داستان های بحارالانوار ، استقامت در راه هدف

معاویه چون می‏دانست بیشتر مردم عراق شیعیان علی علیه‏السلام هستند زیاد پدر عبیدالله را استاندار عراق نمود و دستور داد هواداران علی را در هر کجا یافتند دستگیر نموده نزد وی بفرستند تا آنها را با بدترین شکنجه به قتل برسانند.
روزی فرمان داد رشید هجری را - که از شاگردان برجسته و شیعه مخلص امیرالمؤمنین علیه‏السلام بود - دستگیر کنند و به نزدش بفرستند.
رشید پس از این دستور پنهان شد.
روزی ابی‏اراکه با گروهی از دوستان خود در حیاط نشسته بود، رشید هجری آمد و وارد خانه وی شد. ابی‏اراکه بسیار ترسید، برخاست و به دنبال او وارد خانه شد و گفت:
وای بر تو! چرا مرا به کشتن دادی و فرزندانم را یتیم نمودی و همه ما را نابود کردی.
رشید پرسید:
برای چه؟
ابی‏اراکه گفت:
چون تو تحت تعقیب هستی و مأموران زیاد در جستجوی تو می‏باشند. اکنون تو وارد خانه من شدی، آنان که نزد من بودند تو را دیدند ممکن است گزارش بدهند.
رشید گفت:
نگران مباش! هیچ کدام از آنان مرا ندیدند.
ابی‏اراکه از شنیدن این پاسخ بسیار ناراحت شد و گفت:
مرا مسخره می‏کنی؟
فوری رشید را گرفت و دستهایش را از پشت بست و توی اطاق انداخت و درش را بست. سپس نزد دوستانش آمد و گفت:
گمان می‏کنم هم اکنون پیرمردی به خانه‏ام وارد شد.
گفتند: ما کسی را ندیدیم.
ابی‏اراکه سؤالش را تکرار نمود، همگی گفتند:
ما کسی را ندیدیم به خانه شما وارد شود.
ابی‏اراکه ساکت شد دیگر چیزی نگفت.
اما می‏ترسید از اینکه کسی او را ببیند و به دستگاه گزارش دهد.
برای اطمینان خاطر به سوی مجلس زیاد حرکت نمود تا بداند آیا متوجه شده‏اند، رشید در خانه وی است یا نه. چنانچه آگاه شده باشند خود رشید را به آنان تسلیم کند. وارد مجلس زیاد شد و سلام کرد و نشست و مشغول صحبت شد.
اندکی گذشته بود، دید رشید سوار استر او شده، به سوی مجلس زیاد می‏آید. تا چشمش به او افتاد رنگش پرید، سخت وحشت نمود، خود را باخت و مرگ را در نظرش مجسم نمود.
رشید از استر پیاده شد و به زیاد سلام کرد. زیاد به پاخاست، او را به آغوش گرفته بوسید و خیر مقدم گفت و با مهر و محبت حال او را پرسید که چگونه آمدی؟ آنان که در وطنند حالشان چگونه است؟ مسافرت برایتان چگونه گذشت؟ سپس با عطوفت دست بر ریش وی کشید و از محاسنش گرفت.
رشید اندکی نشست و برخاست و رفت.
ابی‏اراکه از زیاد پرسید:
این شخص که بود؟
زیاد پاسخ داد:
او یکی از برادران اهل شام ماست، که برای دیدارم آمده است. ابی‏اراکه از مجلس زیاد بیرون آمد هنگامی که وارد خانه‏اش شد،
دید رشید در همان حال که او را گذاشته بود، دست بسته در خانه است با تعجب به رشید گفت:
من این علم و دانش را که از تو دیدم هر چه می‏خواهی انجام بده! و هر وقت خواستی به منزل ما بیا!(90)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، استخوان پیامبر و باران رحمت‏

در زمانی که امام حسن عسکری علیه‏السلام در زندان بود در سامراء قحط سالی شد و باران نیامد. خلیفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه برای نماز استسقاء (طلب باران) به صحرا بروند. مردم سه روز پی در پی برای نماز به مصلی رفتند و دعا کردند ولی باران نیامد.
روز چهارم جاثلیق بزرگ اسقفهای مسیحی با نصرانیها و رهبانان به صحرا رفتند. در میان آنها راهبی بود همین که دست به دعا برداشت باران درشت به شدت بارید بسیاری از مسلمانان از دین این واقعه شگفت زده شده و تمایل به دین مسیحیت پیدا کردند این قضیه بر خلیفه ناگوار آمد ناگزیر دستور داد امام را به دربار آوردند خلیفه ه حضرت گفت: به فریاد امت جدت برس که گمراه شدند!
امام علیه‏السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شک و تردید را به یاری خداوند از میان بر می‏دارم.
همان روز جاثلیق با راهب‏ها برای طلب بارن بیرون آمد و امام حسن عسکری علیه‏السلام نیز با عده‏ای از مسلمانان به سوی صحرا حرکت نمود همین که دید راهب دست به دعا بلند کرد به یکی از غلامان خود فرمود:
دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتاناوست بیرون آور.
غلام، دستور امام علیه‏السلام را انجام داد و از میان دو انگشت او استخوان سیاه فامی‏را بیرون آورد امام علیه‏السلام استخوان را گرفتآن گاه فرمود:
حالا طلب باران کن!
راهب دست به دعا برداشت و تقاضای باران نمود. این بار که آسمان کمی ابرای بود صاف شد و آفتاب طلوع کرد.
خلیفه پرسید: این استخوان چیست؟
امام علیه‏السلام فرمود: این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که این مرد از قبر یکی از پیامبران خدا برداشته است. هر گاه استخوان پیامبران ظاهر گردد آسمان به شدت می‏بارد.(66)
بدین گونه حقیقت بر همگان آشکار گشت و مسلمانان آرامش دل پیدا کردند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ازدواج امام حسین

هنگامی که اسیران فارس را به مدینه آوردند، از یک سو عمر قصد داشت که زنان اسیر را بفروشد و مردان آنها را غلام عرب قرار دهد و از سوی دیگر این فکر را نیز در سر داشت که اسیران فارس، افراد علیل و ضعیف و پیران عرب را در موقع طواف کعبه به دوش بگیرند و طواف دهند ولی علی علیه‏السلام به او متذکر شدند که پیغمبر بزرگوار فرموده است:
-افراد شریف و بزرگوار هر ملتی را محترم بدارید، اگر چه با شما یک سو نباشند. فارس (ایرانیها) مردمانی دانا و بزرگوارند، بنابراین سهم خود و سهم بنی‏هاشم را که از این اسیران داریم در راه خدا آزاد می‏کنیم. سپس مهاجرین و انصار گفتند: ای برادر رسول خدا! ما نیز سهم خود را به تو بخشیدیم. علی علیه‏السلام عرض کرد: پروردگارا! اینان سهم خود را بخشیدند و من هم قبول کردم و اسیران را آزاد کردم.
عمر گفت: علی بن ابی طالب علیه‏السلام پیشی گرفت و تصمیمی که درباره مردم عجم داشتم در هم شکست.
بعضی از آن جمع هم بر آن شدند که با دختران پادشاهان که اسیر شده بودند. ازدواج نمایند. حضرت علی علیه‏السلام در این رابطه به عمر فرمود:
- این دختران شاهان را در ازدواج آزاد بگذار و آنان را مجبور نکن.
یکی از بزرگان عرب به شهر بانو دختر یزدگرد (پادشاه ایران) اشاره کرد ولی او صورت خود را پوشاند و نپذیرفت.
به شهربانو گفتند: تو کدام یک از این خواستگاران را انتخاب می‏کنی؟ آیا راضی هستی ازدواج کنی؟ آن بانو سکوت اختیار کرد. امیرالمؤمنین علیه‏السلام فرمود: او به ازدواج راضی است و بعداً همسر انتخاب خواهد کرد زیرا سکوت وی علامت رضایت اوست. وقتی که بار دیگر پیشنهاد کردند شهربانو گفت: اگر در ازدواج آزاد باشم، غیر از حسین که چون نوری است پرتو افکن و مهتابی است درخشان، کسی را انتخاب نمی‏کنم. حضرت علی علیه‏السلام فرمود: تو چه کسی را برای انجام کارهایت به وکالت می‏پذیری؟ شهربانو آن حضرت را وکیل قرار داد. امیرالمؤمنین علیه‏السلام به حذیفه یمانی دستور داد خطبه نکاح را بخواند. او نیز خطبه را خواند. بدین طریق شهربانو به ازدواج امام حسین درآمد و امام زین العابدین علیه‏السلام از این بانوی مکرمه متولد شد و نسل امام حسین علیه‏السلام بوسیله او ادامه یافت. (25)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، از من بپرسید

امیر المومنین علیه‏السلام برای مردم سخنرانی می‏کرد، در ضمن سخنرانی فرمود:
مردم از من بپرسید پیش از آن که در بین شما نباشم، به خدا سوگند! از هر چیز بپرسید پاسخ خواهم گفت.
سعد بن وقاص به پا خاست و گفت:
ای امیرالمؤمنین! چند تار مو در سر و ریش من است!
حضرت فرمود:
به خدا قسم! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همین سوال را از من خواهی کرد!
آنگاه فرمود:
اگر حقیقت را بگویم از من نمی‏پذیری، همین قدر بدان در بن هر موی سر و ریش تو شیطانی لانه کرده و در خانه تو گوساله‏ای (عمر بن سعد) است که فرزندم حسین را می‏کشد. عمر سعد در آن وقت کودکی بود که بر سر چهار دست و پا راه می‏رفت.(23)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، از ما حرکت از خدا برکت‏

یکی از یاران رسول خدا صلی الله علیه و اله فقیر شد. محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و شرح حال خود را بیان کرد.پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود:
برو هر چه در منزل داری اگر چه کم ارزش هم باشد بیاور!
آن مرد انصار رفت و طاقه‏ای گلیم و کاسه‏ای را خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه کسی اینها را از من می‏خرد؟
مردی گفت: من آنها را به یک درهم خریدارم.
حضرت فرمود: کسی نیست که بیشتر بخرد!
مرد دیگری گفت: من به دو درهم می‏خرم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله به ایشان فروخت و فرمود: اینها مال تو است.
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با یک درهم غذایی برای خانواده‏ات تهیه کن و با درهم دیگر تبری خریداری کن و او نیز به دستور پیغمبر صلی الله علیه و آله عمل کرد.
تبری خرید و خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد. حضرت فرمود: این تبر را بردار و به بیابان برو و با آن هیزم بشکن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشک همه را جمع کن، در بازار بفروش.
مرد به فرمایشات رسول خدا صلی الله علیه و آله عمل کرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگی او بهتر شد.
پیغمبر گرامی صلی الله علیه و آله به او فرمود: این بهتر از آن است که روز قیامت بیایی در حالی که در سیمایت علامت زخم صدقه باشد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ارشاد با بذل مال

مدتی بود که شخصی دایم نزد امام کاظم علیه‏السلام می‏آمد و فحش و ناسزا می‏گفت. بعضی از نزدیکان حضرت که قضیه را چنین دیدند، به ایشان عرض کردند:
- اجازه بدهید ما این فاسق را بکشیم!
حضرت اجازه ندادند و از مکان و مزرعه او پرسیدند و سپس سوار بر مرکبی به مزرعه وی رفتند. آن مرد صدا زد:
- از میان زراعت من نیایید! حاصل مرا پایمال می‏کنید!
حضرت آمدند نزدیک ایشان پیاده شدند. با لبخندی در کنارش نشستند و سپس فرمودند:
- چقدر برای زراعت خرج کرده‏ای؟
گفت:
- صد دینار.
فرمود:
- چقدر امید دخل داری؟
گفت:
- دویست دینار.
فرمود:
- این سیصد دینار را بگیر و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را که امید داری به تو مرحمت می‏کند.
مرد پول را گرفت و پیشانی حضرت را بوسید. حضرت تبسم کرده، برگشت.
فردا که امام علیه‏السلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتی که حضرت را دید گفت:
- الله اعلم حیث یجعل رسالته(66)
اصحاب پرسیدند دیروز چه می‏گفت، امروز چه می‏گوید، دیروز فحش و ناسزا می‏گفت، امروز تعریف و تمجید می‏کند؟
حضرت به اصحاب فرمودند:
- شما گفتید اجازه بده ما این مرد را بکشیم و لکن من با مبلغی پول او را اصلاح کردم!(67) یکی از راه‏های اصلاح حال مردم احسان و بخشش است.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، احسان پیش از سؤال

اسحاق می‏گوید:
در محضر امام صادق علیه‏السلام بودم و معلی بن خنیس نیز در خدمت امام حضور داشت. در این وقت مردی از اهل خراسان وارد شد، گفت: پسر پیغمبر خدا! پولم کم شده و توان برگشت به خانه‏ام را ندارم مگر اینکه شما مرا یاری نمایید.
امام صادق علیه‏السلام به چپ و راست نگاه کرد و فرمود:
آیا می‏شنوید برادر دینی‏تان چه می‏گوید؟
نیکی آن است که پیش از سؤال کسی انجام داده شود، بخشش بعد از سؤال پاداش آبرو ریزی او است...
پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
سوگند به آن خدایی که دانه را می‏شکافد و انسانها را می‏آفریند، مرا حقیقتاً پیامبر قرار داده است. آن مقدار که سائل از سؤال کردن، رنج می‏برد بیشتر از آنست که تو به او احسان می‏کنی.
سپس پنج هزار درهم جمع کردند و به او دادند.(55)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ابوراجح حلی و امام زمان

ابوراحج از شیعیان مخلص شهر محله (88)، سرپرست یکی از حمام‏های عمومی آن شهر بود، بدین جهت، بسیاری از مردم او را می‏شناختند.
در آن زمان، فرماندار حله شخصی ناصبی به نام مرجان صغیر بود. به او گزارش دادند که ابوراجح حلی از بعضی اصحاب منافق رسول خدا (ص) بدگویی می‏کند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
آن قدر زدند که تمام بدنش مجروح گشت و دندان‏های پیشین ریخت! همچنین زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوز سوراخ کردند و بینی‏اش را نیز بریدند و او را با وضع بسیار دلخراشی به عده‏ای از اوباش سپردند. آنها ریسمان برگردن او کرده و در کوچه و خیابان‏های شهر حله می‏گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را می‏زدند. به طوری که تمام بدنش مجروح شد، و به قدری از بدنش خون رفت و که دیگر نمی‏توانست حرکت کند و روی زمین افتاد، نزدیک بود جان تسلیم کند.
جریان را به فرماندار اطلاع دادند. وی تصمیم گرفت او را بکشد، ولی جمعی از حاضران گفتند:
- او پیرمرد فرتوتی است و به اندازه کافی مجازات شده و خواه ناخواه به زودی می‏میرد، شما از کشتن او صرف‏نظر کنید و خون او را به گردن نگیرید!
به خاطر اصرار زیاد مردم - در حالی که صورت و زبان ابوراجح به سختی ورم کرده بود - فرماندار او را آزار کرد. خویشان او آمدند و نیمه جان وی را به خانه بردند و کسی شک نداشت که او خواهد مرد.
اما فردای همان روز، مردم با کمال تعجب دیدند که او ایستاده نماز می‏خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان‏هایش در جای خود قرار گرفته، و زخم‏های بدنش خوب نشده و هیچ گونه اثری از آن همه زخم نیست! و با تعجب از او پرسیدند:
- چطور شد که این گونه نجات یافتی و گویی اصلاً تو را کتک نزدند؟!
ابوراجح گفت:
- من وقتی که در بستر مرگ افتادم، حتی با زبان نتوانستم دعا و تقاضای کمک از مولایم حضرت ولی عصر(عج) نمایم؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنایت کردم.
وقتی که شب کاملاً تاریک شد، ناگاه! خانه‏ام نورانی گشت! در همان لحظه، چشمم به جمال مولایم امام زمان (عج) افتاد، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود:
- برخیز و برای تأمین معاش خانواده‏ات بیرون برو و کار کن! خداوند تو را شفا داد!
اکنون می‏بینید که سلامتی کامل خود را باز یافته‏ام.
خبر سلامتی و دگرگونی شگفت‏انگیز حال او - از پیرمردی ضعیف و لاغر به فردی سالم و قوی - همه جا پیچید و همگان فهمیدند.
فرماندار حله به مأمورینش دستور داد ابوراجح را نزد وی حاضر کنند. ناگاه! فرماندار مشاهده نمود، قیافه ابوراجح عوض شده و کوچکترین اثری از آنهمه زخم‏ها در صورت و بدنش دیده نمی‏شود! ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز قابل مقایسه نیست!
رعب و وحشتی تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که از آن پس، رفتارش با مردم حله (که اکثراً شیعه بودند) عوض شد. او قبل از این جریان، وقتی که در حله به جایگاه معروف به مقام امام (عج) می‏آمد، به طور مسخره‏آمیزی پشت به قبله می‏نشست تا به آن مکان شریف توهین کرده باش؛ ولی بعد از این جریان، به آن مکان مقدس می‏آمد و با دو زانوی ادب، در آنجا رو به قبله می‏نشست و به مردم حله احترام می‏گذاشت. لغزش‏های ایشان را نادیده می‏گرفت و به نیکوکاران نیکی می‏کرد. ولی این کارها سودی به حال او نبخشید، پس از مدت کوتاهی در گذشت. (89)

 


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ابوحنیفه در محضر امام صادق

ابوحنیفه پیشوای فرقه حنفی می‏گوید:
روزی به خانه امام صادق علیه‏السلام رفتم که آن حضرت را ملاقات کنم.
اجازه ملاقات خواستم، امام علیه‏السلام اجازه نداد.
در این وقت عده‏ای از مردم کوفه آمدند. امام علیه‏السلام به آنها اجازه ملاقات داد. من هم با آنها داخل خانه شدم. چون به محضرش رسیدم، گفتم:
- فرزند رسول خدا! بهتر است کسی را به کوفه بفرستید تا مردم را از دشنام اصحاب حضرت محمد صلی الله علیه و آله باز دارید. من بیش از ده هزار نفر را می‏دانم که به یاران و اصحاب پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله دشنام می‏دهند.
حضرت فرمود:
- مردم از من قبول نمی‏کنند. گفتم:
- چه کسی از شما نمی‏پذیرد، شما فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هستید.
امام علیه‏السلام فرمود:
- تو یکی از آنها هستی که حرفهای مرا نمی‏پذیری. اکنون بدون اجازه داخل خانه من شدی و بدون اجازه من نشستی و بدون اجازه من شروع به سخن نمودی. سپس فرمود:
- شنیدم تو بر مبنای قیاس فتوا می‏دهی؟ (51)
گفتم: آری!
حضرت فرمود:
- وای بر تو! نخستین کسی که در مقابل فرمان خداوند به قیاس گرفتار شد، شیطان بود. آن گاه که خداوند به او دستور داد به آدم سجده کند.
گفت:
- من سجده نمی‏کنم. زیرا که مرا از آتش آفریدی و آدم را از گل و آتش برتر است. بنابراین با قیاس نمی‏توان حق را پیدا کرد. برای اینکه مطلب را خوب بفهمی از تو می‏پرسم:
- ای ابوحنیفه! به نظر شما کشتن کسی به ناحق مهمتر است یا زنا؟
گفتم: کشتن کسی به ناحق، فرمود:
- پس چرا برای اثبات قتل، خداوند دو شاهد قرار داده و در زنا چهار شاهد؟ آیا این دو تا را به یکدیگر می‏توان قیاس نمود؟
گفتم: نه! فرمود: بول کثیف‏تر است یا منی؟
گفتم: بول.
فرمود: پس چرا خداوند در بول دستور می‏دهد وضو بگیرید و در منی غسل کنید؟ آیا این دو را می‏توان به یکدیگر قیاس کرد؟
گفتم: نه!
فرمود: آیا نماز مهمتر است یا روزه؟
گفتم: نماز.
فرمود: پس چرا بر زن حائض قضای روزه واجب است ولی قضای نماز واجب نیست؟ آیا اینها را به یکدیگر می‏توان قیاس نمود؟
گفتم: نه!
فرمود: آیا زن ضعیف‏تر است یا مرد؟
گفتم: زن.
فرمود: پس چرا خداوند در ارث برای مرد دو سهم قرار داده و برای زن یک سهم؟ آیا این حکم با قیاس درست می‏شود؟
گفتم: نه!
فرمود: چرا خداوند دستور داده است که اگر کسی ده درهم دزدی کند باید دست او قطع شود ولی اگر کسی دست کسی را قطع کند، دیه آن پانصد درهم است؟ آیا این حکم با قیاس سازگار است ؟
گفتم: نه!
فرمود: شنیده‏ام در تفسیر این آیه که خداوند می‏فرماید:
- ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم ، یعنی روز قیامت درباره نعمتها از شما پرسیده خواهد شد. گفته‏اید منظور از نعمتها، غذاهای لذیذ و آبهای خنک در تابستان می‏خورند، می‏باشد.
گفتم: آری! من اینطور معنی کرده‏ام.
فرمود: اگر کسی تو را دعوت کند و غذای لذیذ و گوارا در اختیار تو بگذارد، پس از آن بر تو منت گذارد، درباره چنین آدمی چگونه قضاوت می‏کنی؟
گفتم: می‏گویم آدم بخیلی است.
فرمود: آیا خداوند بخیل است (در روز قیامت راجع به غذاها و آبهایی که به ما داده، مورد سوال قرار دهد؟).
گفتم: پس مقصود از نعمتهایی که خداوند می‏فرماید انسان درباره آن مورد سؤال قرار می‏گیرد چیست؟
فرمود: مقصود نعمت دوستی و محبت ما خاندان پیامبر است. (52)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، ابو حنیفه در محضر امام کاظم

ابوحنیفه می‏گوید:
من خدمت حضرت صادق علیه‏السلام رسیدم تا چند مسأله بپرسم.
گفتند:
حضرت خوابیده است. منتظر نشستم تا بیدار شود، در این وقت پسر بچه پنج یا شش ساله‏ای را که بسیار خوش سیما و با وقار و زیبا بود، دیدم، پرسیدم:
این پسر بچه کیست؟
گفتند:
موسی بن جعفر علیه‏السلام است.
عرض کردم:
- فرزند رسول خدا! نظر شما درباره گناهان بندگان چیست و از که سر می‏زند؟
چهار زانو نشست و دست راست را روی دست چپش گذاشت و فرمود:
- ابوحنیفه! سؤال کردی اکنون جوابش را بشنو! آن گاه که شنیدی و یاد گرفتی عمل کن!
گناهان بندگان از سه حال خارج نیست:
1. یا خداوند به تنهایی این گناهان را انجام می‏دهد.
2. یا خدا و بنده هر دو انجام می‏دهند.
3. یا فقط بنده انجام می‏دهد.
اگر خداوند به تنهایی انجام می‏دهد پس چرا بنده‏اش را کیفر می‏دهد بر کاری که انجام نداده است. با این که خداوند عادل و رحیم و حکیم است.
و اگر خدا و بنده هر دو با هم هستند،
چرا شریک قوی شریک ضعیف خود را مجازات می‏کند در خصوص کاری که خودش شرکت داشته و کمکش نموده است.
سپس فرمود:
- ابوحنیفه آن دو صورت که محال است.
ابوحنیفه: بلی! صحیح است.
فرمود:
- بنابراین، فقط یک صورت باقی می‏ماند و آن اینکه بنده به تنهایی گناهان را انجام می‏دهد و به تنهایی مسؤل اعمال خود می‏باشد.(63)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0