تفسیر یوسف (علی نبیّنا و آله و علیه السلام)

 

خدا را حلقه‌ی کعبه‌ست این  یا حلقه‌ی مویت

چه دور افتاده‌ام  از حِجْرِ اسماعیلِ پهلویت

 

تمام عاشقان بر گِرد گیسوی تو می‌گردند

بخوان امسال ما را هم به بِیْتُ الله گیسویت

 

شبی از خط نسخ روی ماهت پرده را بردار

شکسته قلب‌ها از خط نستعلیق ابرویت

 

نه تنها چشم‌هایت سوره‌ی وَالشَّمْس می‌خوانند

به المیزان قسَم تفسیر یوسف می‌کند رویت

 

تعالی الله! خودِ لَبَّیْکْ اللّهُمَّ لبَّیْکی

چه لبَّیْکی که در هفت آسمان پیچیده هوهویت

 

علیرضا قزوه



[ جمعه 14 فروردین 1394  ] [ 2:57 AM ] [ KuoroshSS ]

تک بیت

 
 
 
جواب ناسزا را ناسزا دادن ز نادانی ست
 
به منطق می‌توان راه  کلام  ناروا  بستن
 
 
محمّد‌حسن فرحبخشیان
(ژولیده نیشابوری)


[ جمعه 14 فروردین 1394  ] [ 12:12 AM ] [ KuoroshSS ]

خوشا دل را به حَبْلُ اللّه و حُبِّ مرتضی بستن

 

خوشا پیوند یکرنگی به ذاتِ کبریا بستن

سر پیمان نشستن، دل به امید خدا بستن

 

مِلاک بندگی دانی چه باشد بهر یک انسان

کمر بر خدمت خلق خدا صبح و مسا بستن

 

به عالم از علی درس چگونه زیستن آموز

که آسان می‌توانی دیده از دار فنا بستن

 

جواب ناسزا را ناسزا دادن ز نادانی‌ست

به منطق می‌توان راه کلام ناروا بستن

 

خدا فرموده اُدْعُونِی، دعا کن کز دعا کردن

توانی راه را بر یورش نَفْس دغا بستن

 

زلیخا را بگو از افترا طَرْفی نمی‌بندد

که یوسف پاک و پاکان را چه باک از افترا بستن

 

من «ژولیده» می‌گویم به نصِّ آیه‌ی قرآن

خوشا دل را به حَبْلُ الله و حُبِّ مرتضی بستن

 

ژولیده نیشابوری



[ پنج شنبه 13 فروردین 1394  ] [ 9:37 PM ] [ KuoroshSS ]

کلک خیال انگیز

 
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد
 
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
 
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یک قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
 
تو را بر در نشاند او به طراری که می آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
 
به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد
 
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
 
بنال ای بلبل مستان ازیرا ناله ی مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
 
بنه سر گر نمی گنجی که اندر چشمه ی سوزن
اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که سر دارد
 
چراغ ست این دل بیدار به زیر دامنش می دار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
 
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
 
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
 
مولوی



[ پنج شنبه 13 فروردین 1394  ] [ 8:30 PM ] [ KuoroshSS ]

با علی بودن به محشر عالمی دارد

 

اگر ما با علی باشیم در دنیا، علی با ماست

نه تنها اندر این دنیا که در عُقْبی علی با ماست

 

علی با حقّ و حقّ با او، گواهم پنج دَمْ یا هو

به اَبْجَد سِیر کن تا بنگری معنا، علی با ماست

 

مسیح از مرتضی پرسید راهِ آسمان‌ها را

بگو بر پیروان مکتبِ عیسی علی با ماست

 

ز لطفش نامه‌ی اعمال شیعه می‌شود اصلاح

علی پرونده‌ها را می‌کند امضا، علی با ماست

 

خروشان موج در پیش و از طوفان چه می‌ترسی

بگو یک یا علی و بگذر از دریا علی با ماست

 

تَعالَ الله ولایت بر سر ما سایه گسترده

تو بنشین مُدّعی، در سایه‌ی طوبا علی با ماست

 

شهیدان بر در و دیوار این کاشانه بِنْوِشتند

قسم بر همّت مردانه‌ی زهرا علی با ماست

 

به عالم تا قیامت کشور ما ناز خواهد کرد

و بر این ناز می‌نازیم چون مولا علی با ماست

 

دلِ اهلِ ولا را گر هزاران بار بشکافی

در او بینی نوشته با خط خوانا علی با ماست

 

به شیطان بزرگ و کوچک دوران بگو، ما را

هراسی نیست از تهدیدِ امریکا علی با ماست

 

به کعبه زاده شد تا قبله‌ی دل‌ها شود حیدر

قسم بر احترام مسجدُ الْاَقْصی علی با ماست

 

دعای اعتکاف مادرش شد مستجاب آن شب

شنید از هاتفِ غیبی، مکن پروا علی با ماست

 

شب معراج طاها مرتضی را در فَلَک می‌جست

ندا آمد حبیبِ ما بیا بالا علی با ماست

 

«کلامی» با علی بودن به محشر عالمی دارد

بگو ای دل مکن اندیشه‌ی فردا علی با ماست

 

ولی الله کلامی زنجانی



[ پنج شنبه 13 فروردین 1394  ] [ 5:45 PM ] [ KuoroshSS ]

شانه‌ی زخمی‌ات از عشق حکایت دارد

 

برقِ چشمانِ تو بر ظلمتِ میدان تابید

کوه لرزید و به یُمْنِ قدمت ویران شد

 

خوب فهمید خودش تیغِ علی یعنی چه

آنکه از دیدن شمشیر دودَم عُریان شد!

 

تیغ در مرحله‌ی آخر تعریف علیست

پدرم گفت از این وصف کمی دلگیر است

 

همه‌ی زندگی‌ات بوی عطوفت دارد

چه کسی گفته علی یکسره با شمشیر است؟!

 

از علی گفتم ویک بند جسارت کردم

کاش میشد بزنم از بدنم دستم را

 

کاش قصّاب جوانمرد تو باشم آقا

تا به دستم بزنی خوب‌ترین مرهم را

 

پدرم گفت خدا را به خدا در عالم

آنکه اوّل به تو رو کرد فقط می‌فهمد

 

شانه‌ی زخمی‌ات از عشق حکایت دارد

پینه‌ی دست تورا مَرد فقط می‌فهمد

 

پدرم گفت همانند پیمبر هستی

جان خود می‌دهی و مالِ امانت را نَه

 

پدرم گفت چه بسیار یلان از دستت

تیغ خوردند ولی زخم زبانت را نه

 

هرکسی پیش من از وصف خدا می‌گوید

اصلاً انگار فقط از تو به من می‌گوید

 

پدرم گفت نبی در شب معراج شنید

که شبیه تو خداوند سخن می‌گوید

 

پدرم گفت پس از مرگ پیمبر دیگر

هرکسی مُدّعی دین پیمبر شده بود

 

فصل افراط شد و خانه نشینت کردند

از علی هرکسی انگار علی‌تر شده بود

 

پشت هم زخم زبان خوردی و ساکت ماندی

چقدَر خوبی ناگفته به مردم کردی

 

چقدَر حرف که پشت سرتو گفتند و

صبر کردی و به یک شهر تبسّم کردی

 

پدرم روز پدر گفت برایم از تو

تا از این پس پسرش هم پِیِ راهش باشد

 

پدرم زندگیم بوده وُ من می‌خواهم

که فقط دست خودت پشت و پناهش باشد

 

محسن کاویانی



[ پنج شنبه 13 فروردین 1394  ] [ 5:06 PM ] [ KuoroshSS ]

بتاب شمس پس ابر غیب ای موعود

 

به بارگاه نگاهت بهار می‌بینم

بهار را به درت جان نثار می‌بینم

 

به بال عشق تو بِتْوان بر اوج‌ها پَر زد

فلک به نام تو اندر مدار می‌بینم

 

نوای نای دل کعبه جز ولای تو نیست

طواف کوی تو را افتخار می‌بینم

 

جمال کعبه ز خال تو آبرومند است

وگرنه سنگ و گِل بی‌عیار می‌بینم

 

چو سعی بی‌تو یکی پسته‌ای‌ست دور از مغز

نماز بی‌تو بسی شرمسار می‌بینم

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ

محمّد و علی و فاطمه، حسن و حسین

ز چهر پاک تو مهدی، نگار می‌بینم

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أبِیهَا وَ بَعْلِهَا وَ بَنِیهَا وَ السِّرِ الْمُسْتَوْدَعِ فِیهَا بِعَدَدِ مَا أحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ

مقام و حجر و حجرناودان و زمزم مهر

چو مستجار درت، خاکسار می‌بینم

 

به عشق روی تو بوسند حاجیان عرفات

تو را فروغ سماوات یار می‌بینم

 

به دور شمع گرانت وقوف و بیتوته است

به سوی خصم تو رمی جمار می‌بینم

 

رخ تو چشمه‌ی خورشید و دیده‌ام خفاش

ز گرد و خاک معاصی‌ست تار می‌بینم

 

تو آفتاب گران سنگ عرصه‌ی امید

جهان به راه تو چشم انتظار می‌بینم

 

رخ کریم تو از کعبه می‌دمد فردای

از این سرای گل روزگار می‌بینم

 

بتاب شمس پس ابر غیب، ای موعود

زمانه در کف قوم شرار می‌بینم

 

سیّدمحمّدحسین بهجت تبریزی (شهریار)



[ پنج شنبه 13 فروردین 1394  ] [ 4:35 PM ] [ KuoroshSS ]

زهرا مرا چقدر بدهکار می‌کنی

 

بانو سه ماهِ منتظرِ این دقیقه‌ام

مشغول کار خانه شدی، خوش سلیقه‌ام!؟

 

زهرا مرا چه قدر بدهکار می‌کنی!؟

داری برای دل خوشی‌ام کار می‌کنی؟

 

در این سه ماه، آب شدم، امتحان شدم

با هر صدای سرفه‌ی تو نصفه جان شدم

 

با دیدنت، نگاه مرا سیل غم گرفت

با اولین تبسم تو، گریه‌ام گرفت

 

این بوی نانِ داغ به من جانِ تازه داد

حتی به پلک‌های حسن، جان تازه داد

 

زحمت نکش! هنوز سرت درد می‌کند

باید کمک کنم، کمرت درد می‌کند

 

آئینه‌ی پُر از تراکم، احتیاط کن!

فکری به حال و روز بدِ کائنات کن

 

تا کهنه زخم بازوی تان تیر می‌کشد

دستاس خانه، آه نفس گیر می‌کشد

 

از دست تو، به آه شکایت بیاورم

نگذاشتی طبیب برایت بیاورم

 

با اینکه اهلِ صحبت بی‌پرده نیستم

راضی به رنج دستِ ورم کرده نیستم

 

جارو نکش! که فاطمه جان درد می‌کشم

دارم شبیه پهلوی تان درد می‌کشم

 

جارو نکش! که عطر بهشت است می‌بری

رویِ مرا زمین نزن این روز آخری

 

باغ بدون غنچه و گل دلنواز نیست

ویرانه را به خانه تکانی نیاز نیست

 

گیرم که گرد گیری امروز هم گذشت ...

فصل بهار آمد و این سوز هم گذشت ...

 

آشفته خانه‌ی جگرم را چه می‌کنی!؟

خاکی که ریخته به سرم را چه می‌کنی!؟

 

زهرا به جای نان، غم ما را درست کن

حلوای ختم شیرِخدا را درست کن

 

مبهوت و مات ماندم از این مِهر مادری!

دست شکسته جانب دستاس می‌بری!؟

 

جانِ علی بگو که تو با این همه تََبَت !

شانه زدی چگونه به گیسوی زینبت!؟

 

شُستی تن حسین و حسن با کدام دست!؟

آماده کرده‌ای تو کفن با کدام دست!؟

 

حرف از کفن شد و جگرت سوخت فاطمه

از تشنگیِّ لبِ پسرت سوخت فاطمه

 

حرف از کفن شد و کفنت ناله زد حسین

خونابه‌های پیرهنت ناله زد حسین

 

حسن لطفی



[ پنج شنبه 13 فروردین 1394  ] [ 3:35 PM ] [ KuoroshSS ]

. . . دارم دریغ

 
به که نطق خویش از اهل زمان دارم دریغ
نغمه ی داودی از آهن دلان دارم دریغ
 
حرف های راست را چون تیر در دل بشکنم
این خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغ
 
گوش گل از پرده ی انصاف چون مفلس شده ست
بِه که من هم نغمه را از بوستان دارم دریغ
 
در نقاب خامُشی، یک چند، رو پنهان کنم
بِکرِ معنی را از این نامحرمان دارم دریغ
 
دیده ی یوسف شناسی نیست در مصر وجود
بِه که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ
 
گوهر من بی بها و اهلِ عالم مفلسند
گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغ
 
من که شهری تر ز مجنونم در آیین جنون
چون سر خود را ز سنگ کودکان دارم دریغ؟
 
صائب تبریزی


[ پنج شنبه 13 فروردین 1394  ] [ 2:42 PM ] [ KuoroshSS ]

مشاعره، محفل شانزدهم

 
 
عشق هر جا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
 
 
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
 
 
یا ربّ نظر تو برنگردد
برگشتن روزگار سهل است
 
 
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند
 
 
دل ز جام عشق او شد مستِ مست
مستِ مست از عشق او شد مستِ مست
 
 
تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
یک نکته ات بگویم خود را مبین که رستی
 
 
یک ضمانت کردی و صیّاد آهو را رهاند
چاقوی صیّاد از آن تاریخ ضامن دار شد
 
 
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآن جا
سرها بریده بینی بی جُرم و بی جنایت
 
 
تو را بخشیدم آن روزی که از من رد شدی، آری
که پل ها خوب می فهمند معنای گذشتن را
 
 
آنقدر با سرعت این عاشق شدن رخ داد که
صحنه ی آهسته اش هم آنچنان مفهوم نیست
 
 
تا نبندی ز سخن لب، نشود دل گویا
نُطقِ عیسی، ثمر روزه ی مریم باشد (علیهما السلام)
 
 
دیده ی یوسف شناسی نیست در مصرِ وجود
بِه که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ
 
 
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را
 
 
از همه سوی جهان جلوه ی او می بینم
جلوه ی اوست جهان کز همه سو می بینم


[ پنج شنبه 13 فروردین 1394  ] [ 1:24 AM ] [ KuoroshSS ]