چه زود . . .
گُلی که عالم از او تازه بود، پرپر شد
یگانه کوکب باغ وجود، پرپر شد
شب شهادت زهرا، علی به خود میگفت:
گل محمدی من چه زود پرپر شد!
خزان چه کرد که در چشم اشکبار علی
تمام گلشن غیب و شهود، پرپر شد
به باغِ حُسْنْ، کدام آفتابِ ناب افسرد؟
که در مدار افق هرچه بود، پرپر شد
برای تسلیت اهل باغ آمده بود
شقایقی که به صحرا کبود، پرپر شد
نشان ز پاکی روح لطیف فاطمه داشت
بنفشهای که سحر در سجود، پرپر شد
ز فیض صحبت او رنگ و بوی عزت داشت
گلی که تشنه میان دو رود پرپر شد
زکریا اخلاقی
همراه بسیار است اما . . .
کار شد سخت، مگر بخت کند یاری ما
صد مائده نور
گوشها باز که امروز هزاران خبر است
خبری خوبتر از خوبتر از خوبتر است
صف ببندید که هنگام نماز روح است
در گشایید که جبریل امین پشت در است
همگی عید بگیرید که عید آمده است
این همان عیدِ خدای احدِ دادگر است
سورهی مائده خوانید که صد مائده نور
از خدا در دل هر آیهی آن مُستَتَر است
هر طرف مینگرم قافله در قافله دل
هر دلی بالزنان سوی علی رهسپر است
این همان عیدِ غدیر است که در خُمِّ غدیر
گوشها یکسره بر خطبهی پیغامبر است
خطبهی ختمِ رُسل حُکمِ خدا مدحِ علیست
خطبهای که سندش مُستَنَد و معتبر است
اَیُّهَا النّاس هر آنکس که منم مولایش
این علی او را تا روز جزا راهبر است
این علی بعدِ نبی رهبر و مولای شماست
این علی مُنجی یک خلق به موج خطر است
من همان شهر علومم همه باشید گواه
که علی تا ابد الدهر بر این شهر، در است
گر دو صد کوهِ طلا در ره معبود دهید
بیتولّای علی جمله هبا و هدر است
به سَرِ دوش رسول و به کف پای علی
بنویسید علی بت شکن بیتبر است
بیتولّای علی نیست رسالت کامل
ثمرِ باغِ نبوّت همه از این شجر است
نخلها جمله گواهاند خدا میداند
که علی تشنه، ولی تشنهی اشکِ سحر است
غلامرضا سازگار (میثم)
گوهر عشق
الهی سوختم بی غم الهی
کرامت کن نمِ اشکی و آهی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامن ازو رشکِ گلستان
چه آه، آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دلِ یاقوتِ احمر
دل بی عشق بر جان بس گران است
سر بی شور مشتی استخوان است
تو را خُلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق
ز عشق، از هر چه برتر می توان شد
خدا گر نه، پیمبر می توان شد
اگر یزدان پاک از لاتِ عشق است
جهان را قاضیُ الحاجات عشق است
نداند عقل راه خانه ی عشق
که عقلِ کُل بود دیوانه ی عشق
خرابِ عشق آبادی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد
نداند دوست از دشمن، گل از خار
بَرَش یکسان بود تسبیح و زِنّار
ز لذّتهای عالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد (مبیناد)
مبادا مرهم داغم جز آتش
«رضی» خواهی به عالم گر دلی خَش (خوش)
رضی الدین آرتیمانی
عشق ولی اللّه است
قصّه را زودتر ای کاش بیان میکردم
قصّه زیباتر از آن شد که گمان میکردم
برکهای رود شد و موج شد و دریا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد
و از آن آینه با آینه بالا میرفت
دست در دست خودش یکتنه بالا میرفت
تا که بعثت به تکامل برسد آهسته
پیش چشم همه از دامنه بالا میرفت
تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن مأذنه بالا میرفت
گفت: اینبار به پایانِ سفر میگویم
بارها گفتهام و بارِ دگر میگویم
راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست
کهکشانها نخی از وصلهی نعلین علیست
گفت ساقیِ من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شِمّه بگویم؛ دستشــ
هرچه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده
گفتنیها همگی گفته شد آنجا اما
واژه در واژه شنیدند صدا را اما
سوخت در آتش و بر آتشِ خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد
میرود قصّهی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصّه ورق میخورد آرام آرام
سیدحمیدرضا برقعی