داستان های بحارالانوار ، خنده و گریه فاطمه
عایشه - همسر پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم - اظهار میکند:
فاطمه شبیهتر از هر کسی به رسول خدا صلی الله علیه وآله و سلم بود. هنگامی که به حضور پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم میرسید، حضرت با آغوش باز از او استقبال میکرد و دستهایش را میگرفت و در کنار خود مینشاند، و هرگاه پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم بر فاطمه علیهاالسلام وارد میشد، ایشان بر میخاست و دستهای حضرت را با اشتیاق میبوسید.
آن زمان که رسول خدا صلی الله علیه وآله و سلم در بستر مرگ آرمیده بود، فاطمه علیهاالسلام را به طور خصوصی پیش خود خواند، و آهسته با وی سخن گفت، کمی بعد فاطمه علیهاالسلام را دیدم که گریه میکرد! سپس پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم بار دیگر با او آهسته صحبت کرد. این بار، فاطمه علیهاالسلام خندید! با خود گفتم:
این نیز یکی از برتریهای فاطمه علیهاالسلام بر دیگران است که هنگام گریه و ناراحتی توانست بخندد.
علت را از فاطمه علیهاالسلام پرسیدم، فرمود:
- در این صورت اسرار را فاش ساختهام و فاش کردن اسرار ناپسند است.
پس از آنکه پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم رحلت کرد، به فاطمه علیهاالسلام عرض کردم:
- علت گریه و سبب خنده شما در آن روز چه بود؟
در پاسخ فرمود:
- آن روز، پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم نخست به من خبر داد که از دنیا میرود، گریه کردم! سپس به من فرمود: تو اولین کسی هستی که از اهل بیتم به من میپیوندی، لذا شاد شدم و خندیدم!(27)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
در زمان صلی الله علیه و آله مؤمنی از اهل صفه (10) سخت فقیر و مستمند بود. وی تمام نمازها را پشت سر پیامبر صلی الله علیه و آله میخواند. رسول خدا صلی الله علیه و آله بر او ترحم میکرد و به نیازمندی و غریبی او توجه داشت و میفرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
خداوند به شعیب پیغمبر وحی کرد که صد هزار نفر از پیروانت را مجازات خواهم کرد. چهل هزار از آنان بدکارند و بقیه خوبند! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
عیسی بن مریم علیهالسلام دنبال حاجتی میرفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است. عیسی علیهالسلام به اصحابش گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام صادق علیهالسلام به معتب مسؤول خرج خانه خود فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی بن یقطین در عین حال که وزیر مقتدر هارون الرشید بود، از شیعیان مخلص امام موسی بن جعفر علیهالسلام به شمار میرفت. با اینکه امام همکاری با ستمگران را جایز نمیدانست، اما اشتغال بعضی افراد مورد اطمینان را در دستگاه ظالمان ضروری میدانست. یکی از آنها علی بن یقطین بود، وی بارها از امام کاظم علیهالسلام اجازه نداد و فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی محضر امام صادق علیهالسلام آمد و درباره وجود خداوند پرسش نمود. حضرت فرمود: ای بنده خدا! تا بحال سوار کشتی شدهای؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی امام حسن علیهالسلام حین غذا خوردن، جلوی سگی که در نزدیکی ایشان ایستاده بود، چند لقمه غذا انداخت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت عیسی علیهالسلام میفرماید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
علی علیهالسلام با سپاهیان اسلام برای سرکوبی پیمان شکنان به سوی بصره حرکت میکردند. در نزدیکی بصره به محل (ذی قار) رسیدند. در آنجا برای رفع خستگی و آماده سازی سپاه توقف نمودند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
زنی خدمت حضرت فاطمه علیهاالسلام رسید و گفت: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
حضرت سلیمان علیهالسلام گنجشکی را دید که به ماده خود میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابوبصیر میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابوبصیر رحمةالله میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، خطر دنیا پرستی
ای سعد! اگر چیزی به دستم برسد تو را بینیاز میسازم.
مدتی گذشت چیزی به دست پیغمبر نیامد. حضرت به حال سعد بیشتر اندوهگین شد. خداوند سبحان به اندوه پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت به سعد توجه فرمود. جبرییل را با دو درهم خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرستاد.
جبرئیل به حضرت عرض کرد: ای محمد! خدا از اندوه تو برای سعد آگاه است. آیا دوست داری او را بینیاز سازی؟
پیامبر صلی الله علیه و آله: آری!
جبرئیل: این دو درهم را به او مرحمت کن و دستور بده با آن تجارت کند. پیامبر صلی الله علیه و آله در درهم را گرفت. وقتی که برای نماز ظهر از منزل خارج شد سعد را دید که در خانه ایستاده و منتظر آن حضرت است.
فرمود: ای سعد! آیا تجارت خوب بلدی؟
عرض کرد: سرمایهای ندارم که با آن تجارت کنم.
پیامبر صلی الله علیه و آله دو درهم به او داد و فرمود: با آن تجارت کن و روزی خدا را به دست آور.
سعد دو درهم را گرفت و در خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله به مسجد رفت و نماز ظهر و عصر را با رسول خدا صلی الله علیه و آله خواند. آن گاه حضرت فرمود:
- برخیز به دنبال روزی برو! همواره به حال تو غمگین بودم.
سعد مشغول تجارت شد خداوند برکتی به او داد. هر چه میخرید به دو برابر میفروخت. دنیا به سعد روی آورد. کم کم سرمایهاش ترقی کرد و مالش فراوان شد و معاملهاش رونق گرفت. به طوری که در کنار در مسجد دکانی گرفت و سرمایه و کالای خود را در آنجا جمع کرده، تجارتش را انجام میداد.
وقتی که بلال اذان میگفت و رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی نماز حرکت میکرد، سعد را میدید که سرگرم خرید و فروش بوده، مشغول دنیا است. هنوز وضو نگرفته و خود را برای نماز مهیا نکرده است. با اینکه قبل از این پیش از اذان مهیای نماز میشد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله میفرمود:
ای سعد! دنیا تو را از نماز باز داشته است؟
سعد میگفت: چه کنم؟ سرمایهام را تلف کنم؟ به این مرد جنسی فروختهام، میخواهم پولم را از او بگیرم و از آن دیگری کالایی خریدهام باید پول او را بدهم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به آن حال سعد بیشتر از فقرش غمگین شد. جبرئیل محضر آن جناب رسید، عرض کرد: ای پیامبر! خداوند از غم تو برای سعد آگاه است. کدام یک را بیشتر دوست داری؟ حالت اول یا حالت فعلی او را؟
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای جبرئیل! حالت اول (تنگدستی) او را دوست دارم. زیرا دنیا آخرت او را از دستش گرفته است.
جبرئیل عرض کرد به راستی محبت و اموال دنیا امتحان بوده و بازدارنده از آخرت میباشد.
آنگاه عرض کرد:
- یا رسول الله! به سعد بگو آن دو درهمی که به او دادهای به شما باز گرداند، وضعش به حالت اول بر میگردد.
پیامبر به سعد فرمود: آیا آن دوران دو درهم را به من باز میگردانی؟
عرض کرد: به جای دو درهم، دویست درهم میدهم.
حضرت فرمود: نه! همان دو درهم را میخواهم.
سعد آن دو درهم را به حضرت داد. به دنبال آن چیزی نگذشت که دنیا از وی روی گرداند و هر چه داشت از دستش رفت. سعد دوباره به حال فقر و نداری افتاد. (11)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، خشمی برگناهکار
شعیب پرسید:
خدایا! بدان باید کیفر ببینند، اما خوبان چرا؟ خداوند فرمود:
برای این که خوبان با گناهکاران سازش کردند و با توجه به خشم و غضب من نسبت به گناهکاران، آنان خشمگین نگشتند.(110)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، خشتی از طلا و خشتی از نقره
- وقتی مرا به بردند، وارد بهشت شدم. در آنجا فرشتگانی دیدم که با خشت طلا خشت نقره ساختمانی میسازند ولی گاهی دست از کار میکشند از فرشتگان پرسیدم: شما چرا گاهی کار میکنید و گاهی از کار دست میکشید؟ سبب چیست؟
پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختمانی به ما برسد مشغول میشویم و هرگاه نرسد از کار باز میایستیم.
گفتم: مصالح ساختمانی شما چیست؟
جواب دادند: سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر.
وقتی مؤمن این ذکر را میگوید ما ساختمان را میسازیم. وقتی که ساکت میشود ما نیز دست از کار میکشیم. (12)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، خشتهای طلا
- این طلاها مردم را میکشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید.آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بده که برگردم. او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگری گفتند:
- اکنون گرسنه هستیم. تو برو بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم میکنیم. او هم رفت خوراکی خرید و در آن زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامی که وی برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتی که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عیسی علیهالسلام هنگامی که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهای طلا مردهاند.
با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود:
- آیا نگفتم این طلاها انسان را میکشند؟(86)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، خرید نان به نرخ روز
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراکی داریم؟
- معتب: عرض کردم:
- به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم.
- آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش!
- یابن رسول الله! گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.
- سخن همین است که گفتم، همه گندمها را در اختیار مردم بگذار و بفروش!
معتب میگوید:
- پس از آنکه گندمها را فروختم و نتیچه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:
- بعد از این، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از این پس، باید نیمی از گندم و نیمی از جو باشد و نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف میکنند، تفاوت داشته باشد.
من - بحمدالله - توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم، ولی این کار نمیکنم تا در پسشگاه الهی اقتصاد و محاسبه در زندگی را رعایت کرده باشم.(65)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، خدمت در دستگاه ظالم
این کار را نکن! ما به شما علاقه داریم، اشتغال تو در دربار خلیفه مایه عزت برادران دینی تو (شیعه) است. امید است خداوند ناراحتیها را به وسیله تو برطرف کند و آتش کینه دشمنان را خاموش سازد.
ای علی بن یقطین! کفاره خدمت در دربار ظالم، نیکی به برادران دینی است.
سپس به وی فرمود:
تو یک چیز را برای من ضمانت کن! من در مقابل سه چیز را ضمانت میکنم.
اما آنچه تو باید ضمانت کنی این است که هر وقت یکی از دوستان ما به تو مراجعه کرد، هر حاجتی داشت برطرف کنی و برای او احترام و عزت قایل شوی.
و اما آنچه من باید ضامن شوم عبارتند از:
1. هیچوقت زندانی نشوی.
2. هرگز با شمشیر دشمن کشته نشوی.
3. هیچ وقت فقر و تنگدستی نبینی.
ای علی! هر کس مؤمنی را شاد کند، مرحله اول خدا، مرحله دوم پیغمبر صلی الله علیه و آله و در مرحله سوم همه ما را خوشحال نموده است.(62)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، خداوند پناه بیپناهان
گفت: آری!
فرمود: آیا کشتی تو هیچ شکسته است بطوریکه گرفتار امواج خروشان دریا شوی و در آن نزدیکی نه کشتی دیگری باشد که تو را نجات دهد و نه شناگر توانایی که تو را برهاند و امید نجاب به رویت کاملا بسته گردد؟
گفت: آری! چنین صحنهای برایم پیش آمده است. فرمود: در آن لحظه خطرناک آیا دلت متوجه به چیز حقیقی شد که بتواند تو را از آن ورطه هولناک نجات بخشد؟ گفت: بلی! فرمود:
- همانا چیز حقیقت خدای قادر است و او آنجا که نجات دهندهای نیست، تنها نجات دهنده به نظر میآید و پناه بیپناهان است. (50)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حمایت از حیوانات
کسی پرسید:
- یابن رسول الله! اجازه میدهید سگ را دور کنم؟
حضرت فرمود:
- به حیوان کاری نداشته باش!
من از خدایم حیا میکنم که جانداری نگاه به غذای من کند و من غذایش ندهم و برانمش!(36)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حماقت مرضی علاجناپذیر
من بیماران را معالجه کردم و آنان را شفا دادم کور مادر زاد و مرض پیسی را ره اذن خدا مداوا نموده و مردگان را زنده کردم ولی آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه کنم.
پرسیدند: یا روح الله! احمق کیست؟
فرمود: شخصی خودپسند و خودخواه است که هر فضیلت و امتیازی را از آن خود میداند و هر گونه حق را در همه جا به خود نسبت میدهد و برای دیگران هیچ گونه احترامی قائل نمیشود و این گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نیست.(83)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حکومتی بیارزشتر از کفش وصلهدار
عبد الله بن عباس میگوید:
من در آنجا به حضور امیر المومنین علی رسیدم، دیدم (رئیس مسلمانان، فرمانده کل قوا) خود کفش خویش را وصله میزند.
حضرت روی به من کرد و فرمود:
ابن عباس! این کفش چه قدر میارزد؟ قیمت آن چه قدر است؟
گفتم:
ارزشی ندارد.
فرمود:
سوگند به خدا! همین کفش بیارزش از ریاست و حکومت شما برای من محبوبتر است. مگر این که بتوانم با این حکومت و ریاست حق را زنده کنم و باطل را براندازم.(22)
آری! ارزش یک حکومت، بسته به آن است که در سایهاش حق زنده و باطل نابود گردد و گرنه چه ارزشی دارد؟
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حضرت فاطمه و ارزش تعلیم
- مادر ناتوانی دارم که که در مسائل نمازش به مسأله مشکلی برخورد کرده و مرا خدمت شما فرستاد که سؤال کنم.
حضرت فاطمه علیهاالسلام جواب آن مسأله را داد. آن زن همین طور مسأله دیگری پرسید تا ده مسأله شد. حضرت همه را پاسخ داد. سپس آن زن از کثرت سؤال خجالت کشید و عرض کرد:
- ای دختر رسول خدا! دیگر مزاحم نمیشوم.
حضرت فرمود: نگران نباش! باز هم سؤال کن! با کمال میل جواب میدهم، زیرا اگر کسی اجیر شود که بار سنگینی را بر بام حمل کند و در عوض آن، مبلغ صد هزار دینار اجرت بگیرد، آیا از حمل بار خسته میشود؟
زن گفت:
- نه! خسته نمیشود، زیرا در برابر آن مزد زیادی دریافت میکند.
حضرت فرمود:
- خدا در برابر جواب هر مسألهای بیشتر از اینکه بین زمین و آسمان پر از مروارید باشد، به من ثواب میدهد! با این حال، چگونه از جواب دادن به مسأله خسته شوم؟ از پدرم شنیدم که فرمود:
علمای شیعه من روز قیامت محشور میشوند، و خداوند به اندازه علوم آنان و درجات کوششان در راه هدایت مردم، برایشان ثواب و پاداش در نظر میگیرد و به هر کدامشان تعداد یک میلیون حله از نور عطا میکند. سپس منادی حق تعالی ندا میکند: ای کسانی که یتیمان (پیروان آل محمد را سرپرستی نمودید، در آن وقت که دستشان به اجدادشان (پیشوایان دین) نمیرسید، که در پرتو علوم شما ارشاد شدند و دیندار زندگی کردند. اکنون به اندازهای که از علوم شما استفاده کردهاند، به ایشان خلعت بدهید!
حتی به بعضی آنان صد هزار خلعت داده میشود. پس از تقسیم خلعتها، خداوند فرمان میدهد: بار دیگر به علما خلعت بدهید. تا خلعتشان تکمیل گردد.
سپس دستور میرسد دو برابرش کنید همچنین درباره شاگردان علما که خود شاگرد تربیت کردهاند چنین کنید...
آن گاه حضرت فاطمه به آن زن فرمود:
ای بنده خدا! یک نخ از این خلعتها هزار هزار مرتبه از آنچه خورشید بر آن میتابد بهتر است. زیرا امور دنیوی توأم با رنج و مشقت است اما نعمتهای اخروی عیب و نقص ندارد.(24)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حضرت سلیمان و گنجشک
- چرا از من اطاعت نمیکنی و خواستههایم را به جا نمیآوری؟ اگر بخواهی تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا بیندازم توان آن را دارم!
سلیمان از گفتار گنجشک خندید و آنها را به نزد خود خواست و پرسید:
چگونه میتوانی چنین کاری بزرگی را انجام دهی؟
گنجشک پاسخ داد:
- نمیتوانم ای رسول خدا! ولی مرد گاهی میخواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از این گونه حرفها یم زند. گذشته از اینها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت کرد.
سلیمان از گنجشک ماده پرسید:
- چرا از همسرت اطاعت نمیکنی در صورتی که او تو را دوست میدارد؟
گنجشک ماده پاسخ داد:
- یا رسول اله! او در محبت من راستگو نیست زیرا که غیر از من به دیگری نیز مهر و محبت میورزد.
سخن گنجشک چنان در سلیمان اثر بخشید که به گریه افتاد و سخت گریست. آن گاه چهل از مردم کنارهگیری نمود و پیوسته از خداوند میخواست علاقه دیگران را زا قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.(79)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حساسترین سخن در آخرین لحظه زندگی
پس از وفات امام صادق علیهالسلام من به خانه آن حضرت رفتم تا به همسرش (حمیده) تسلیت بگویم، وقتی آن بانو مرا دید گریست من هم گریه کردم.
سپس گفت:
ای ابو بصیر! اگر در لحظات آخر عمر امام در کنارش بودی قضیه عجیبی را مشاهده میکردی.
گفتم:
چه قضیهای؟
گفت:
دقایق آخر عمر امام بود که ناگهان چشمان مبارکش را باز کرد و فرمود:
همین الان تمام خویشان و نزدیکان مرا حاضر کنید! ما همه را جمع کردیم، به طور که کسی از خویشان و نزدیکان امام باقی نماند.
حضرت نگاهی به آنان کرد و فرمود:
کسانی که نماز را سبک میشمارند هرگز شفاعت ما به آنان نخواهد رسید (ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلاة)(46)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، حرمت شوخی با زن نا محرم
در کوفه بودم، به یکی از بانوان درس قرائت قرآن میآموختم. روزی در یک موردی با او شوخی کردم!
مدتها گذشت تا اینکه در مدینه به حضور امام باقر علیهالسلام رسیدم. آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود:
- کسی که در حال خلوت گناه کند، خداوند نظر لطفش را از او بر میگرداند، این چه سخنی بود که به آن زن گفتی؟
از شدت شرم، سرم را پایین انداخته و توبه نمودم. امام باقر علیهالسلام فرمود:
- مراقب باش که تکرار نکنی.(48)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))