پلاك

پيش درآمد آتش بس

جنگ خليج فارس (ايران و عراق)، طولاني‏ترين جنگ تاريخ معاصر از زمان نبرد واترلو به شمار مي‏رود. اين جنگ از 22 سپتامبر 1980، يعني زماني که نيروهاي عراق به سرزمين ايران تجاوز کردند، آغاز شد و تا 20 اوت 1988، يعني زمان اجراي آتش بس مؤثر رسمي بين ايران و عراق ادامه داشت. فرصت‏هاي جنگي عراق زماني به پايان رسيد که در سپتامبر 1981، ايران با حملات متقابل به موفقيت‏هاي اوليه اين کشور پايان داد و محاصره آبادان را درهم شکست. پيشروي‏هاي ايران، عراق را وادار کرد تا در ژوئن 1982، از قلمروي ايران عقب نشيني کند. در اين هنگام، عراق تقاضاي آتش بس کرد، اما ايران به دليل حضور ارتش عراق در بخش‏هاي عمده‏اي از خاک اين کشور هم چنان بر خواسته‏هاي خود مبني بر پايان دادن به رژيم صدام حسين و جبران خسارت‏هاي وارده پا فشاري مي‏نمود. 

هر چند در آغاز جنگ، ايران نشان داد که تنها، براي دفاع از خود مي‏جنگد، اما به زودي درصدد برآمد تا با تنبيه متجاوز، حقوق حقه خويش را بدست آورد؛ بنابراين، در اواسط جولاي 1982، از مرزها گذشت و به خاک عراق وارد شد. از اين به بعد، ايران سياستي را دنبال کرد که هدف آن تسليم بدون قيد و شرط عراق بدون معامله با رژيم صدام حسين بود. با اين حال، ايران در بعضي از مواقع مي‏خواست مذاکراتي را از موضع قدرت انجام دهد، به ويژه پس از فتح فاو در فوريه 1986 (تا اين که آن را در آوريل 1988 مجددا از دست داد)، که رژيم [امام] خميني (ره) در صدد بود متجاوز را تنبيه کند. 

از سوي ديگر، عراق بعد از اين که ناگزير شد تا موضع دفاعي را اتخاذ کند، درصدد گسترش جنگ برآمد و براي تحميل آتش بس به ابر قدرت‏ها فشار آورد. در اوايل سال 1984، عراق نفتکش‏هاي ايران را هدف حملات هوايي قرار داد و در مقابل، ايران نيز با حمله به نفتکش‏هاي کشورهاي عربي ساحل خليج فارس به عراق پاسخ داد. به همان اندازه که پاي ابر قدرت‏ها براي حمايت از کشتيراني بي‏طرف به خليج فارس کشيده مي‏شد، فشار بين‏المللي براي يافتن راه حلي ديپلماتيک نيز تشديد مي‏گرديد. در 20 جولاي 1987، درست قبل از حرکت امريکا براي اسکورت نفتکش‏هاي مجددا پرچم گذاري شده کويت، شوراي امنيت قطع‏نامه 598 را تصويب کرد. بلافاصله بعد از تصويب قرارداد، عراق اعلام کرد، در صورتي که ايران قطع‏نامه آتش بس را قبول کند، عراق نيز آن را خواهد پذيرفت. به هر حال، ايران اعلام کرد تا زماني که کميسيوني براي تعيين متجاوز تشکيل نشود، از قبول قطع‏نامه خودداري خواهد کرد. جنگ خليج فارس با تعهد فزاينده بين المللي براي عمليات پرچم‏گذاري و مين روبي پيچيده‏تر شد. بعد از نيمه سال 1987، حضور بين المللي گسترده در خليج فارس کم کم به برخورد نظامي ميان نيروي ايران و نيروي دريايي امريکا انجاميد. 

در فوريه 1988، جنگ شهرها شاهد اصابت 190 فروند موشک عراقي به تهران بود، در حالي که ايران به دليل فقدان موشک کافي نمي‏توانست در اين سطح، با عراق مقابله به مثل کند. در مارس 1988، موشک‏باران تهران و حمله شيميايي عراق به حلبچه که به طور مستقيم از تلويزيون ايران پخش شد، روحيه مردم را تضعيف کرد. هنگامي که در 17 آوريل 1988، عراق فاو را پس گرفت و ماشين نظامي هجومي خود را به سلاح‏هاي شيميايي تجهيز کرد، معلوم شد که ايران در موضع ضعف قرار داد. 

در 18 جولاي 1988، ايران با پي گيري همه جانبه اقدامات ديپلماتيک قطع‏نامه 598 را پذيرفت. اين امر در 8 اوت به پذيرش آتش بس از سوي دو طرف انجاميد و در 20 اوت 1988، لازم الاجرا شد. هنگامي که در 25 اوت، مذاکرات مستقيم آغاز گرديد، عراق طرف برتر ميدان نبرد بود و بعد از اعلام تاريخ برقراري آتش بس نيز به پيشروي خود عليه ايران ادامه داد و تلاش کرد تا با به اسارت گرفتن تعداد بيشتري از نيروهاي ايراني تا حد امکان موقعيت خود را در مذاکرات مربوط به مبادله اسيران، تقويت کند. همچنين، علي رغم اين که به روشني لزوم عقب نشيني نيروها به مرزهاي شناخته شده، پيش‏بيني شده بود، قسمت‏هاي زيادي از ايران را تصرف کرد. بنابر گزارش، يک روز قبل از اين که مذاکرات مستقيم آغاز شود، عراق در حمله به شورشيان شمال به طور مؤثر، از سلاح‏هاي شيميايي استفاده کرد و به موازات مرز، جايي که آن را منطقه آزاد شده مي‏نامند حرکت و طبق گزارشي، حدود هزار روستا را ويران کرد. در نتيجه، بيش از صد هزار نفر آواره به سوي ترکيه و ايران سرازير شدند.

منبع: کتاب ايران، عراق و مذاکرات آتش بس

تاریخ : دوشنبه 18 آبان 1388  ساعت: 9:06 PM
ادامه مطلب

اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي ( قسمت دوم )

ياد آن حادثه‏ي دردناک هميشه روح مرا آزرده مي‏کند. اصلا جنگ محل اتفاقات غريبي است. ناديدني‏ها را به آساني مي‏تواني ببيني. اگر ايمان به خدا نداشته باشي و نفهمي که در کدام جناح هستي - حق يا باطل - از نظر رواني ممکن است خيلي صدمه نبيني اما همين که فهميدي در جناح باطل هستي و دستي تو را در مقابل حق قرار داده است آن وقت نه روز داري و نه شب.

کوچکترين حادثه‏اي روحت را متزلزل مي‏کند و مانند موريانه تو را از داخل مي‏خورد و پوک مي‏کند. صورت دوم مسئله در جهت عکس آنچه عرض کردم صادق است.

وقتي به من گفتند که شما براي مصاحبه آمده‏ايد و بنا داريد آنچه در جبهه اتفاق افتاده است و فقط ما از آنها اطلاع داريم جمع آوري کنيد و آنها را در تاريخ جنگ ثبت کنيد و به نسل آينده تحويل بدهيد خيلي خوشحال شدم.

يک مورد را که خودم شاهد بودم برايتان تعريف مي‏کنم تا مردم دنيا بفهمند که مسلمانان وقتي با کفار جنگ کنند چون نصرت الهي پشت آنهاست پيروزند. ملل مسلمان نترسند و به ريسمان الهي چنگ بزنند. همان طور که خداوند بزرگ در قرآن کريم فرموده، پيروزي نصيب مسلمين خواهد شد.

حادثه‏اي ديدم که روحم را به شدت جريحه‏دار کرد و در واقع با ديدن آن قدرت ايمان را احساس کردم و دانستم چيزي نيستم و اين يونيفورم نظامي فقط پوست شير است که در آن دل موش مي‏تپد. از اين که مؤمن نبوده‏ام و تا به اين سن کمتر توجههم به خدا بوده است احساس شرم عميقي در وجودم ريشه دوانده که اميدوارم با عبادت و خدمت بتوانم جبران کنم و گوش دلم را به آنچه که خداوند و ائمه‏ي اطهار (عليهم‏السلام) گفته‏اند باز کنم و نيروي ايمان را که آن روز از سرباز شما آموختم تقويت کنم.

من ستوان احتياط هستم. مدتي واحد ما در جبهه‏ي نوسود مستقر بود. بعد از آن به شوش آمد و من در اين جبهه به اسارت رزمندگان اسلام درآمدم. آن حادثه در همين جبهه‏ي نوسود اتفاق افتاد.

روز سردي بود و درگيري نسبتا شديدي جريان داشت. ظاهرا يک عمليات نفوذي موضعي از طرف شما مي‏خواست صورت بگيرد که نشد زيرا آتش ما سنگين‏تر بود و توانست پيشروي نيروهاي شما را متوقف کند. در اين معرکه‏ي چند ساعته و کم ثمر، ما کشته و مجروح قابل توجهي داديم. از تلفات شما خبر ندارم ولي يک پيرمرد بسيجي اسير ما شد - با تمام تجهيزات. وقتي افراد متوجه اين پيرمرد گشتند همه براي تماشا دورش جمع شدند. او را به يکديگر نشان مي‏دادند و مسخره مي‏کردند. پيرمرد محاسن سفيد و صورت استخواني داشت. او با نگاه‏هاي نافذش افراد ما را وادار کرد دست از مسخره بازي بردارند. براي لحظه‏اي جمع ما و اسير شما ساکت شدند. پيرمرد ايستاده بود و حرفي نمي‏زد. چند نفر آماده شدند او را به چادر فرماندهي ببرند. ناگهان پيرمرد زد زير گريه. ما گمان کرديم که اين گريه به علت ترس از ماست و چندتايي هم سعي کردند او را آرام کنند ولي او اجازه نداد.

يکي از ما که مختصري فارسي مي‏دانست به پيرمرد گفت «چرا گريه مي‏کني؟ گريه نکن.» پيرمرد همان طور که ايستاده بود و قطرات اشک روي محاسن سفيدش مي‏دويد با بغض گفت «من به قصد شهادت به جبهه آمدم، ليکن حالا تأسف مي‏خورم که شهيد نشدم.»

در اين موقع يکي از افسران بعثي جلو آمد و کلت کمريش را روي شقيقه‏ي پيرمرد جابه جا کرد. تصور سردي دهانه‏ي کلت روي شقيقه‏ي استخواني پيرمرد برق از چشمان من جهاند. پيرمرد چشمانش را بست، وردي زير لب گفت و آن افسر بعثي هم ماشه را چکاند.

اين پيرمرد شما بود. اين ايمان، قريب يک سال است مرا بيچاره کرده است!

منبع: کتاب اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي

تاریخ : شنبه 16 آبان 1388  ساعت: 10:17 PM
ادامه مطلب

در پادگان شهيد متوسليان

از دور، پل بزرگ بتوني ديده مي‏شود که ريل راه‏آهن از زير آن عبور مي‏کند. به روي پل مي‏رويم. از ايست و بازرسي مي‏گذريم. پادگان بزرگي است. ساختمانهاي پنج طبقه در يک طرف و چند ساختمان يک طبقه در دو سوي يک زمين بزرگ واقع شده است. به درون پادگان شهيد حاج احمد متوسليان سرازير مي‏شويم. بچه‏ها با کنجکاوي از پنجره بيرون را نگاه مي‏کنند. چند تانک خراب و يک ضدهوايي توجه بچه‏ها را جلب مي‏کنند. همه نگاه مي‏کنند. 

- اينجا که پادگان دوکوهه است! 

- نه خير، نوشته شده بود: پادگان شهيد حاج احمد متوسليان. 

- بابا مي‏گم اينجا پادگان دوکوهه است. من يک بار با کمکهاي اهدايي به اينجا اومدم. 

- اصلا دوکوهه يعني چي؟ اينجا که کوهي نيست! کدوم کوه؟ 

- خودمونيم، هوا خيلي گرمه، الو گرفتيم. 

- صبر کن شايد بريم بيرون خنکتر باشه. داخل ماشين خيلي گرمه. 

اتوبوسها به رديف در کنار زمين پادگان مي‏ايستند. عده‏اي به استقبال آمده‏اند. هر لحظه بر تعدادشان افزوده مي‏شود. عده‏اي با زيرپوش و بعضي‏ها هم  چفيه را خيس کرده و روي سرشان انداخته‏اند، لبخند مي‏زنند، دست تکان مي‏دهند. با دقت داخل اتوبوسها را نگاه مي‏کنند، گويي دنبال کسي مي‏گردند. 

پياده مي‏شويم ساکها را به دوش مي‏کشيم. مانند دوره‏ي آموزش در اردوگاه در صفوف منظم به خط مي‏شويم. استقبال کنندگان در گوشه و کنار، نظاره‏گر نيروهاي تازه اعزامي هستند. نيروهاي صفر کيلومتر، خمپاره نديده، ترکش نخورده، عراقي نديده، بعدا همه چيز درست مي‏شود. 

- بچه‏ها به خط! 

- از جلو نظام. 

- الله. 

- خبردار. 

- ياحسين! 

- برادرها بنشينن! 

مثل برق مي‏نشينيم. منتظر « برپا »  هستيم، اما خبري نيست. روي پنجه پا به حالت نيم‏خيز مي‏نشينيم. 

« گفتم برادرها بنشينن راحت باشن! »  

آخي، انگار بشين و پاشو تمام شده ما 600 - 500 نفر در آن زمين بزرگ صبحگاه گم شده‏ايم. زمين بزرگي است، آسفالت. يک پرچم در وسط ميدان نصب شده. محل جايگاه با ماکتي از قدس عزيز در کنار زمين قرار دارد. با چشمانمان همه چيز را کنترل مي‏کنيم. واقعا هوا گرم است. کلافه شده‏ايم. انگار امتحان شروع شده است. بايد صبر کرد. بايد پذيرفت. اينجا جبهه است. شوخي نيست. گرما و سرما نبايد تأثيري در روحيه‏ات بگذارد. پس يا علي! 

آمار گرفته مي‏شود. چند نفري دنبال آب رفته‏اند. برادري که در اردوگاه مزه مي‏ريخت و بچه‏ها را مي‏خنداند، ساکت نشسته بود. حال خنديدن و خنداندن نداشت. چند برادر سپاهي در رديف جلوي با يکديگر صحبت مي‏کنند. فکر مي‏کنم آنها در مورد تقسيم نيروها بحث مي‏کنند. يکي از آنها جلو مي‏آيد و 

شروع مي‏کند: 

- سلام عليکم. بسم الله الرحمن الرحيم. 

- برادر صدا نمي‏رسد، بلندتر. 

- شکر خدايي را که ما را از سربازان امام زمان قرار داد. حمد پروردگاري را که اجازه داد تا با دشمنان دين خدا نبرد کنيم. سپاس مولايي را که به ما توفيق بندگي داد. اينجا پادگان دوکوهه و يا پادگان شهيد حاج احمد متوسليان است. خيلي خوش آمديد. ان شاء الله در مدتي که در خدمتتان هستيم بتوانيم در زمره‏ي بندگان مخلص خداوند تبارک و تعالي باشيم. برادرها، اينجا محل عبادت است. ما بسيجيان بدون هيچ چشمداشتي و فقط به دستور امام عزيزمان به اينجا آمده‏ايم و مي‏خواهيم دين خدا پايدار بماند. ما شيعيان اميرمؤمنان (ع) هستيم. ما از پيروان و ياران حسين بن علي هستيم. پس بايد همه چيزمان حسيني باشد... 

حرفها آن‏قدر جذاب و دلنشين است که گرما را از يادمان برده است. و همه دستها را به دور زانو قلاب کرده‏ايم و با دقت به حرفهاي برادر سپاهي گوش مي‏کنيم. نمي‏دانيم چرا کم حرف زد. ولي تمام حرفهايش به دل نشست. 

- برپا، از اين صف بروند آن طرف بايستند تا مسئولشان بيايد و آنها را ببرد! 

- چي شد! ما را از هم جدا کردن. چرا؟ 

در اينجا جدايي معنا ندارد. همه همين جا هستيم. ولي گروهبندي گرداني و گروهاني بايد باشد. بايد نظم و ترتيب باشد. يکي در اين گردان و ديگري در گردان ديگر. مهم اصل کار است. 

مي‏رويم آن طرف. يک جوان لاغر ولي چابک خود را جلوي صف مي‏رساند و مي‏خواهد که برادرها پشت سرش حرکت کنند. از گرما بدتر اين ساکهاست. ساک را از اين دست به آن دست مي‏دهيم. از کنار بچه‏هايي که پيش از ما در پادگان بوده‏اند مي‏گذريم. با لبخند خوش‏آمد مي‏گويند. عجب چهره‏هاي مصممي! بعضي از آنها از ما کوچکترند. آنهايي که به من مي‏گفتند تو را چه به جنگ! خوب بود مي‏آمدند اينجا و مردان واقعي را مي‏ديدند. 

هوا خيلي گرم است. از تن و بدنمان آب مي‏چکد. اما نسيمي که در اثر راه رفتن به همين دستهاي خيس و نمناک مي‏خورد کمي انسان را از گرماي سوزان و مستقيم آفتاب نجات مي‏دهد. اصلا از زمين هم حرارت مي‏بارد. 

- ايست! برادرها بنشينن. 

- آخي، بنشينيم. 

- برپا! 

- ياحسين. 

- بنشين. 

- ياعلي. 

- برپا. 

- ياحسين. 

- بنشين. 

- ياعلي. 

- سريعتر، سريع، بنشينن.

- برپا، ماشاء الله! 

- بنشين  

- ياحسين. 

چشمها به دهان اين برادر دوخته شده. تا مي‏گويد « برپا »  همه بلند مي‏شوند، و آرام مي‏نشينند. لبخندي مي‏زند. ادامه مي‏دهد: 

- بر محمد و آل محمد صلوات. 

- اللهم صلي علي محمد و آل محمد. 

نه بابا اين هم مي‏خندد. عجب چهره‏ي نوراني دارد. بشاش و متواضع. سرش را پايين انداخته. دستهايش را پشت کمرش به هم قلاب کرده. رنگ لباسش خاکي است. انگار سپاهي نيست. اما فرقي نمي‏کند همه‏شان خدمتگزارند. 

موضوع کمي روشن‏تر شد و حالا مي‏دانيم که ما نيروهاي گردان حمزه‏ي 

سيدالشهداء (ع) هستيم تقسيمات بعدي هم صورت گرفت. کادر گردان که غالبا بسيجي بودند با روي خوش، ما را در کارهايمان کمک مي‏کنند. 

- آرپي‏جي زنها بيان اين طرف! 

- تيربارچي‏ها پشت تانکر آب! 

- تخريب چي‏ها، اينجا! 

- حمل مجروح‏ها، برن اون طرف! 

- کمک آرپي‏جي و کمک تيربارچي‏ها هم پشت سر آنها بايستن! 

همهمه شروع مي‏شود. هرکس در صف مخصوص خود مي‏ايستد. صفها تشکيل مي‏شود. مسئولان دسته در جلوي صف ايستاده‏اند و اسامي بچه‏ها را ثبت مي‏کنند. چند نيروي اضافي به هر دسته داده‏اند. منشي و پيک و چند تک تيرانداز هم مشخص شد. ما شاء الله 30 نفر شديم، دسته‏ي دو از گروهان سه. 

هنوز گرم است. با هر وسيله‏اي که شده خود را باد مي‏زنيم. گاهي اوقات از دستهاي خالي هم استفاده مي‏کنيم. مسئول دسته خوش‏آمد مي‏گويد. اتاقهايمان سمت راست طبقه چهارم است. از پله‏ها بالا مي‏رويم. از در و پنجره و شيشه و کولر و... خبري نيست. چند ديوار که نشانگر وجود يک آپارتمان در گذشته بوده است، وضع اتاقها را مشخص مي‏کند. اتاق پذيرايي و اتاق خواب، هال و آشپزخانه، در داخل تمام آنها نيرو جا گرفته. اين حرفها مهم نيست. هرکس در گوشه‏اي از اتاق که با چند پتوي نازک فرش شده است مستقر مي‏شود. خوشبختانه يک شعله برق در هر اتاق هست. جايي که قبلا دستشويي بوده. حالا با سيمان پر شده و قابل استفاده نيست. ولي به هر حال بايد براي اين کار هم فکري کرد. 

بچه‏ها خسته‏اند و به ساکها تکيه داده‏اند و با هم صحبت مي‏کنند. کمتر کسي نشسته است. انگار منتظر بروز حادثه و اتفاقي هستند. 

« برادران بياين پايين و پتوهاتون را ببرين بالا. »  

حرکت شروع مي‏شود. همه راه مي‏افتيم. از پله‏ها پايين مي‏رويم. وسايل را  تحويل مي‏گيريم.

خنده و شوخي چاشني همه‏ي کارهاست. روحيه بچه‏ها عالي است. همه سرحال و شاداب از اين سو به آن سو مي‏روند. کسي احساس غربت نمي‏کند همه با هم دوست و برادرند. اتاق کمي رو به راه شده. چند پتو در زير و هرکدام دو پتو بالاي سرمان، ساکها هم از در و ديوار آويزان مي‏شوند. ناهار مي‏خوريم، بعد يک چاي داغ. هوا گرمتر مي‏شود. چاي داغ و بعدازظهر جنوب. کلافه شده‏ايم. دنبال راه حلي براي خنک کردن خود هستيم. اما چاره‏اي نيست و بايد ساخت. راهي است که خودمان انتخاب کرده‏ايم. ضرورت جنگ ما را به اينجا آورده است. امکانات کم است. جنگ هم که شوخي نيست. تنها راه، نوشيدن آب نيمه خنک است. اما بعضي بچه‏هاي قديمي که از قبل در گردان بوده‏اند، راحت‏ترند. کمتر به خود مي‏پيچند. بايد عادت کرد! 

حالا تو رزمنده‏اي. اينجا همه چيز يکرنگ است. فرقي ميان فرمانبر و فرمانده نيست جز اينکه آنها متواضع‏ترند. وضع لباسها بهتر شده است. اصلا اين حرفها مهم نيست. بايد آماده رزم شوي. بايد خود را فدا کني. فداي راه حسين (ع). در نمازها شرکت کن و از مسئول بالاتر اطاعت. اولين چيزي که مي‏آموزي اطاعت از خدا و رسول خدا و اولي‏الامر است. اينجا محل سربازي است، محل جان‏نثاري و فداکاري. خود را آماده کن، هم در نماز هم در نياز، هم در رکوع هم در سجود، هم در جبهه هم در پشت جبهه، هم در خط مقدم هم در خاکريز دوم. بايد به ديگران نگاه کني و درس بياموزي. اينجا دانشگاه است، اينجا مدرسه عشق است. عشق به خالق و مخلوق، عشق به انجام تکليف تا سرحد شهادت. هر روز صبح به صف مي‏شوي و ترکيبي زيبا از عبادت و عرفان عملي را تجربه مي‏کني. تو خود بيانگر ايثار شده‏اي. از همه چيز گذشته‏اي. آينده‏نگر شده‏اي، نه نگرش به 20 سال و 30 سال ديگر؛ آينده‏ي بعد از زندگي در اين دنيا. زندگي در لاهوت و ملکوت. تو بايد خدايي شوي. هنوز در ميان راهي، به مقصد نرسيده‏اي. مغرور مشو. متواضع باش. صرفا به خود مينديش. به فکر ديگران هم باش. سحرها را از دست نده. حرکت کن. 

چند روزي است که در پادگان به سر مي‏بريم. مي‏گويند قرار است برويم مرخصي. کارها مرتب مي‏شود. يک هفته بايد برويم مرخصي. امريه صادر مي‏شود. ساکها بسته مي‏شود. بعضي وسايل تحويل تدارکات گردان مي‏شود. نمي‏دانم چرا بعضي از بچه‏ها به مرخصي نمي‏آيند. آنان هنوز لباس رزم بر تن دارند و در گوشه‏اي نشسته‏اند و نظاره‏گر شور و شعف ديگران‏اند. به ايستگاه قطار مي‏رويم. دوباره سوت قطار. کوپه‏هاي هشت نفره. در راه‏رو ايستادن و 18 - 17 ساعت راه.

منبع: کتاب استقامت در مسير

تاریخ : شنبه 16 آبان 1388  ساعت: 10:17 PM
ادامه مطلب

استفاده‏ي بهينه از اوقات زندگي ( خاطره ای از شهید مطهری )

در تنظيم وقت، خيلي دقيق بود به طوري كه از تمام اوقات خود، به نحو احسن استفاده مي‏كرد

نماز ظهر را كه مي‏خواند، غذا مي‏خورد و اگر چيزي نبود، نان و ماست صرف مي‏كرد. يك ساعت مي‏خوابيد، سپس تجديد وضو نموده، مشغول مطالعه مي‏شد تا وقتي كه بچه‏هاي مدرسه‏ي علوي، استادان و دانشجويان مي‏آمدند.

http://www.pelak.rasekhblog.com

ايشان درس مي‏گفتند و پس از نماز مغرب، در اتاق مطالعه تا ساعت ده و يازده مشغول مطالعه بودند و جلسه داشتند و بعد كه مي‏آمد مي‏گفت: «سرم گيج مي‏رود».

قبل از خواب، بيست دقيقه تا نيم ساعت قرآن مي‏خواند و حدود ساعت دوازده شب، مي‏خوابيد. پس از دو ساعت و نيم از نصف شب، برمي‏خاست و به نماز و مناجات مي‏ايستاد. مناجاتهاي عجيبي داشتند؛ مثلا در مناجات مي‏گفتند: «تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز» (مجله شاهد، ش 212، تير 1371، ص 31.)

راوي: همسر استاد شهيد

تاریخ : شنبه 16 آبان 1388  ساعت: 10:10 PM
ادامه مطلب

ساحت سرخ

دوش، ياران خبر سوختنش آوردند

صبح، خاكستر خونين تنش آوردند

يا رب! اين كشته‏ى عريان كدامين عرصه است؟

كه ز «بازار تجرد» كفنش آوردند

اين گلى بود كه از خلوت خوشبوى بهار

بهر پرپر شدن اندر چمنش آوردند

ساحت سرخ اجابت زشفا خانه‏ى وصل‏

مرهم تازه‏ى داغ كهنش آوردند

آنكه چون سرو سهى بدرقه شد با گل اشك‏

اينك از معركه چون نسترنش آوردند

صحنه‏ى حادثه سرشار شد از بوى عروج‏

وقتى از مصر بلا پيرهنش آوردند

به سراپرده‏ى نورانى قربش بردند

آنكه چون شمع در اين انجمنش آوردند.

http://www.pelak.rasekhblog.com

شعر خوش بوى ظفر، بر لب چاووش شماست

موج شط شفق از سينه‏ى پر جوش شماست‏

فلق آيينه‏ى اندام كفن‏پوش شماست‏

اى دليران ره عشق، دليرانه به پيش‏

كه در اين ره، علم حادثه بر دوش شماست‏

تا مى عاشقى از جام شهامت زده‏ايد

عشق، حيران ز خروش دل مدهوش شماست‏

روح بخش دل بيدار دليران امروز

نفس قدسى سردار قدح نوش شماست‏

عطر جانبخش سحر، در رگ گل ميرقصد

شعر خوشبوى ظفر، بر لب چاووش شماست‏

سوى اين باديه، با مشعل تكبير شويد

كه در اين ره به كمين، دشمن مغشوش شماست‏

خوش برانيد كه در حجله‏ى نورانى فجر

شاهد فتح و ظفر، تشنه‏ى آغوش شماست‏

منبع: کتاب سوختگان عشق

تاریخ : شنبه 16 آبان 1388  ساعت: 10:10 PM
ادامه مطلب

صفحات سایت

تعداد صفحات : 3