داستان های بحارالانوار ، استقامت در راه هدف
معاویه چون میدانست بیشتر مردم عراق شیعیان علی علیهالسلام هستند زیاد پدر عبیدالله را استاندار عراق نمود و دستور داد هواداران علی را در هر کجا یافتند دستگیر نموده نزد وی بفرستند تا آنها را با بدترین شکنجه به قتل برسانند.
روزی فرمان داد رشید هجری را - که از شاگردان برجسته و شیعه مخلص امیرالمؤمنین علیهالسلام بود - دستگیر کنند و به نزدش بفرستند.
رشید پس از این دستور پنهان شد.
روزی ابیاراکه با گروهی از دوستان خود در حیاط نشسته بود، رشید هجری آمد و وارد خانه وی شد. ابیاراکه بسیار ترسید، برخاست و به دنبال او وارد خانه شد و گفت:
وای بر تو! چرا مرا به کشتن دادی و فرزندانم را یتیم نمودی و همه ما را نابود کردی.
رشید پرسید:
برای چه؟
ابیاراکه گفت:
چون تو تحت تعقیب هستی و مأموران زیاد در جستجوی تو میباشند. اکنون تو وارد خانه من شدی، آنان که نزد من بودند تو را دیدند ممکن است گزارش بدهند.
رشید گفت:
نگران مباش! هیچ کدام از آنان مرا ندیدند.
ابیاراکه از شنیدن این پاسخ بسیار ناراحت شد و گفت:
مرا مسخره میکنی؟
فوری رشید را گرفت و دستهایش را از پشت بست و توی اطاق انداخت و درش را بست. سپس نزد دوستانش آمد و گفت:
گمان میکنم هم اکنون پیرمردی به خانهام وارد شد.
گفتند: ما کسی را ندیدیم.
ابیاراکه سؤالش را تکرار نمود، همگی گفتند:
ما کسی را ندیدیم به خانه شما وارد شود.
ابیاراکه ساکت شد دیگر چیزی نگفت.
اما میترسید از اینکه کسی او را ببیند و به دستگاه گزارش دهد.
برای اطمینان خاطر به سوی مجلس زیاد حرکت نمود تا بداند آیا متوجه شدهاند، رشید در خانه وی است یا نه. چنانچه آگاه شده باشند خود رشید را به آنان تسلیم کند. وارد مجلس زیاد شد و سلام کرد و نشست و مشغول صحبت شد.
اندکی گذشته بود، دید رشید سوار استر او شده، به سوی مجلس زیاد میآید. تا چشمش به او افتاد رنگش پرید، سخت وحشت نمود، خود را باخت و مرگ را در نظرش مجسم نمود.
رشید از استر پیاده شد و به زیاد سلام کرد. زیاد به پاخاست، او را به آغوش گرفته بوسید و خیر مقدم گفت و با مهر و محبت حال او را پرسید که چگونه آمدی؟ آنان که در وطنند حالشان چگونه است؟ مسافرت برایتان چگونه گذشت؟ سپس با عطوفت دست بر ریش وی کشید و از محاسنش گرفت.
رشید اندکی نشست و برخاست و رفت.
ابیاراکه از زیاد پرسید:
این شخص که بود؟
زیاد پاسخ داد:
او یکی از برادران اهل شام ماست، که برای دیدارم آمده است. ابیاراکه از مجلس زیاد بیرون آمد هنگامی که وارد خانهاش شد،
دید رشید در همان حال که او را گذاشته بود، دست بسته در خانه است با تعجب به رشید گفت:
من این علم و دانش را که از تو دیدم هر چه میخواهی انجام بده! و هر وقت خواستی به منزل ما بیا!(90)
ادامه ندارد
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394
نظرات
، 0
در زمانی که امام حسن عسکری علیهالسلام در زندان بود در سامراء قحط سالی شد و باران نیامد. خلیفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه برای نماز استسقاء (طلب باران) به صحرا بروند. مردم سه روز پی در پی برای نماز به مصلی رفتند و دعا کردند ولی باران نیامد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
هنگامی که اسیران فارس را به مدینه آوردند، از یک سو عمر قصد داشت که زنان اسیر را بفروشد و مردان آنها را غلام عرب قرار دهد و از سوی دیگر این فکر را نیز در سر داشت که اسیران فارس، افراد علیل و ضعیف و پیران عرب را در موقع طواف کعبه به دوش بگیرند و طواف دهند ولی علی علیهالسلام به او متذکر شدند که پیغمبر بزرگوار فرموده است: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
امیر المومنین علیهالسلام برای مردم سخنرانی میکرد، در ضمن سخنرانی فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
یکی از یاران رسول خدا صلی الله علیه و اله فقیر شد. محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و شرح حال خود را بیان کرد.پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
مدتی بود که شخصی دایم نزد امام کاظم علیهالسلام میآمد و فحش و ناسزا میگفت. بعضی از نزدیکان حضرت که قضیه را چنین دیدند، به ایشان عرض کردند: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
اسحاق میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابوراحج از شیعیان مخلص شهر محله (88)، سرپرست یکی از حمامهای عمومی آن شهر بود، بدین جهت، بسیاری از مردم او را میشناختند. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابوحنیفه پیشوای فرقه حنفی میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 نظرات
، 0
ابوحنیفه میگوید: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 داستان های بحارالانوار ، استخوان پیامبر و باران رحمت
روز چهارم جاثلیق بزرگ اسقفهای مسیحی با نصرانیها و رهبانان به صحرا رفتند. در میان آنها راهبی بود همین که دست به دعا برداشت باران درشت به شدت بارید بسیاری از مسلمانان از دین این واقعه شگفت زده شده و تمایل به دین مسیحیت پیدا کردند این قضیه بر خلیفه ناگوار آمد ناگزیر دستور داد امام را به دربار آوردند خلیفه ه حضرت گفت: به فریاد امت جدت برس که گمراه شدند!
امام علیهالسلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شک و تردید را به یاری خداوند از میان بر میدارم.
همان روز جاثلیق با راهبها برای طلب بارن بیرون آمد و امام حسن عسکری علیهالسلام نیز با عدهای از مسلمانان به سوی صحرا حرکت نمود همین که دید راهب دست به دعا بلند کرد به یکی از غلامان خود فرمود:
دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتاناوست بیرون آور.
غلام، دستور امام علیهالسلام را انجام داد و از میان دو انگشت او استخوان سیاه فامیرا بیرون آورد امام علیهالسلام استخوان را گرفتآن گاه فرمود:
حالا طلب باران کن!
راهب دست به دعا برداشت و تقاضای باران نمود. این بار که آسمان کمی ابرای بود صاف شد و آفتاب طلوع کرد.
خلیفه پرسید: این استخوان چیست؟
امام علیهالسلام فرمود: این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که این مرد از قبر یکی از پیامبران خدا برداشته است. هر گاه استخوان پیامبران ظاهر گردد آسمان به شدت میبارد.(66)
بدین گونه حقیقت بر همگان آشکار گشت و مسلمانان آرامش دل پیدا کردند.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ازدواج امام حسین
-افراد شریف و بزرگوار هر ملتی را محترم بدارید، اگر چه با شما یک سو نباشند. فارس (ایرانیها) مردمانی دانا و بزرگوارند، بنابراین سهم خود و سهم بنیهاشم را که از این اسیران داریم در راه خدا آزاد میکنیم. سپس مهاجرین و انصار گفتند: ای برادر رسول خدا! ما نیز سهم خود را به تو بخشیدیم. علی علیهالسلام عرض کرد: پروردگارا! اینان سهم خود را بخشیدند و من هم قبول کردم و اسیران را آزاد کردم.
عمر گفت: علی بن ابی طالب علیهالسلام پیشی گرفت و تصمیمی که درباره مردم عجم داشتم در هم شکست.
بعضی از آن جمع هم بر آن شدند که با دختران پادشاهان که اسیر شده بودند. ازدواج نمایند. حضرت علی علیهالسلام در این رابطه به عمر فرمود:
- این دختران شاهان را در ازدواج آزاد بگذار و آنان را مجبور نکن.
یکی از بزرگان عرب به شهر بانو دختر یزدگرد (پادشاه ایران) اشاره کرد ولی او صورت خود را پوشاند و نپذیرفت.
به شهربانو گفتند: تو کدام یک از این خواستگاران را انتخاب میکنی؟ آیا راضی هستی ازدواج کنی؟ آن بانو سکوت اختیار کرد. امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: او به ازدواج راضی است و بعداً همسر انتخاب خواهد کرد زیرا سکوت وی علامت رضایت اوست. وقتی که بار دیگر پیشنهاد کردند شهربانو گفت: اگر در ازدواج آزاد باشم، غیر از حسین که چون نوری است پرتو افکن و مهتابی است درخشان، کسی را انتخاب نمیکنم. حضرت علی علیهالسلام فرمود: تو چه کسی را برای انجام کارهایت به وکالت میپذیری؟ شهربانو آن حضرت را وکیل قرار داد. امیرالمؤمنین علیهالسلام به حذیفه یمانی دستور داد خطبه نکاح را بخواند. او نیز خطبه را خواند. بدین طریق شهربانو به ازدواج امام حسین درآمد و امام زین العابدین علیهالسلام از این بانوی مکرمه متولد شد و نسل امام حسین علیهالسلام بوسیله او ادامه یافت. (25)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، از من بپرسید
مردم از من بپرسید پیش از آن که در بین شما نباشم، به خدا سوگند! از هر چیز بپرسید پاسخ خواهم گفت.
سعد بن وقاص به پا خاست و گفت:
ای امیرالمؤمنین! چند تار مو در سر و ریش من است!
حضرت فرمود:
به خدا قسم! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همین سوال را از من خواهی کرد!
آنگاه فرمود:
اگر حقیقت را بگویم از من نمیپذیری، همین قدر بدان در بن هر موی سر و ریش تو شیطانی لانه کرده و در خانه تو گوسالهای (عمر بن سعد) است که فرزندم حسین را میکشد. عمر سعد در آن وقت کودکی بود که بر سر چهار دست و پا راه میرفت.(23)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، از ما حرکت از خدا برکت
برو هر چه در منزل داری اگر چه کم ارزش هم باشد بیاور!
آن مرد انصار رفت و طاقهای گلیم و کاسهای را خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد.
حضرت آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمود: چه کسی اینها را از من میخرد؟
مردی گفت: من آنها را به یک درهم خریدارم.
حضرت فرمود: کسی نیست که بیشتر بخرد!
مرد دیگری گفت: من به دو درهم میخرم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله به ایشان فروخت و فرمود: اینها مال تو است.
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار داد و فرمود: با یک درهم غذایی برای خانوادهات تهیه کن و با درهم دیگر تبری خریداری کن و او نیز به دستور پیغمبر صلی الله علیه و آله عمل کرد.
تبری خرید و خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد. حضرت فرمود: این تبر را بردار و به بیابان برو و با آن هیزم بشکن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشک همه را جمع کن، در بازار بفروش.
مرد به فرمایشات رسول خدا صلی الله علیه و آله عمل کرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگی او بهتر شد.
پیغمبر گرامی صلی الله علیه و آله به او فرمود: این بهتر از آن است که روز قیامت بیایی در حالی که در سیمایت علامت زخم صدقه باشد.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ارشاد با بذل مال
- اجازه بدهید ما این فاسق را بکشیم!
حضرت اجازه ندادند و از مکان و مزرعه او پرسیدند و سپس سوار بر مرکبی به مزرعه وی رفتند. آن مرد صدا زد:
- از میان زراعت من نیایید! حاصل مرا پایمال میکنید!
حضرت آمدند نزدیک ایشان پیاده شدند. با لبخندی در کنارش نشستند و سپس فرمودند:
- چقدر برای زراعت خرج کردهای؟
گفت:
- صد دینار.
فرمود:
- چقدر امید دخل داری؟
گفت:
- دویست دینار.
فرمود:
- این سیصد دینار را بگیر و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را که امید داری به تو مرحمت میکند.
مرد پول را گرفت و پیشانی حضرت را بوسید. حضرت تبسم کرده، برگشت.
فردا که امام علیهالسلام مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتی که حضرت را دید گفت:
- الله اعلم حیث یجعل رسالته(66)
اصحاب پرسیدند دیروز چه میگفت، امروز چه میگوید، دیروز فحش و ناسزا میگفت، امروز تعریف و تمجید میکند؟
حضرت به اصحاب فرمودند:
- شما گفتید اجازه بده ما این مرد را بکشیم و لکن من با مبلغی پول او را اصلاح کردم!(67) یکی از راههای اصلاح حال مردم احسان و بخشش است.
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، احسان پیش از سؤال
در محضر امام صادق علیهالسلام بودم و معلی بن خنیس نیز در خدمت امام حضور داشت. در این وقت مردی از اهل خراسان وارد شد، گفت: پسر پیغمبر خدا! پولم کم شده و توان برگشت به خانهام را ندارم مگر اینکه شما مرا یاری نمایید.
امام صادق علیهالسلام به چپ و راست نگاه کرد و فرمود:
آیا میشنوید برادر دینیتان چه میگوید؟
نیکی آن است که پیش از سؤال کسی انجام داده شود، بخشش بعد از سؤال پاداش آبرو ریزی او است...
پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
سوگند به آن خدایی که دانه را میشکافد و انسانها را میآفریند، مرا حقیقتاً پیامبر قرار داده است. آن مقدار که سائل از سؤال کردن، رنج میبرد بیشتر از آنست که تو به او احسان میکنی.
سپس پنج هزار درهم جمع کردند و به او دادند.(55)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ابوراجح حلی و امام زمان
در آن زمان، فرماندار حله شخصی ناصبی به نام مرجان صغیر بود. به او گزارش دادند که ابوراجح حلی از بعضی اصحاب منافق رسول خدا (ص) بدگویی میکند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
آن قدر زدند که تمام بدنش مجروح گشت و دندانهای پیشین ریخت! همچنین زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوز سوراخ کردند و بینیاش را نیز بریدند و او را با وضع بسیار دلخراشی به عدهای از اوباش سپردند. آنها ریسمان برگردن او کرده و در کوچه و خیابانهای شهر حله میگرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را میزدند. به طوری که تمام بدنش مجروح شد، و به قدری از بدنش خون رفت و که دیگر نمیتوانست حرکت کند و روی زمین افتاد، نزدیک بود جان تسلیم کند.
جریان را به فرماندار اطلاع دادند. وی تصمیم گرفت او را بکشد، ولی جمعی از حاضران گفتند:
- او پیرمرد فرتوتی است و به اندازه کافی مجازات شده و خواه ناخواه به زودی میمیرد، شما از کشتن او صرفنظر کنید و خون او را به گردن نگیرید!
به خاطر اصرار زیاد مردم - در حالی که صورت و زبان ابوراجح به سختی ورم کرده بود - فرماندار او را آزار کرد. خویشان او آمدند و نیمه جان وی را به خانه بردند و کسی شک نداشت که او خواهد مرد.
اما فردای همان روز، مردم با کمال تعجب دیدند که او ایستاده نماز میخواند و از هر لحاظ سالم است و دندانهایش در جای خود قرار گرفته، و زخمهای بدنش خوب نشده و هیچ گونه اثری از آن همه زخم نیست! و با تعجب از او پرسیدند:
- چطور شد که این گونه نجات یافتی و گویی اصلاً تو را کتک نزدند؟!
ابوراجح گفت:
- من وقتی که در بستر مرگ افتادم، حتی با زبان نتوانستم دعا و تقاضای کمک از مولایم حضرت ولی عصر(عج) نمایم؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنایت کردم.
وقتی که شب کاملاً تاریک شد، ناگاه! خانهام نورانی گشت! در همان لحظه، چشمم به جمال مولایم امام زمان (عج) افتاد، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود:
- برخیز و برای تأمین معاش خانوادهات بیرون برو و کار کن! خداوند تو را شفا داد!
اکنون میبینید که سلامتی کامل خود را باز یافتهام.
خبر سلامتی و دگرگونی شگفتانگیز حال او - از پیرمردی ضعیف و لاغر به فردی سالم و قوی - همه جا پیچید و همگان فهمیدند.
فرماندار حله به مأمورینش دستور داد ابوراجح را نزد وی حاضر کنند. ناگاه! فرماندار مشاهده نمود، قیافه ابوراجح عوض شده و کوچکترین اثری از آنهمه زخمها در صورت و بدنش دیده نمیشود! ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز قابل مقایسه نیست!
رعب و وحشتی تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که از آن پس، رفتارش با مردم حله (که اکثراً شیعه بودند) عوض شد. او قبل از این جریان، وقتی که در حله به جایگاه معروف به مقام امام (عج) میآمد، به طور مسخرهآمیزی پشت به قبله مینشست تا به آن مکان شریف توهین کرده باش؛ ولی بعد از این جریان، به آن مکان مقدس میآمد و با دو زانوی ادب، در آنجا رو به قبله مینشست و به مردم حله احترام میگذاشت. لغزشهای ایشان را نادیده میگرفت و به نیکوکاران نیکی میکرد. ولی این کارها سودی به حال او نبخشید، پس از مدت کوتاهی در گذشت. (89)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ابوحنیفه در محضر امام صادق
روزی به خانه امام صادق علیهالسلام رفتم که آن حضرت را ملاقات کنم.
اجازه ملاقات خواستم، امام علیهالسلام اجازه نداد.
در این وقت عدهای از مردم کوفه آمدند. امام علیهالسلام به آنها اجازه ملاقات داد. من هم با آنها داخل خانه شدم. چون به محضرش رسیدم، گفتم:
- فرزند رسول خدا! بهتر است کسی را به کوفه بفرستید تا مردم را از دشنام اصحاب حضرت محمد صلی الله علیه و آله باز دارید. من بیش از ده هزار نفر را میدانم که به یاران و اصحاب پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله دشنام میدهند.
حضرت فرمود:
- مردم از من قبول نمیکنند. گفتم:
- چه کسی از شما نمیپذیرد، شما فرزند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هستید.
امام علیهالسلام فرمود:
- تو یکی از آنها هستی که حرفهای مرا نمیپذیری. اکنون بدون اجازه داخل خانه من شدی و بدون اجازه من نشستی و بدون اجازه من شروع به سخن نمودی. سپس فرمود:
- شنیدم تو بر مبنای قیاس فتوا میدهی؟ (51)
گفتم: آری!
حضرت فرمود:
- وای بر تو! نخستین کسی که در مقابل فرمان خداوند به قیاس گرفتار شد، شیطان بود. آن گاه که خداوند به او دستور داد به آدم سجده کند.
گفت:
- من سجده نمیکنم. زیرا که مرا از آتش آفریدی و آدم را از گل و آتش برتر است. بنابراین با قیاس نمیتوان حق را پیدا کرد. برای اینکه مطلب را خوب بفهمی از تو میپرسم:
- ای ابوحنیفه! به نظر شما کشتن کسی به ناحق مهمتر است یا زنا؟
گفتم: کشتن کسی به ناحق، فرمود:
- پس چرا برای اثبات قتل، خداوند دو شاهد قرار داده و در زنا چهار شاهد؟ آیا این دو تا را به یکدیگر میتوان قیاس نمود؟
گفتم: نه! فرمود: بول کثیفتر است یا منی؟
گفتم: بول.
فرمود: پس چرا خداوند در بول دستور میدهد وضو بگیرید و در منی غسل کنید؟ آیا این دو را میتوان به یکدیگر قیاس کرد؟
گفتم: نه!
فرمود: آیا نماز مهمتر است یا روزه؟
گفتم: نماز.
فرمود: پس چرا بر زن حائض قضای روزه واجب است ولی قضای نماز واجب نیست؟ آیا اینها را به یکدیگر میتوان قیاس نمود؟
گفتم: نه!
فرمود: آیا زن ضعیفتر است یا مرد؟
گفتم: زن.
فرمود: پس چرا خداوند در ارث برای مرد دو سهم قرار داده و برای زن یک سهم؟ آیا این حکم با قیاس درست میشود؟
گفتم: نه!
فرمود: چرا خداوند دستور داده است که اگر کسی ده درهم دزدی کند باید دست او قطع شود ولی اگر کسی دست کسی را قطع کند، دیه آن پانصد درهم است؟ آیا این حکم با قیاس سازگار است ؟
گفتم: نه!
فرمود: شنیدهام در تفسیر این آیه که خداوند میفرماید:
- ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم ، یعنی روز قیامت درباره نعمتها از شما پرسیده خواهد شد. گفتهاید منظور از نعمتها، غذاهای لذیذ و آبهای خنک در تابستان میخورند، میباشد.
گفتم: آری! من اینطور معنی کردهام.
فرمود: اگر کسی تو را دعوت کند و غذای لذیذ و گوارا در اختیار تو بگذارد، پس از آن بر تو منت گذارد، درباره چنین آدمی چگونه قضاوت میکنی؟
گفتم: میگویم آدم بخیلی است.
فرمود: آیا خداوند بخیل است (در روز قیامت راجع به غذاها و آبهایی که به ما داده، مورد سوال قرار دهد؟).
گفتم: پس مقصود از نعمتهایی که خداوند میفرماید انسان درباره آن مورد سؤال قرار میگیرد چیست؟
فرمود: مقصود نعمت دوستی و محبت ما خاندان پیامبر است. (52)
ادامه ندارد
داستان های بحارالانوار ، ابو حنیفه در محضر امام کاظم
من خدمت حضرت صادق علیهالسلام رسیدم تا چند مسأله بپرسم.
گفتند:
حضرت خوابیده است. منتظر نشستم تا بیدار شود، در این وقت پسر بچه پنج یا شش سالهای را که بسیار خوش سیما و با وقار و زیبا بود، دیدم، پرسیدم:
این پسر بچه کیست؟
گفتند:
موسی بن جعفر علیهالسلام است.
عرض کردم:
- فرزند رسول خدا! نظر شما درباره گناهان بندگان چیست و از که سر میزند؟
چهار زانو نشست و دست راست را روی دست چپش گذاشت و فرمود:
- ابوحنیفه! سؤال کردی اکنون جوابش را بشنو! آن گاه که شنیدی و یاد گرفتی عمل کن!
گناهان بندگان از سه حال خارج نیست:
1. یا خداوند به تنهایی این گناهان را انجام میدهد.
2. یا خدا و بنده هر دو انجام میدهند.
3. یا فقط بنده انجام میدهد.
اگر خداوند به تنهایی انجام میدهد پس چرا بندهاش را کیفر میدهد بر کاری که انجام نداده است. با این که خداوند عادل و رحیم و حکیم است.
و اگر خدا و بنده هر دو با هم هستند،
چرا شریک قوی شریک ضعیف خود را مجازات میکند در خصوص کاری که خودش شرکت داشته و کمکش نموده است.
سپس فرمود:
- ابوحنیفه آن دو صورت که محال است.
ابوحنیفه: بلی! صحیح است.
فرمود:
- بنابراین، فقط یک صورت باقی میماند و آن اینکه بنده به تنهایی گناهان را انجام میدهد و به تنهایی مسؤل اعمال خود میباشد.(63)
ادامه ندارد
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))