شعر عاشقانه
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
موضوعات
کدهای کاربر

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

 

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

 

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

 

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

 

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

 کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

 

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

 آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

 

آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه

 

حامد عسگری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:21 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

 آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه

 

حامد عسگری


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:21 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

شبی با بید می رقصم ، شبی با باد می جنگم

که چون شببو به وقت صبح ، من بسیار دلتنگم

 

مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد

و الّا من چو می با مست و با هشیار یکرنگم

 

شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم

همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم

 

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست

که من گریاندهام یک عمر دنیا را به آهنگم

 

به خاطر بسپریدم دشمنان ! چون نام من عشق است

فراموشم کنید ای دوستان ! من مایه ی ننگم

 

"مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید"

همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم

 

 علیرضا بدیع


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:21 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

بی شکل تر از باد شدم تا نهراسی

وقتی که منِ واقعی ام را بشناسی

 

پیداست که در حوصله ی جسم ، نگنجد

این وسعتِ پُر دغدغه این روحِ حماسی

 

ها....عاشق روئیدن و تکثیر شدن ها!

در پیله یِ پیراهنیِ خود نَپَلاسی

 

عریان شو وُ، انکار کُن این جسم شدن را

تو جانی و جان را که نپوشند لباسی

 

تا مرگ رسیدیم و به سویی نرسیدیم

ما را به کجا می برد این پرت حواسی؟

 

محمدعلی بهمنی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:20 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

من خود نمی روم دگری می برد مرا

نابرده باز سوی تو می آورد مرا

 

کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام

این می فروشد آن دگری می خرد مرا

 

یک بار هم که گردنه امن و امان نبود

گرگی به گله می زند و می درد مرا

 

در این مراقبت چه فریبی است ای تبر

هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟

 

عمری است پایمال غمم تا که زندگی

این بار زیر پای که می گسترد مرا

 

شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد

چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا

 

قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود

شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

 

حسین منزوی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:20 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تا که چشمان زلیخا به غلام افتاده

یوسف از چاه به زندان مدام افتاده

 

گرگ امروزه زیاد است نظر کن یعقوب

که جگر گوشه ی تو دست کدام افتاده ؟!

 

خال مشکین که برآن عارضی گندم گون است

دانه بود و دلت اینگونه به دام افتاده

 

دل سپردن قدم اول دل کندن ماست

حرف « واو » ی که از آغاز سلام افتاده

 

می جود فکر کسی ناخن و لب هایت را

مثل مردی که به چنگال جذام افتاده

 

ماه در آینه ی آب خودش را می دید

حوض بیچاره گمان برد که به دام افتاده ؟!

 

طاهره کوپالی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:19 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

ازین سوی خراسان بلکه تا آن سوی کنگاور

چه طرفی بسته ام ای دوست از این نام ننگ آور؟

 

اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت

که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟

 

دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا

زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور

 

به دست آور دل آن شوخ ترسا را به لبخندی

به لبخندی سر این شیخ ترسو را به سنگ آور

 

به استقبال شعر تازه ام بند قبا بگشا

مرا از این جهان بی سر و سامان به تنگ آور

 

فراموشی در این شیشه ست، خاموشی در آن شیشه

شرابت هوشیارم می کند قدری شرنگ آور ...

 

علیرضا بدیع


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 اسفند 1396 6:19 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

هیچکس حاضـر نشد این قصـه را باور کند

جای من باشد، دو روز از زندگی را سر کند

 

در مسـیـر بـاد پـایـیـزی شکفـتـم! لاجـرم

میـرسد از راه تا این غـنـچـه را پـرپـر کنـد

 

تـک درختـی بـودم و هر کاروانـی که رسید

خـستـگـی آورد بـلـکـه در کـنــارم در کـنـد

 

بـارگــاهـی در مـیـان مـردمـی غـم پــرورم

هرکسی آمـد، فقـط آمد که چشمـی تـر کند

 

عـشـق لازم بـود، امـا دیـر فـهـمـیـدم هـوا

مـی تـوانـد آتـشـی را بـاز شعـلـه ور کـنـد

 

می کشـم در آینـه خود را در آغوش خودم

می تواند این هـم آغوشی مـرا بهتـر کنـد؟!

 

 

"پـیـمــان بـرنــا"


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 23 اسفند 1396 7:24 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

زمان به اندازه کافی گذشت

بیات شدند ترانه های عمرم

 

تمام روزنامه ها باطله شدند

کهنه شد دلخوشی آمدنم...!

 

زمان به اندازه بیست و دو سال دوید

و مرا جا گذاشت در لابلاي ثانیه ها !

 

که باور کنم چقدر بدبختم...

که باور کردم به اندازه خودم بدبختم...

 

عقربه میگذشت و نیشم میزد

و بلند میشد صدای رگبار خاطرات...

 

کسی در عقبه ی ذهنم فریاد میکشید

و سکوت میکرد روبروی چشمانم!

 

نفس، نفسم را کم آورد

و سکوت، حرفهایم را پس داد...

 

زمان گذشت و مرا باطل کرد

زمان دوید و مرا جا گذاشت...

 

علی حاتمیان


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 23 اسفند 1396 7:24 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

دلم وا مانده در کاری که فکرش را نمی کردم

سرم خورده به دیواری که فکرش را نمی کردم

 

مدارجبر هستی را فقط بیهوده می گردم

اسیرم کرده تکراری که فکرش را نمی کردم

 

خرابم می کند با اخم وبا لبخند می سازد

دلم را برده معماری که فکرش را نمی کردم

 

زمین را مثل اسکندربه حکم عشق او گشتم

شدم سرباز بیماری که فکرش را نمی کردم

 

ولی هرنقطه ای رفتم شعاع درد دورم زد

به دستش داشت پرگاری که فکرش رانمی کردم

 

به هر دستی که دور گردنم افتاد دل بستم

مرا زد عاقبت ماری که فکرش را نمی کردم

 

مرتضی خدمتی


ارسال شده توسط : سید رضا هاشمی
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 23 اسفند 1396 7:24 AM ] [ سید رضا هاشمی ]

تعداد کل صفحات : 39 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 >
درباره وبلاگ

آمار و بازدید ها
کل بازدید:87283

تعداد کل مطالب : 1173

تعداد کل نظرات : 1

تاریخ آخرین بروزرسانی : شنبه 9 تیر 1397 

تاریخ ایجاد بلاگ : دوشنبه 17 مهر 1396