دل زنده میشود به امید وفای یار
این مُطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیامِ دوست
دل زنده میشود به امیدِ وفایِ یار
جان رقص میکند به سماعِ کلامِ دوست
تا نفخِ صور، باز نیاید به خویشتن
هر که اوفتاد مستِ محبت ز جامِ دوست
من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانی نبرم جز سلامِ دوست
رنجورِ عشق بِهْ نشود جز به بوی یار
ور رفتنی ست جان ندهد جز به نام دوست
گر دوست را به دیگری از من فراغت است
من دیگری ندارم قائم مقامِ دوست
بالایِ بامِ دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آن که سر بنهی زیرِ بامِ دوست
درویش را که نام برد پیش پادشاه
هیهات از افتقارِ من و احتشامِ دوست
گر کامِ دوست کُشتنِ سعدی ست باک نیست
اینم حیات بس است که بمیرم به کام دوست
سعدی
چشم عطا
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
درخورِ جورم و از فضلِ توأم چشمِ عطاست
گر بخوانی ز عطا سر ز خطا در پیش است
ور برانی به جفا روی امیدم به قفاست
من به خود هرچه کنم گر کرَم است، آن ستم است
تو جفا مینکنی، ور بکنی عین وفاست
ای بسا لطف که در چشمِ بصیرت قهر است
باز قهریست که در پیش نظر لطفنماست
آتش دوزخ و آن چشمهی جانبخش بهشت
شعلهای از دلِ من، رشحهای از دستِ شماست
دفتر عشق سراسر همه خواندیم ولی
آنچه در یاد بماندهست فراموشی ماست
شادمانی جهان است که فانی گردد
غم بدان دل نبرد ره که « نشاطش » به خداست
نشاط اصفهانی
دل از شما جدا نشود یا ابا الحسن
دل از شما جدا نشود یا ابا الحسن
تا غافل از خدا نشود یا ابا الحسن
آهو اگر پناه نیارد به دامنت
از بند غم رها نشود یا ابا الحسن
هر دل که در طواف حریمت نکرد سعی
آیینهی صف نشود یا ابا الحسن
گر کائنات سجده بر این آستان برند
جق شما ادا نشود یا ابا الحسن
ای حجت رئوف، الهی که هیچ کس
شرمندهی شما نشود یا ابا الحسن
مولای مهربان منی یا ابا الحسن
عشق منی و جان منی یا ابا الحسن
خورشید را به خاک حریم تو دیدهام
آری تو آسمان منی یا ابا الحسن
من کیستم گدای روان در حریم تو
تو روح من، روان منی یا ابا الحسن
در خاندان من همه دلدادهی توأند
محبوب خاندان منی یا ابا الحسن
استاد شفق
به دنبال تو می گردم
به دنبال تو میگردم نمییابم نشانت را
بگو باید کجا جویم مدارِ کهکشانت را
تمامِ جاده را رفتم غباری از سواری نیست
بیابان تا بیابان جُستهام ردِّ نشانت را
نگاهم مثل طفلان زیر باران خیره شد بر ابر
ببیند تا مگر در آسمان رنگین کمانت را
کهن شد انتظار امّا به شوقی تازه ، بال افشان
تمامِ جسم و جان لب شد که بوسد آستانت را
کرامت گر کنی این قطرهی ناچیز را شاید
که چون ابری بگردم کوچههای آسمانت را
الا ای آخرین طوفان! بپیچ از شرق آدینه
که دریا بوسه بنشاند لبِ آتشنشانت را
حسین اسرافیلی
عشق یعنی سر سجود و دل سجود
حیف این مولا که در غیبت بُوَد
یادِ مهدی در دلم غوغا کند
غربتِ او دیده را دریا کند
کاش می شد غُصّههایش کم شود
یا که اشکم بر غَمش مرهم شود
در فراقش دل چه بی طاقت بُوَد
حیف این مولا که در غیبت بُوَد
سوزم و سازم به قلبِ داغدار
عُمر من طی شد به هجرانِ نگار
عمرِ بیدیدار مهدی عمر نیست
زندگی بیروی مهدی مردگیست
قلبِ مشتاقان همه صد پاره است
صاحبِ کون مکان آواره است
گِریَم و گویم ز قلبِ چاک چاک
حُجَّةِ بْنِ الْعَسْکری رُوحی فِداک
مولا سلام
مولا! سلام، جز غم دوری ملال نیست
دارم هزار سینه سخن .. کو؟ مجال نیست
آلوده است آب و هوای جهان عزیز!
آبی درون چشمهی دنیا زلال نیست
مولا! دروغ نه، به خدا یک حقیقت است
«انسان» در این زمانه به جز یک محال نیست
دنیا شدهست انجمنِ گنده لاتها
جایی در این میانه برای کمال نیست
طاعونِ ظلم، روحِ زمین را جویده است
در چشم این زمانه «عدالت» سؤال نیست
«دِیْ شیخ با چراغ همی گشت گِرد شهر
کز دیو و دد ملولم و من ... »، بیخیال نیست!
در سر هوایِ وصلِ تو دارم، همین و بس
چون شیعهی نگاهِ تو هستم، محال نیست
روحم قیام کرده به شوقِ ظهورِ تو
ای نازنین! زمانِ ظهور و وصال نیست؟!
رضا اسماعیلی
پرتو عشق
عشق اگر بال گشاید به جهان، حاکم اوست
گر کند جلوه در این کون و مکان، حاکم اوست
روزی ار رُخ بنماید ز نهانخانهی خویش
فاش گردد که به پیدا و نهان، حاکم اوست
ذرّهای نیست به عالم که در آن عشقی نیست
بارَکَ الله که کران تا به کران، حاکم اوست
گر عیان گردد روزی رُخَش از پردهی غیب
همه بینند که در غیب و عیان، حاکم اوست
تا که از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب
خود نبینی به همه جسم و روان، حاکم اوست
من چه گویم که جهان نیست به جز پرتوِ عشق
ذو الجلالی ست که بر دَهر و زمان، حاکم اوست
امام خمینی رحمة الله علیه