حكايات موضوعي ، توکل‏ ، حیا از خدا

از محتضری پرسیدند: آیا درباره پسر و خانواده‏ات سفارش نداری؟
محتصر گفت: از خدا حیا می‏کنم که سفارش آنها را به غیر او بکنم!(121)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توکل‏ ، توکل و روزی‏

مردی به نام حاتم اصم آمد و گفت: به چه چیز، روزگار می‏گذرانی که هیچ نداری؟
از خزانه حق می‏خورم.
آیا نان از آسمان برای تو می‏اندازند؟
اگر زمین از آن او نبودی، نان از آسمان فرو انداختی!(120)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توکل‏ ، توکل ابراهیم‏

چون بت پرستان، حضرت ابراهیم خلیل (علیه السلام) را به جرم شکستن بت‏ها، در منجینق گذاشتند و از راه هوا او را به دریای آتش پرتاب کردند، در میان آسمان و زمین، فرشته مقرب پروردگار در مقابل حضرتش پدیدار شد و پرسید: یا خلیل الله! چه حاجتی داری که بی درنگ آن را برایت انجام دهم؟
ابراهیم در پاسخ گفت: من از تو حاجتی ندارم! نیازم تنها به خداوند بی نیاز است و رازم از او پنهان و پوشیده نیست! او خود می‏داند که با بنده حاجتمند خویش چه کند، پس به فرمان خدا، آتش سوزان، تبدیل به گل و ریحان و برد و سلام شد(115).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توکل‏ ، ترک اولی‏

یوسف پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگامی که احساس کرد، یکی از آن دو نفری که با او در زندان بسر می‏برد، آزاد خواهند شد، به او گفت: پس از رهایی از زندان، نزد سلطان مصر که رفتی، به یاد من نیز باش!
امام صادق (علیه السلام) فرمود: جبرئیل نزد یوسف آمد و گفت: چه کسی تو را زیباترین مردم قرار داد.
پروردگار من!
چه کسی مهر تو را آن چنان در دل پدر افکند؟
پروردگار من!
چه کسی کاروان را به سراغ تو فرستاد تا تو را از چاه نجات دهند؟
پروردگار من!
چه کسی سنگ را از بالای چاه، از تو دور کرد؟
پروردگار من!
چه کسی تو را از چاه نجات داد؟
پروردگار من!
چه کسی مکر و حیله زنان مصر را از تو دور ساخت؟
پروردگار من!
پروردگارت می‏گوید: چه چیز سبب شد که حاجتت را نزد مخلوق بردی و نزد من نیاوردی! به همین جهت باید چند سال دیگر در زندان بمانی(116)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توکل‏ ، پشتوانه یوسف‏

برادران یوسف وقتی خواستند یوسف را به چاه بیفکنند، یوسف لبخندی زد! یهودا، یکی از برادران، پرسید: چرا خندیدی؟ این جا که جای خنده نیست!
یوسف گفت: روزی در فکر بودم چگونه کسی می‏تواند به من اظهار دشمنی کند، با این که برادران نیرومندی دارم!
اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که نباید به هیچ بنده‏ای به غیر خدا تکیه کنم(118).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توکل‏ ، بهترین موکل‏

روزی ملک الموت پیش حضرت موسی (علیه السلام) آمد. وقتی چشم موسی (علیه السلام) به او افتاد، پرسید: برای چه آمده‏ای؛ برای دیدار یا قبض روح من؟
ملک الموت گفت: برای قبض روح آمده‏ام. موسی (علیه السلام) مهلت خواست تا مادر و خانواده خود را ببیند و وداع نماید.
ملک الموت گفت: این اجازه را ندارم.
موسی گفت: آن قدر مهلت بده، تا سجده‏ای کنم و ملک، به او مهلت داد.
موسی به سجده رفت و گفت: خدایا! ملک الموت را امر کن مهلت دهد، تا از مادرم و خانواده‏ام وداع کنم.
خداوند به عزرائیل امر کرد که قبض روح حضرت موسی (علیه السلام) را به تاخیر اندازد.
موسی (علیه السلام) نزد مادر آمد و گفت: مادر جان! مرا حلال کن، سفری در پیش دارم.
مادر پرسید: چه سفری؟
موسی (علیه السلام) جواب داد: سفر آخرت!
مادر شروع به گریه کرد و موسی (علیه السلام) با او وداع نمود و پیش زن و فرزند خود رفت.
موسی (علیه السلام) بچه کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه‏اش بود. آن بچه پیراهن حضرت را گرفت، در حالی که زار زار گریه می‏کرد.
حضرت موسی (علیه السلام) نتوانست خودداری کند، بنابراین شروع به گریه کرد.
خطاب رسید: موسی! اکنون که پیش ما می‏آیی، چرا این قدر گریه می‏کنی؟ موسی (علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا! به خاطر بچه‏هایم گریه میکنم؛ چون به آنها بسیار مهربانم. خطاب رسید: موسی! با عصای خود به دریا بزن!
حضرت موسی (علیه السلام) عصا را به دریا زد دریا شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت. موسی (علیه السلام)، کرم ضعیفی را در دل سنگ مشاهده کرد که برگ سبزی بر دهان داشت و مشغول خوردن بود.
خداوند خطاب کرد: ای موسی! در میان این دریا و دل این سنگ، کرم به این ضعیفی را فراموش نمی‏کنم؛ آیا اطفال تو را فراموش می‏کنم؟ آسوده خاطر باش که من نگهبان خوبی برای آنان هستم.
موسی (علیه السلام) به ملک الموت گفت: ماموریت خود را انجام بده، و سپس قبض روح شد(117).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توکل‏ ، برترین اعمال‏

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در شب معراج از خداوند سؤال کرد:
ای خداوند متعال! کدام اعمال افضل است؟
خداوند فرمود: در نزد من هیچ عملی با فضیلت‏تر از این دو چیز نیست؛ که بنده‏ام بر من توکل کند و به هر چه که من برایش قسمت کرده‏ام راضی باشد(119).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توبه ، مانع توبه‏

پیغمبری از پیامبران بنی اسرائیل از حضرت باری جل شانه در خواست نمود که توبه بنده‏ای از بندگان را که سال‏ها در عبادت بود، قبول نماید.
جواب آمد: قسم به عزتم! اگر در حق او، اهل آسمان و زمین شفاعت کنند توبه‏اش را قبول نخواهم کرد؛ زیرا حلاوت گناهی که از آن توبه کرده در قلب اوست(100).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توبه ، ضمانت بهشت‏

ابو بصیر می‏گوید: من همسایه‏ای داشتم که پیرو سلطان بود و از راه رشوه و غصب و حرام، ثروت اندوخته بود. او مجلسی برای زنان آوازه خوان آماده می‏ساخت و همگی نزدش جمع می‏شوند و خودش نیز شراب می‏نوشید. من بارها به خودش شکایت بردم و گله کردم؛ ولی او دست برنداشت. چون زیاد پا فشاری کردم. به من گفت: من مردی گرفتارم و تو مردی بر کنار و با عافیت، اگر حال مرا به صاحبت (امام صادق (علیه السلام)) عرضه کنی، امیدوارم خدا، مرا هم به وسیله تو نجات بخشد. گفتار او در دلم تاثیر کرد و چون خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم، حال او را بیان کردم. حضرت به من فرمود: چون به کوفه باز گردی، او نزد تو می‏آید، به او بگو: جعفر بن محمد گفت: تو آن چه را بر سرش هستی، واگذار، من نیز بهشت را از خداوند برای تو ضمانت می‏کنم.
من چون به کوفه باز گشتم، او و دیگران نزد من آمدند. من او را نزد خود نگاهداشتم، تا منزل خلوت شد، آن گاه به او گفتم: ای مرد! من حال تو را به امام صادق (علیه السلام) گزارش کردم، او گریست و گفت: تو را به خدا! امام صادق (علیه السلام) به تو چنین گفت. من سوگند یاد کردم که او به من چنین گفت. آن مرد گفت: مرا بس است و سپس رفت. او پس از چند روز، پیغام فرستاد و مرا خواست. وقتی به دیدارش رفتم، دیدم، پشت در خانه‏اش برهنه نشسته! به من گفت: ابا بصیر! هر چه در منزل داشتم، به صاحبانش رساندم و در راه خدا دادم؛ حتی لباس هایم را و اکنون آنم که می‏بینی!
ابو بصیر گفت: من نزد دوستانم رفتم و برایش لباس تهیه کردم. چند روز دیگر گذشت و او دنبالم فرستاد که من بیمارم، نزد من بیا! من نزدش رفتم و برای معالجه او در تلاش بودم، تا این که زمان مرگش فرا رسید. نزدش نشسته بودم که جان می‏داد. در این میان، لحظه‏ای بیهوش شد و سپس به هوش آمد و گفت: ابو بصیر! صاحبت به قولش وفا کرد و سپس در گذشت. من چون حجم به پایان رسید، نزد امام صادق (علیه السلام) رسیدم و اجازه خواستم. چون خدمتش رفتم، هنوز یک پایم در صحن خانه و یک پایم در راه رو بود که حضرت از داخل اتاق، بی آن که چیزی بگویم، فرمود: ای ابو بصیر! ما به رفیقت وفا کردیم(109)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توبه ، شرط توبه‏

امام صادق (علیه السلام) فرمود: روزی حضرت موسی (علیه السلام) به مردی از اصحابش که در حال سجده بود، برخورد. موقعی که حضرت از کارش برگشت، باز او را در حال سجده دید. آن مرد به موسی (علیه السلام) عرض حال نمود. و موسی (علیه السلام) به وی گفت: اگر حاجت تو در دست من بود، آن را ادا می‏کردم.
خداوند به موسی (علیه السلام) وحی فرمود: ای موسی! اگر این مرد، آنقدر سجده کند که دماغش قطع شود، من حاجت او را برآورده نمی‏کنم؛ مگر این که از اعمالی که من بدم می‏آید، به سوی اعمالی که دوست دارم برگردد(99)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توبه ، زمان توبه‏

مثلی است که در آن آمده است:
شخصی، خاری بر سر راه مردم کاشته بود. به او گفتند: بیا این خار را بکن!
آن مرد گفت: دیر نمی‏شود، و هر بار که به او می‏گفتند، می‏گفت، دیر نمی‏شود و وعده آینده را می‏داد. خار. رشد می‏کرد و ریشه می‏دوانید و تنه‏اش کلفت و خارهایش تیزتر و خطرش بیشتر می‏شد. خارکن هم، سال به سال پیرتر می‏گشت و از نیرویش کاسته می‏شد. وی وقتی که خواست خار را بکند نتوانست؛ هر چه زور زد، درخت از ریشه در نیامد.
زمان توبه نیز بعد از انجام هر گناه است. اگر گناه بماند، ریشه می‏دواند و گاهی غیر قابل جبران است(111).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توبه ، توبه مالک دینار

عتبه، معروف به مالک دینار، همواره با گناه، انحراف و جنایت سر و کار داشت. این شخص مجرم و گنهکار، روزی چشمش به سر گوسفندی افتاد، که آن را بریان کرده بودند. وی دید لب‏های آن گوسفند، بر اثر حرارت آتش از هم جدا شده و برگشته و دندان‏هایش آشکار گردیده است.
این منظره، او را به یاد دوزخیان انداخت که آنها در میان آتش جهنم، این گونه، بلکه بدتر می‏شوند است؛(104) آتش چهره‏هایشان را می‏سوزاند و لبانشان آماس کرده و برگشته است.
عتبه از خوف خدا نعره جان سوزی کشید و بی هوش شد و بر زمین افتاد. وی وقتی به هوش آمد، توبه حقیقی نمود و دیگر گناه نکرد و از صالحان و عابدان بزرگ زمانش شد(105).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توبه ، توبه فضیل‏

فضیل بن عیاض در اوایل، راهزن بود و در همان اوقات، نسبت به یکی از زنان علاقمند شده بود. وی شبی از شب‏ها برای آنکه به وصال آن زن برسد. از دیواری بالا رفت تا به منزل او برود، ناگاه آواز گوینده‏ای را شنید که این آیه را تلاوت می‏نمود:
الم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله(106)
آیا وقت آن نرسیده است آنان که ایمان آورده‏اند، قلب‏هایشان از برای یاد خدا نرم شود.
همین که فضیل این آیه را شنید، با خود گفت: وقت آن شده که دل آهنین من، چون موم، از آتش توبه نرم گردد.
او همان شب، سر به بیابان نهاد و بعد از طی مسافتی، به کاروان سرایی رسید که جماعتی از کاروانیان در آنجا پیاده شده و به استراحت می‏پرداختند. نیمه شب، کاروانیان برخاستند و گفتند: برخیزند تا روانه شویم. یکی از آنها گفت: توقف کنید تا روز شود؛ زیرا که فضیل در راه است.
فضیل از شنیدن این حرف، ناراحت شد و به آنها گفت: جوانمردان! فضیل، اکنون در مقابل شماست، از ناحیه او، خاطر جمع باشید و حرکت کنید.
رسم فضیل این بود که هر مالی را که می‏دزدید، نام صاحبانش را در طوماری ثبت می‏نمود، بنابراین صاحبان اموال را طلبید و به هر نحو بود، رضایت آنان را به دست را آورد. یک یهودی که فضیل از او مال زیادی دزدیده بود باقی ماند. آن یهودی در شام زندگی می‏کرد، بنابراین فضیل به شام رفت و یهودی را پیدا کرد و جریان توبه خود را به او گفت و از او حلالیت طلبید. یهودی به فضیل گفت: من سوگند خورده‏ام تا مال خود را نستانم، رضایت ندهم، و اکنون که مالی در دست نداری، باید به خانه من بیایی و از پولی که من در زیر بساط دارم برداشته و به من بدهی، تا سوگند خود را نشکسته باشم و تو هم به مراد خود که رضایتمندی من است برسی. مرد یهودی فضیل را به خانه خود برد، آنگاه فضیل دست به زیر تشک وی برد و مرتب زر برداشته و به یهودی داد؛ تا هنگامی که ذمه خود را بری نمود.
مرد یهودی پس از مشاهده این جریان مسلمان شد و گفت: آیا می‏دانی که چرا مسلمان شدم! فضیل گفت: خیر!
مرد یهود گفت: در کتاب آسمانی تورات خوانده بودم هر کس از امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، به راستی توبه کند، خاک برای او به خواست خداوند عالم، مبدل به طلا گردد. چون در زیر بساط من به غیر از خاک چیزی نبود، می‏خواستم تو را امتحان کنم و از این راه، حقانیت اسلام را هم بشناسم؛ به همین دلیل چون چنین دیدم، مسلمان شدم(107)!


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توبه ، توبه شعوانه‏

در بصره، زنی بود به نام شعوانه، که مجلسی از فسق و فجور در بصره منعقد نمی‏شد که وی در آن نباشد.
او که روزی با جمعی از کنیزان خود، در کوچه‏های بصره می‏گذشت، به در خانه‏ای رسید که از آن افغان و ناله بلند بود. شعوانه گفت: در این خانه، عجب غوغایی است، پس کنیزی را برای جستجو به داخل فرستاد. آن کنیز رفت؛ ولی باز نگشت. وی کنیز دیگری را فرستاد و او هم رفت و باز نیامد. دیگری را فرستاد و به او تأکید نمود که زود مراجعت نماید. این کنیز رفت و برگشت و گفت: ای خاتون! این غوغای مردگان نیست؛ بلکه ماتم زندگان است، این ماتم بدکاران و گناهکاران و ناله سیاهان است.
شعوانه که این را شنید، گفت، بروم و ببینم که در این خانه چه خبر است. او چون به داخل خانه رفت، دید واعظی در آنجا نشسته و جمعی دور او را گرفته‏اند و وی ایشان را موعظه می‏کند و از عذاب خدا می‏ترساند و آنها نیز همگی مشغول گریه و زاری هستند. زمانی که وارد شد، واعظ این آیه را تفسیر می‏کرد:
اذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیرا و اذا القو منها مکانا ضیقا مقرنین دعوا هنالک ثبورا(102)؛
در روز قیامت، چون دوزخ، عاصیان را ببیند، در غریدن آید و گناهکاران در لرزیدن آیند و چون گناهکاران را در دوزخ افکنند، در مقام تنگ و تاریک و زنجیره‏های آتشین به یکدیگر باز بسته فریاد و اویلا در آورند. مالک جهنم به ایشان گوید: زود به فریاد آمدید، چه فریاد و فقان که بعد از این از شما صادر خواهد شد.
شعوانه چون این را شنید، بسیار متأثر شد و گفت:
ای شیخ! من یکی از روسیاهان درگاهم، آیا اگر توبه کنم، حق تعالی مرا می‏آمرزد؟ واعظ گفت: البته! اگر توبه کنی، خدای تعالی تو را می‏آمرزد؛ اگر چه گناه تو مثل گناه شعوانه باشد.
گفت: ای شیخ! شعوانه منم و بعد از این، دیگر گناه نمی‏کنم.
واعظ گفت: خدای تعالی ارحم الراحمین است و البته اگر توبه کنی آمرزیده می‏شوی.
شعوانه توبه کرد و کنیزان خود را آزاد نمود و به صومعه رفت و مشغول عبادت پروردگار شد. وی دائم در ریاضت مشغول بود؛ به طوری که بدنش گداخته شد و به نهایت ضعف و نقاهت رسید.
روزی در بدن خود نگریست، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید، گفت: آه، آه! در دنیا به این نحو گداخته شدم، نمی‏دانم در آخرت، حالم چگونه خواهد بود. در این حال، ندایی به گوشش رسید:
دل خوش دار و ملازم درگاه ما باش، تا روز قیامت، ببینی حال تو چگونه خواهد بود، وی کم کم کارش بالا کشید و یکی از اولیا شد. پس از آن شعوانه در مجالس سخنرانی می‏کرد و اشک می‏گرفت(103).


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0

حكايات موضوعي ، توبه ، توبه رستگاری‏

در کتاب همای سعادت، از زبان نجیب الدین نقل شده است:
یک شب در قبرستان بودم. چهار نفر را در حالیکه جنازه‏ای بر دوششان بود، دیدم که به طرف قبرستان می‏آیند. جلو رفتم و به آوردن جنازه در آن وقت شب، اعتراض کردم؛ گفتم: از عمل شما این طور می‏فهمم که انسانی را کشته‏اید و نیمه شب، قصد دفن آن را دارید، تا کسی از اسرارتان آگاه نشود.
گفتند: ای مرد! خیال بد نکن! زیرا مادرش با ماست. دیدم پیرزنی جلو آمد، گفتم: ای مادر! چرا نیمه شب جوانت را به قبرستان آورده‏ای؟
گفت: چون جوان من معصیت کار بود، وقت مردن، چند وصیت کرد و از من خواست که به آنها عمل کنم. وصیت او چنین است؛ اول: چون من از دنیا رفتم، طنابی به گردنم بینداز و مرا در خانه بکش و بگو: خدایا! این همان بنده گریز پا و معصیت کاری است که به دست سلطان اجل، گرفتار شده، او را بسته نزد تو آوردم به او رحم کن!
دوم: جنازه‏ام را شبانه دفن کن تا مبادا کسی بدن مرا ببیند و از جنایات من یاد کند و معذب شوم.
سوم: بدنم را خودت دفن کن و لحد بگذار تا خداوند موهای سفید تو را ببیند و بمن عنایتی فرماید و مرا بیامرزد! درست است که من توبه کرده‏ام و از کرده‏هایم پشیمانم؛ ولی تو این وصیت‏های مرا انجام بده.
پیرزن گفت: وقتی جوانم از دنیا رفت، ریسمانی به گردنش بستم و او را کشیدم؛ ناگهان صدایی بلند شد و گفت: الا ان اولیاء الله هم الفائزون، با بنده گنهکار ما این طور رفتار نکن، ما خود می‏دانیم با او چه کنیم.
من از پیرزن خواهش کردم که دفن پسرش را به من واگذار کند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتم. همین که خواستم لحد را بچینم، صدایی را شنیدم که می‏گفت: الا ان اولیاء الله هم الفائزون(101)


ادامه مطل




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0