به مانند چنین گردنبند خود را زینت داده‏اند تا تو هم خواسته باشی در ردیف آنها قرار گرفته و از ایشان کمتر نباشی؟ (16)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کیفر کردار

در زمان حضرت موسی علیه‏السلام پادشاه ستمگری بود که بوی به واسطه بنده صالح حاجت موسی را بجا آورد.
از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در یک روز از دنیا رفتند مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه‏ها را بستند و عزادار شدند امام جنازه مؤمن در خانه‏اش ماند و حیوانی بر او مسلط گشت و گوشت صورت وی را خورد پس از سه روز حضرت موسی از قضیه باخبر شد موسی در ضمن مناجات با خداوند اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود که با آن همه عزت و احترام فراوان دفن شد و این هم دوست توست که جنازه‏اش در خانه ماند و حیوانی صورتش را خورد سبب چیست؟ وحی آمد که ای موسی! دوستم از آن ظالم حاجتی خواست. او هم بجا آورد من پاداش کار نیک او را در همین جهان دادم امام مؤمن چون از ستمگر که دشمن من بود حاجت خواست من هم کیفر او را در این جهان دادم حال هر دو نتیجه کارهای خودشان را دیدند.(85)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، کیفر پدرکشی

متوکل از پست‏ترین خلفاء بنی‏عباس بود. وی تنها خلیفه‏ای است که به حضرت زهرا توهین کرده و انگیزه قتل وی نیز همین مطلب شده است.
منتصر از پدرش متوکل شنید که حضرت فاطمه زهرا را دشنام می‏دهد و ناسزا می‏گوید. از دانشمندی (امام) پرسید:
کیفر کسی که به حضرت فاطمه علیهاالسلام دشنام میدهد چیست؟
دانشمند جواب داد:
کشتن چنین فردی واجب است. ولی بدان که هرکس پدرش را بکشد عمرش کوتاه خواهد شد.
منتصر گفت:
من از کوتاهی عمرم که در راه اطاعت و فرمان برداری خدا باشد باکی ندارم.
به دنبال آن منتصر پدرش را کشت و پس از آن بیشتر از هفت ماه، زنده نماند.(92)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0