حكايات موضوعي ، توکل ، حیا از خدا
از محتضری پرسیدند: آیا درباره پسر و خانوادهات سفارش نداری؟
محتصر گفت: از خدا حیا میکنم که سفارش آنها را به غیر او بکنم!(121)
ادامه مطل
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
نظرات
، 0
مردی به نام حاتم اصم آمد و گفت: به چه چیز، روزگار میگذرانی که هیچ نداری؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
چون بت پرستان، حضرت ابراهیم خلیل (علیه السلام) را به جرم شکستن بتها، در منجینق گذاشتند و از راه هوا او را به دریای آتش پرتاب کردند، در میان آسمان و زمین، فرشته مقرب پروردگار در مقابل حضرتش پدیدار شد و پرسید: یا خلیل الله! چه حاجتی داری که بی درنگ آن را برایت انجام دهم؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
یوسف پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگامی که احساس کرد، یکی از آن دو نفری که با او در زندان بسر میبرد، آزاد خواهند شد، به او گفت: پس از رهایی از زندان، نزد سلطان مصر که رفتی، به یاد من نیز باش! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
برادران یوسف وقتی خواستند یوسف را به چاه بیفکنند، یوسف لبخندی زد! یهودا، یکی از برادران، پرسید: چرا خندیدی؟ این جا که جای خنده نیست! نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
روزی ملک الموت پیش حضرت موسی (علیه السلام) آمد. وقتی چشم موسی (علیه السلام) به او افتاد، پرسید: برای چه آمدهای؛ برای دیدار یا قبض روح من؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در شب معراج از خداوند سؤال کرد: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
پیغمبری از پیامبران بنی اسرائیل از حضرت باری جل شانه در خواست نمود که توبه بندهای از بندگان را که سالها در عبادت بود، قبول نماید. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
ابو بصیر میگوید: من همسایهای داشتم که پیرو سلطان بود و از راه رشوه و غصب و حرام، ثروت اندوخته بود. او مجلسی برای زنان آوازه خوان آماده میساخت و همگی نزدش جمع میشوند و خودش نیز شراب مینوشید. من بارها به خودش شکایت بردم و گله کردم؛ ولی او دست برنداشت. چون زیاد پا فشاری کردم. به من گفت: من مردی گرفتارم و تو مردی بر کنار و با عافیت، اگر حال مرا به صاحبت (امام صادق (علیه السلام)) عرضه کنی، امیدوارم خدا، مرا هم به وسیله تو نجات بخشد. گفتار او در دلم تاثیر کرد و چون خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدم، حال او را بیان کردم. حضرت به من فرمود: چون به کوفه باز گردی، او نزد تو میآید، به او بگو: جعفر بن محمد گفت: تو آن چه را بر سرش هستی، واگذار، من نیز بهشت را از خداوند برای تو ضمانت میکنم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
امام صادق (علیه السلام) فرمود: روزی حضرت موسی (علیه السلام) به مردی از اصحابش که در حال سجده بود، برخورد. موقعی که حضرت از کارش برگشت، باز او را در حال سجده دید. آن مرد به موسی (علیه السلام) عرض حال نمود. و موسی (علیه السلام) به وی گفت: اگر حاجت تو در دست من بود، آن را ادا میکردم. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
مثلی است که در آن آمده است: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
عتبه، معروف به مالک دینار، همواره با گناه، انحراف و جنایت سر و کار داشت. این شخص مجرم و گنهکار، روزی چشمش به سر گوسفندی افتاد، که آن را بریان کرده بودند. وی دید لبهای آن گوسفند، بر اثر حرارت آتش از هم جدا شده و برگشته و دندانهایش آشکار گردیده است. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
فضیل بن عیاض در اوایل، راهزن بود و در همان اوقات، نسبت به یکی از زنان علاقمند شده بود. وی شبی از شبها برای آنکه به وصال آن زن برسد. از دیواری بالا رفت تا به منزل او برود، ناگاه آواز گویندهای را شنید که این آیه را تلاوت مینمود: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
در بصره، زنی بود به نام شعوانه، که مجلسی از فسق و فجور در بصره منعقد نمیشد که وی در آن نباشد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 نظرات
، 0
در کتاب همای سعادت، از زبان نجیب الدین نقل شده است: نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 حكايات موضوعي ، توکل ، توکل و روزی
از خزانه حق میخورم.
آیا نان از آسمان برای تو میاندازند؟
اگر زمین از آن او نبودی، نان از آسمان فرو انداختی!(120)
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توکل ، توکل ابراهیم
ابراهیم در پاسخ گفت: من از تو حاجتی ندارم! نیازم تنها به خداوند بی نیاز است و رازم از او پنهان و پوشیده نیست! او خود میداند که با بنده حاجتمند خویش چه کند، پس به فرمان خدا، آتش سوزان، تبدیل به گل و ریحان و برد و سلام شد(115).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توکل ، ترک اولی
امام صادق (علیه السلام) فرمود: جبرئیل نزد یوسف آمد و گفت: چه کسی تو را زیباترین مردم قرار داد.
پروردگار من!
چه کسی مهر تو را آن چنان در دل پدر افکند؟
پروردگار من!
چه کسی کاروان را به سراغ تو فرستاد تا تو را از چاه نجات دهند؟
پروردگار من!
چه کسی سنگ را از بالای چاه، از تو دور کرد؟
پروردگار من!
چه کسی تو را از چاه نجات داد؟
پروردگار من!
چه کسی مکر و حیله زنان مصر را از تو دور ساخت؟
پروردگار من!
پروردگارت میگوید: چه چیز سبب شد که حاجتت را نزد مخلوق بردی و نزد من نیاوردی! به همین جهت باید چند سال دیگر در زندان بمانی(116)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توکل ، پشتوانه یوسف
یوسف گفت: روزی در فکر بودم چگونه کسی میتواند به من اظهار دشمنی کند، با این که برادران نیرومندی دارم!
اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که نباید به هیچ بندهای به غیر خدا تکیه کنم(118).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توکل ، بهترین موکل
ملک الموت گفت: برای قبض روح آمدهام. موسی (علیه السلام) مهلت خواست تا مادر و خانواده خود را ببیند و وداع نماید.
ملک الموت گفت: این اجازه را ندارم.
موسی گفت: آن قدر مهلت بده، تا سجدهای کنم و ملک، به او مهلت داد.
موسی به سجده رفت و گفت: خدایا! ملک الموت را امر کن مهلت دهد، تا از مادرم و خانوادهام وداع کنم.
خداوند به عزرائیل امر کرد که قبض روح حضرت موسی (علیه السلام) را به تاخیر اندازد.
موسی (علیه السلام) نزد مادر آمد و گفت: مادر جان! مرا حلال کن، سفری در پیش دارم.
مادر پرسید: چه سفری؟
موسی (علیه السلام) جواب داد: سفر آخرت!
مادر شروع به گریه کرد و موسی (علیه السلام) با او وداع نمود و پیش زن و فرزند خود رفت.
موسی (علیه السلام) بچه کوچکی داشت که بسیار مورد علاقهاش بود. آن بچه پیراهن حضرت را گرفت، در حالی که زار زار گریه میکرد.
حضرت موسی (علیه السلام) نتوانست خودداری کند، بنابراین شروع به گریه کرد.
خطاب رسید: موسی! اکنون که پیش ما میآیی، چرا این قدر گریه میکنی؟ موسی (علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا! به خاطر بچههایم گریه میکنم؛ چون به آنها بسیار مهربانم. خطاب رسید: موسی! با عصای خود به دریا بزن!
حضرت موسی (علیه السلام) عصا را به دریا زد دریا شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت. موسی (علیه السلام)، کرم ضعیفی را در دل سنگ مشاهده کرد که برگ سبزی بر دهان داشت و مشغول خوردن بود.
خداوند خطاب کرد: ای موسی! در میان این دریا و دل این سنگ، کرم به این ضعیفی را فراموش نمیکنم؛ آیا اطفال تو را فراموش میکنم؟ آسوده خاطر باش که من نگهبان خوبی برای آنان هستم.
موسی (علیه السلام) به ملک الموت گفت: ماموریت خود را انجام بده، و سپس قبض روح شد(117).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توکل ، برترین اعمال
ای خداوند متعال! کدام اعمال افضل است؟
خداوند فرمود: در نزد من هیچ عملی با فضیلتتر از این دو چیز نیست؛ که بندهام بر من توکل کند و به هر چه که من برایش قسمت کردهام راضی باشد(119).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توبه ، مانع توبه
جواب آمد: قسم به عزتم! اگر در حق او، اهل آسمان و زمین شفاعت کنند توبهاش را قبول نخواهم کرد؛ زیرا حلاوت گناهی که از آن توبه کرده در قلب اوست(100).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توبه ، ضمانت بهشت
من چون به کوفه باز گشتم، او و دیگران نزد من آمدند. من او را نزد خود نگاهداشتم، تا منزل خلوت شد، آن گاه به او گفتم: ای مرد! من حال تو را به امام صادق (علیه السلام) گزارش کردم، او گریست و گفت: تو را به خدا! امام صادق (علیه السلام) به تو چنین گفت. من سوگند یاد کردم که او به من چنین گفت. آن مرد گفت: مرا بس است و سپس رفت. او پس از چند روز، پیغام فرستاد و مرا خواست. وقتی به دیدارش رفتم، دیدم، پشت در خانهاش برهنه نشسته! به من گفت: ابا بصیر! هر چه در منزل داشتم، به صاحبانش رساندم و در راه خدا دادم؛ حتی لباس هایم را و اکنون آنم که میبینی!
ابو بصیر گفت: من نزد دوستانم رفتم و برایش لباس تهیه کردم. چند روز دیگر گذشت و او دنبالم فرستاد که من بیمارم، نزد من بیا! من نزدش رفتم و برای معالجه او در تلاش بودم، تا این که زمان مرگش فرا رسید. نزدش نشسته بودم که جان میداد. در این میان، لحظهای بیهوش شد و سپس به هوش آمد و گفت: ابو بصیر! صاحبت به قولش وفا کرد و سپس در گذشت. من چون حجم به پایان رسید، نزد امام صادق (علیه السلام) رسیدم و اجازه خواستم. چون خدمتش رفتم، هنوز یک پایم در صحن خانه و یک پایم در راه رو بود که حضرت از داخل اتاق، بی آن که چیزی بگویم، فرمود: ای ابو بصیر! ما به رفیقت وفا کردیم(109)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توبه ، شرط توبه
خداوند به موسی (علیه السلام) وحی فرمود: ای موسی! اگر این مرد، آنقدر سجده کند که دماغش قطع شود، من حاجت او را برآورده نمیکنم؛ مگر این که از اعمالی که من بدم میآید، به سوی اعمالی که دوست دارم برگردد(99)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توبه ، زمان توبه
شخصی، خاری بر سر راه مردم کاشته بود. به او گفتند: بیا این خار را بکن!
آن مرد گفت: دیر نمیشود، و هر بار که به او میگفتند، میگفت، دیر نمیشود و وعده آینده را میداد. خار. رشد میکرد و ریشه میدوانید و تنهاش کلفت و خارهایش تیزتر و خطرش بیشتر میشد. خارکن هم، سال به سال پیرتر میگشت و از نیرویش کاسته میشد. وی وقتی که خواست خار را بکند نتوانست؛ هر چه زور زد، درخت از ریشه در نیامد.
زمان توبه نیز بعد از انجام هر گناه است. اگر گناه بماند، ریشه میدواند و گاهی غیر قابل جبران است(111).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توبه ، توبه مالک دینار
این منظره، او را به یاد دوزخیان انداخت که آنها در میان آتش جهنم، این گونه، بلکه بدتر میشوند است؛(104) آتش چهرههایشان را میسوزاند و لبانشان آماس کرده و برگشته است.
عتبه از خوف خدا نعره جان سوزی کشید و بی هوش شد و بر زمین افتاد. وی وقتی به هوش آمد، توبه حقیقی نمود و دیگر گناه نکرد و از صالحان و عابدان بزرگ زمانش شد(105).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توبه ، توبه فضیل
الم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله(106)
آیا وقت آن نرسیده است آنان که ایمان آوردهاند، قلبهایشان از برای یاد خدا نرم شود.
همین که فضیل این آیه را شنید، با خود گفت: وقت آن شده که دل آهنین من، چون موم، از آتش توبه نرم گردد.
او همان شب، سر به بیابان نهاد و بعد از طی مسافتی، به کاروان سرایی رسید که جماعتی از کاروانیان در آنجا پیاده شده و به استراحت میپرداختند. نیمه شب، کاروانیان برخاستند و گفتند: برخیزند تا روانه شویم. یکی از آنها گفت: توقف کنید تا روز شود؛ زیرا که فضیل در راه است.
فضیل از شنیدن این حرف، ناراحت شد و به آنها گفت: جوانمردان! فضیل، اکنون در مقابل شماست، از ناحیه او، خاطر جمع باشید و حرکت کنید.
رسم فضیل این بود که هر مالی را که میدزدید، نام صاحبانش را در طوماری ثبت مینمود، بنابراین صاحبان اموال را طلبید و به هر نحو بود، رضایت آنان را به دست را آورد. یک یهودی که فضیل از او مال زیادی دزدیده بود باقی ماند. آن یهودی در شام زندگی میکرد، بنابراین فضیل به شام رفت و یهودی را پیدا کرد و جریان توبه خود را به او گفت و از او حلالیت طلبید. یهودی به فضیل گفت: من سوگند خوردهام تا مال خود را نستانم، رضایت ندهم، و اکنون که مالی در دست نداری، باید به خانه من بیایی و از پولی که من در زیر بساط دارم برداشته و به من بدهی، تا سوگند خود را نشکسته باشم و تو هم به مراد خود که رضایتمندی من است برسی. مرد یهودی فضیل را به خانه خود برد، آنگاه فضیل دست به زیر تشک وی برد و مرتب زر برداشته و به یهودی داد؛ تا هنگامی که ذمه خود را بری نمود.
مرد یهودی پس از مشاهده این جریان مسلمان شد و گفت: آیا میدانی که چرا مسلمان شدم! فضیل گفت: خیر!
مرد یهود گفت: در کتاب آسمانی تورات خوانده بودم هر کس از امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، به راستی توبه کند، خاک برای او به خواست خداوند عالم، مبدل به طلا گردد. چون در زیر بساط من به غیر از خاک چیزی نبود، میخواستم تو را امتحان کنم و از این راه، حقانیت اسلام را هم بشناسم؛ به همین دلیل چون چنین دیدم، مسلمان شدم(107)!
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توبه ، توبه شعوانه
او که روزی با جمعی از کنیزان خود، در کوچههای بصره میگذشت، به در خانهای رسید که از آن افغان و ناله بلند بود. شعوانه گفت: در این خانه، عجب غوغایی است، پس کنیزی را برای جستجو به داخل فرستاد. آن کنیز رفت؛ ولی باز نگشت. وی کنیز دیگری را فرستاد و او هم رفت و باز نیامد. دیگری را فرستاد و به او تأکید نمود که زود مراجعت نماید. این کنیز رفت و برگشت و گفت: ای خاتون! این غوغای مردگان نیست؛ بلکه ماتم زندگان است، این ماتم بدکاران و گناهکاران و ناله سیاهان است.
شعوانه که این را شنید، گفت، بروم و ببینم که در این خانه چه خبر است. او چون به داخل خانه رفت، دید واعظی در آنجا نشسته و جمعی دور او را گرفتهاند و وی ایشان را موعظه میکند و از عذاب خدا میترساند و آنها نیز همگی مشغول گریه و زاری هستند. زمانی که وارد شد، واعظ این آیه را تفسیر میکرد:
اذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیرا و اذا القو منها مکانا ضیقا مقرنین دعوا هنالک ثبورا(102)؛
در روز قیامت، چون دوزخ، عاصیان را ببیند، در غریدن آید و گناهکاران در لرزیدن آیند و چون گناهکاران را در دوزخ افکنند، در مقام تنگ و تاریک و زنجیرههای آتشین به یکدیگر باز بسته فریاد و اویلا در آورند. مالک جهنم به ایشان گوید: زود به فریاد آمدید، چه فریاد و فقان که بعد از این از شما صادر خواهد شد.
شعوانه چون این را شنید، بسیار متأثر شد و گفت:
ای شیخ! من یکی از روسیاهان درگاهم، آیا اگر توبه کنم، حق تعالی مرا میآمرزد؟ واعظ گفت: البته! اگر توبه کنی، خدای تعالی تو را میآمرزد؛ اگر چه گناه تو مثل گناه شعوانه باشد.
گفت: ای شیخ! شعوانه منم و بعد از این، دیگر گناه نمیکنم.
واعظ گفت: خدای تعالی ارحم الراحمین است و البته اگر توبه کنی آمرزیده میشوی.
شعوانه توبه کرد و کنیزان خود را آزاد نمود و به صومعه رفت و مشغول عبادت پروردگار شد. وی دائم در ریاضت مشغول بود؛ به طوری که بدنش گداخته شد و به نهایت ضعف و نقاهت رسید.
روزی در بدن خود نگریست، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید، گفت: آه، آه! در دنیا به این نحو گداخته شدم، نمیدانم در آخرت، حالم چگونه خواهد بود. در این حال، ندایی به گوشش رسید:
دل خوش دار و ملازم درگاه ما باش، تا روز قیامت، ببینی حال تو چگونه خواهد بود، وی کم کم کارش بالا کشید و یکی از اولیا شد. پس از آن شعوانه در مجالس سخنرانی میکرد و اشک میگرفت(103).
ادامه مطل
حكايات موضوعي ، توبه ، توبه رستگاری
یک شب در قبرستان بودم. چهار نفر را در حالیکه جنازهای بر دوششان بود، دیدم که به طرف قبرستان میآیند. جلو رفتم و به آوردن جنازه در آن وقت شب، اعتراض کردم؛ گفتم: از عمل شما این طور میفهمم که انسانی را کشتهاید و نیمه شب، قصد دفن آن را دارید، تا کسی از اسرارتان آگاه نشود.
گفتند: ای مرد! خیال بد نکن! زیرا مادرش با ماست. دیدم پیرزنی جلو آمد، گفتم: ای مادر! چرا نیمه شب جوانت را به قبرستان آوردهای؟
گفت: چون جوان من معصیت کار بود، وقت مردن، چند وصیت کرد و از من خواست که به آنها عمل کنم. وصیت او چنین است؛ اول: چون من از دنیا رفتم، طنابی به گردنم بینداز و مرا در خانه بکش و بگو: خدایا! این همان بنده گریز پا و معصیت کاری است که به دست سلطان اجل، گرفتار شده، او را بسته نزد تو آوردم به او رحم کن!
دوم: جنازهام را شبانه دفن کن تا مبادا کسی بدن مرا ببیند و از جنایات من یاد کند و معذب شوم.
سوم: بدنم را خودت دفن کن و لحد بگذار تا خداوند موهای سفید تو را ببیند و بمن عنایتی فرماید و مرا بیامرزد! درست است که من توبه کردهام و از کردههایم پشیمانم؛ ولی تو این وصیتهای مرا انجام بده.
پیرزن گفت: وقتی جوانم از دنیا رفت، ریسمانی به گردنش بستم و او را کشیدم؛ ناگهان صدایی بلند شد و گفت: الا ان اولیاء الله هم الفائزون، با بنده گنهکار ما این طور رفتار نکن، ما خود میدانیم با او چه کنیم.
من از پیرزن خواهش کردم که دفن پسرش را به من واگذار کند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتم. همین که خواستم لحد را بچینم، صدایی را شنیدم که میگفت: الا ان اولیاء الله هم الفائزون(101)
ادامه مطل
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))