داستان های بحارالانوار ، حدود همسایه
مردی از انصار خدمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد:
من خانهای در فلان محل خریدهام و نزدیکترین همسایهام آدمی است که امید خیری از او ندارم و از شرش نیز خاطر جمع نیستم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به علی علیهالسلام، سلمان، اباذر و (راوی میگوید: چهارمی شاید مقداد باشد) دستور فرمود که با صدای بلند در مسجد فریاد زنند که هرکس همسایهاش از آزار او آسوده نباشد، ایمان ندارد، آنان نیز در مسجد سه بار فرمایش حضرت را با صدای بلند به مردم اعلان کردند. سپس حضرت با دست اشاره کرد و فرمود:
چهل خانه از چپ و راست و جلو و عقب همسایه محسوب میشود.(16)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
احمد پسر حواری میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی که دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نیز کور بود، فریاد میزد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هنگامی که پیامبرصلی الله علیه وآله و سلم شهادت حسین علیهالسلام و سایر مصیبتهای او را به دختر خود، خبر داد؛ فاطمه علیهاالسلام سخت گریه نمود و عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی در محضر امام زین العابدین علیهالسلام عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امام موسی بن جعفر علیهالسلام فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
شخصی از اباذر (ره) پرسید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی از انصار خدمت پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد: یا رسول الله! من طاقت فراق شما را ندارم. هنگامی که به خانه میروم به یاد شما میافتم، از روی محبت و علاقهای که به شما دارم، دست از کار و زندگی برداشته، به دیدارتان میآیم، تا شما را از نزدیک ببینم، آن گاه به یاد روز قیامت میافتم که شما وارد بهشت میشوید در والاترین جایگاه آن قرار میگیرید و من آن روز از جدایی شما ای رسول خدا چه کنم؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی علیهالسلام در شدت گرما بیرون از منزل بود سعد پسر قیس حضرت را دید و پرسید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
روزی پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نماز صبح را با مردم در مسجد خواند. در این میان چشمش به جوانی افتاد که از بیخوابی چرت میزد و سرش پایین میآمد. رنگش زرد شده بود و اندامش باریک و لاغر گشته، چشمانش در کاسه سر فرو رفته بود. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ردی با خانواده خود سوار بر کشتی شد و به دریا سفر نمود. کشتی در وسط دریا در هم شکست جز همسر آن مرد تمام سرنشینان کشتی غرق شدند زن روی تخته پاره کشتی نشست و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیرهای رساند زن در ساحل پیاده شد و بعد از پیمودن ناگهان خود بالای سر جوانی دید اتفاقاً آن جوان راهزنی بود که از هیچ گناهی ترس و واهمه نداشت. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مسلمانان گروه گروه به سوی جبهه جنگ احد میشتافتند. عمر و بن جموح که مردی لنگ بود، چهار پسر دلاور مانند شیر داشت، همه در کنار رسول خدا عازم جبهه بودند. شور و شوق سربازان احساسات پاک عمر بن جموح را تحریک کرد تصمیم گرفت که او نیز در جبهه شرکت کند. لباس جنگی پوشید، خود را برای حرکت به سوی احد آماده کرد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
به امام علی علیهالسلام خبر رسید معاویه تصمیم دارد با لشکر مجهز به سرزمینهای اسلامی حمله کند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابن عکاشه به محضر امام باقر علیهالسلام آمد و عرض کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مردی از اهل شام که در اثر تبلیغات دستگاه معاویه گول خورده بود و خاندان پیامبر را دشمن میداشت، وارد مدینه شد. در شهر امام حسن علیهالسلام را دید. پیش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد و هر چه از دهانش میآمد به آن بزرگوار گفت. حضرت با کمال مهر و محبت به وی مینگریست. چون آن مرد از سخنان زشت فراغت یافت، امام به او سلام کرده، لبخندی زد و سپس فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، چوب خلال و یک سال معطلی
- آرزو داشتم سلیمان دارانی، یکی از عرفا، را در خاب ببینم..
پس از یک سال، او را در خواب دیدم.
به او گفتم:
- استاد! خداوند با تو چه کرد؟
گفت:
- ای احمد! از جایی میآمدم، قدری هیزم در آنجا دیدم، چوبی به اندازه چوب خلال از آنها برداشتم، نمیدانم خلال کردم یا نه!
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، چهار نفرینی که مستجاب شد
- خدایا مرا از آتش نجات بده!
به او گفتند:
- از برای تو مجازاتی باقی نمانده، باز میگویی خدایا مرا از آتش نجات بده؟
گفت:
- من در کربلا با افرادی بودم، که امام حسین (ع) کشتند، وقتی امام شهید شد، مردم لباسهای او را به تاراج بردند، شلوار و بند شلوار گران قیمتی در تن آن حضرت دیدم، دنیاپرستی مرا به آن داشت تا آن بند قیمتی را از شلوار در آورم.
به طرف پیکر حسین(ع) نزدیک شدم، همین که خواستم آن بند را باز کنم، ناگاه دیدم آن حضرت دست راستش را بلند کرد و روی آن بند نهاد! من نتوانستم دست آن مظلوم را کنار بزنم، لذا دستش را قطع کردم! همین که خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم حضرت دست چپ خود را بلند کرد و روی آن بند نهاد! هر چه کردم نتوانستم دستش را از روی بند بردارم، بدین جهت دست چپش را نیز بریدم! باز تصمیم گرفتم آن بند را بیرون آورم، صدای وحشتناک زلزلهای را شنیدم! ترسیدم و کنار رفتم و شب در همان جا کنار بدنهای پاره پاره شهدا خوابیدم.
ناگاه! در عالم خواب، دیدم که گویا محمّد (ص) همراه علی (ع) و فاطمه(س) و امام(ع) را بوسید و سپس فرمود:
- پسرم تو را کشتند، خدا کسانی را که با تو چنین کردند بکشد!
شنیدم امام حسین (ع) در پاسخ فرمود:
- شمر مرا کشت و این شخص که در اینجا خوابیده، دستهایم را قطع کرد.
فاطمه(س) به من روی کرد و گفت:
- خداوند دستها و پاهایت را قطع و چشمهایت را کور نماید و تو را داخل آتش نماید!
از خواب بیدار شدم. دریافتم که کور شدهام و دستها و پاهایم قطع شده. سه دعای فاطمه(س) به استجابت رسیده و هنوز چهارمی آن - یعنی ورود در آتش - باقی مانده، این است که میگویم:
- خدایا! مرا از آتش نجات بده!(91)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، چه کسی برای حسینم گریه میکند
- پدر جان! این گرفتاری چه زمانی رخ میدهد؟
رسول خدا فرمود:
- زمانی که من و تو و علی در دنیا نباشیم.
آن گاه گریه فاطمه شدیدتر شد. عرض کرد:
- چه کسی بر حسینم گریه میکند، و به عزادری او قیام مینماید؟
پیامبر فرمود:
- فاطمه! از زنان امتم بر زنان اهل بیتم، و مردان بر مردان گریه میکنند و در هر سال، عزاداری او را تجدید میکنند. روز قیامت که فرا رسد، تو برای زنان شفاعت میکنی و من برای مردان، و هر که بر گرفتاری حسین گریه کند، دست او را میگیریم و داخل بهشت میکنیم. فاطمه جان! تمام دیدهها روز قیامت گریان است، مگر چشمی که بر مصیبت حسین گریه کند! آن چشم برای رسیدن به نعمتهای بهشت خندان است!(37)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، چگونه دعا کنیم
- الهی! مرا به هیچ کدام از مخلوقاتت محتاج منما!
امام علیهالسلام فرمود: هرگز چنین دعایی مکن! زیرا کسی نیست که محتاج دیگری نباشد و همه به یکدیگر نیازمندند.
بلکه همیشه هنگام دعا بگو:
- خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد نیازمند مساز!(36)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، چگونه به وضع یکدیگر رسیدگی میکنید
- ای عاصم! چگونه به یکدیگر رسیدگی و به هم کمک میکنید؟
عرض کرد:
- به بهترین وجهی که ممکن است مردم به حال یکدیگر برسند.
فرمود:
- اگر یکی از شما تنگدست شود و بیاید خانه برادر مؤمنش و او در منزل نباشد، آیا میتواند بدون اعتراض کسی دستور دهد کیسه پول ایشان را بیاورند و سر کیسه را باز کند و هر چه لازم داشت بر دارد؟
عرض کرد: - نه! این طور نیست.
فرمود: - پس آن طور که من دوست دارم شما هنگام فقر و تنگدستی به هم رسیدگی و کمک نمیکنید.(53)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، چرا ترس از مرگ
چرا ما مرگ را خوش نداریم؟
فرمود:
برای اینکه شما دنیا را آباد کردهاید و آخرت را ویران ساختهاید و خوش ندارید از خانه آباد به خانه ویران بروید.
از او پرسیدند:
ما چگونه وارد محضر الهی میشویم؟
اباذر پاسخ داد:
- نیکوکاران همانند مسافری است که به خانواده خود بازگردد و بدکاران مثل بندهای فراری است که او را نزد صاحبش برگردانند.
گفتند:
در پیشگاه خداوند حال ما چگونه است؟
اباذر فرمود:
اعمالتان را به قرآن عرضه کنید (رفتارتان را با قرآن بسنجید.)
خداوند میفرماید:
همانا نیکان در نعمتند (بهشتند) و گنهکاران در جهنم.
آن شخص گفت:
اگر چنین است رحمت خدا چه میشود؟
اباذر جواب داد:
رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است.(88)
انسان باید برای رحمت الهی قابلیت داشته باشد، تا الطاف خداوند شامل حال او گردد.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، چاره فراق
بعد از صحبتهای مرد انصاری، این آیه شریفه نازل شد:
آنان که از خدا و رسولش اطاعت کنند، در زمره کسانی هستند که خدا برایشان نعمتها عنایت کرده: از پیغمبران، راستگویان، صادقان، شهیدان و صالحان و اینان خوب رفیقانی هستند.(18)
رسول خدا صلی الله علیه و آله آن مرد را خواست و این آیه را برایش خواند و این مژده را به او داد که پیروان راستین پیامبر صلی الله علیه و آله در بهشت، کنار آن حضرت خواهند بود.(19)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، جوان قانون شکن
- یا امیرالمؤمنین! در این گرمای شدید چرا از خانه بیرون آمدید؟ فرمود:
- برای اینکه ستمدیدهای را یاری کنم، یا سوخته دلی را پناه دهم. در این میان زنی در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام علیهالسلام ایستاد و گفت:
- یا امیر المؤمنین شوهرم به من ستم میکند و قسم یاد کرده است مرا بزند. حضرت با شنیدن این سخن سر فرو افکند و لحظهای فکر کرد سپس سر برداشت و فرمود:
نه به خدا قسم! دون تأخیر باید حق مظلوم گرفته شود!
این سخن را گفت و پرسید:
- منزلت کجاست؟
زن منزلش را نشان داد.
حضرت همراه زن حرکت کرد تا در خانه او رسید.
علی علیهالسلام در جلوی درب خانه ایستاد و با صدای بلند سلام کرد. جوانی با پیراهن رنگین از خانه بیرون آمد حضرت به وی فرمود:
از خدا بترس! تو همسرت را ترسانیدهای و او را از منزلت بیرون کردهای.
جوان در کمال خشم و بیادبانه گفت:
کار همسر من به شما چه ارتباطی دارد. والله لاحرقنها بالنار لکلامک. بخدا سوگند بخاطر این سخن شما او را آتش خواهم زد!
علی علیهالسلام از حرفهای جوان بیادب و قانون شکن سخت بر آشفت! شمشیر از غلاف کشید و فرمود:
من تو را امر بمعروف و نهی از منکر میکنم، فرمان الهی را ابلاغ میکنم، حال تو بمن تمرد کرده از فرمان الهی سر پیچی میکنی؟ توبه کن والا تو را میکشم.
در این فاصله که بین حضرت و آن جوان سخن رد و بدل میشد، افرادی که از آنجا عبور میکردند محضر امام (ع) رسیدند و به عنوان امیرالمؤمنین سلام میکردند و از ایشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان که حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسری میکند، به خود آمد و با کمال شرمندگی سر را به طرف دست علی (ع) فرود آورد و گفت:
یا امیرالمؤمنین از خطای من درگذر، از فرمانت اطاعت میکنم و حداکثر تواضع را درباره همسرم رعایت خواهم نمود. حضرت شمشیر را در نیام فرو برد و از تقصیرات جوان گذشت و امر کرد داخل منزل خود شود و به زن نیز توصیه کرد که با همسرت طوری رفتار کن که چنین رفتار خشن پیش نیاید.(15)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، جوان شب زنده دار
رسول خدا صلی الله علیه و آله به او فرمود:
- حالت چطور است و چگونه صبح کردهای؟
عرض کرد:
- با یقین و ایمان کامل به جهان پس از مرگ، شب را به صبح آوردم و حالتم چنین بود.
حضرت با تعجب پرسید:
- هر یقینی علامتی دارد. علامت یقین تو چیست؟
پاسخ داد:
- یا رسول الله! این یقین است که مرا افسرده ساخته و شبها خواب را از چشمم ربوده و در روزهای گرم تابستان (به خاطر روزه) مرا به دنیا و آنچه در اوست، بیرغبت کرده است. هم اکنون با چشم بصیرت قیامت را میبینم که برای رسیدگی به حساب مردم بر پا شده و مردم برای حساب گرد من آمدهاند و من در میان آنان هستم. گویا بهشتیان را میبینم که از نعمتهای بهشتی برخوردارند و بر تختهای بهشتی تکیه کردهاند و با یکدیگر مشغول تعارف و صحبتند و اهل جهنم را میبینم که در میان شعلههای آتش ناله میزنند و کمک میخواهند. هم اکنون غرش آتش جهنم در گوشم طنین انداز است.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به اصحاب فرمود: این جوان بندهایست که خداوند قلب او را به نور روشن ساخته است. سپس روی به جوان نموده، فرمود: بر همین حال که نیک داری، ثابت باش و آن را از دست مده.
عرض کرد:
- یا رسول الله! از خدا بخواه در راه حق به شهادت برسم.
پیامبر صلی الله علیه و آله او را دعا کرد و طولی نکشید، همراه پیغمبر در یکی از جنگها شرکت کرد و دهمین نفری بود که در آن جنگ شهید شد. (13)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، جوان ارزشمند
جوان ناگاه دید که بالای سرش زنی ایستاده سرش را بلند کرد. رو به زن کرد و گفت: تو جنی یا انسان؟
زن پاسخ داد: از بنی آدمم!
مرد بیحیا بدون آنکه سخنی بگوید افکار خلافی در سر گذراند و چون خواست اقدامی صورت دهد، زن را سخت پریشان و لرزان دید
راهزن گفت: این قدر پریشان و لرزانی؟
زن با دست به سوی آسمان اشاره کرد و گفت: از او (خدا) میترسم.
مرد پرسید: آیا تا بحال چنین کاری کردهای؟
زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه!
ترس و اضطراب زن در دل مرد بیباک اثر گذاشت راهزن گفت:
- تو که تاکنون چنین کاری را نکردهای و اکنون نیز من تو را مجبور میکنم، این گونه از خدای میترسی. به خدا قسم! که من از تو به این ترس و واهمه از خدا سزاوارترم.
راهزن این سخن را گفت و بدون آنکه کار خلافی انجام دهد برخاست و توبه کرد و به سوی خانهاش به راه افتاد همین طور که در حال پشیمانی و اضطراب راه میپیمود. ناگاه به راهبی مسیحی برخورد کرد و با یکدیگر همراه و هم سفر شدند مقداری از راه را با هم رفتند. هوا بسیار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر میتابید. راهب گفت:
جوان! دعا کن تا خدا سایه بانی از ابر برای ما بفرستد تا از حرارت خورشید آسوده شویم.
جوان با شرمندگی گفت: من عمل نیکویی در پیشگاه خدا ندارم تا جرأت درخواست چیزی از او داشته باشم.
عابد گفت: پس من دعا میکنم، تو آمین بگو. جوان قبول کرد.
راهب دعا کرد و جوان آمین گفت: طولی نکشید تودهای ابر آمد بالای سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سایه انداخت هر دو زیر سایه ابر مقدار زیادی راه رفتند تا بر سر دو راهی رسیدند و از یکدیگر جدا شدند عابد به راهی رفت و جوان به راهی. راهب متوجه شد ابر بالای سر جوان حرکت میکند. راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اکنون معلوم شد تو بهتر از من هستی. دعای من به خاطر آمین مستجاب شده. اکنون بگو ببین چه کار نیکی انجام دادهای که در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندین ساله من است جوان داستان خود را با آن زن تفصیلاً نقل کرد. راهب پس از آگاهی از مطلب گفت: خداوند گناهان گذشتهات را به خاطر آن ترس آمرزیده مواظب آینده باش و خویشتن را بار دیگر به گناه آلوده مساز.(80)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، جنازهای که شتر حملش نکرد
برخی خویشان به او گفتند:
تو نمیتوانی به علت پیری و لنگی پا، به خوبی از عهده جنگ برآیی و خدا هم جهاد را بر تو واجب نکرده است، بهتر آن است در مدینه بمانی! و همین چهار فرزند رشید را که به میدان نبرد میفرستی کافی است.
عمرو گفت:
رواست مسلمانان به میدان جهاد بروند و سرانجام به فیض شهادت رسیده وارد بهشت شوند اما من محروم بمانم؟
هر چه کردند نتوانستند این مرد الهی را از تصمیمش منصرف کنند و بالاخره قرار شد محضر پیامبر برسند و از ایشان کسب تکلیف نمایند.
خدمت پیامبر آمد عرض کرد:
یا رسول الله! من میخواهم همراه مسلمانان در جنگ شرکت کنم و عاقبت به فیض شهادت برسم اما خویشانم نمیگذارند و شدیداً علاقمندم با این پای لنگم وارد بهشت شوم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
تو معذوری، جهاد بر تو واجب نیست.
سپس حضرت به خویشان او فرمود:
اگر چه جهاد بر او واجب نیست ولی شما نباید مانع شوید و او را از جهاد باز دارید وی را به حال خود بگذارید، تا اگر میل داشت در جهاد شرکت کند. شاید هم به فیض شهادت نایل گردد.
عمرو خوشحال از محضر پیغمبر صلی الله علیه و آله بیرون آمد و با همه خویشان خداحافظی کرد و از منزل بیرون آمد، خواست به سوی جبهه حرکت دست به دعا برداشت و گفت:
خدایا! مرا به خانه بازمگردان!
عمرو به سوی جبهه جنگ حرکت کرد و در میدان با قدرت تمام جنگید سرانجام با یکی از فرزندانش شهید شد.
پس از پایان جنگ همسر عمرو به سوی جبهه آمد این بانوی محترمه پیکر شوهر و پسرش را پیدا کرد، دید برادرش نیز به فیض شهادت رسیده است. هر سه پیکر را بر شتر نهاد و به سوی مدینه حرکت تا در قبرستان بقیع به خاک بسپارد.
وقتی در بین راه به مکانی رسید شتر از حرکت بازماند و به سوی مدینه حرکت نکرد، لکن وقتی به سوی احد برمیگشت به سرعت حرکت مینمود، این صحنه چندین بار تکرار شد.
همسر عمرو قضیه را نفهمید برای حل این مشکل خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و جریان را عرض کرد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
شتر مأموریتی دارد! آیا وقتی شوهرت به سوی میدان حرکت کرد سخنی گفت؟ دعایی کرد؟
زن: بلی یا رسول الله! وقتی میخواست به سوی احد حرکت کند در آخرین لحظات رو به قبله ایستاد و چنین دعا کرد:
اللهم لا تردنی الی اهلی و ارزقنی الشهادة خدایا مرا به خانوادهام باز مگردان و به فیض شهادت برسان! رسول خدا فرمود:
خداوند دعای او را مستجاب کرده، به این جهت شتر پیکر او را به سوی مدینه حمل نمیکند پیامبر دستور داد جنازهها را به احد بردند. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله روی به مسلمانان کرد و فرمود:
در میان شما کسانی هستند که اگر خدا را به وجود او سوگند دهید قطعاً شما را مورد لطفش قرار میدهد، عمرو بن جموح یکی از آنان است.
آنگاه پیکر آن سه شهید را با دیگر شهدا در احد دفن کرد و اندکی در داخل قبر آنان توقف کرد و از قبر بیرون آمد و فرمود:
این سه شهید در بهشت نیز با هم خواهند بود.
همسر عمرو از رسول خدا درخواست دعا کرد و گفت:
یا رسول الله! دعا کنید خداوند مرا هم با اینها همنشین و محشور نماید.
پیامبر صلی الله علیه و آله نیز درباره این بانوی ارزشمند دعا کرد.(91)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، جمجمه انوشیروان سخن میگوید
علی علیهالسلام برای سرکوبی دشمنان از کوفه بیرون آمد و با سپاه مجهز به سوی صفین حرکت کردند در سر راه به شهر مدائن (پایتخت پادشاهان ساسانی) رسیدند و وارد کاخ کسری شدند.
حضرت پس از ادای نماز با گروهی از یارانش مشغول گشت ویرانههای کاخ انوشیروان شدند و به هر قسمت کاخ که میرسیدند کارهایی را که در آنجا انجام شده بود به یارانش توضیح میدادند به طوری که باعث تعجب اصحاب میشد و عاقبت یکی از آنان گفت:
یا امیرالمؤمنین! آنچنان وضع کاخ را توضیح میدهید گویا شما مدتها اینجا زندگی کردهاید!
در آن لحظات که ویرانههای کاخها و تالارها را تماشا میکرند، ناگاه علی علیهالسلام جمجمهای پوسیده را در گوشه خرابه دید، به یکی از یارانش فرمود:
او را برداشته همراه من بیا!
سپس علی علیهالسلام بر ایوان کاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتی آوردند و مقداری آب در طشت ریختند و به آوردند جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وی هم جمجمه را در میان طشت گذاشت.
آنگاه علی علیهالسلام خطاب به جمجمه فرمود:
ای جمجمه! تو را قسم میدهم! بگو من کیستم تو کیستی؟
جمجمه با بیان رسا گفت:
تو امیرالمؤمنین، سرور جانشینان و رهبر پرهیزگاران هستی و من بندهای از بندگان خدا هستم.
علی علیهالسلام پرسید:
حالت چگونه است؟
جواب داد:
یا امیر المومنین! من پادشاه عادل بودم، نسبت به زیردستان مهر و محبت داشتم، راضی نبودم کسی در حکومت من ستم ببیند. ولی در دین مجوسی (آتش پرست) به سر میبردم. هنگامی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به دنیا آمد کاخ من شکافی برداشت. آنگاه به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذیرم ویل زرق و برق سلطنت مرا از ایمان و اسلام باز داشت و اکنون پشیمانم.
ای کاش که من هم ایمان میآوردم و اینک از بهشت محروم هستم و در عین حال به خاطر عدالت از آتش دوزخ هم در امانم.
وای به حالم! اگر ایمان میآوردم من هم با تو بودم. ای امیرالمؤمنین و ای بزرگ خاندان پیغمبر!
سخنان جمجمه پوسیده انوشیروان به قدری دل سوز بود که همه حاضران تحت تأثیر قرار گرفته با صدای بلند گریستند.(25)
امید است ما نیز پیش از فرا رسیدن مرگ در فکر نجات خویشتن باشیم.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، جریان یک ازدواج
- چرا زمینه ازدواج امام صادق علیهالسلام را فراهم نمیسازید، با آنکه زمان این کار فرا رسیده؟ (موقع ازدواج اوست).
در مقابل امام باقر علیهالسلام کیسه مهر شدهای بود. فرمود:
- به زودی برده فروشی از اهل بربر میآید و در سرای میمون منزل میکند و با این کیسه پول از او دختری برای ابو عبدالله امام صادق میخریم.
مدتی گذشت. روزی خدمت امام باقر علیهالسلام رفتیم. فرمود:
- آن برده فروشی که گفته بودم آمده، اکنون این کیسه پول را بردارید و بروید از او دختری را خریداری کنید.
ابن عکاشه میگوید: ما نزد آن برده فروش رفتیم و درخواست نمودیم یکی از کنیزان را به ما بفروشد. او گفت:
- هر چه کنیز داشتم فروختم. فقط دو کنیز مانده که هر دو مریض هستند، ولی حال یکی از آنها رو به بهبودی است.
گفتم: آنها را بیاور تا ببینم و او هر دو کنیز را آورد. گفتیم این کنیز حالش بهتر است. چند میفروشی؟
گفت: به هفتاد دینار.
گفتم: تخفیف بده.
گفت: از هفتاد دینار کمتر نمیفروشم.
گفتیم: ما او را به همین کیسه پول میخریم. هر چه بود بیآن که بدانیم در کیسه چقدر پول است. نزد برده فروش شخصی محاسن سفید بود. به ما گفت: سر کیسه را باز کنید و پولهایش را بشمارید.
برده فروش گفت: نه! باز نکنید. اگر مقدر خیلی کمتری از هفتاد دینار هم کمتر باشد، نمیفروشم.
پیر مرد گفت: نزدیک بیایید. ما نزدیکش رفتیم و سر کیسه را باز کردیم و شمردیم. دیدیم درست هفتاد دینار است. پولها را دادیم و آن کنیز را خریدیم و به خدمت امام باقر علیهالسلام آوردیم و امام صادق علیهالسلام در کنارش ایستاده بود، جریان خرید کنیز را برای امام محمد باقر علیهالسلام کردیم. امام شکر خدا را به جا آورد. سپس به کنیز فرمود:
- اسمت چیست؟
گفت: اسمم حمیده است.
فرمود: ستوده باشی در دنیا و پسندیده باشی در آخرت. سپس امام علیهالسلام از او پرسشهایی کرد و او جواب داد.
آن گاه امام باقر علیهالسلام به فرزندش امام صادق علیهالسلام رو کرد و گفت:
- این کنیز را با خود ببر.
و بدین ترتیب حمیده همسر امام صادق علیهالسلام گردید و بهترین انسانها حضرت موسی بن جعفر علیهالسلام از او متولد شد. (42)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، جاذبه امام حسن
- ای مرد! من خیال میکنم تو در این شهر مسافر غریبی هستی و شاید هم اشتباه کردهای. در عین حال اگر از ما طلب رضایت کنی، ما از تو راضی میشویم. اگر چیزی از ما بخواهی به تو میدهیم. اگر راهنمایی بخواهی، هدایت میکنیم. اگر برای برداشتن بارت از ما یاری طلبی بارت را برمیداریم. اگر گرسنه هستی سیرت میکنیم. اگر برهنهای لباست میدهیم. اگر حاجتی داری برآورده میکنیم و چنانچه با همه وسایل مسافرت بر خانه وارد شوی، تا هنگام رفتنت مهمان ما میشوی و ما میتوانیم با کمال شوق و محبت از شما پذیرایی کنیم. چه این که ما خانهای وسیع و وسایل پذیرایی از هر جهت در اختیار داریم.
وقتی مرد شامی سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنید سخت گریست و در حال خجلت و شرمندگی عرض کرد:
- گواهی میدهم که تو خلیفه خدا بر روی زمین هستی؛ الله أعلم حیث یجعل رسالته. و خداوند داناتر است به اینکه رسالت خویش را در کدام خانواده قرار دهد و تو ای حسن و پدرت دشمنترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون تو محبوبترین خلق خدا پیش منی. سپس مرد به خانه امام حسن علیهالسلام وارد شد و هنگامی که در مدینه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذیرایی شد و از ارادتمندان آن خاندان گردید. (23)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))