داستان های بحارالانوار ، رعایت آداب اسلامی در اوج قدرت

روزی امیر المؤمنین علی علیه‏السلام در دوران خلافتش در خارج کوفه با یک نفر ذمی (یهودی یا مسیحی) که در پناه اسلام بود، همراه شدند.
مرد ذمی گفت:
بنده خدا کجا می‏روی؟
امام فرمود: به کوفه.
هر دو ره راه ادامه دادند تا سر دو راهی رسیدند، هنگامی که ذمی جدا شد و راه خود را پیش گرفت برود، دید که رفیق مسلمانش از راه کوفه نرفت، همراه او می‏آید.
مرد ذمی گفت:
مگر شما نفرمودی به کوفه می‏روم؟
فرمود: چرا.
شما از راه کوفه نرفتی، راه کوفه آن یکی است.
می‏دانم ولی پایان خوش رفاقتی آنست که مرد، رفیق راهش را در هنگام جدایی چند قدم بدرقه کند و دستور پیغمبر ما همین است، بدین جهت می‏خواهم چند گام تو را بدرقه کنم. آنگاه به راه خود بر می‏گردم.
ذمی گفت:
پیغمبر شما چنین دستور داده؟
امام فرمود: بلی.
- این که آیین پیغمبر شما با سرعت در جهان پیش رفت کرد و چنین پیروان زیاد پیدا نمود، حتماً به خاطر همین اخلاق بزرگوارانه او بوده است.
مرد ذمی با امیر المومنین سوی کوفه برگشت هنگامی که شناخت همراه او خلیفه مسلمانان بوده است، مسلمان شد و اظهار داشت:
من شما را گواه می‏گیرم که پیرو دین و آیین شما می‏باشم.(21)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، رضایت مادر

رسول خدا صلی الله علیه و آله در کنار بستر جوانی حاضر شدند که در حال جان دادن بود. به او فرمود: بگو لا اله الا الله.
جوان چند بار خواست بگوید، اما زبانش بند آمد و نتوانست. زنی در کنار بستر او نشسته بود. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از او پرسیدند: این جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آری! من مادر او هستم .
فرمود: تو از این جوان ناراضی هستی؟
گفت: آری! شش سال است که با او قهرم و سخن نگفته‏ام!
فرمود: از او بگذر!
زن گفت: خدا از او بگذار، به خاطر خوشنودی شما ای رسول خدا! سپس پیامبر خدا صلی الله علیه و اله و سلم به جوان فرمود: بگو لا اله الا الله.
پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم ؟
- مرد سیاه و بد قیافه‏ای را در کنار خود می‏بینم که لباس چرکین به تن‏
دارد و بدبوست. گلویم را گرفته و خفه‏ام می‏کند!
حضرت فرمود: بگو ای خدایی که اندک را می‏پذیری و از گناهان بسیار می‏گذری، اندک را از من بپذیر و تقصیرات زیادم را ببخش! تو خدای بخشنده و مهربان هستی. (2)
جوان هم گفت.
حضرت فرمود اکنون نگاه کن. ببین چه می‏بینی؟
- حالا مردی سفیدرو و خوش قیافه و خوشبو را می‏بینم. لباس زیبا به تن دارد. در کنار من است و آن مرد سیاه چهره از من دور می‏شود!
پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم فرمود: دوباره آن دعا را بخوان.
جوان بار دیگر دعا را خواند.
حضرت فرمود حالا چه می‏بینی؟
- مرد سیاه را دیگر نمی‏بینم و فقط مرد سفید در کنار من است. این جمله را گفت و از دنیا رفت. (3)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، راهنمایی به پروردگار

عبد الله دیصانی که منکر خدا بود خدمت امام صادق علیه‏السلام رسید و عرض کرد: مرا به پروردگارم راهنمایی کن.
امام علیه‏السلام فرمود: نامت چیست؟
دیصانی بدون آنکه اسمش را بگوید برخاست و بیرون رفت.
دوستانش گفتند:
چرا نامت را نگفتی؟
عبدالله گفت:
- اگر اسمم را می‏گفتم که عبدالله است، حتما می‏گفت آنکس که تو عبدالله و بنده او هستی کیست؟ و من محکوم می‏شدم. به او گفتند: نزد امام علیه‏السلام برو و از وی بخواه تو را به خدا راهنمایی کند و از نامت نیز نپرسد.
عبدالله برگشت و گفت:
- مرا به آفریدگارم هدایت کن و نام مرا هم نپرس.
امام علیه‏السلام فرمود: بنشین. ناگهان پسر بچه‏ای وارد شد و در دستش تخم مرغی داشت که با آن بازی می‏کرد.
امام صادق علیه‏السلام به آن پسر بچه فرمود:
- تخم مرغ را به من بده پسرک تخم مرغ را به حضرت داد.
امام علیه‏السلام فرمود:
- ای دیصانی! این قلعه‏ای که پوست ضخیم دور او را فرا گرفته است و زیر آن پوست ضخیم، پوست نازکی قرار دارد و زیر آن پوست نازک، طلای روان و نقره روان (زرده - سفیدی) می‏باشد که نه طلای روان به آن نقره روان آمیخته می‏گردد. بدین حال است و کسی هم از درون آن خبری نیاورده و کسی نمی‏داند که برای نر آفریده یا برای ماده. وقتی که شکسته می‏شود پرندگانی مانند طاووسهای رنگارنگ به آن همه زیبایی و خوش خط و خال از آن بیرون می‏آید، آیا برای آن آفریننده نمی‏دانی؟
دیصانی مدتی سر به زیر انداخت. سپس سر برداشته و شهادت بر یکتایی خداوند و رسالت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله داده و گفت: شهادت می‏دهم که تویی رهبر و حجت خدا بر خلق او و اینک از عقیده‏ای که داشتم، توبه می‏کنم. (49)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، راه نجات

پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله و سلم فرمود:
سه نفر از بنی اسرائیل با هم به مسافرت رفتند در ضمن سیر و سفر در غاری به عبادت خدا پرداختند، ناگهان! سنگ بزرگی از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به گلی بسته شد. و مرگ خود را حتمی دانستند. پس از گفتگو و چاره اندیشی زیاد به یکدیگر گفتند:
به خدا سوگند! از این مرحله خطر راه رهایی نیست مگر اینکه از روی راستی و درستی با خدا سخن بگوییم. اکنون هر کدام از ما عملی را که فقط برای رضای خدا انجام داده‏ایم به خدا عرضه کنیم، تا خداوند ما را از گرفتاری نجات بخشد.
یکی از آنها گفت:
خدایا! تو خود می‏دانی که من عاشق زنی شدم که دارای جمال و زیبایی بود و در راه جلب رضای او مال زیادی خرج کردم، تا اینکه به وصال او رسیدم و چون با او خلوت کردم و خود را برای عمل خلاف آماده نمودم، ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم. از برابر آن زن برخواسته بیرون رفتم. خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت واقع شده، این سنگ را از جلوی غار بردار! در این وقت سنگ کمی کنار رفت به طوری که روشنایی را دیدند.
دومی گفت:
خدایا! تو خود آگاهی که من عده‏ای را اجیر کردم که برایم کار کنند و قرار بود هنگامی که کار تمام شد. به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم، چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولی یکی از ایشان از گرفتن نیم درهم خودداری کرده و اظهار داشت: اجرت من بیشتر از این مقدار است، زیرا من به اندازه دو نفر کار کرده‏ام، به خدا قسم کمتر از یک درهم قبول نمی‏کنم در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد بر داشتم پس از مدتی همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جای نیم درهم، هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن) به او دادم خداوند! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده‏ام این سنگ را از سر راه ما دور کن! در آن لحظه سنگ تکان خورد، کمی کنار رفت به طوری که در اثر روشنایی همدیگر را می‏دیدند، ولی نمی‏توانستند بیرون بیایند.
سومی گفت:
خدایا! تو خود می‏دانی که من پدر و مادری داشتم که هر شب شیر برایشان می‏آوردم تا بنوشند، یک شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته‏اند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم، ترسیدم جانوری در آن شیر بیفتد، خواستم بیدارشان کنم، ترسیدم ناراحت شوند، بدین جهت بالای سر آنها نشستم تا بیدار شدند و من شیر را به آنها دادم! بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضای تو انجام داده‏ام این سنگ را از ما دور کن!
ناگهان! سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگی به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند.(105)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، راز صله رحم و طول عمر

شعیب عقر قوفی می‏گوید:
... من با یعقوب (اهل مغرب) که برای زیارت به مکه آمده بود، محضر امام کاظم علیه‏السلام رسیدیم. امام نگاهش که به یعقوب افتاد، فرمود:
- ای یعقوب! تو دیروز به اینجا وارد شدی و میان تو و برادرت اسحاق در فلان محل درگیری پیش آمد و کار به جایی رسید که همدیگر را دشنام دادید. شما نباید مرتکب کار زشت و قبیحی شوید. فحش دادن و ناسزا گفتن به برادران دینی، از آیین ما و پدران و نیاکان ما بدور است و ما به هیچ یک از شیعیان خود اجازه نمی‏دهیم که چنین رفتاری را داشته باشند. از خدای یگانه بپرهیز و تقوا داشته باش. ای یعقوب! به زودی مرگ بین تو و برادرت (به خاطر قطع رحم)، جدایی خواهد افکند.
برادرت اسحاق در همین سفر پیش از آنکه به نزد خانواده خود برگردد خواهد مرد و تو نیز از رفتارت پشیمان خواهی شد.
شما قطع رحم کردید و نسبت به یکدیگر قهر هستید، بدین جهت خداوند عمر شما را کوتاه نمود.
یعقوب گفت: فدایت شوم! اجل من کی خواهد رسید؟
امام فرمود: اجل تو نیز رسیده بود ولی چون تو در فلان منزل به عمه‏ات خدمت کردی و بواسطه هدیه او را خوشحال نمودی، بخاطر این صله رحم خداوند بیست سال بر عمر تو افزود.
شعیب می‏گوید: پس از مدتی یعقوب را در مکه دیدم. احوالش را پرسیدم. او گفت:
- برادرم، همانطور که امام علیه‏السلام گفته بود، پیش از آنکه به خانه خود برسد وفات یافت و در همین راه به خاک سپرده شد. (53)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دوازده درهم با برکت‏

شخصی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید دید لباس کهنه به تن دارد. دوازده درهم به حضرت تقدیم نمود و عرض کرد:
یا رسول الله! با این پول لباسی برای خود بخرید. رسول خدا صلی الله علیه و آله به علی علیه‏السلام فرمود: پول را بگیر و پیراهنی برایم بخر! علی علیه‏السلام می‏فرماید:
- من پول را گرفته به بازار رفتم پیراهنی به دوازده در هم خریدم و محضر پیامبر بر گشتم، رسول خدا صلی الله علیه و آله پیراهن را که دید فرمود:
این پیراهن را چندان دوست ندارم ارزانتر از این می‏خواهم، آیا فروشنده حاضر پس بگیرد؟
علی می‏فرماید:
من پیراهن را برداشته به نزد فروشنده رفتم و خواسته رسول خدا صلی الله علیه و آله را به ایشان رساندم، فروشنده پذیرفت.
پول را گرفتم و نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمدم، سپس همراه با رسول خدا به طرف بازار راه افتادیم تا پیراهنی بخریم.
در بین راه، چشم حضرت به کنیزکی افتاد که گریه می‏کرد.
پیامبر صلی الله علیه و آله نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:
- چرا گریه می‏کنی؟
کنیز جواب داد:
- اهل خانه به من چهار درهم دادند که متاعی از بازار برایشان بخرم. نمی‏دانم چطور شد پول‏ها را گم کردم. اکنون جرات نمی‏کنم به خانه بر گردم.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود:
هر چه می‏خواستی اکنون بخر و به خانه بر گرد.
خدا را شکر کرد و خود به طرف بازار رفت و جامه‏ای به چهار درهم خرید و پوشید.
در بر گشت بر سر راه برهنه‏ای را دید، جامه را از تن بیرون آورد و به او داد و خود دوباره به بازار رفت و پیراهنی به چهار درهم باقیمانده خرید و پوشید سپس به طرف خانه به راه افتاد.
در بین راه، باز همان کنیزک را دید که حیران و اندوهناک نشسته است. فرمود:
چرا به خانه‏ات نرفتی؟
- یا رسول الله! دیر کرده‏ام، می‏ترسم مرا بزنند.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:
- بیا با هم برویم. خانه‏تان را به من نشان بده، من وساطت می‏کنم که از تقصیراتت بگذرند.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله به اتفاق کنیزک راه افتاد. همین که به جلوی در خانه رسیدند کنیزک گفت:
- همین خانه است.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله از پشت در با صدای بلند گفت:
- ای اهل خانه سلام علیکم!
جوابی شنیده نشد. بار دوم سلام کرد. جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد، جواب دادند:
- السلام علیک یا رسول الله و رحمة الله و برکاته!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
- چرا اول جواب ندادید؟ آیا صدای مرا نمی‏شنیدید؟
اهل خانه گفتند:
- چرا! از همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
- پس علت تأخیر چه بود؟
گفتند:
- دوست داشتیم سلام شما را مکرر بشنویم!
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
- این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم تا از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید.
گفتند:
- یا رسول الله! به خاطر مقدم گرامی شما این کنیزک از همین ساعت آزاد است.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله با خود گفت: خدا را شکر! چه دوازده درهم با برکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد!(7)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دلجویی امام جواد از کتک خورده

علی بن جریر می‏گوید:
خدمت امام جواد علیه‏السلام نشسته بودم گوسفندی از خانه امام گم شده بود.
یکی از همسایه‏های امام را به اتهام دزدی گرفته کشان کشان نزد حضرت جواد علیه‏السلام آوردند.
امام فرمود:
وای بر شما او را رها کنید! او دزدی نکرده است، گوسفند در خانه فلان کس است، بروید از خانه او بیاورید!
به همان خانه رفتند دیدند گوسفند آنجا است، صاحب خانه را به اتهام دزدی دستگیر کردند، لباسهایش را پاره کرده کتک زدند. وی قسم می‏خورد که گوسفند را ندزدیده است.
او را خدمت امام آوردند فرمود:
چرا به او ستم کرده‏اید، گوسفند خودش به خانه او داخل شده و اطلاعی نداشته است.
آنگاه امام از او دلجوی نمود و مبلغی در مقابل لباسها و کتکی که خورده بود به او بخشید.(73)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دعای فرشته‏

راوی می‏گوید: وقتی که اعمال عرفات را تمام کردم به ابراهیم پسر شعیب بر خوردم و سلام کردم. ابراهیم یکی از چشمهایش را از دست داده بود چشم سالمش نیز سخت سرخ بود مثل اینکه لخته خون است‏
گفتم: یک چشمت از بین رفته. به خدا من بر چشم دیگرت می‏ترسم! اگر کمی از گریه خودداری کنی بهتر است. گفت: به خدا سوگند! امروز حتی یک دعا درباره خود نکردم.
گفتم: پس درباره چه کسی دعا کردی؟ گفت: درباره برادران دینی، زیرا از امام صادق علیه‏السلام شنیدم که می‏فرمود: هر کس پشت سر برادرش دعا کند خداوند فرشته‏ای را مأمور می‏کند که به او بگوید دو برابر آنچه برای خود خواستی بر تو باد! بدین جهت خواست برای برادران دینی خود دعا کنم تا فرشته برای من دعا کند چون نمی‏دانم دعا درباره خودم قبول می‏شود یا نه؟ اما یقین دارم دعای ملک برای من مستجاب خواهد شد.(78)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دعاهایی که مستجاب نمی‏شود

امام صادق علیه‏السلام می‏فرماید:
چهار کس دعایشان به اجابت نمی‏رسد:
1. مردی که در خانه خود نشسته و می‏گوید:
خدایا! به من روزی بده!
خداوند به او می‏فرماید:
آیا به تو دستور ندادم به جستجوی روزی بروی؟
2. مردی که درباره زن ناشایست خود نفرین کند.
خداوند به او هم می‏فرماید:
آیا اختیار طلاق او را به تو واگذار نکردم؟
3. و مردی که مال خود را در جاهای بد و اسراف تلف کرده و می‏گوید:
خدایا! به من روزی بده!
خداوندبه او نیز می‏فرماید:
آیا به تو دستور میانه روی ندادم؟ آیا به تو دستور ندادم، مالت را اصلاح کن و در موارد بد مصرف منما؟
چنانچه در قرآن می‏فرماید:
کسانی که چون خرج کنند نه اسراف و نه بر خود تنگ گرفته، بخل ورزند و میان این دو صفت، معتدل و میانه رو هستند.
4. مردی که بدون شاهد و گواه و سند به دیگری وام دهد. (سپس بدهکار انکار نماید) برای دریافت حق خود از خدا کمک بخواهد.
به او نیز می‏فرماید:
آیا به تو دستور ندادم که هنگام وام دادن شاهد بگیری؟(59)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، درود بر شما که به اسرار آگاهید

ابو هاشم می‏گوید:
امام حسن عسکری علیه‏السلام روزه می‏گرفت. وقت افطار آنچه غلامش برای او غذا می‏آورد ما هم با آن حضرت از آن غذا می‏خوردیم و من با آن حضرت روزه می‏گرفتم. در یکی از روزها ضعف بر من چیره شد. اتاق دیگر رفتم و روزه خود را با مقداری نان خشک قندی شکستم. (67)
سوگند به خدا! هیچ کس از این جریان باخبر نبود. سپس به محضر امام حسن عسکری علیه‏السلام آمدم و نشستم حضرت به غلام خود فرمود: غذایی به ابو هاشم بده بخورد او روزه نیست من لبخندی زدم فرمود: چرا می‏خندی؟ هر گاه خواستی نیرومند شوی گوشت بخور، نان خشک قندی قوت ندارد گفتم: خدا و پیامبرش و شما راست می‏فرمایید (درود بر شما باد که به اسرار آگاهید). آن گاه غذا خوردم... .(68)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، درمان گناه‏

کمیل یکی از یاران مخلص امیرالمؤمنین است، می‏گوید:
از امیرالمؤمنین علیه‏السلام پرسیدم، انسان گاهی گرفتار گناه می‏شود و به دنبال آن از خدا آمرزش می‏خواهد، حد آمرزش خواستن چیست؟
فرمود:
حد آن توبه کردن است.
کمیل: همین قدر؟
امام علیه‏السلام: نه.
کمیل: پس چگونه است؟
امام: هرگاه بنده گناه کرد، با حرکت دادن بگوید استغفرالله.
کمیل: منظور از حرکت دادن چیست؟
امام: حرکت دادن دو لب و زبان، به شرط این که دنبال آن حقیقت نیز باشد.
کمیل: حقیقت چیست؟
امام: دل او پاک باشد و در باطن تصمیم گیرد به گناهی که از آن استغفار کرده باز نگردد.
کمیل: اگر این کارها را انجام دادم از استغفار کنندگان هستم؟
امام: نه!
کمیل: چرا؟
امام: باری این که تو هنوز به اصل آن نرسیده‏ای.
کمیل: پس اصل و ریشه استغفار چیست؟
امام: انجام دادن توبه از گناهی که از آن استغفار کردی و ترک گناه. این مرحله، اولین درجه عبادت کنندگان است.
به عبارت دیگر، استغفار اسمی است شش معنی دارد؛
1. پشیمانی از گذشته.
2. تصمیم بر بازنگشتن بدان گناه به هیچ وجه. (تصمیم بر این که گناهان گذشته را هیچ وقت تکرار نکنی.)
3. پرداخت حق همه انسانها که به او بدهکاری.
4. ادای حق خداوند در تمام واجبات.
5. از بین بردن (آب کردن) هر گونه گوشتی که از احرام بر بنت روییده است،
به طوری که پوستت به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه میان آنها بروید.
6. به تنت بچشانی رنج طاعت را، چنانچه به او چشانیده‏ای لذت گناه را.
در این صورت توبه حقیقی تحقق یافته و انسان توبه کنندگان به شمار می‏رود.(26)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، درجات دهگانه ایمان‏

عبدالعزیز قراطیسی می‏گوید:
امام صادق علیه‏السلام به من فرمود:
ای عبدالعزیز! ایمان ده درجه دارد، مانند نردبان که ده پله دارد و همانند نردبان باید پله پله از آن بالا رفت.
کسی که در درجه دوم است، نباید از کسی که در درجه اول می‏باشد، انتقاد کند و بگوید: تو ایمان نداری.
و آدمی که در درجه اول ایمان است، باید به روش خود ادامه دهد تا برسد به آن کس که در درجه دهم است.
ای عبدالعزیز! کسی که ایمانش در مرتبه پایین‏تر از توست او را بی‏ایمان ندان! تا کسی که ایمانش بالاتر از توست، تو را بی‏ایمان نداند.
وقتی که دیدی کسی پایین‏تر از توست او را با مهر و محبت به درجه خود برسان و چیزی را که تاب و تحمل آن را ندارد، بر او تحمیل مکن! تا او را بشکنی و این کار خوب نیست. زیرا هر کس دل مؤمنی را بشکند بر او واجب است شکستگی دل او را جبران کند.
آنگاه فرمود:
مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ایمان (که بالاترین درجات ایمان است) قرار داشت.(49)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، در وادی یابس چه گذشت

ابو بصیر می‏گوید:
از امام رضا (ع) در مورد سوره والعادیات پرسیدم، امام (ع) فرمود: این سوره در ماجرای وادی یابس (بیابان خشک) نازل شده است. پرسیدم: قضیه وادی یابس از چه قرار بود.
امام صادق علیه‏السلام فرمود:
- در بیابان یابس دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، با هم عهد و پیمان محکم بستند که تا آخرین لحظه، دست به دست هم دهند و حضرت محمد صلی الله علیه و آله و علی علیه‏السلام را بکشند.
جبرئیل جریان را به رسول خدا صلی الله علیه و آله اطلاع داد. حضرت رسول صلی الله علیه و آله نخست ابوبکر و سپس عمر را با سپاهی چهار هزار نفری به سوی ایشان فرستاد که البته بی‏نتیجه بازگشتند.
پیامبر صلی الله علیه و آله در مرحله آخر علی علیه‏السلام را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوی وادی یابس رهسپار نمود. حضرت علی علیه‏السلام با سپاه خود به طرف بیابان خشک حرکت کردند.
به دشمن خبر رسید که سپاه اسلام به فرماندهی علی علیه‏السلام روانه میدان شده‏اند. دویست نفر از مردان مسلح دشمن به میدان آمدند. علی با جمعی از اصحاب به سوی آنان رفتند. هنگامی که در مقابل ایشان قرار گرفتند. از سپاه اسلام پرسیده شد که شما کیستید و از کجا آمده‏اید و چه تصمیمی دارید؟ علی علیه‏السلام در پاسخ فرمود:
- من علی بن ابی طالب پسر عموی رسول خدا، برادر او و فرستاده او هستم، شما را به شهادت یکتایی خدا و بندگی و رسالت محمد صلی الله علیه و آله دعوت می‏کنم. اگر ایمان بیاورید، در نفع و ضرر شریک مسلمانان هستید.
ایشان گفتند:
- سخن تو را شنیدیم، آماده جنگ باش و بدان که ما، تو و اصحاب تو را خواهیم کشت! وعده ما صبح فردا.
علی علیه‏السلام فرمود:
- وای بر شما! مرا به بسیاری جمعیت خود تهدید می‏کنید؟ بدانید که ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما کمک می‏جوییم: ولا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ‏
دشمن به پایگاههای خود بازگشت و سنگر گرفت. علی علیه‏السلام نیز همراه اصحاب به پایگاه خود رفته و آماده نبرد شدند. شب هنگام، علی علیه‏السلام فرمان داد مسلمانان مرکب‏های خود را آماده کنند و افسار و زین و جهاز شتران را مهیا نمایند و در حال آماده باش کامل برای حمله صبحگاهی باشند.
وقتی که سپیده سحر نمایان گشت، علی علیه‏السلام با اصحاب نماز خواندند و به سوی دشمن حمله بردند. دشمن آن چنان غافلگیر شد که تا هنگام درگیری نمی‏فهمید مسلمین از کجا بر آنان هجوم آورده‏اند. حملهه چنان تند و سریع بود، قبل از رسیدن باقی سپاه اسلام، اغلب آنان به هلاکت رسیدند. در نتیجه، زنان و کودکانشان اسیر شدند و اموالشان به دست مسلمین افتاد.
جبرئیل امین، پیروزی علی علیه‏السلام و سپاه اسلام را به پیامبر صلی الله علیه و آله خبر دادند. آن حضرت بر منبر رفتند و پس از حمد و ثنای الهی، مسلمانان را از فتح مسلمین باخبر نموده و فرمودند که تنها دو نفر از مسلمین به شهادت رسیده‏اند!
پیامبر صلی الله علیه و آله و همه مسلمین از مدینه بیرون آمده و به استقبال علی علیه‏السلام شتافتند و در یک فرسخی مدینه، سپاه علی علیه‏السلام را خوش آمد گفتند. حضرت علی علیه‏السلام هنگامی که پیامبر را دیدند از مرکب پیاده شده، پیامبر صلی الله علیه و آله نیز از مرکب پیاده شدند و میان دو چشم (پیشانی) علی علیه‏السلام را بوسیدند. مسلمانان نیز مانند پیامبر صلی الله علیه و آله از علی علیه‏السلام قدردانی می‏کردند و کثرت غنایم جنگی و اسیران و اموال دشمن که به دست مسلمین افتاده بود را از نظر می‏گذراندند.
در این حال، جبرئیل امین نازل شد و به میمنت این پیروزی سوره عادیات به رسول اکرم صلی الله علیه و آله وحی شد:
والعادیات ضبحاً، فالموریات قدحاً، فالمغیرات صحباً، فأثرن نفعاً فوسطن به جمعاً... (13)
اشک شوق از چشمان پیامبر صلی الله علیه و آله سرازیر گشت، و در اینجا بود که آن سخن معروف را به علی علیه‏السلام فرمود:
اگر نمی‏ترسیدم که گروهی از امتم، مطلبی را که مسیحیان درباره حضرت مسیح علیه‏السلام گفته‏اند، درباره تو بگویند، در حق تو سخنی می‏گفتم که از هر کجا عبور کنی خاک زیر پای تو را برای تبرک برگیرند!(14)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، داماد پیامبر در اسارت

ابوالعاص پسر ربیع خواهر زاده خدیجه از اشراف و ثروتمندان مکه بود روزی دختر رسول خدا (زینب) را خواستگاری کرد و خدیجه هم از پیغمبر خواست به این کار راضی شده زینب را به ازداج وی در آورد این قضیه پیش از رسالت و نزول وحی اتفاق افتاد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم زینب را به ازدواج ابوالعاص در آورد.
هنگامی که وحی نازل شد و پیامبر به مقام رسالت رسید خدیجه و دخترانش به حضرت ایمان آوردند ولی ابوالعاص ایمان نیاورد.
پیغمبر دختر دیگرش را به نام (رقیه) (یا ام کلثوم) را نیز به همسری (عتبه پسر ابولهب) داد و این جریان نیز پیش از بعثت آن حضرت بود.
وقتی که حضرت به مقام نبوت نائل آمد و وحی بر او نازل گشت مردم را به خداپرستی دعوت نمود اهالی مکه نپذیرفته از آن بزرگوار کناره‏گیری می‏کردند و به یکدیگر می‏گفتند:
شما دختران محمد صلی الله علیه و آله و سلم را گرفتید و فکرش را از ناحیه آنان آسوده ساختید باید دخترانش را به او برگردانید تا فکرش به آنها مشغول شده به فکر سخنان دیگر نیفتند.
اول پیش (ابوالعاص) آمده و گفتند:
تو دختر پیغمبر را طلاق بده! ما هر زنی از زنان قریش را بخواهی برایت تزویج می‏کنیم.
ابوالعاص گفت:
این کار شدنی نیست من هرگز از همسرم جدا نمی‏شوم و زنان قریش را به جای او به همسری نمی‏پذیرم، از این لحاظ پیغمبر می‏فرمود:
او داماد خوبی بود.
سپس به نزد عتبه پسر ابولهب آمده گفتند:
دختر محمد را طلاق بده ما هر زنی را از قبیله قریش بخواهی به ازدواج تو در می‏آوریم. عتبه در پاسخ گفت:
اگر دختر ابان پسر سعید بن عاص یا دختر سعید پسر عاص را به من تزویج کنید من او را طلاق می‏دهم. به دنبال آن دختر سعید پسر عاص را به او تزویج کردند و او نیز دختر پیغمبر را رها کرد در حالی که با او عروسی نکرده بود، سپس این بانو با (عثمان بن عفان) ازدواج کرد.
پیغمبر اسلام تا در مکه قدرت تبلیغ دین الهی را نداشت و نمی‏توانست حکم حلال و حرام را بیان کند در عین حال، دین اسلام زینب را از ابوالعاص جدا کرده بود. اما رسول خدا نمی‏توانست آن‏ها را از هم جدا سازد بدین جهت زینب با اینکه ایمان آورده بود در همسری ابوالعاص کافر باقی ماند.
تا اینکه رسول خدا به مدینه هجرت نمود و زینب همچنان با ابوالعاص در مکه ماند.
هنگامی که قریش به جنگ آن حضرت آمدند ابوالعاص نیز با آنان بود و بین مسلمانان و کفار قریش در کنار چاه (بدر) جنگ سختی پیش آمد عده‏ای از کفار کشته و عده دیگر اسیر شدند.
ابوالعاص نیز در میان اسیران بود او را همراه اسیران دیگر نزد پیغمبر آوردند.
و هنگامی که مردم مکه برای آزادی اسیران خود اموالی می‏فرستادند زینب نیز برای آزادی همسرش موالی فرستاد از جمله آنها گردنبندی بود که مادرش خدیجه آن شب که زینب را به خانه ابوالعاص می‏بردند به او داده بود.
وقتی که رسول خدا آن گرنبند را دید بسیار ناراحت شد و سخت دلش به حال دخترش زینب سوخت بدین جهت به مسلمانان فرمود:
اگر صلاح می‏دانید اسیر زینب را آزاد کنید و آن اموالی را که برای آزادی شوهرش فرستاده به او بازگردانید.
مسلمانان با کمال میل و رغبت خواسته پیغمبر را به جا آوردند و گفتند:
ای رسول خدا جان و اموال ما به قربانت حتماً مطابق فرمایش شما عمل می‏کنیم، از این رو هر چه زینب فرستاده بود به او بازگرداندند و ابوالعاص را نیز آزاد کردند.(103)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خودبینی هرگز

یکی از یاران حضرت عیسی علیه‏السلام که قد کوتاهی داشت و همیشه در کنار حضرت دیده می‏شد، در یکی از مسافرتها که همراه عیسی علیه‏السلام بود، در راه به دریا رسیدند.
حضرت عیسی با یقین خالصانه گفت:
بسم الله و بر روی آب حرکت کرد!
مرد کوتاه قد، هنگامی که دید عیسی بر روی آب راه می‏رود، با یقین راستین گفت:
بسم الله، و روی آب به راه افتاد تا به حضرت عیسی رسید. در این حال مرد دچار خودبینی و غرور شد و با خود گفت:
عیسی روح الله روی آب راه می‏رود و من هم روی آب راه می‏روم، بنابراین، عیسی چه فضیلتی بر من دارد؟ هر دو روی آب راه می‏رویم.
همان دم یک مرتبه زیر آب رفت و فریادش بلند شد:
ای روح الله مرا بگیر و از غرق شدن نجاتم ده!
حضرت عیسی دستش را گرفت و از آب بیرون آورد و فرمود: ای مرد مگر چه گفتی که در آب فرو رفتی؟
مرد کوتاه قد گفت:
من گفتم، همان طور که روح الله روی آب راه می‏رود، من نیز روی آب راه می‏روم. پس با این حساب چه فرقی بین ماست!
خودبینی به من دست داد و به کیفرش گرفتار شدم.
حضرت عیسی فرمود:
تو خود را (در اثر خودبینی) در جایگاهی قرار دادی که شایسته آن نبودی بدین جهت خداوند بر تو غضب نمود و اکنون از آنچه گفتی توبه کن!
مرد توبه کرد و به رتبه و مقامی که خدا برایش قرار داده بود بازگشت و موقعیت خود را دریافت.
امام صادق علیه‏السلام پس از نقل این قضیه فرمود:
فاتقو الله و لا یحسدن بعضکم بعضاً.
پس شما نیز از خدا بترسید و پرهیز کار باشید و به همدیگر حسد نورزید.(108)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0