آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج
بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد . در آن حال صیادي زمین ادب
را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون
اعتراض نمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگري و
کشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادي هم
نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد .
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این
ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما
نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او
گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیاد
پولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین
افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت . زبیده به هارون گفت :
این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد
بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد و
گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت
پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه
روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است .
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون
گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبول ننمودم و حرف
آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .
نظرات (2) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از بهلول سوال نمود اگر
من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟
بهلول جواب داد پنجاه دینار
خلیفه غضبناك شده گفت :
دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت
کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد .
نظرات (2) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچه
کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک
بهلول رسید سوال نمود چه می کنی ؟
بهلول جواب د اد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته اي می فروشی ؟ بهلول
گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .
زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوري به خادم گفت : صد دینار به بهلول
بده خادم پول را به به لول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور . این را
بگفت و به راه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن در
بیداري ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزي بسیار اعلا زینت یافته و
جوي هاي آب روان با گل و ریحان و درخت هاي بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز هاي ماه روو همه
آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت
است که از بهلول خریدي . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون
گفت .
فرداي آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را
از من بگیري و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه اي سر داد
و گفت : زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخري ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت .
نظرات (2) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزي که براي عبادت به قبرستان رفته بود و
هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه
مرا اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :
آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب
داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
اي هارون من با پاي برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه
پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پاي خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و
آنچه خورده اي و پوشیده اي ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روي تابه داغ ایستاد و فوري گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوري پایین آمد که
ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و
پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :
اي هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی
بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .
نظرات (2) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود . بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس او
گوش می داد . ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می
نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است .
اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده
و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود .
دوم آنکه می گوید خدا رانتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شود . پس خدا را با
چشم می توان دید .
سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و
شواهد بر خلاف این است . یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد .
چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنی فه پرتاب نمود که از
قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان
ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به
او گفتند .
بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمای ید تا جواب او را بدهم . چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او
گفت : از من چه ستمی به تو رسیده ؟
ابو حنیفه گفت : کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت . بهلول گفت درد را می
توانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟
بهلول ج واب داد تو خود می گفتی که چیزي که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع)
اعتراض می نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگر
آنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از
جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده اي پس چگونه از جنس خود متاذي می شوي و مطلب
سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش
خلیفه آورده اي و از من شکایت داري و ادعاي قصاص می نمایی . ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را
شنید شرمنده و خجل شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت .
نظرات (4) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند . بهلول با آنها بود در شکارگاه
آهویی نمودار شد . خلیفه تیري به سوي آهو انداخت ولی به هدف نخورد . بهلول گفت احسنت !!!
خلیفه غضبناك شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟
بهلول جواب داد : احسنت من براي آهو بود که خوب فرار نمود
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعاي دانستن علم نجوم نمود . بهلول در آن
مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سوال نمود آیا میتوانی بگویی
که در همسایگی تو که نشسته ؟
آن مرد گفت نمی دانم .
بهلول گفت : تو که همسایه است را نمی شناسی چه طور از ستاره هاي آسمان خبر می دهی ؟
آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترك نمود
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازي می نمو د . شیادي چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت :
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه
هاي او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم
اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :
خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدي سکه اي که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم
که سکه هاي تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي هارون الرشید به بهلول گفت : بزرگترین نعمت هاي الهی چیست ؟
بهلول جواب داد بزرگترین نعمت هاي الهی عقل است و خواجه عبدالله انصاري نیز در مناجات خود
میگوید (( خداوندا آنکه را عقل دادي چه ندادي و آنکه را عقل ندادي چه دادي))
در خبر است که چون خداوند اراده فرمود که نعمتی را از بنده زایل کند اولین چیزي که از او سلب می
نماید عقل اوست و عقل از رزق محسوب شده است . افسوس که حقتعالی این نعمت را از من سلب
نموده است .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند
بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد .
داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی . بهلول گفت حیف که الساعه کار
خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم .
داروغه گفت حاضري بري و فوري کارت را انجام بدهی و برگردي ؟
بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوري می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت . داروغه
پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این
قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که اعرابی فقیر و ارد بغداد شد و چون عبورش از جلوي دکان خوراك پزي افتاد از بوي
خوراکیهاي متنوع خوشش آمد و چون پول نداشت نان خشکی که در توبره داشت بیرون آورده و به
بخار دیگ خوراك گرفته و چون نرم میشد می خورد .
آشپز چند دقیقه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون خواست برود آشپز جلوي
او را گرفت و مطالبه پول نمود و بین آنها مشاجره شد و اتفاقاً بهلول از آنجا عبور مینمود . اعرابی از
بهلول قضاوت خواست بهلول به آشپز گفت :
این مرد از خوراکی هاي تو خورده است یا نه ؟ آشپز گفت از خوراکی ها نخورده ولی از بو و بخار آ نها
استفاده نموده است . بهلول به او گفت :
درست گوش بده و بعد چند سکه اي از جیبش بیرون آورد یکی یکی آنها را نشان آشپز می دادو به
زمین می انداخت و آنها را بر میداشت و به آشپز می گفت صداي پولها را تحویل بگیر . آشپر با کمال
تحیر گفت : این چه قسم پول دادن است ؟ بهلول گفت : مطابق عدالت و قضاوت من ، کسی که بخار و
بوي غذایش را بفروشد ، باید در عوض هم صداي پول را دریافت نماید .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که فضل بن ربیع در شهر بغداد مسجدي بنا نمود و روزي که سر در مسجد را بنا بود کتیبه
کنند ، از فضل سوال نمو دند تا دستور دهد عناوین کتیبه را به چه قسم انشاء نمایند . بهلول که در آنجا
حاضر بود از فضل پرسید ، مسجد را براي که ساخته اي ؟
فضل جواب داد براي خدا . بهلول گفت اگر براي خدا ساخته اي اسم خود را در کتیبه ذکر نکن !!!
فضل عصبانی شده و گفت براي چه اسم خود را در کتبیه ذکر ننمایم ، مردم باید بفهمند بانی این مسجد
کیست ؟ بهلول گفت :
پس در کتیبه ذکر کن بانی این مسجد بهلول است . فضل گفت : هرگز چنین کاري نمی کنم .
بهلول اگر این مسجد را براي خود نمایی و شهرت ساخته ، اجر خود را ضایع نمودي . فضل از جواب
بهلول عاجز ماند و سکوت اختیار نمود و بعد گفت هرچه بهلول می گوید بنویسید .
آنگاه بهلول امر نمود آیه اي از قرآن کریم را نوشته و بر سردر مسجد نصب نمایند .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست . هارون از رفتار بهلول رنجیده
خاطر گشت و خ واست بهلول را در انظار کوچک نماید و سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب
معماي مرا بدهد ؟
بهلول گفت : اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم . سپس هارون گفت اگر جواب
معماي مرا فوري بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر م ی نمایم تا
ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند .
بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معماي تو را بدهم . هارون
گفت آن شرط چیست ؟
بهلول جواب داد : اگر جواب معماي تو را داد م از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند .
هارون دقیقه اي سر به زیر انداخت و بعد گفت : این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند .
بهلول گفت پس کسی از که در مقابل مگس هاي ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت . حاضران
مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند . هارون هم در مقابل جواب هاي بهلول از رو رفت ولی
بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و براي دل جویی او گفت :
الحال حاضرم بدون شرط جواب معماي تو را بدهم . سپس هارون سوال نمود این چه درختی است (یک
سال عمر دارد ) که دوازده شاخه و هرشاخه سی برگ و یک روي آن برگها روشن و روي دیگر
تاریک .
بهلول فوري جواب داد این درخت سال و ماه و روز و شب است . به دلیل اینکه هر سال 12 ماه است و
هر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است . هارون گفت : احسنت صحیح
است . حضار زبان به تحسین بهلول گشودند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که روزي هارون الرشید از راهی می گذشت . بهلول رادید که چوبی سوار شده و با کودکان
می دود . هارون او را صدا زد . بهلول پیش رفت و گفت چه حاجت داري ؟
هارون گفت مرا پندي ده . بهلول گفت :
به بصره هاي خلفاي ماضیه و قبرهاي ایشان از روي دیده بصیرت نگاه کن و این خود موعظه و پند عظیم
است و به دیده تحقیق میدانی آنها مدتی با ناز و نعمت و عیش و عشرت در این قصرها به سر بردند و
الآن همه آنها در آغوش خاك تیره در مجاورت مار و مور به سر می برند و با هزاران افسوس و حسرت
از اعمال بد خودشان پشیمان هستند ولی چاره ندارند . بدان که ما هم به سرنوشت آنها عنقریب خواهیم
رسید .
هارون از پند بهلول بر خود لرزید و باز سوال نمود چه کنم که خدا از من راضی باشد . بهلول گفت :
عملی انجام ده که خلق خدا از تو راضی باشند . گفت : چه کنم که خلق خدا راضی باشند :
گفت : عدل و انصاف را پیشه ک ن و آنچه به خود روا نداري به دیگري روا مدار و عرض و ناله مظلوم را
با بردباري بشنو و با فضیلت جواب ده و با دقت رسیدگی کن و با عدالت تصمیم بگیر و حکم کن .
هارون گفت : احسنت بر تو باد اي بهلول پندي نیکو دادي . امر می کنم قرض تو را بدهند . بهلول گفت
حاشا کز دین به دین ادا نمی شود و آنچه فی الحال در دست توست مال مردم است به ایشان بازده .
هارون گفت حاجتی دیگر از من طلب کن . بهلول گفت : حاجت من همین است که به نصایح من عمل
کنی ، ولی افسوس که جاه و جلال دنیا چنان قلب تو را سخت نموده که زره نصایح من در تو تاثیر نمی
کند و بعد چوب خود را به حرکت درآورد و گفت :
دور شوید که اسب من لگد می زند . این را بگفت و برچوب خود سوار و فرار نمود .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
گویند روزي بهلول کفش نو پوشیده بود . داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد . در آن محل مردي را دید
که به کفشهاي او نگاه می کند . فهمید که طمع به کفش او دارد . ناچاراً با کفش به نماز ایستاد .آن دزد
گفت با کفش نماز نباشد . بهلول گفت : اگر نماز نباشد کفش باشد
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که اعرابی شترش به مرض جرب مبتلا شده بود . به او توصیه نمودند تا روغن کرچک به او
بمالد . اعرابی شتر را سوار شده تا به شهر رود و روغن بخرد . نزدیک شهر به بهلول گفت :
شترم به مرض جرب مبتلا شده و گفته اند روغن کرچک بمالم خوب می شود ، و لی من عقده دارم که
تاثیر نفس تو بهتر است . استدعا می کنم دعایی بخوانی تا شترم از این مرض نجات پیدا کند . بهلول
جواب داد : اگر روغن کرچک بخري و با دعاوي من قاطی کنی ممکن است شتر خوب شود . والا
دعاي تنها تاثیري نخواهد داشت .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي مردي زشت و بداخلاق از بهلول سوال نمود که خیلی میل دارم که شیطان را ببینم . بهلول گفت :
اگر آئینه در خانه نداري در آب ذلال نگاه کن شیطان را خواهی دید .
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا می
روي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم . هارون گفت :
من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل
باشی می توانی همراه من بیایی .
بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون براي چند دقیقه
اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت :
امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کو دن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیار
بافراست و زیرك و چیز فهم . هارون قبول ننمود .
آموزگار کاغذي زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چند
دقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جاي
خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت :
تو را چه می شود که چنین متفکري ؟
مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه
کاغذي بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است .
در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟
امین جواب داد : چیزي حس نمی کنم . آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین و
مامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد.
خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟
بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه می
دانی بگو . بهلول گفت :
ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است . جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار و
شهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرك می شود و سبب دوم چنانچه زن و
شوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرك و باهوش و قوي می شود چنانچه
این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت م یوه دیگر
پیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ و
اسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوي و چالاك می باشد .
بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد می
باشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادي غریب و
با خون خلیفه تفاوت بسیار دارد .
خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل
حرف بهلول را تصدیق نمود
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا می
روي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم . هارون گفت :
من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل
باشی می توانی همراه من بیایی .
بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون براي چند دقیقه
اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت :
امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کو دن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیار
بافراست و زیرك و چیز فهم . هارون قبول ننمود .
آموزگار کاغذي زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چند
دقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جاي
خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت :
تو را چه می شود که چنین متفکري ؟
مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه
کاغذي بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است .
در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟
امین جواب داد : چیزي حس نمی کنم . آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین و
مامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد.
خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟
بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه می
دانی بگو . بهلول گفت :
ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است . جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار و
شهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرك می شود و سبب دوم چنانچه زن و
شوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرك و باهوش و قوي می شود چنانچه
این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت م یوه دیگر
پیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ و
اسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوي و چالاك می باشد .
بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد می
باشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادي غریب و
با خون خلیفه تفاوت بسیار دارد .
خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل
حرف بهلول را تصدیق نمود
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي هارون بر بهلول وارد شد . هارون در آن وقت سرخوش و سرحال بود از بهلول پرسید :
آیا علی ابن ابیطالب افضل بر عباس عموي پیغمبر بود یا ابن عباس افضل بر علی ؟
بهلول جواب داد اگر حقیقت را بگویم در امانم هارون گفت در امانی . بهلول گفت :
علی (ع) بعد از محمد ابن عبدالله (ص) افضل است برجمیع اهل اسلام بلکه افضل است بر جمیع پیغمبران
سلف ، به دلیل اینکه رادمردي با فتوت دین باوري است با حقیقت و جمیع فصائل نیکو در او جمع و در
مقابل دین و دستورات الهی ذره اي قصور نورزیده و تمام دستورات الهی را مو به مو به مرحله عمل در
آورده است و چنان عقیده راسخ و محکم داشت که جان خود بلکه جان اولاد خود را درمقابل
دستورات دینی ناچیز می شمرد و در تمام غزوات خود از پیش قراولان لشکر بود و هرگز دیده نشد که
در جنگی پشت به دشمن نماید و در این خصوص از جنابش سوال نمودند که در غزوات ملاحضه جان
خود را نمی فرمایید و خداي نخواسته ممکن است ازعقب سر قصد جان شما را بنمایند .جواب فرمودند :
جنگ من براي دین خدا است و ذره اي هوا و هوس و سود و غرض شخصی د ر کار نیست و جان من
در ید قدرت الهی است و چنانچه کشته شوم به خواست خدا و به راه خدا بوده و چه سعادت و لذتی از
این افضل تر که در راه خدا کشته شوم و در جوار مردان خدا و مومنین راه حق و حقیقت جاي گیرم و
نیز علی (ع) در موقعی که امیر و خلیفه مسلمین بود شب و روز آسایش نداشت و تمام وقت شریف خود
را صرف امور مسلمین و عبادت خداوند متعال می نمود و دیناري از مال مسلمین و بیت المال را بیهوده
صرف ننموده و حتی عقیل برادر او که عائله زیادي داشت خواهش نمود که حق او را از بیت المال غیر
از آنچه که به او میرسد دهد ، علی (ع) خواهش او را رد نمود . عقیل اصرار نمود آن حضرت عقیل را
به خانه خود دعوت نمود و چون عقیل به خانه حضرت رفت و وضع زندگی امیر و خلیفه مسلمین را دید
دیگر شرم نمود که خواهش خود را تکرار نماید و نیز به تمام حکام دستور می داد که به مردم ظلم
ننمایند و با عدالت و انص اف بین آنها حکم نمایند و هر حاکمی که ذره اي ظلم و ستم روا می داشت بر
او سخت می گرفت و او را فوراً معزول می نمود و او را از مجازات معاف نمی کرد اگر چه از نزدیک
ترین بستگانش بود .
چنانچه ابن عباس در موقعی که حاکم بصره بود مبلغی از وجوه بیت المال را صرف امور شخصی نموده
بود آن حضرت آن مبلغ را از او بازخواست نمود و براي این عمل او را سرزنش کرد و موعدي مقرر
فرمود تا ابن عباس آن وجه را ارسال دارد ولی ابن عباس نتوانست و می دانست که علی خلیفه اي نیست
که خطاي او را نادیده گیرد از این لحاظ به مکه فرار نمود و در خانه خدا بست نشست تا در امان باشد .
هارون از شنیدن این مطالب منفعل و مسجل شد و خواست دل بهلول را به درد آورد گفت :
پس با این همه فضل و کرامت چرا او را کشتند ؟ بهلول جواب داد :
بیشتر مردان راه حق و حقیقت را کشتند مانند عیسی بن مریم و داوود و یحیی و هزاران پیامبر ان و
نیکوکاران در راه خدا مجادله می فرمودند . هارون گفت :
الحال کشته شدن علی (ع) را برایم تعریف نما . بهلول گفت : از حضرت امام زین العابدین روایت است
که چون ابن ملجم قصد قتل علی (ع) را کرد دیگري را با خود آورده بود ، آن ملعون به خواب عمیقی
فرو رفته بود و نی ز خود ابن ملجم هم به خواب بود و چون امیرالمومنین وارد مسجد شد خفتگان را بیدار
فرمود تا مشغول نماز شوند . چون اقامه نماز نمود و به سجده رفت ابن ملجم ضربتی به سر آن حضرت
زد و آن ضربت به جایی اصابت نمود که قبلاً عمرو بن عبدود در جنگ بر سر مبارك آن حضرت زده
بود و از این ضربت فرق تا به ابروي آن حضرت شکافته شد و چون شمشیر آن ملعون با زهر آلوده بود
پس از سه روز دار فانی را وداع نمود و در ساعت آخر روي به جانب فرزندان خود کرد و فرمود :
رفیق اعلا و صحبت انبیاء اوصیا بهتر است براي دوستان خدا از دنیاي بی بقاء اگر من از این ضربت کشته
شوم قاتل مرا جز یک ضربت نزنید چون او یک ضربت به من زده است و بدن او را قطعه قطعه ننمایید
این را فرمود و ساعتی مدهوش شد . چون به هوش آمد باز فرمود که در این وقت رسول خدا (ص) را
دیدم که مرا تکلیف رفتن می کند و فرمود که فردا نزد ما خواهی بود . این بگفت و از دنیا رحلت فرمود
و در آن ساعت آسمان متغیر گردید و زمین بلرزید و صداي تسبیح و تقدیس از میان هوا به گوش مردم
رسید و همه دانستند که صداي ملکوت است .
صرف ننموده و حتی عقیل برادر او که عائله زیادي داشت خواهش نمود که حق او را از بیت المال غیر
از آنچه که به او میرسد دهد ، علی (ع) خواهش او را رد نمود . عقیل اصرار نمود آن حضرت عقیل را
به خانه خود دعوت نمود و چون عقیل به خانه حضرت رفت و وضع زندگی امیر و خلیفه مسلمین را دید
دیگر شرم نمود که خواهش خود را تکرار نماید و نیز به تمام حکام دستور می داد که به مردم ظلم
ننمایند و با عدالت و انص اف بین آنها حکم نمایند و هر حاکمی که ذره اي ظلم و ستم روا می داشت بر
او سخت می گرفت و او را فوراً معزول می نمود و او را از مجازات معاف نمی کرد اگر چه از نزدیک
ترین بستگانش بود .
چنانچه ابن عباس در موقعی که حاکم بصره بود مبلغی از وجوه بیت المال را صرف امور شخصی نموده
بود آن حضرت آن مبلغ را از او بازخواست نمود و براي این عمل او را سرزنش کرد و موعدي مقرر
فرمود تا ابن عباس آن وجه را ارسال دارد ولی ابن عباس نتوانست و می دانست که علی خلیفه اي نیست
که خطاي او را نادیده گیرد از این لحاظ به مکه فرار نمود و در خانه خدا بست نشست تا در امان باشد .
هارون از شنیدن این مطالب منفعل و مسجل شد و خواست دل بهلول را به درد آورد گفت :
پس با این همه فضل و کرامت چرا او را کشتند ؟ بهلول جواب داد :
بیشتر مردان راه حق و حقیقت را کشتند مانند عیسی بن مریم و داوود و یحیی و هزاران پیامبر ان و
نیکوکاران در راه خدا مجادله می فرمودند . هارون گفت :
الحال کشته شدن علی (ع) را برایم تعریف نما . بهلول گفت : از حضرت امام زین العابدین روایت است
که چون ابن ملجم قصد قتل علی (ع) را کرد دیگري را با خود آورده بود ، آن ملعون به خواب عمیقی
فرو رفته بود و نی ز خود ابن ملجم هم به خواب بود و چون امیرالمومنین وارد مسجد شد خفتگان را بیدار
فرمود تا مشغول نماز شوند . چون اقامه نماز نمود و به سجده رفت ابن ملجم ضربتی به سر آن حضرت
زد و آن ضربت به جایی اصابت نمود که قبلاً عمرو بن عبدود در جنگ بر سر مبارك آن حضرت زده
بود و از این ضربت فرق تا به ابروي آن حضرت شکافته شد و چون شمشیر آن ملعون با زهر آلوده بود
پس از سه روز دار فانی را وداع نمود و در ساعت آخر روي به جانب فرزندان خود کرد و فرمود :
رفیق اعلا و صحبت انبیاء اوصیا بهتر است براي دوستان خدا از دنیاي بی بقاء اگر من از این ضربت کشته
شوم قاتل مرا جز یک ضربت نزنید چون او یک ضربت به من زده است و بدن او را قطعه قطعه ننمایید
این را فرمود و ساعتی مدهوش شد . چون به هوش آمد باز فرمود که در این وقت رسول خدا (ص) را
دیدم که مرا تکلیف رفتن می کند و فرمود که فردا نزد ما خواهی بود . این بگفت و از دنیا رحلت فرمود
و در آن ساعت آسمان متغیر گردید و زمین بلرزید و صداي تسبیح و تقدیس از میان هوا به گوش مردم
رسید و همه دانستند که صداي ملکوت است .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي بهلول بر هارو ن وارد شد . خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواست خود را از خوردن حرام
تبرئه نماید . بدین لحاظ از بهلول سوال نمود :
اگر کسی انگور خورد حرام است ؟ بهلول جواب داد نه . خلیفه گفت بعد از خوردن انگور آب هم
بالاي آن خورد چه طور است ؟ بهلول جواب داد اشکالی ندارد . باز خلیفه گفت بعد از خوردن انگور و
آب مدتی هم در آفتاب نشیند ؟ بهلول گفت : بازهم اشکالی ندارد .
پس خلیفه گفت : چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است ؟
بهلول جواب داد اگر قدري خاك بر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه .
بهلول گفت بعد از آن هم مقداري آب بر سر انسان ریزند صدمه می رساند ؟ خلیفه جواب داد نه .
بهلول گفت اگر همین آب و خاك را به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنند
صدمه می رسد یا نه ؟ خلیفه : البته سر انسان می شکند .
بهلول گفت چنانکه از ت رکیب آب و خاك سر آدم می شکند و به او صدمه می رسد ، از ترکیب آب و
انگور هم متاعی بدست می آید که از خوردن آن صدمه هاي فراوان به انسان وارد می آید و خورنده آن
حد لازم دارد . خلیفه از جواب بهلول متحیر و دستور داد تا بساط شراب را بردارند
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را
کیسه ننمودند . با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و
کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و
مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک
دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت
چیست ؟
بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز
می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتري هاي خود را بنمایید .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که بهلول در خرابه اي مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزي دکان داشت که پنجره اي
از کفش دوزي به خرابه بود . بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاك پنهان کرده و
گه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت . از قضا روزي به پول احتیاج داشت
رفت و جاي پولها را زیر و رو نمود ، اثري از پولها ندید . فهمید که پولها را همان کفش دوز که پنجره
دکان او رو به خرابه است برده است . بدون آنکه سرو صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا
نمود از هر دري سخن گفتن و خوب که سر کفش دوز را گرم کرد آنگاه گفت :
رفیق عزیز براي من حسابی بنما . کفش دوز گفت بگو تا حساب کنم . بهلول اسم چند خرابه و محل را
برد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت : در این خرابه هم
که من منزل دارم فلان مبلغ . بعد جمع حسابها را از کفش دوز پرسید که دو هزار دینار می شد . بهلول
تاملی نمود و بعد گفت : رفیق عزیز الحال می خواهم یک شورت هم از تو بنمایم . کفش دوز گفت
بکن . بهلول گفت : می خواهم این پولها را که در جاهاي دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابه
که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر ؟
کفشدوز گفت : بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهاي دیگر داري در این منزل
پنهان نما . بهلول گفت پس فرمایش تو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و در
همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفشدوز د ور شد . کفشدوز با خود گفت خوب
است این مختصر پولی را که از زیر خاك بیرون آورده ام سرجاي خود بگذارم بعد که بهلول تمامی
پولها را آورد به یکبار محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهاي او را بردارم . با این فکر تمام پولهایی را که
از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت . پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها را
نگاه کرد دید که کفشدوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است . پولها را برداشت و شکر
خداي را به جاي آورد و آن خرابه را ترك نمود و به محل دیگري رفت ولی کفشدوز هرچه انتظار
بهلول را می کشید اثري از او نمی دید . بعد از چند روز فهمید که بهلول او را فریب داده و به این ترتیب
پولهاي خود را باز گرفته است .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند یکی از سیاحان خارجی وارد شهر بغداد شد و به دربار هارون الرشید بار یافت و چون به حضور خلیفه رسید سوالاتی چند از وزراء و دانشمندان در حضور خلیفه نمود ولی هیچکدام نتوانستند به سوالات آن سیاح جواب صحیح دهند .
خلیفه غضبانک شده و به وزراء و علماء دربار گفت اگر جواب این شخص را ندهید ، کلیه اموال شماها را به او خواهم داد . حاضرین 24 س اعت مهلت خواستند و خلیفه به آنها فرجه داد و بعد یکی از آنها گفت فکر می کنم باید به سراغ بهلول برویم و غیر از بهلول دیگري نمی تواند جواب سوالات سیاح رابه درستی و راستی بدهد . پس به دنبال بهلول رفتند و او را از ماوقع خبردار نمودند و بهلول قبول نمود که جواب سوالات سیاح را بدهد . فرداي آن روز که بنا بود در حضور خلیفه جواب سیاح را بدهند ،
بهلول حاضر شد و رو به سیاح نمود و گفت : هر سوالی دارید بنمایید من براي جواب دادن حاضرم
سیاح با عصاي خود دایره اي کشید و بعد رو به بهلول نمود . بهلول بدون معطلی خطی وسط دایره کشید و آن را به دو قسمت نمود . سیاح باز دایره اي کشید بهلول این دفعه دایره را به چهار قسمت کرد و با دست یک قسمت را به سیاح نشان داد و گفت : این قسمت خشکی و این سه قسمت آب است .
سیاح دانست که بهلول غرض او را دانسته و به سوالات او درست جواب داده است . پس در حضور
علماء و حاضرین و خلیفه بهلول را تحسین فراوان نمود و بعد پشت دستش را به زمین گذاشته و انگشتهارا به طرف آسمان گرفت . بهلول عکس عمل او را نمود . یعنی انگشتها را به زمین گذاشت و پشت
دست را رو به هوا کرد . سیاح بی اندازه او را تحسین نمود و به خلیفه گفت :
از داشتن چنین عالم دانشمندي باید خیلی به خود بالید . خلیفه پرسید مقصود از این سوال و جواب را
نفهمیدم . سیاح جواب داد من اول دایره کشیدم و مقصودم نشان دادن شکل کره زمین بود . بهلول فهمید و آن را به دو قسمت تقسیم نمود و به من فهماند که به کرویت زمین معتقد اس ت و بلکه رموز را به دو قسمت نیم کره شمالی و جنوبی تقسیم کرد و مرتبه دوم که دایره کشیدم و آن را به چهار قسمت نمود به من فهمانید که زمین چهار قسمت است که یک قسمت آن خشکی و سه قسمت دیگر آب است .
مرتبه سوم که من کف دست را به زمین و انگشتان را به هوا نمودم و غرض من از نباتات و رستنی هاي زمین و اسرار نمو و رشد آنها بود . بهلول هم با دست خود باران و اشعه آفتاب را نشان داد و فهمانید که
نمو نباتات بوسیله باران و اشعه آفتاب است ، پس به چنین دانشمندي باید بالید . حاضران از حاضر جوابی بهلول و نجات دادن آنها از غضب هارون شکر خداي را بجا آورده و از بهلول تشکر فراوان نمودند
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند ک ه فقیهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد به شهر
بغداد آمده اورا به دارالخلافه طلبید .
آن مرد نزد هارون الرشید رفت . خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و
مشغول مباحثه شدند . در همین اثنا بهلول وارد شد . هارون او را به امر جلوس داد . آن مرد نگاهی به
وضع بهلول انداخت و به هارون الرشید گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادي را
اینطور محبت می نماید و به نزد خود راه میدهد . چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش به اوست با
کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت :
به علم ناقص خود غره مشو و به وضع ظاهر من نگاه منما . من حاضرم با تو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت
نمایم که تو هنوز چیزي نمی دانی ؟
آن مرد در جواب گفت : شنیده ام که تو دیوانه اي و مرا با دیوانه کاري نیست . بهلول گفت : من به
دیوانگی خود اقرار می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی ؟
هارون الرشید نگاهی از روي غضب به بهلول انداخت و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد
و به هارون الرشید گفت اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید . هارون به آن مرد فقیه
گفت : چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سوال نمایی ؟
آن مرد گفت به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ،
اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او می دهم ولی اگر در جواب عاجز ماند باید هزار
دینار زر سرخ به من بدهد .
بهلول گفت : من از مال دنیا چیزي را مالک نیستم و زر و دیناري موجود ندارم ولی حاضر چنانچه
جواب معماي تو را دادم زر از تو بگیریم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار
تو قرار بگیرم و مانند غلامی به تو خدمت نمایم . آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول
سوال کرد :
در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یک نفر در حال نماز گذاردن است و نفر
دیگر هم روزه دارد . در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محض وارد شدن آن زن و
شوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازش باطل و
مرد دیگر روزه اش باطل می گردد . آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟
بهلول فوراً جواب داد :
مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود . به مسافرت می رود و چون سفر او به طول می
انجامد و خبر می آورند که او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي او
نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اش نماز و دیگري روزه
بگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد .
پس از شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میت می خواند نمازش باطل می گردد
و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون براي میت بود روزه او هم باطل می شود .
هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به
بهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفت الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم . آن مرد گفت سوال
کن . بهلول گفت :
اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنگبین درست نماییم . پس
یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم که
موشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیص بد هی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره
شیره ؟
آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند . هارون الرشید از بهلول خواست تا خود
جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت :
اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچاراً آن مرد اقرار نمود . سپس بهلول
گفت :
باید آن موش را برداریم و در آب شسته و پس از آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاك شد شکم او را پاره
نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم
او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس از علوم و
فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینار
که شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمانی آنها را در میان فقیریان تقسیم نمود .
در خانه اي زنی با شوهر شرعی خود نشسته و در همین خانه یک نفر در حال نماز گذاردن است و نفر
دیگر هم روزه دارد . در این حال مردي از خارج وارد این خانه میشود به محض وارد شدن آن زن و
شوهري که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردي که نماز می خواند نمازش باطل و
مرد دیگر روزه اش باطل می گردد . آیا میتوانی بگویی این مرد که بود ؟
بهلول فوراً جواب داد :
مردي که وارد این خانه شد سابقاً شوهر این زن بود . به مسافرت می رود و چون سفر او به طول می
انجامد و خبر می آورند که او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوي او
نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد که یکی براي شوهر فوت شده اش نماز و دیگري روزه
بگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر کشته شدن او را منتشر کرده بودند ، از سفر باز می گردد .
پس از شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز براي میت می خواند نمازش باطل می گردد
و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون براي میت بود روزه او هم باطل می شود .
هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به
بهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفت الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم . آن مرد گفت سوال
کن . بهلول گفت :
اگر خمره اي پر از شیره و خمره اي پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سکنگبین درست نماییم . پس
یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی ریخته و بعد متوجه شویم که
موشی در آنهاست ، آیا می توانی تشخیص بد هی که آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره
شیره ؟
آن مرد بسیار فکر نمود و عاقبت در جواب دادن عاجز ماند . هارون الرشید از بهلول خواست تا خود
جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت :
اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچاراً آن مرد اقرار نمود . سپس بهلول
گفت :
باید آن موش را برداریم و در آب شسته و پس از آنکه کاملاً از شیره و سرکه پاك شد شکم او را پاره
نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده و باید سرکه را دور ریخت و اگر در شکم
او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده و باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس از علوم و
فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچاراً هزار دینار
که شرط نموده بود را تسلیم بهلول نمود و بهلول تمانی آنها را در میان فقیریان تقسیم نمود .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي عبدالله مبارك به قصد دیدن بهلول دانا به صحرا رفته بهلول را دید که سراپا برهنه الله الله گویان
بود . جلو رفته سلام کرد . بهلول جواب سلام بداد . سپس عبدالله مبارك عرض کرد یا شیخ استدعا و
التماس من آن است که مراپندي دهی و نصیحتی کنی که در دنیا چگونه باید زیست کرد تا از معصیت
دور بود که من مردمی گناهکارم و از عهده نفس سرکش بر نمی آیم . راهی بنما تا از دم مبارك تو
رستگاري یابم . بهلول گفت :
یا عبدالله خود سرگردانم و به خود درمانده ام از من چه توقع داري اگر مرا عقل بودي مردم مرا دیوانه
نگفتندي سخن دیوانگان را چه اثر باشد که قبول کنند برو دیگري را طلب کن که عاقل باشد .
عبدالله گفت : یا شیخ ، دیوانه به کار خویشتن هشیار است . سخن راست را از دیوانه می باید شنید .
بهلول خاموش بود عبدالله باز الحاح و تضرع کرد که یا شیخ مرا نومید که به امیدي آمده ام .
من از روي اخلاص و اعتقاد از راه دوري آمده ام تا راه به من بنمایی ، چرا خاموش شدي ؟ بهلول سر
برداشت و گفت :
اي عبدالله اول بامن چهار شرط بکن که از سخن دیوانه بیرون نروي . آنگاه تو را پندي و چیزي بگویم
که سبب رستگاري تو باشد و دیگر بر تو ننویسند . عرض کرد آن چهار شرط کدام است ، بفرما قبول
می نمایم .
بهلول گفت : شرط اول آنکه وقتی گناه کنی و خلاف امر او نمایی روزي او را نخوري . عبدالله گفت
پس رزق که را بخورم . بهلول گفت : تو مرد عاقلی باشی و دعوت بندگی کنی و روزي او را خوري و
خلاف حکم او نمایی خود انصاف بده شرط بندگی چنین باشد عبدالله عرض کرد حق فرمودي شرط
دوم کدام است ؟
بهلول گفت : شرط دوم این است که هرگاه خواستی معصیت کنی زنهار که در ملک او نباشی . عبدالله
عرض کرد . این از اول مشکلتر است . همه جا ملک و زمین خداست پس کجا روم . بهلول گفت پس
قبیح باشد که رزق او خوري و در ملک او باشی و فرمان او نبري . خود انصاف بده شرط بندگی این
باشد . عبدالله گفت قبول ، شرط سوم کدام است ؟
شرط سوم آن است که اگر خواهی گناهی یا خلاف امر او نمایی جایی پنهان شو که او تو را نبیند و از
حال تو واقف نشودآن وقت هرچه خواهی بکن . عبدالله گفت : این از همه مشکل تر است حقتعالی به
همه چیز دانا و بینا و در همه جا حاضر و ناظر است و هرچه بنده می کند او می بیند و می داند بهلول
گفت پس تو مرد عاقلی باید باشی که خود میدانی که او همه جا حاضر است و ناظر است و به همه چیز
دانا و بیناست پس شنیع باشد که ر وزي او خوري و در ملک او نافرمانی کنی که او خود می داند و می
ولا تحسین الله غافلاً عما » : بیند با این حال تو دعوي بندگی می کنی با آن که در کتاب خود فرموده
یعنی گمان مبر که حقتعالی غافل است از عملی که ظالمان می کنند . « یعمل الضالمون
عبدالله عرض کرد درست فرمودي شرط چهارم کدام است ؟
شرط چهارم آن است که در آن وقت که ملک الموت ناگاه نزد تو آید تا فرمان حق به جا آورده و
قبض روح تو کند در آن ساعت بگو صبر کن تا اقوام را وداع کنم و از ایشان حلالیت طلبم و توشه راه
آخرت بردارم آن وقت قبض روحم کن .
عبداللع عرض کرد این شرط چهارم از همه مشکلتر است . ملک الموت کی در آن وقت مهلت می دهد
که نفس برآرم . بهلول گفت اي مرد عاقل تو این را می دانی که مرگ را چاره نیست و به هیچ نوع او را
از خود دور نتوان کرد و آن دم ملک الموت امان ندهد ناگاه در عین معصیت پیک اجل در رسد و یک
« فاذا جاء اجلهم لایسخرون ساعه و لا یستقدمون » : دم امان ندهد چنانچه حقتعالی فرموده
پس اي عبدالله سخن راست از دیوانه بشنو و از خواب غفلت بیدار شو . از غرور و مستی هشیار شو و به
کار آخرت در شو که راه دور و دراز در پیش است و از این عمر کوتاه توشه بردار و کار امرو ز به فردا
مینداز شاید به فردا نرسی همین دم را غنیمت شمار و اهمال در آخرت منما . امروز توشه آخرت بردار
که فردا در آنجا مالت سودي ندهد .
گفت پس تو مرد عاقلی باید باشی که خود میدانی که او همه جا حاضر است و ناظر است و به همه چیز
دانا و بیناست پس شنیع باشد که ر وزي او خوري و در ملک او نافرمانی کنی که او خود می داند و می
ولا تحسین الله غافلاً عما » : بیند با این حال تو دعوي بندگی می کنی با آن که در کتاب خود فرموده
یعنی گمان مبر که حقتعالی غافل است از عملی که ظالمان می کنند . « یعمل الضالمون
عبدالله عرض کرد درست فرمودي شرط چهارم کدام است ؟
شرط چهارم آن است که در آن وقت که ملک الموت ناگاه نزد تو آید تا فرمان حق به جا آورده و
قبض روح تو کند در آن ساعت بگو صبر کن تا اقوام را وداع کنم و از ایشان حلالیت طلبم و توشه راه
آخرت بردارم آن وقت قبض روحم کن .
عبداللع عرض کرد این شرط چهارم از همه مشکلتر است . ملک الموت کی در آن وقت مهلت می دهد
که نفس برآرم . بهلول گفت اي مرد عاقل تو این را می دانی که مرگ را چاره نیست و به هیچ نوع او را
از خود دور نتوان کرد و آن دم ملک الموت امان ندهد ناگاه در عین معصیت پیک اجل در رسد و یک
« فاذا جاء اجلهم لایسخرون ساعه و لا یستقدمون » : دم امان ندهد چنانچه حقتعالی فرموده
پس اي عبدالله سخن راست از دیوانه بشنو و از خواب غفلت بیدار شو . از غرور و مستی هشیار شو و به
کار آخرت در شو که راه دور و دراز در پیش است و از این عمر کوتاه توشه بردار و کار امرو ز به فردا
مینداز شاید به فردا نرسی همین دم را غنیمت شمار و اهمال در آخرت منما . امروز توشه آخرت بردار
که فردا در آنجا مالت سودي ندهد .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي هارون الرشید که مست باده ناب بود در قصري مشرف به دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشان
دجله مشغول . در این حال بهلول بر هارون وارد شد . هارون الرشید خنده مستانه نمود و بعد از خوش
آمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت :
امروز یک معما از تو سوال می نمایم . اگر جواب صحیح دادي هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و
چنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند ، بهلول گفت من به زر
احتیاجی ندارم ولی به یک شرط قبول می نمایم .که اگر جواب معماي تو را صحیح دادم ، باید صد نفر
از اشخاصی که در زندانهاي تو و از دوستان من می باشند را آزاد نمایی و اگر جواب صحیح ندادم مرا
در دجله غرق نما . هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود :
اگر یک گوسفند و یک گرگ و یک دسته علف داشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی یک یک
از این طرف رودخانه به آن ط رف ببریم ، آیا به چند طریق باید آنها را به آن طرف رودخانه برد که نه
گوسفند علف را بخورد و نه گرگ گوسفند را ؟ بهلول گفت :
اول باید گرگ را بگذاریم و گوسفند را آن طرف رودخانه ببریم و بعد برگردیم علف را برداریم و
ببریم و چون علف را آن طرف رودخانه بردیم باز گوس فند را برگردانیم به جاي اول و گوسفند را
بگذاریم و گرگ را ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم . پس اینها یک به یک برده
می شوند و نه گوسفند می تواند علف را بخورد و نه گرگ می تواند گوسفند را بدرد .
هارون گفت : احسنت جواب صحیح دادي ، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها از
شیعیان علی (ع) بودند گفت و م نشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها را
شناخت از شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود .
هارون گفت : احسنت جواب صحیح دادي ، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها از
شیعیان علی (ع) بودند گفت و م نشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها را
شناخت از شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورده بود . حاضرین مجلس به تعریف و
توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین براي مزاح گفت : من حاضرم به این الاغ قشنگ خواندن
بیاموزم .
حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال که این سخن را می گویی باید از
عهده آن برآیی و چنانچه به این الاغ خواندن بیاموزي به تو جایزه بزرگی می دهم ولی چنانچه از عهده
آن بر نیائی دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شده ناچاراً مدتی فرجه خواست و
حاکم ده روز براي این کار به او فرصت داد .
آن مرد الاغ را برداشت به خانه آورد حیران و سرگردان و نمی دانست این کار به کجا خواهد رسید .
لاعلاج به بازار رفت و در بین راه بهلول را دید و چون سابقه آشنایی با او داشت دست به دامن اوزد و
قضیه مجلس حاکم و الاغ را براي او تعریف نمود . بهلول گفت غم مخور که این کار از دست من بر
می آید و هر دستوري به تو می دهم عمل نما .
پس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و سپس در بین صفحات کتابی براي الاغ جو
گذارد و کتاب را جلوي الاغ ورق بزند . الاغ چون گرسنه است با زبان جو هاي صفحات کتاب را
برداشته و می خورد و گفت این عمل را هر روز به همین نحو تکرار نما . و روز دهم او را گرسنه نگهدار
و وقتی به مجلس حاکم رفتی همان کتاب را با الاغ به نزد حاکم ببر . آن روز دیگر بین صفحات کتاب
جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوي الاغ قرار بده . آن مرد به همین نحو عمل نمودو چون
روز موعود فرا رسید الاغ را برداشته با کتاب به نزد حاکم برد و در حضور حاکم و جمعی از دوستانش
کتاب را جلوي الاغ گذارد . الاغ بیچاره چون گرسنه بود به عادات روزهاي قبل که فکر می کرد بین
صفحات کتاب ، جو می باشد شروع به ورق زدن کتاب نمود و چون به صفحه آخر رسید و دید که جو
بین صفحات نیست ، بناي عرعر نمود و بدین وسیله خواست بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس
و حاکم که نمی دانستند چه ابتکاري در این عمل است ، باور نمودند که در حقیقت الاغ می خواهد
کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند . ناچار حاکم بر عهد خود وفا نمود و انعام قابل توجهی
به آن مرد داد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي بهلول به شهر بصره رفت و چون در آن شهر آشنایی نداشت اتاقی اجاره نمود و لی آن اتاق از بس
کهنه ساز و مخروبه بود به کمترین باد یا بارانی تیرهایش صدا می کرد . بهلول پیش صاحب خانه رفته و
گفت : اتاقی که به من دادي بی اندازه خطرناك است . زیرا به محض وزش مختصر بادي صدا از سقف
و دیوارش شنیده می شود .
صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت : عیبی ندارد . البته میدانید که تمام موجودات به
موقع حمد و تسبیح خداي را می گویند و این صداي تسبیح و حمد خداي است . بهلول گفت :
صحیح است ، ولی چون تسبیح و تجلیل موجودات به سجده منجر می شود من از ترس سجده خواستم
زودتر فکري بنمایم .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی برده و در
حضور اعضاء دارالقضا ء تسلیم قاضی نمود و گفت : چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصی
من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانت را خودم
خواهم گرفت .
وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او به حد رشد و بلوغ
رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت :
بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صد
دینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند .
قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بود
حاضر نمود و به آنها گفت : آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من داد
مصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از این زرها به فرزندان من بد ه
آنها همه گواهی دادند که چنین گفت .
پس قاضی گفت : الحال بیش از صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکس
التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها را
با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟
قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمی
دهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسب گفته خودت . بنابراین
الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بده
الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست . قاضی از
جواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید .
قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بود
حاضر نمود و به آنها گفت : آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من داد
مصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از این زرها به فرزندان من بد ه
آنها همه گواهی دادند که چنین گفت .
پس قاضی گفت : الحال بیش از صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکس
التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها را
با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟
قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمی
دهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسب گفته خودت . بنابراین
الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بده
الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست . قاضی از
جواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
روزي بهلول از طرف قبرستان می آمد . از او پرسیدند از کجا می آیی ؟ گفت :
از پیش این قافله که در این سرزمین نزول نموده اند . گفتند : آیا از آنها سوالاتی هم کردي ؟
گفت : آري . از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و ک وچ می نمایید ؟ جواب دادند که ما انتظار شما را
داریم هروقت همگی به ما ملحق شدید حرکت می نماییم .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
از شیخ ابوعلی سینا که سرآمد حکماي ایران است پرسیدند آیا از خود کسی را داناتر دیده اي یا نه ؟
گفت : بلی . روزي نزد زرگري نشسته بودم که کودکی آمد و از زرگر آتش خواست . استاد به او گفت
برو ظرفی بیاور و آتش ببر . آن کودك گفت ظرف لازم نیست و می توانم بدون ظرف آتش ببرم . من
و استاد زرگر در تعجب بودیم تا به چه وسیله اي آن کودك می تواند آتش ببرد . پس به او گفتم
چگونه می توانی آتش ببري ؟
آن کودك مقداري خاکستر در کف دست گذارد و آتش را روي آن نهاد و ببرد . به هوش و دانایی آن
کودك آفرین گفتم .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که روزي فضل ابن ربیع وزیر هارون الرشید از راهی می گذشت . بهلول را دید که به گوشه
اي نشسته و سر به تفکر فرو برده فضل با صداي بلند نهیب زد بهلول چه میکنی ؟
بهلول س ر بلند کرد و چون دید فضل است ، به او گفت به عاقبت تو می اندیشم ، تو هم به سرنوشت
جعفر برمکی گرفتار خواهی شد . فضل از این سخن بهلول بر خود لرزید و بعد گفت : اي بهلول
سرنوشت جعفر را زیاد شنیده ام ولی هنوز از زبان تو نشنیده ام . میل دارم واقعه کشته شدن جعفر را بدون
کم و زیاد برایم تعریف کنی . بهلول گفت :
در ایام خلافت مهدي پسر منصور یحیی بن خالد برمکی به کتابت و پیشکاري هارون الرشید منصوب
گردید و در اندك مدتی هارون را به شخص یحیی و فرزندش جعفر سپرد و علاقه و محبت هاي هارون
نسبت به جعفر به قدري بود که عباسه ر ا به عقد او در آورد . جعفر بر خلاف سفارش هارون عباسه را
تصرف نمود و چون هارون از این واقعه خبردار شد آن همه محبت هاي خود را به کینه و کدورت مبدل
ساخت و هارون هر روز به بهانه هاي مختلف در صدد نابود کردن جعفر و بر انداختن خاندان برمکیان
بود تا شبی به یکی از غ لامان خود به نام مسرور گفت : امشب از تو می خواهم تا سر جعفر را برایم
بیاوري . مسرور از این ماموریت لرزه بر اندامش افتاد و متفکر و حیران سر به زیر انداخت .
هارون خطاب نمود چرا سکوت اختیار کرده و به چه می اندیشی ؟ مسرور گفت :
کاري بس بزرگ است و کاش پیش از آنکه اجراي چنین کاري به من محول گردد ، می مردم . هارون
گفت : اگر امر مرا اجرا ننمایی ، به قهر و غضب من گرفتار خواهی شد و چنان تو را بکشم که مرغان هوا
برایت بگریند . مسرور ناچاراً به خانه جعفر رفت و گرفته و پریشان فرمان وحشت انگیز خلیفه بی رحم را
به جعفر گفت . جعفر گفت : شاید این حکم در حالتی بیرون از طبیعت صادر شده و خلیفه در هشیاري
از آن پشیمان گردد . بنابراین از تو می خواه که بازگردي و خبر کشته شدن مرا به خلیفه دهی . اگر تا
بامداد آثار پشیمانی در او دیده نشد من سرم را تسلیم تیغ تو خواهم کرد . مسرور جرات نکرد که
خواهش جعفر را قبول کند و به جعفر گفت : تو به همراه من به سراپرده هارون بیا تا شاید هارون محبت
تو را از سر گیرد و از فرمان خود عدول نماید . جعفر گفته مسرور را قبول نمود و به سوي سرنوشت
حسرت بار خود رفت و چون به پشت سرا پرده رسیدند مسرور دو دل و تر سان به پیش خلیفه رفت .
هارون پرسید مسرور چه کردي ؟
مسرور گفت ک ه جعفر را آورده ام و اکنون در بیرون سرا پرده ایستاده است . خلیفه نهیب زده و گفت
اگر در فرمان من کمترین درنگ و تعللی نمایی ، تو را پیش از او خواهم کشت . با این گفتار دیگر
جاي درنگ نبود . مسرور به نزد جعفر شتافت و از اندام برازنده جوانی جمیل که سرآمد بزرگواران و
سردفتر فضل و هنر و سرحلقه کریمان و بخشندگان زمان بود سر جدا کرد و بر سر نهاد و پیش هارون
آورد و خلیفه بی رحم به این اکتفا نکرد و امر نمود تا تمام خاندان برمکیان را نابود سازند و اموال آنها
را ضبط نمودند و کشته جعفر را بر بالاي حصار بغداد آویختند و پس از چند روز بسوختند .
الحال اي فضل از عاقبت تو هم بیمناکم و می ترسم تو هم به سرنوشت جعفر گرفتا آیی . فضل از سخنان
بهلول سخت ترسید و از بهلول خواست تا براي سلامتی او دعا نماید .
حسرت بار خود رفت و چون به پشت سرا پرده رسیدند مسرور دو دل و تر سان به پیش خلیفه رفت .
هارون پرسید مسرور چه کردي ؟
مسرور گفت ک ه جعفر را آورده ام و اکنون در بیرون سرا پرده ایستاده است . خلیفه نهیب زده و گفت
اگر در فرمان من کمترین درنگ و تعللی نمایی ، تو را پیش از او خواهم کشت . با این گفتار دیگر
جاي درنگ نبود . مسرور به نزد جعفر شتافت و از اندام برازنده جوانی جمیل که سرآمد بزرگواران و
سردفتر فضل و هنر و سرحلقه کریمان و بخشندگان زمان بود سر جدا کرد و بر سر نهاد و پیش هارون
آورد و خلیفه بی رحم به این اکتفا نکرد و امر نمود تا تمام خاندان برمکیان را نابود سازند و اموال آنها
را ضبط نمودند و کشته جعفر را بر بالاي حصار بغداد آویختند و پس از چند روز بسوختند .
الحال اي فضل از عاقبت تو هم بیمناکم و می ترسم تو هم به سرنوشت جعفر گرفتا آیی . فضل از سخنان
بهلول سخت ترسید و از بهلول خواست تا براي سلامتی او دعا نماید .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
آورده اند که شیخ جنید بغدادي به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او می رفتند شیخ
از احوال بهلول پرسید . مریدان گفتند او مرد دیوانه اي است . شیخ گفت او را طلب کنید و بیاورید که
مرا با او کار است . تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند و شیخ را پیش بهلول بردند .
چون شیخ پیش او رفت دید که خشتی زیر سر نهاد و در مقام حیرت مانده شیخ سلام نمود بهلول جواب
او را داد و پرسید کیست ؟ گفت من جنید بغدادي ام بهلول گفت تو اي ابوالقاسم که مردم را ارشاد می
کنی آیا آداب غذا خوردن خود را می دانی ؟ گفت :
بسم الله می گویم و از جلوي خود می خورم . لقمه کوچک برمی دارم . به طرف راست می گذارم
آهسته می جوم و به لقمه دیگران نظر نمی کنم . در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم .هر لقمه که
می خورم الحمد لله می گویم و در اول و آخر دست می شویم . بهلول برخواست و گفت : تو می
خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز آداب غذا خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت .
پس مریدان شیخ گفتند یا شیخ این مرد دیوانه است . جنید گفت : دیوانه اي است که به کار خویشتن
هشیار است و سخن راست را از او باید شنید و از عقب بهلول روان شد و گفت مرا با او کار است .
چون بهلول به خرابه اي رسید باز نشست . بهلول باز از او سوال نمود تو که آداب طعام خوردن خود را
نمی دانی آیا آداب سخن گفتن خود را می دانی ؟
گفت : سخن به قدر اندازه میگویم و بی موقع و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و
خلق خدا را به خدا و رسولش دعوت می نمایم . چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و
دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان نمود .
بهلول گفت : چه جاي طعام خوردن که سخن گفتن نیز نمی دانی . پس برخواست و به راه خود برفت .
مردیان شیخ گفتند این مرد دیوانه است تو از دیوانه چه توقع داري . جنید گفت : مرا با او کار است شما
نمی دانید . باز به دنبال او رفت تا به بهلول او رسید . بهلول گفت تو از من چه میخواهی تو که آداب
طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی آیا آداب خوابیدن خود را می دانی ؟ گفت آري می دانم .
چون از نماز عشا فارغ می شوم داخل جامه خواب می گردم پس آنچه آداب خوابیدن بود که از بزرگان
دین رسیده بیان نمود .
بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن هم نمی دانی خواست برخیزد جنید دامنش را گرفت و گفت
اي بهلول من نمی دانم تو قربه الی الله مرا بیاموز . گفت تو ادعاي دانایی می کردي ؟ شیخ گفت : اکنون
به نادانی خود معترف شدم . بهلول گفت :
اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل شام خوردن آن است که لقمه حلال را باید و اگر حرام را صد از
اینگونه آداب به جاي آوري فایده ندارد و سبب تاریکی دل می شود . و در سخن گفتن باید اول دل
پاك باشد و نیت درست باشدو آن سخ ن گفتن براي رضاي خدا باشد و اگر براي غرضی یا براي امور
دنیوي باشد یا بیهوده و هرزه باشد به هر عبارت که بگویی وبال تو باشد پس سکوت و خاموشی بهتر و
نیکتر باشد و در آداب خوابیدن اینها که گفتی فرع است .
اصل این است که در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد . حب دنیا و مال در دل تو نباشد و در
ذکرحق باشی تا به خواب روي .
جنید دست بهلول را بوسید و او را دعا کرد و مریدان که حال او را بدیدند که او را دیوانه می دانستند
خود را و عمل خود را فراموش کردند و از سر گرفتند . نتیجه آن است که هر فرد بداند از آموختن آن
چیزي که نمی داند ننگ و عار نباید داشت، چنانچه شیخ جنید از بهلول آداب خوردن ، سخن گفتن و
خوابیدن را آموخت .
چون بهلول به خرابه اي رسید باز نشست . بهلول باز از او سوال نمود تو که آداب طعام خوردن خود را
نمی دانی آیا آداب سخن گفتن خود را می دانی ؟
گفت : سخن به قدر اندازه میگویم و بی موقع و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و
خلق خدا را به خدا و رسولش دعوت می نمایم . چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و
دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان نمود .
بهلول گفت : چه جاي طعام خوردن که سخن گفتن نیز نمی دانی . پس برخواست و به راه خود برفت .
مردیان شیخ گفتند این مرد دیوانه است تو از دیوانه چه توقع داري . جنید گفت : مرا با او کار است شما
نمی دانید . باز به دنبال او رفت تا به بهلول او رسید . بهلول گفت تو از من چه میخواهی تو که آداب
طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی آیا آداب خوابیدن خود را می دانی ؟ گفت آري می دانم .
چون از نماز عشا فارغ می شوم داخل جامه خواب می گردم پس آنچه آداب خوابیدن بود که از بزرگان
دین رسیده بیان نمود .
بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن هم نمی دانی خواست برخیزد جنید دامنش را گرفت و گفت
اي بهلول من نمی دانم تو قربه الی الله مرا بیاموز . گفت تو ادعاي دانایی می کردي ؟ شیخ گفت : اکنون
به نادانی خود معترف شدم . بهلول گفت :
اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل شام خوردن آن است که لقمه حلال را باید و اگر حرام را صد از
اینگونه آداب به جاي آوري فایده ندارد و سبب تاریکی دل می شود . و در سخن گفتن باید اول دل
پاك باشد و نیت درست باشدو آن سخ ن گفتن براي رضاي خدا باشد و اگر براي غرضی یا براي امور
دنیوي باشد یا بیهوده و هرزه باشد به هر عبارت که بگویی وبال تو باشد پس سکوت و خاموشی بهتر و
نیکتر باشد و در آداب خوابیدن اینها که گفتی فرع است .
اصل این است که در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد . حب دنیا و مال در دل تو نباشد و در
ذکرحق باشی تا به خواب روي .
جنید دست بهلول را بوسید و او را دعا کرد و مریدان که حال او را بدیدند که او را دیوانه می دانستند
خود را و عمل خود را فراموش کردند و از سر گرفتند . نتیجه آن است که هر فرد بداند از آموختن آن
چیزي که نمی داند ننگ و عار نباید داشت، چنانچه شیخ جنید از بهلول آداب خوردن ، سخن گفتن و
خوابیدن را آموخت .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
بهلول به ضم باء و سکون ها به معنی گشاده رو و صاحب صورت زیبا و جامع خیرات اطلاق می گردد . این اسم را براي اشخاص بذله گو و در عین حال حق گو و حاضر جواب نیز به کار می برند . اشخاصی دیگري هم به این اسم بوده اند ولی بهلول معروف همان شخصی است که در زمان هارون الرشید میزیسته و از شاگرد هاي مخصوص امام جعفر صادق (ع) بوده و از محبان اهل بیت محسوب شده است و به روایتی برادر مادري هارون الرشید و به روایت دیگر از بستگان نزدیک هارون عباسی بوده است . چنانچه در مجالس المومنین قاضی نو اله بیان فرموده بهلول از افاضل عقلاي زمان هارون الرشید و به مصلحتی خود را به دیوانگی زده است . از بنی اعمام هارون الرشید عباسی و از شاگرد هاي خاص امام جعفر صادق (ع) بوده و در زمره متقیان عصر هارون الرشید می باشد . محل تولد او شهر کرفه و اسم اصلی او وهب بن عمرو است . دیوانگی او بدین لحاظ بوده که چون هارون الرشید براي بقاي خلافت و حفظ سلطنت بیم زیاد از امام هفتم موسی بن جعفر (ع) داشت درصدد از بین بردن حضرت برآمدو بهانه می انگیخت تا آن امام به حق را به درجه شهادت برساند و براي این کار آن حضرت را متهم بداعیه خروج نمود و از متقیان زمان خود که از آن جمله بهلول بود استفنا به قتل امام معصوم نمود . دیگران فتوا دادند ولی بهلول با راي آنها مخالفت نمود . فوري به خدمت امام رفت و صورت واقعه را به عرض رساند و التماس نمود تا آن حضرت او را ارشاد نماید و چاره فرماید . در آن وقت آن امام به او دستور داد که به دیوانگی تظاهر نماید . این بود که بهلول به مقتضاي وقت و به اشاره امام واجب الاطاعت ، خود را به دیوانگی زد و از تکلیف و قصاص هارون الر شید خلاصی یافت و در این حال حرف حق از مظلومین را بدون ترس ولی با بیانی مجنون وار و شیرین بیان دفاع می نمود و گاه خلیفه وقت و ارکان دولت را با بیانات خود رسوا و محکوم می ساخت . با این وصف مردم به فضل و کمال او ایمان داشته و حکایات مطالب او را سر مشق قرار می دادند و هنوز در این عصر بیشتر حکایات او در محافل ذکر و از آنها پند گرفته می شود . اما این روایت ضعیف است . چون خیلی بعید است که معصوم (ع) شخص عاقلی را صریحاً امر کند که خود را به دیوانگی بزند و آنچه صحیح تر به نظر می رسد بدینگونه است که گویند چند تن از صا حبه و دوستان خاص امام (ع) که به مناسبت دوستی آن حضرت تحت تعقیب قرار گرفته بودند با مشورت
همدیگر به خدمت امام (ع) رسیدند و کسب تکلیف نمودند . امام (ع) جواب آنها را با یک حرف بوده که همگی دانستند « ج » تحجی ( کتبی یا شفاهی آن معلوم نیست ) نمودار ساختند و آن فقط حرف که جایز نیست بیش از این سوال کنند . پس هرکدام آن را طوري تعبیر کرده و از خدمت امام مرخص شدند . را جلاء وطن دانسته و دیگري جبال و از شهر خارج شدند . بهلول آن را جنون دانسته « ج » یکی از آنها و خود را به دیوانگی زد و همگی از آن بلیه رفتند .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
بهلول پیش از آنکه خود را به دیوانگی ظاهر سازد ، زندگانی اعیانی داشت و چون به اشاره امام (ع) به
جنون و دیوانگی ظاهر شد دست از تمام تجملات دنیایی کشید و در حقیقت دیوانه حق و ژنده پوش
حقیقت شد و خرابه را بر قصر هاي هارون ترجیح داد و در این حال خود را بهتر از خلیفه و ارکان دولت
می دانست .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
بهلول در حقیقت مردي عارف و فاضل و عالمی کامل بود و صاحب عقل و هوش سرشار و در حاضر
جوابی و حل مسائل سرآمد فضلاء عصر خود بود . ولی بواسطه حفظ دین و ترویج شرع و مبین حقائق
اهل بیت اطهار با اشاره امام (ع) به دیوانگی تظاهر نمود . در آن عصر و زمان غیر از این حال چاره اي
نداشت و الا خون او را می ریختند چنانکه هارون الرشید وقتی در اثبات امامت موسی بن جعفر (ع)
حجت هاي هشام ابن الحکم را که یکی از شاگردهاي امام صادق (ع) بود شنید به یحی ابن خالد برمکی
گفت زبان این مرد از صد هزار شمشیر براي من زیان آورتر است و عجیب است که این شخص زنده
است و من خلافت می کنم .
هارون درصدد قتل هشام برآمد و چون هشام از آن واقعه خبردار شد به کوفه فرار کرد و در خانه یکی از
دوستان پنهان شد و طولی نکشید که از خوف هارون وفات نمود .
نظرات (1) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی براي بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و
پیش اوگذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و براي تو فرستاده است تا بخوري . بهلول طعام
را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانگ به او زد که چرا طعا م خلیفه را پیش سگ
گذاردي ؟بهلول گفت : دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
روزي سوداگر بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد آهن و
پنبه .
آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان
برد. باز روزي به بهلول برخورد این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم . جواب داد
پیاز بخر و هندوانه . سوداگر ایندفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود . پس از
مدت کمی تمام پیاز و هندوانه هاي او پوسید و از بی ن رفت و ضرر فراوان نمود . فوري به سرغ بهلول
رفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی برده ولی دفعه دوم این
چه پیشنهادي بود کردي ؟ تمام سرمایه من از بین رفت .
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدي گفتی آقاي شیخ بهلول و چون مرا شخص
عاقلی خطاب نمودي منهم از روي عقل به تو جواب دادم . ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودي ، من
هم از روي دیوانگی جوابت را دادم . مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درك نمود .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
آورده اند که هارون الرشید طبیب مخصوصی جهت دربار خود از یونان خواست . چون آن طبیب وارد
بغداد شد هارون الرشید با جلال خاصی آن طبیب را وارد دربار نمود و بسیار با او احترام نمود . تا چند
روز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیب می رفتند تا اینکه روز سوم بهلول هم به اتفاق
چند تن به دیدن آن طبیب رفت و در ضمن تعارفات و صحبت هاي معمولی ناگهان بهلول از آن طبیب
سوال نمود : شغل شما چه می باشد ؟
طبیب چون سابقه بهلول را شنیده و او را می شناخت که دیوانه است خواست او ر ا مسخره نماید . به او
جواب داد : من طبیب هستم و مرده ها را زنده می نمایم . بهلول د رجواب گفت :
تو زنده ها را نکش ، مرده زنده کردنت پیش کش .
از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسیار نمودند و طبیب از رو رفت و بغداد را ترك نمود .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسیاب برد . چون آرد نمود بر الاغ
خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد . آن شخص چون با
بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل
برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت : الاغ من نیست
اتفاقاً صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر کردن گذارد .آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو
میگویی نیست ؟!
بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی . تو پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداري ولی حرف
الاغ را باور می نمایی ؟!!
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
روزي بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جاي ) خلافت را خالی و بلامانع دید فوراً بدون ترس
بالا رفت و بر جاي هارون قرار گرفت . چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلول
را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند . بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و
دید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرض هارون
رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداري داد و نوازش نمود . بهلول گفت من بر حال تو
گریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جاي تو نشستم ، اینقدر صدمه و
اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالاي این مسند نشسته آیا تورا چقدر آزار و اذیت می
دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
روزي هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید . بهلول وجه را
گرفت و بعد از چند لحظه به خود خلیفه پس داد . هارون علت آن را سوال نمود .
بهلول جواب داد که من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست این بود که من
وجه را به خود خلیفه رد کردم . چون می بینم مامورین و گماشتگان تودر دکانها ایستاده و به ضرب
تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج
تو از همه بیشتر است . لذا وجه را به شما برگرداندم .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختري زایید . امیر از این جهت بسیار محزون و
غمگین گردید و از غذا و آب خور دن خودداري نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وي رفت
و گفت : اي امیر این ناله و اندوه براي چیست ؟
امیر جواب داد من آرزوي اولادي ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختري آورده است . بهلول
جواب داد : آیا خوش داشتی که به جاري این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسري
دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟
امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خداي را به جاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا
مردم براي تبریک و تهنیت به نزد او بیایند .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
روزي بهلول بر هارون وارد شد . هارون گفت اي بهلول مرا پندي ده . بهلول گفت اي هارون اگر در
بیابانی که هیچ آبی در آن نیست و تشنگی بر تو غلبه نماید و غریب به موت شوي ، آیا چه میدهی که تو
را جرعه اي آب دهند که عطش خود را فرو نشانی ؟ گفت صد دینار طلا . بهلول گفت : اگ ر صاحب
آن به پول رضایت ندهد چه می دهی ؟ گفت : نصف پادشاهی خود را می دهم .
بهلول گفت پس از آنکه آب را آشامیدي ، اگر به مرض حبس الیوم مبتلا گردي و رفع آن نتوانی باز چه
میدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟
هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را . بهلول جواب داد : پس مغرور به این پادشاهی مباش که
قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست . آیا سزاوار نیست که با خلق خداي عزوجل نیکویی کنی ؟!
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
آورده اند که در شهر بغداد تاجري بود که به امانت دار ي و مروت و انصاف و مردم داري شهره شهر
شده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصري به مردم می
فروخت و از این لحاظ محبوبیتی خاص بین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیب و همکار تاجر یک نفر
یهودي بود که خیلی سنگ دل و بیرحم بود و برعک س آن تاجر همه مردم مکروهش می داشتند و
اجناس خود را باسود گزاف به مردم می فروخت و نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشت و هر یک
از بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کردند از او وام می گرفتند و او با شرایطی سخت به آنها پول
قرض می داد . از قضاي روزگار آن تاجر با مروت احتیاج به پول پیدا نمود و نزد یهودي آمد و مطالبه
مبلغی به عنوان قرض نمود . یهودي از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشت گفت :
من با یک شرط به تو پول قرض می دهم و آن این است که باید سند و مدرك معتبري بدهی تا چنانچه
در موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازي ، من حق داشته باشم تا یک رطل از هرمحل که بخواهم از گوشت
بدنت را ببرم و چون آبروي آن تاجر در خطر بود ، با این شرط تسلیم شده و مدرك معتبر به آن یهودي
سپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن یهودي را نپردازد علاوه بر پرداخت وام یهودي حق دارد
تا یک ر طل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد . و از آنجایی که هر نوشی بی نیش نیست
آن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانست دین خود را ادا نماید . پس یهودي از خداخواسته قضیه را به
محضر قاضی شکایت نمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تا
بدن خود را در اختیار یهودي بگذارد .
آن یهودي با دشمنی که داشت البته عضوي را می برید که قطع حیات تاجر بدبخت را می نمود و از این
لحاظ قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودي از عمل خود منصرف شود ولی
یهودي دست بردار نبود و هر روز مطالب ه حق خود و اجراي حکم را داشت و این قضیه در تمام شهر
بغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوخت واز طرفی چاره دیگري نیز نداشت .
تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب به
قرار داد آن یهودي و تاجر گوش داد . در آخرین مرحله که قاضی به تاجر گفت :
تو طبق مدارك موجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودي قرار دهی تا یک
رطل از هر محل که بخواهد قطع نماید . براي دفاع هر مطلبی داري بیان نما .
مرد تاجر با صداي بلند گفت : یا قاضی الحاجات ت و دانایی و بس . ناگهان بهلول گفت : اي قاضی آیا به
حکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم . قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داري
بنما بهلول بین تاجر و یهودي نشست و گفت :
البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخص حق دارد یک رطل از گوشت بدن تاجر را ببرد ولی
باید از جایی ببرد که یک قطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درست یک رطل
نه کم و نه زیاد . چنانچه بر خلاف این دو مطلب بریده شود این مرد یهودي محکوم به قتل و تمام اموال
او باید ضبط دولت شود . قاضی از دفاع به حق بهلول متعجب و بی اختیار زبان به تحسین او گشود و
یهودي قانع گشت . قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودي رد نماید .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداري از آن در ریشش ریخته
بود . بهلول از او سوال نمود چه خورده اي ؟ مستخدم براي تمسخر گفت : کبوتر خورده ام . بهلول
جواب داد قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی ؟
بهلول گفت : فضله اي بر ریشت نمودار است
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
آورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت . مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند .
بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت :
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی . آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و
چون به این شهر رسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات
داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از
شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود .
بهلول گفت : غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت . آنگاه نشانی آن
عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم
تو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً تک لم منما . اما به عطار بگو امانت
مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت .
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون
مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نزد تو به امانت
بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشی و از قیمت آنها مسجدي بسازي .
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟
بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهن ی و
شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد . مرد عطار
از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد
غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود . آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت :
کیسه امانت این شخص در انبار است . فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به
آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
آورده اند که شیادي به حضور هارون الرشید خلیفه عباسی بار یافت و خود را سیاح معرفی نمود . هارون
الرشید از محصولات و جواهرات و صنایع و ممالکی که آن سیاح رفته بود سوالاتی می نمود تا به
محصولات و جواهرات و صنایع هندوستان رسید . آن مرد شیاد شرح جواهراتی را براي خلیفه عبا سی
بیان می نمود که خلیفه نادیده عاشق و طالب آنها بود . منجمله به خلیفه گفت :
در هندوستان معجونی می سازند که قوه و نیروي جوانی را به انسان بازمی گرداند و مرد شصت ساله اگر
از آن معجون بخورد مانند جوانی بیست ساله با نشاط و مقتدر می شود .
خلیفه بی اندازه طالب آن معجون و پاره اي از جواهرات که آن سیاح شرح داد گردید و گفت :
چه مبلغ هزینه لازم داري تا از آن معجون و جواهراتی که شرح دادي برایم بیاوري ؟
آن مرد شیاد براي آوردن آنها مبلغ 50 هزار دینار طلا درخواست نمود . هارون 50 هزار دینار را حواله
نمود تا خازن ( خزانه دار ) به آن مرد شیاد بدهد . آن مرد شیاد مبلغ را گرفت و رهسپار وطن خود
گردید .
خلیفه تا مدتی به انتظار نشست ولی خبري از آن مرد شیاد نشد . خلیفه از موضوع بی اندازه غمگین و
هرموقع به یاد می آورد افسوس می خورد و روزي که جعفر برمکی و چند نفر دیگر در حضور بودن د
سخن آن مرد شیاد به میان آمد . خلیفه گفت :
اگر این مرد شیاد را به چنگ آورم علاوه برآنکه چند برابر مبلغی که به او دادم ، خواهم گرفت ، دستور
می دهم سر او را از بدن جدا و به دروازه بغداد آویزان نمایند تا عبرت دیگران گردد .
بهلول قهقهه زد و گفت : اي هارون قصه تو و مرد شیاد درست مانند قصه خروس و پیره زن و روباه است
هارون گفت چگونه است قصه خروس و روباه و پیره زن بیان نما .
بهلول گفت : گویند توره اي خروسی را از پیره زنی گرفت . آن پیره زن به عقب توره می دوید و فریاد
می زد به دادم برسید توره خروس دو منی مرا دزدید . توره پریشان باخود می گفت این زن چرا دروغ
می گوید این خروس این مقدار که این پیره زن می گوید نیست . از قضا روباهی سر رسید و به توره
گفت : چرا متفکري ؟ - توره ماوقع را بیان نمود .
روباه گفت : خروس را زمین را بگذار تا من آن را وزن نمایم . چون توره خروس را زمین گذارد روباه
آن را برداشت و فرار نمود و گفت به پیره زن بگو پاي من این خروس را سه من حساب کند . هارون از
قصه بهلول خنده بسیار نمود و او را آفرین گفت
نظرات (3) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:24 AM - روز پنج شنبه 21 آبان 1388 |
*** جديد ترين ارسال هاي انجمن استخدامي اتاق آبي *** *
==> در صورت تمايل در انجمن استخدامي
*اتاق آبي عضو شويد. <== |
استفاده از مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع مجاز است.