در انزوای خودم با تو عالمی دارم

 
در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوقِ دیدنتان پرسه در خیال زدم
 
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطفِ قول و غزل قیدِ قیل و قال زدم
 
کتابِ حافظم از دستِ من کلافه شده
چقدر آمدنت را ... چقدر فال زدم!
 
غرورِ کاذبِ مهتاب، ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تو را مثال زدم
 
غزالِ من غزلم محوِ خط و خالِ تو شد
چه شاعرانه بدونِ خطا، به خال زدم!
 
به قدر یک مژه برهم زدن تو را دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم
 
سید حمید رضا برقعی


[ شنبه 4 بهمن 1393  ] [ 7:57 PM ] [ KuoroshSS ]

حرفی بگوی و از لب خود کام ده مرا

 
حرفی بگوی و از لبِ خود کام ده مرا
ساقی! ز پا فتاده شدم، جام ده مرا
 
فرسوده دل، ز مشغله ی جسم و جان، بیا
بستان ز خود، فراغتِ ایّام ده مرا
 
رزقِ مرا حواله به نامَحرمان مکن
از دست خویش باده ی گلفام ده مرا
 
بوی گلی مشامِ مرا تازه می کند
ای گلعذار بوسه به پیغام ده مرا
 
بنما تبسّمی و خزانم بهار کن
ای نخلِ باروَر، گُلِ بادام ده مرا
 
عمرم برفت و حسرت مَستی ز دل نرفت
عمری دگر ز معجزه ی جام ده مرا
 
ای عشق! شعله بر دلِ پُر آرزو بزن
چندی رهایی از هوسِ خام ده مرا
 
جانم بگیر و جامِ مِی از دست من مگیر
ای مدّعی هر آنچه دهی، نام ده مرا
 
مرغِ دلم به یادِ رفیقان به خون تپید
یا ربّ امید رستن از این دام ده مرا
 
بشکفت غنچه ی دلم ای بادِ نوبهار
خندان دلی بسان «امین» وام ده مرا
 
سید علی خامنه ای (امین)


[ شنبه 4 بهمن 1393  ] [ 7:04 PM ] [ KuoroshSS ]

خورشید من برآی که وقت دمیدن است

 
دل را ز بیخودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
 
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است
 
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شوق گریبان دریدن است
 
شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
 
سوی تو ای خلاصه ی گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
 
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
 
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصّه ی دلِ من ناشنیدن است
 
آن را که لب به دام هوس گشت آشنا
روزی «امین» سزا لب حسرت گزیدن است
 
سید علی خامنه ای (امین)


[ شنبه 4 بهمن 1393  ] [ 6:45 PM ] [ KuoroshSS ]

من محرم راز دل طوفانی خویشم

 
سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
 
در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم
 
لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من مَحرم رازِ دلِ طوفانی خویشم
 
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم
 
از شوقِ شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده ی جانان ز گران جانی خویشم
 
بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عُمر
افسرده دل از خویشم و زندانیِ خویشم
 
هر چند «امین»، بسته ی دنیا نِیَم امّا
دلبسته ی یاران خراسانی خویشم
 
سید علی خامنه ای (امین)


[ شنبه 4 بهمن 1393  ] [ 6:01 PM ] [ KuoroshSS ]

دوستی، رنگین کمانی دیدنی از دور دارد

 
دوستی هم اعتباری داشت، روزی روزگاری
مهربانی هدیه می شد، گاهی از یاری به یاری
 
آفتابِ دوستی ها از فروغ افتاد کم کم
سکه ی خوبی ندارد مثل سابق اعتباری
 
با نگاه دیگران هم سو توانی کرد دل را
گر برای عشق در دل جای پایی واگذاری
 
خوب و بد را گاه گاهی می توان تشخیص دادن
در ثوابِ بی نشانی، یا گناهِ آشکاری
 
دوستی، رنگین کمانی دیدنی از دور دارد
تا تو ای آشفته جان با دوستان ناسازگاری
 
دوستت دارم به جانِ دوستی سوگند ای گل
از نگاهت خوب می فهمم مرا هم دوست داری
 
محمّد روحانی (نجوا کاشانی)


[ جمعه 3 بهمن 1393  ] [ 8:15 PM ] [ KuoroshSS ]

اگر باور کنی خود را، خدا را نیز می فهمی

 
اگر باور کنی خود را، خدا را نیز می فهمی
دلت آرام می گیرد، دعا را نیز می فهمی
 
اگر بر چهره ی زیبا، گشایی چشمِ زیبا را
به دامِ عشق می افتی، وفا را نیز می فهمی
 
شکایت از چه داری جلوه های بی صفایی را
دلت گر صاف شد با ما، صفا را نیز می فهمی
 
نشانِ اوج بی دردی ست درمان ناشناسی ها
اگر با درد بنشینی، دوا را نیز می فهمی
 
به گوشِ هوش می باید شنیدن صوتِ صحرا را
در این وادی اگر باشی، صدا را نیز می فهمی
 
دلت گر مست باشد از شرابِ زندگی گاهی
بقا را نیز می فهمی، فنا را نیز می فهمی
 
به خود برگرد ای برگشته از عرفانِ باورها
اگر باور کنی خود را، خدا را نیز می فهمی
 
محمّد روحانی (نجوا کاشانی)


[ جمعه 3 بهمن 1393  ] [ 7:53 PM ] [ KuoroshSS ]

لقای دوست

 

می‌نشینم چو گدا کُنْج سرایت ای دوست

تا که بینم همه شب لطف و عطایت ای دوست

 

آتش هجر تو در سینه‌ی سوزان من است

گاهگاهی نظری کن به گدایت ای دوست

 

هاتف جان من غمزده با سوز و گداز

سر نهاده است به درگاه وَلایت ای دوست

 

شهریار دل و جان منِ آشفته تویی

طالبم طالب آن جود و سخایت ای دوست

 

سرزمین دل پاییزی من ویران است

روشنی بخشْ دلم را به لقایت ای دوست

 

دردمندانه به کوی تو پناه آوردم

واثقم تا بنوازی به دعایت ای دوست

 

طور امید وجودم شده کنعان بلا

یوسف عشق من افتاده به پایت ای دوست

 

گرچه تقصیر من افزون شده در محضر تو

لیک بردار ز من تیغ بلایت ای دوست

 

عالمی واله و مفتون توأند و، «پارسا»

نیز دارد همه دم شوق لقایت ای دوست

 

رحیم کارگر (پارسا)



[ جمعه 3 بهمن 1393  ] [ 6:43 PM ] [ KuoroshSS ]

مشاعره (محفل چهاردهم)

 
دل داده ام به یاری شوخی کُشی نگاری
مَرضِیَّةُ السَّجایا مَحمُودَةُ الخَصائِل
لذّتِ داغِ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جورِ غمِ عشقِ تو دادی طلبیم
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل ، شیخان گمراه
هر که ترسد ز ملال، اندُهِ عشقش نَه حلال
سرِ ما و قدَمش، یا لب ما و دهنش
شرابِ تلخِ صوفی، سوزِ بنیادم بخواهد بُرد
لبم بر لب نِه ای ساقی و بِستان جانِ شیرینم
من اگر رندِ خراباتم و گر زاهدِ شهر
این متاعم که همی بینی و کمتر زینم
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
لنگرِ حلمِ تو ای کِشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرَم غرقِ گناه آمده ایم
ما بدین در نه پیِ حشمت و جاه آمده ایم
از بدِ حادثه اینجا به پناه آمده ایم
من دیوانه چو زلف تو رها می کردم
هیچ لایقترم از حلقه ی زنجیر نبود
در خانِقَه نگنجد اسرارِ عشق و مستی
جامِ مِی مُغانه هم با مُغان توان زد
درویش را نباشد برگِ سرای سلطان
مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
دور گردون گر دو روزی بر مُراد ما نگشت
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور


[ جمعه 3 بهمن 1393  ] [ 11:39 AM ] [ KuoroshSS ]

به ملازمان مهدی که رساند این دعا را

 
به ملازمان مهدی که رساند این دعا را
که به شُکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
 
ز فریبِ دیوِ مردم به جناب او پناهم
مگر آن شهاب ثاقِب نظری کند سُها را
 
چو قیامتی دهد رو که به دوستان نمایی
برکاتِ مصطفی را حرکاتِ مرتضی را
 
تو بدان شمائل و خو که ز جدّ خویش داری
به جهان درافکنی شور چو کنی حدیث ما را
 
دل دشمنان بسوزی چو عُذار برفروزی
تن دوستان سراسر همه جان شود خدا را
 
چه شود اگر نسیمی ز درِ تو بوی آرد
به پیامِ آشنایی بنوازد آشنا را
 
به خدا اگر به «فیضت» اثری رسد ز فیضت
گذرد ز آسمانها بدَرد حجاب ها را
 
فیض کاشانی


[ جمعه 3 بهمن 1393  ] [ 10:27 AM ] [ KuoroshSS ]

با خون دل نوشتم نزد امام نامه

 
با خون دل نوشتم نزد امام نامه
إنِّی رَأیتُ دَهراً مِن هِجرِکَ القیامَه
 
دارم من از فراقت در دیده صد علامت
لَیسَت دُمُوعُ عَینِی هَذا لَنَا العَلامَه
 
گفتی ملامت آمد از کثرت حدیثش
وَاللهِ ما رَأینا حُبّاً بِلا مَلامَه
 
پرسیدم از خبیری حال امام گفتا
فِی بُعدِهِ عَذابٌ فِی قُربِهِ السَّلامَه
 
با دشمنان مگویید سِرَّش من آزمودم
مَن جَرَّبِ المُجَرَّب حَلَّت بِهِ النَّدامَه
 
گرچه امام فرض است بهر هدایت خلق
وَاللهِ ما قَبِلنا مِن غَیرِکَ الإمَامَه
 
ای «فیض» در وصالش می کوش تا توانی
حَتّی تَذُوقُ مِنهُ کَأساً مِنَ الکرَامَه
 
فیض کاشانی


[ جمعه 3 بهمن 1393  ] [ 9:09 AM ] [ KuoroshSS ]