بی بی! سلام، شب شده و کردهام هوات
گفتم یکی دو خط بنویسم که از صَفات
کم کم زلالتر شوم و مثل آینه
روحم جلا بگیرد و از برکت دعات
مثل پرندهها بپرم سمت آسمان
مثل فرشتهها بزنم بال در هوات ...
بانوی خوب من! چه خبر؟ از خودت بگو
از زخمهای کهنهتر از چادر سیات
که خاکی است و بوسهی شلاق میخورد
از آتشی که شعله زد از گوشهی ردات ...
مولا کجاست؟ زخم دلش را چه میکند
آن شیر زخم خوردهی صحرای عادیات؟
از من سلام و عرض ارادات و بندگی
حتما ببر به خدمت چشمان مرتضات ...
ما را ملال نیست به جز دوری شما
خوبند بچههام .. به قربان بچههات ...
جانم فدای زخم تو ای کاش پشت در
زیر فشار خُرد کننده خودم به جات ـ
بودم که تازیانه و سیلی به من خورَد
تا از کبود فاجعه میدادمت نجات
یا اینکه زهرِ شعلهی آتش به من رسد
خاکسترم بسازد و ریزد به خاک پات
امّا چه حیف، روی تو نیلی شد و من آه ...
ماندم به حسرتی که دهم جان و دل برات ...
من نذر کردهام که شود پهلوی تو خوب
من نذر کردهام که خدایم دهد شفات
این نامه محتوی کمی خاک تربت است
مالِ زمینِ زخمیِ غم، مالِ کربلات
گفتم برایتان بفرستم که تا مگر
مرهم شود برای همان زخم شانههات ...
قربانِ این غمت که گره خورده بر دلم
قربانِ این جنون که مرا میدهد حیات
یک لحظه صبر کن و .. ببین راستی .. عزیز
بین من و شما نکند خط ارتباط
یک لحظه قطع گردد و سرگشتهتر شوم
لطفا بگیر دست مرا إِهْدِنَا ٱلصِّرٰاطْ ...
میترسم اینکه گم بکنم شهر ندبه را
میترسم اینکه گم بکنم کوچهی سمات
میترسم اینکه باز در انجام واجبات
یا اینکه در تداوم تَرک مُحرّمات
از من قصور سر بزند، وای! وای! وای!
شرمندهی تو گردم و آن چشم پُر حیات ...
بی بی! مباد آنکه فراموشتان شود
جان حسین، جان حسین، حاجتِ گدات ...
خیلی ببخش طول کشید و اذان صبح ـ
آمد وَ این مُؤذّن و حَیَّ عَلَی ٱلصَّلٰاةْ
من هم که با این همه واگویه خوانیام
خیلی شدم مزاحم ساعاتِ اِلْتِجات
پس بیشتر عزیز! مزاحم نمیشوم
قربان چشمهای همیشه خدا نمات ...
بلوار نخل، کوچهی هفتم، پلاک شعر
باشد نشان خانهی من توی کائنات
چشم انتظارمت که جوابی به من دهی
با دست خط سبز، که جان را کنم فدات
دارد تمام میشود این نامه .. وَ ٱلسَّلام
امضاء .. خط فاصله .. ایّوب .. خاک پات
ایّوب پرندآور