داستانهای کوتاه جنگ تحمیلی
خوشا آنان که با شهادت رفتند
نوشته شده در تاريخ چهارشنبه 14 بهمن 1388  توسط احمد یوسفی

شاه كه رفت وضعيت پادگان هم كم كم عوض شد . خصوصا در ساعاتي كه افسران ارشد و درجه داران به ظاهر وفا دار به سلطنت در گردان نبودند .

غروب روز 28/10/57 از شامگاه كه برگشتيم كاغذ چهار تا شده اي را در محوطه ي يگان ديدم ، كاغذ را برداشتم و آن را باز كردم .

يكي از اعلاميه هاي حضرت امام بود كه از پاريس نوشته بودند . تا چشمم به نام امام افتاد سريعا كاغذ را تا كردم و با عجله ان را در جيبم گذاشتم . صورتم قرمز شده بود و مثل كسي كه چند كيلو مواد مخدر را با خود حمل مي كند هراسان بودم . از يك نوجوان 16 ساله بيشتر از اين را نمي شد انتظار داشت .

سعي كردم هر چه زودتر خودم را به دوستم علي برسانم و قضيه را برايش بگويم . چون او تنها كسي بود كه با هم ، حرفهاي امام و انقلاب را زمزمه مي كرديم ، البته بچه هاي ديگري هم بودند ولي ما نه شناخت كافي از آنها داشتيم نه اطمينان مي كرديم .

به آسايشگاه كه رسيدم فكر مي كردم همه مي دانند كه من اعلاميه همراه دارم و يا فكر مي كردم نكندكسي اين اعلاميه را به عنوان طعمه گذاشته باشد و بخواهد بچه هاي انقلابي را شناسايي كند . خلاصه در آن جو خفقان فكر هاي جور واجور به سراغم مي آمد .

تخت من و علي تقريبا آخر اسايشگاه قرار داشت . بدون اينكه به كسي نگاه  كنم به طرف تختم رفتم . علي مشغول صاف كردن آنكادر تختش بود . آرام به او گفتم : بيا برويم بيرون كارت دارم .

وقتي پشت آسايشگاه رسيديم ، گفتم : يكي از اعلاميه هاي امام را پيدا كرده ام .

او بعد از اينكه دور و برش را نگاه كرد گفت : اعلاميه ي امام ؟ تو پادگان ؟

اعلاميه را از جيبم بيرون آوردم و با هم شروع به خواندن آن كرديم . حرفهاي امام آنقدر زيبا و دلنشين بود كه دوست داشتيم دوباره و چند باره آن را بخوانيم ، ولي از نظر امنيتي جرات اين كار را نداشتيم . كافي بود كسي به ما شك كند حسابمان پاك بود .

علي گفت : ما وظيفه داريم اعلاميه را تكثير كنيم و در جاهاي مختلف پادگان پخش كنيم .

-       ولي چه طوري ؟

-       بايد امشب طوري كه كسي شك نكند، نگهباني پاس دو را به عهده بگيريم. نگران نباش ، من ترتيب اين كار را مي دهم .

علي استادانه لوحه ي نگهباني را با هماهنگي پاس بخش تغيير داد . او نگهبان اسلحه خانه شد و من نگهبان آسايشگاه .

ساعت  10  شب خاموشي بود و ما ساعت دوازده سر پستهايمان رفتيم . فاصله آسايشگاه تا

 اسلحه خانه چند متر بيشتر نبود و ما مي توانستيم دو ساعت پستمان را در كنار هم باشيم .علي گفت :

-       من كليد دفتر را از منشي گرفتم . تو طرف اسلحه خانه باش تا من اعلاميه را تا جاي ممكن با ماشين تايپ ، تكثير كنم .

-       اگر افسر نگهبان آمد چه كار كنيم ؟

-       بايد خيلي مراقب باشي . البته من با نگهبان اسلحه خانه ي  گروهان يكم هماهنگ كردم كه اگه افسر نگهبان آمد بلند ايست بكشد .

-       ايوالله فكر همه جا را كرده اي .

من هر چند وقت يكبار درب دفتر را باز مي كردم . علي سخت مشغول تايپ اعلاميه بود آن شب افسر نگهبان هم نيامد و تا آخرين دقايق پستمان حدود بيست اعلاميه تايپ شد . هر كدام ده تا از آنها را همراهمان گرفتيم و قرار شد اعلاميه ها را در جاهاي مختلف پادگان بيندازيم .

انگاري  ترسم كمتر شده بود. دلم قرص تر بود و ديگر آن وحشت اوليه را نداشتم .

ساعت بيدار باش نام خدا را به زبان آوردم و به بهانه ي نظافت ، محوطه اطراف گروهانهاي ساسان ،اشك ، بهرام ، مازيار، وكلاسهاي آموزش و آشپز خانه  آموزشگاه نوجوانان (پادگان امام حسين (ع) فعلي ) را اعلاميه انداختم .

بعد از ظهر همان روز بعد از تشكيل كلاسها و رفتن به شامگاه ،   جو كاملا عوض شده بود بچه ها با هم پچ پچ مي كردند . در ميدان شامگاه وقتي افسر نگهبان نام شاهنشاه را به زبان آورد كسي هورا نكشيد . صلواتهاي بچه ها رعب و وحشت عجيبي در دل افسر نگهبان انداخته بود و ايشان سكوت اختيار كرده بودند .

شامگاه كه با آن وضعيت به پايان رسيد ، فاصله ميدان صبحگاه تا آسايشگاه را، روي ضربه چهارم ، بچه ها صلوات مي فرستادند .

به علي گفتم : ما فكر مي كرديم كه فقط خودمان از اين وضعيت بيزاريم و امام را دوست داريم.

شب كه شد ، يه خبر از گروهان سوم كه يك طبقه بالاتر از ما بود شنيدم كه اصلا باورم نمي شد  مي گفتند : آنها  عكسهايي از امام خميني (ره) را به ديوار آسايشگاه نصب كرده اند  و بچه هاي يگان هاي ديگر ، براي ديدن عكسهاي حضرت امام به آنجا مي روند .

به علي گفتم : اگر خبر درست باشد ، الحمدولله، بچه هاي گروهان سوم هم شاهكار كردند .

گفت : عكسها احتمالا كار  آقاي كرماجاني است . او واقعا دل شير دارد و يكي از علاقه مندان مخلص امام است  .

وقتي با علي به ديدن عكسها رفتيم و براي اولين بار عكس مقتدايمان را ديديم ،  بي اختيار اشك شوق در چشمانمان حدقه زد . امام با چهره ي خندان به بالشي تكيه زده بود و دل ربايي مي كرد. از ديدن عكسها سير نمي شديم . كمي با آقاي كرماجاني صحبت كرديم وتصميم گرفتيم كه از فردا فعاليتمان را دو چندان كنيم . ضمن اينكه اعلاميه اوليه اي را كه همراهم بود با منگنه بغل عكسها زديم . خوشحال به آسايشگاه برگشتيم .

وقتي افسر نگهبان جريان شامگاه روز گذشته را به فرمانده آموزشگاه اطلاع داده بود تمام فرمانده گردان ها مامور شده بودند كه براي گردان هايشان صحبت كنند .

ما صبح زود جلوي تخت هايمان مرتب به خط شده بوديم و منتظر آمدن جناب سرهنگ

خوش نيت بوديم . ايشان انصافا انسان شرافتمند و خوبي بود. منتها آن روز بنا به مقتضاي شغلي و كمي ترس از عوامل ساواك كه همه جا بودند در پرده گفتند :

به طوري كه اطلاع پيدا كرديم ديروز وضعيت آموزشگاه به هم خورده و شامگاه به درستي اجرا نشده است . انشااالله وضعيت هر چه زودتر با مصلحت خداوند سرو سامان مي گيرد .  همانطور كه مي دانيد شاه براي مداوا به خارح از كشور رفته است . شما نظامي هستيد و كاري با اوضاع داخل شهر ها نداشته باشيد .

شاه به....

وقتي جناب سرهنگ خوش نيت اسم شاه را آورد قاب عكسي كه از شاه ، سر درب آسايشگاه نصب شده بود به يكباره به زمين سقوط كرد و شيشه اش جلوي پاي سرهنگ پخش  شد . همه تعجب كرده بوديم حتي سرهنگ هم از اين ماجرا يكباره جا خورد .

رو به علي كردم و گفتم : به ياري خداوند سقوط شاه حتمي شد .

جناب سرهنگ كه اين ماجرا را ديد و ايشان هم به يقينش افزوده شد كه شاه ديگر برگشتي نخواهد داشت گفت :

اشكال ندارد بعدا شيشه عكس را عوض كنيد و آن را نصب كنيد . او بدون اينكه ادامه حرفهايش را دنبال كند از آسايشگاه خارج شد .

وعكس شاه  ديگر هيچگاه نصب نشد .

   

 احمد يوسفي 


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 29 آذر 1388  توسط احمد یوسفی

   شب چله را با بچه ها ، داخل سنگري که نزديک پل مارد داشتيم ، شروع کرده بوديم که پرويز از راه رسيد . همگي خوشحال شديم  .

بعد از چاق سلامتي و احوا لپرسي گفتم : آقا پرويز تو که بايد پس فردا ميومدي ؟

ساک و وسايلش را زمين گذاشت و با چهره اي متبسم  گفت :  دلم براتون تنگ شده بود . مي دونستم که شب چله بدون من به شما خوش نمي گذره ، برا همين زودتر از موعد اومدم .  حالا مگه اشکالي داره ؟

- نه اتفاقا خوب کاري کردي . اگه دستت پر باشه که حسابي تحويلت مي گيريم .

مجتبي که چشم از صورت پرويز بر نمي داشت رو به من کرد و گفت : احمد آقا، مگه پرويز نگفت توي اين چند روزي که مرخصي مي رم ريشامم کوتاه مي کنم .

نگاهي به پرويز انداختم و گفتم :

- چيکار با ريشاش داري؟

- مگه شما شهيد منوچهر معصومي رو يادتون رفته ، از لابه لاي ريشاي بلندش گاز شيميايي به داخل ماسکش نفوذ کرد و شهيدش کرد .

- ببينم ! پرويز ،  راست ميگه ،چرا  به  قولت عمل  نکردي ؟

او در حالي که لباسهايش را  بيرون مي آورد و در ساکش جا مي داد با لبخند گفت : ماشين اصلاح با خودم آوردم .

مجتبي که خيلي حساس تر از ما بود . رو به پرويز کرد وگفت :

- اون دفعه هم همينو گفتي ولي کي عمل کني خدا مي دونه .

اکبر که تا حالا حرفي نزده بود .گفت :

- با با ! حالا چرا نمي ذارين سوغاتي ها رو رو کنه . به نظر من پرويز خان اين ريش هارو از همه ي ما بيشتر دوست داره والا ولشون مي کرد و ميومد .

پرويز بعد از اين پا و آن پا کردن  دستي به ريش هاي بلندش کشيد و گفت :

-نه درست نگفتي ، چون نه ، تونستم از ريشام دل بکنم و نه از شما . پس نتيجه مي گيريم که شما رو هم ، اندازه ي ريشام دوست دارم .

همگي زديم زير خنده . پرويز زيپ بغل ساکش را باز کرد و سوغاتي هاي شب چله ي  بروجرد را  بيرون آورد . راستي که سنگ تمام گذاشته بود .

اکبر نايلون گندم شاهدانه ها را از جلوي ساک برداشت و شروع به باز کردن آن کرد. وقتي نايلون بازشد بوي معطر شاهدانه ها در سنگر پيچيد .

همگي کيف کرديم . من انگار پاي تنوري که ننه براي پختن نان روشن کرده بود نشسته بودم و برشته شدن شاهدانه ها را که براي يلدا آماده مي شد نگاه مي کردم . بوي نان تازه و برشته شدن گندم ها مشام هر کسي را قلقلک مي داد . براي يک لحظه خودم را در خانه حس کرده بودم . آخ که چه مي چسبيد زبان خيس زدن به گندم شاهدانه هاي روي کرسي و گوش دادن به متل هاي  پدر بزرگ .

با ديدن سوغاتي هاي پرويز هر کدام از بچه ها چيزي گفت . مجتبي بعد از سبک سنگين کردن بسته هايي که پرويز از ساکش در آورده بود گفت :

ببينم آرد نياوردي ؟

پرويز سگرمه هايش را در هم کشيد و گفت :

- من هي فکر کردم يه چيزي جا گذاشته باشم ! ولي شما که چيزي نگفتيد .

- ما بگيم ؟ خودت بايد فکر مي کردي ، مگه ما گفته بوديم ، کشمش و قره قوروت و گردو و اين جور چيزا رو با خودت بيار ؟

-نه .

- خب ديگه پس لازم نبود آرد رو هم بگيم .

اکبر که طاقتش تمام شده بود توي نايلون دست کرد و مقداري از گندم هاي برشته شده را کف دستش ريخت ، بعد در حالي که با نوک  زبان آنها را جمع مي کرد و مي خورد به ما نگاه کرد و. گفت : بخورين ديگه . آقا مجتبي ايراد بني اسرائيلي مي گيره ، آخه من نمي دونم آرد رو مي خواد چيکار ؟!

مجتبي با قيافه ي حق به جانب گفت : حتما نياز بود که من گفتم .

من هم مثل اکبر طاقت نياوردم و شروع به خوردن تنقلات کردم . و وقتي ديدم جر و بحث اين دو نفر دارد به درازا مي کشد گفتم :

- نکنه مي خواستي با آرد حلوا درست کني ؟

او دهان پر از کشمشش را باز کرد و و با صداي گرفته گفت :

- نه بابا آخه من ديدم امشب همه چيز داريم الا پدر بزرگي که برامون قصه بگه . مي خواستم با آرد ريشاي پرويز رو سفيد کنم و بشينيم پاي متل هاي اون .

اين دفعه بيشتر خنديديم . خود پرويز هم دلش را گرفته بود و شانه هايش از فرط خنده بالا و پائين مي شد .

شب با اذان صبح فراري شد و بعد از نماز صبح به رختخواب رفتيم .

ساعت هفت صبح بود که با صداي سرباز حسيني بيدار شدم . مي گفت فرمانده يگان کارتان دارد .

دست و صورتم را شستم و به دفتر فرماندهي رفتم .

دو ساعت طول کشيد تا به سنگر برگشتم . بچه ها هنوز خواب بودند . خيلي دوست داشتم دوباره بخوا بم و کمي از خوابهاي هدر رفته را جبران کنم ولي نمي شد . بسته خوابم را جمع کردم و مجتبي را بيدار کردم .

-گوش کن آقا مجتبي . يه ماموريت جديد ابلاغ شده ، بايد جلو بريم .

مجتبي که به زور چشمهايش را باز کرده بود و به حرفهايم گوش مي داد گفت :

- کدوم منطقه بايد بريم ؟

-معلوم نيست ، شما زودتر به دنبال آماده کردن وسايل .

قصد داشتم هر سه نفر کادري که مي بايست به ماموريت بروند همگي از بچه هاي سنگر خودمان باشند . به همين خاطر اکبر را هم بيدار کردم  و خودم ، مجتبي و اکبر را براي کار مناسب ديدم  .

پرويز که با سرو صداي ما بيدار شد و از جريان با خبر شد گفت :

- بدون من هيچکس هيچ جا نمي ره .

- عزيز من تو هنوز از نظر يگان تو مرخصي هستي و کسي حضور تو رو نداده .

-من اين حرفها حا ليم نيست . الان ميرم درستش مي کنم .

پرويز که لباس پوشيد و خارج شد به اکبر گفتم : اکبر جان پس شما بگير بخواب . خودت که خوب مي شناسي پرويز رو . هميشه يه مرغ يه پا رو با خودش حمل مي کنه .

با اصرارهاي من اکبر لباس هايش را بيرون آورد .

وقتي راهي شديم همه چيز آماده بود . تويوتاي گل گرفته و مين ياب هاي مرتب و نه نفر سرباز سرحال و آماده .

خرمشهر را که پشت سر گذاشتيم به حاشيه جنوبي کارون و نهايتا به آخرين پست انتظامات رسيديم . در آنجا نفري را براي راهنمايي ما تا محل انجام ماموريت گذاشته بودند . با راهنما و بدون خودرو به راه افتاديم . بعد از طي مسافتي از او پرسيدم :

ببخشيد مي شه بپرسم الان کجا هستيم ؟

-حاشيه ي اروند .

-فاصله تا نيروهاي عراقي چند کيلومتره ؟

- بستگي داره ، بعضي جاها 700متر ، بعضي ديگه 500 شايد هم کمتر .

- تا حالا گشتي به جلو فرستادين ؟

- بله ، تقريبا هر شب .

-به ميدون مين برخورد نکردن ؟

-دقيقا نمي دونم .

-حاج آقا صا لح نيا رو مي شناسي؟

-بله ، هم فرمانده و هم سرور ماست .

با صحبت به خط رسيديم . نيروهاي خيلي زيادي در اينجا مستقر شده بودند .راهنما من را به طرف سنگر حاج آقا برد . چون فاصله خط تا نيروهاي عراقي کم بود از مجتبي و پرويزخواستم  تا بچه هارا پراکنده ودر جاي امني قرار دهند ولي با اين وجود باز هم نگران اوضاع بودم.

مخصوصا حالا که انفجارات پياپي خمپاره، سنگر حاج آقا را به لرزه درآوره بود .

حاج آقا من را با نقشه ي منطقه توجيه کرد وگفت :

- فرصت بسيار کم و حساسيت کار  فوق ا لعاده زياده . بايد به اميد خدا نيروهاي ما از معبر شما ، به راحتي سر پلهاي دشمن را تصرف نمايند .

 در آخرين لحظه صورتم را بوسيد گفت :

- احمدجان. دشمن از صبح تا به حال دو بار از مواد شيميايي استفاده کرده . مراقب اوضاع باشيد . گروه گشتي ستوان مرادي را همراهتون مي فرستم ، خدا پشت وپناهتون .

صداي غرش توپخانه وخمپاره اندازها سکوت وآرامش زيباي کارون را در هم شکسته بود و عرصه را بر ماهيان تنگ کره بود .

 

نوروز رزمندگان

  با کمک راهنما بچه ها را از سنگر ها بيرون آورديم از اين که همگي سا لم بودند بسيار خوشحال شدم . توصيه هاي حاج آقا را در مورد مواد شيميايي را گوشزد کردم وبا راهنمايي بلدمان به راه افتاديم .

تاريکي شب مانع از تخمين مسافت مي شد. نور آتش وصداي شليک چند خمپاره از سنگر هاي آنان نگراني ام را بيشتر کرد . راهنما بدون معطلي گفت :

-هوشيار باشيد، ممکن است ما راديده باشند.

 صداي شليک ها به  شليک مواد شيميايي شبيه بود.

همگي زمين گير شديم با دستپاچگي ماسک ها رازديم و روي زمين دراز کشيديم ومنتظر وقايع بعدي بوديم .در تاريکي شب دست پرويز را ديدم که ماسک را از چهره اش برداشت وبا سينه خيز خودش را به  من رساند وگفت :

- احمد جان ، بيا از فرصت استفاده کن وبا اين ماشين صورتم رااصلاح کن .

نمي دانستم بخندم و يا به فکر بچه ها باشم ماشين اصلاح را از او گرفتم وشروع به کوتاه کردن ريشهاي پرويز کردم . تقريبا چهارتا خيابان يک طرفه وپيچ ودست انداز را در تاريکي گذرانده بودم که فهميدم بچه ها بلند شده ، ماسکها را برداشته وآماده حرکت به جلو هستند. نمي دانستم با صورت نيمه کار ه او چه کنم .

چند قدم راه رفتيم منوري بالاي سرمان روشن شد . روي زمين دراز کشيديم وفرصتي ناخواسته دست داد تا بقيه ريشهاي بلند وپر پشت او را اصلاح کنم .

آقاي مرادي که با دو متر فاصله از من در جلو حرکت ميکرد ايستاد، وقتي به هم رسيديم گفت :

- بچه هاي ما همينجا سنگر مي گيرن تا شما ، کارو تموم کنيد .

مجتبي وپرويز را با فاصله زياد از هم و با شش نفر از سربازان جهت کاوش گذاشتم وخودم با بقبه سربازان از سمت چپ شروع کرديم . هر سه نفر تقريبا در يک زمان از دستک هاي سيم خاردار عبور کرديم . به کار بچه ها اميد داشتم به قول معروف هردويشان مين را درسته قورت مي دادند .

 سکوت عجيبي روي  خط عراقي ها پاشيده شده بود فقط گاهگاهي  صداي امواج  راديويي که روي بيسيم سنگر استراق سمع عراقي ها مي افتاد، سکوت را مي شکست . انگار همگي در خواب بودند ما هم اجازه نداشتيم خواب آنها را بر هم بزنيم .

 معبر که تمام شد با اشاره من همگي به عقب برگشتيم .

ستوان مرادي را با روي معبر ها آوردم وعلامت گذاري هاي ميدان را به او نشان دادم .

به بنه يگان که رسيديم  ، پرويز گفت :

- آخه احمد آقا ، آگه منو نمي آورديد چه کسي مين بغل گوش آقاي حليم جاسم بوقلمون رو خنثي ميکرد .

همه سربازها خنديدند مجتبي که باز هم در چهره پرويز دقيق شده بود گفت :

- ببينم تو کي اين شاهکار رو کردي که ما نفهميديم ؟

بعد بلند بلند خنديد وصورت او را به من نشان د اد . من که تازه متو جه منظور مجتبي شده بودم صورت نصفه نيمه پرويز را که ديدم روده بر شدم دلم را گفتم حالا نخند وکي بخند . 

   

      احمد يو سفي       
     هنر مردان خدا


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 24 آذر 1388  توسط احمد یوسفی

سحر است. نماز را در حرم امام مى خوانيم و راه مى افتيم. رسممان است كه صبح روز اوّل برويم سر خاك. مى رسيم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا آمده اند; زودتر از بقيّه، زودتر از ما .

شما چرا اين موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختيد؟

دلم براى صيادم تنگ شده. مدتيه ازش دور شده ام .

تازه ديروز به خاك سپرده ايمش



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 12 آذر 1388  توسط احمد یوسفی
رؤياي شهادت

نيمه شب «احد» از خواب پريد و مرا صدا زد و گفت:«بلند شو» گفتم:«چه شده؟» گفت:«الان در خواب ديدم که شهيد شده‌ام و برايم يقين شد که من فردا شهيد خواهم شد».
تا صبح بيدار مانديم و مشغول دعا و راز و نياز با خدا شديم گويي در انتظار شهادت لحظه‌شماري مي‌کرد فرداي همان روز بال در بال ملائک به آسمان پرواز کرد.
شهيد احد آقاياري



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 9 آذر 1388  توسط احمد یوسفی


 

گفت و گو با مادر شهید محمد رضا شفیعی مختصری از خودتان بگویید؟ اهل كجا هستید؟ چند فرزند دارید و زندگی را چگونه شروع كردید؟ بنام خدا، من مادر شهید محمدرضا شفیعی هستم، اهل قم و محله پامنار هستیم، از ابتدای زندگی با فقر و تنگدستی شروع كردم، شوهرم چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی داشت به او حسین بلندگو هم می گفتند. اول زندگی چند تیكه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمین خریدیم، شروع كردیم با شوهرم به ساختن.

 



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ دوشنبه 9 آذر 1388  توسط احمد یوسفی


 

 

پیكر یكی از شهدا به ‌نام احمدزاده را كه براساس شواهد دوستانش پیدا كرده بودیم و هیچ پلاكی و مدركی نداشت تحویل خانواده‌اش دادیم. مادر او با دیدن چند تكه استخوان، مات و مبهوت فقط می‌گفت: این بچه‌ من نیست حق هم داشت او درهمان لحظات تكه ‌پاره‌های لباس شهید را می‌جست كه ناگهان چیزی توجه‌اش را جلب كرد. دستانش را میان استخوان‌ها برد و خودكار رنگ و رو رفته‌ای را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودكار را پاك كرد. سریع مغزی خودكار را درآورد و تكه كاغذی را كه داخل بدنه آن لوله شده بود خارج ساخت. اشك در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند كه چه شده، دیدیم برروی كاغذ لوله شده نام احمدزاده نوشته، مادر آن را بوسید و گفت: این دست‌خط پسر من است. این پیكر پسرمه، خودشه.



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 3 آذر 1388  توسط احمد یوسفی
  • تعداد بازديد :
  • 1432
  • يکشنبه 13/8/1386
  • تاريخ :

از تبار لاله هاحمد یوسفی

هفتمین مین را که  خنثی کردم و به دست صابر دادم ، سیخک را برداشتم و با عجله شروع به سیخک زدن زمین کردم .هنوز یک متر پیشروی نکرده بودیم که دستی از پشت  شانه ام را نوازش کرد و گفت :

خسته نباشی برادر .

با تعجب سر برگرداندم ، در تاریکی مطلق شب نمی شد او را شناخت .

گفتم :

ببخشید شما ؟!

از نیروهای تک کننده گردان میثم هستم .

شما اینجا چکار دارید ؟ ! مگر میدان مین را نمی بینید ؟

به همین خاطر آمدم ، گفتم شاید کمکی از دستم ساخته باشد .

بی زحمت اگر شما همان عقب منتظر باشید ، کمک بزرگی به ما کرده اید .

  خیلی خوب حالا چرا اخم می کنی . لبخند بزن دلاور .

از اینکه در این جوش وخروش جنگ مزاحم کارم شده بود اعصابم به هم ریخته بود ولی چاره ای نداشتم و مجبور بود آرام صحبت کنم چون فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود ،علاوه بر آن یک گردان از نیروهای تک کننده هم منتظر بودند تا هر چه زودتر میدان پاکسازی شود و علیات شروع شود .وقتی دیدم ایشان بر نمی گردند از حرص سیخک را به زمین کوبیدم و گفتم :

ببین اخوی ، الان موقع خوش و بش و جای اینجور حرفها نیست . اصلا شما نباید بدون اجازه به این محل می آمدی .

با همان لحن متین و آرامش گفت :

من هم دوره ی تخریب را گذرانده ام . برای اینکه راه زودتر برای بچه ها باز شود  اگر اجازه بدهید من هم به شما دو نفر کمک کنم .این بار صابر پا درمیانی کرد و گفت :

سر گروهبان حالا چه اشکال دارد . دلش را نشکن .

 هشتمین مین را از زمین خارج کردم و در حال خنثی کردن آن به صابر گفتم :

یاالله زودتر حالا وقت این کارها نیست . من از کجا این آقا را  توی این تاریکی شب  بشناسم  اصلا از کجا معلوم که ستون پنجمی نباشد ؟

 بخدا جزوه گردان میثمم ، به حاج آقا رحیمی التماس کردم که بگذارد بیایم و به شما کمک کنم .

چرا وظیفه خودت را انجام نمی دهی ؟ و چه اصراری به کمک ما داری ؟!

می خواهم در پاکسازی جاده کربلا من هم سهمی داشته باشم .

 اسم کربلا را که آورد بدنم لرزید . بی اختیار بلند شدم شانه اش را گرفتم و او را به زمین نشاندم .و گفتم :

خیلی خوب حالا با چه وسیله ای زمین را می گردی ؟

 با این سر نیزه .

 دستانش را به آسمان بلند کرد و بعد از اینکه خدایش را سپاس گفت ، سر نیزه اش را بیرون آورد و شروع به سیخک زدن زمین کرد . مقداری که جلو رفت صابر گفت :

سر گروهبان ! سیم تله !

گفتم : خیلی آرام از نزدیکترین  محل به مین ، سیم را قطع کن .کاملا مواظب باش .

صابر سیم را که قطع کرد . مین منور روشن شد . خیلی  دستپاچه شدیم و ناچار روی زمین دراز کشیدیم این آقایی که هنوز اسمش را نمی دانستیم خودش را به مین رساند و با قرار دادن کلاه آهنیش روی مین مانع از نور افشانی  مین شد . در دلم به او احسنت گفتم ولی بی احتیاطی صابر و روشن شدن مین منور باعث شد عراقیها به جنب و جوش بیفتند و رگبارهای پیاپی و بدون هدف خود را به محلی که منور روشن شده بود بگیرند . آنها برای اینکه مطمئن شوند کسی به میدانشان نفوذ نکرده است، منورهای زیادی را بالای سرمان فرستادند ، ما هم فقط باید به زمین می چسبیدیم و تکان نمی خوردیم .

سعی کردم زیر نور منور ها چهره ی غریبه ی مددرسان را ورانداز کنم  ولی او هم کاملا صورتش را به زمین چسبانده بود و منتظر بود که هرچه زودتر نور منورها فروکش کند .اوضاع که کمی عادی شد به صابر و غریبه گفتم :

سریع بلند شوید لطف خداوند شامل حالمان شد و خوشبختانه عراقی ها متوجه حضورمان نشده اند ، والا عملیات لو می رفت .

 چند متر دیگر از میدان را پیشروی کردیم . فاصله ما تا سنگر های عراقی به کمتر از دویست متر رسیده بود . نوار سفید را به جلو غلطاندم و گفتم :

راستی برادر نگفتی اسمت چیست ؟

  اسمم به چه درد شما می خورد . یک بنده گناهکار خدا هستم .

  لااقل بدانیم با چه اسمی صدایت بزنیم .

  چون گردانم میثمه بگویید ، میثم

   فکر نمی کردم اینقدر در کار مین برداری ماهر باشی ! فاصله ات با ما زیاد شده من مجبورم بلند حرف بزنم . کمی آرامتر برو تا ما هم برسیم .

صدای پای بچه ها را میشنوی ؟ اگر ساعت از دوازده بگذرد ترمز های آنها از کار می افتد .  خوب گوش کردم به صابر گفتم :

صابر جان زودتر ، آمدند .

 با عجله چند متر دیگر را پاکسازی کردیم .

حالا گردان تک کننده میثم کاملا به ما چسبیده بود . ما هم تا بریدن آخرین سیم خاردارها فاصله چندانی نداشتیم . میثم که زودتر از ما در محور خودش به سیم خاردار رسیده بود آرام و با عجله به طرف ما آمد و گفت :سر گروهبان شما بروید و سیم خاردارها را قطع کنید ، من این دو سه متر را پاکسازی می کنم .

بدون معطلی بلند شدم صابر را با خود به طرف سیم ها بردم و آنها را با انبر چیدیم صدای روشن شدن تانکهای عراقی به وضوح شنیده می شد و این جابجایی من را به این شک دچار کرده بود  که نکند عراقی ها از حمله مطلع شده باشند !

از پشت سرم صدای یا مهدی ادرکنی یکی از نیروها را شنیدم و با شلیک آر پی جی  او یکی از تانکهای عراقی  مورد اصابت قرار گرفت . گردان سراسیمه حمله کرد. میثم که آخرین مین را پیدا  می کرد با هجوم بچه ها تنها راه حل را  انداختن خودش به روی مین دید تا بدن مطهرش تکه تکه شود و عملیات بچه های گردانش متوقف نشود .

بوی گوشت سوخته بدن میثم با فریاد یا حسین بسیجیان در هم آمیخته بود و جنگ به پیروزی نزدیک می شد . صبح پیروزی باقی مانده بدنش را به هر کس نشان می دادیم از نامش چیزی نمی گفتند  . و میثم چه گمنام زندگی کرد وچه گمنام شهد شهادت نوشید.

 

نویسنده: احمد یوسفی (هر گونه برداشت منوط به اجازه کتبی از نویسنده است)

 

لینک:

نافله

لیلی ام را برده اند



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 مهر 1388  توسط احمد یوسفی

                                                  به نام دانای کل

دوپازا                                      نوشته : احمد یوسفی

---------------------------------------------------------------------        

پلکهای خیلی سنگینم را به زور باز کردم . تصویر آتا فوکوس خانمی سفید پوش  به سختی در مغزم نشست .

خواستم با او حرف بزنم ولی لبانم تکان نمی خورد . پلکها سنگین تر شد واختیار نگه داری آنها از دستم بیرون رفت و دوباره به خوابی سنگین فرو رفتم .

نمیدانم چند ساعت طول کشید تا دوباره توانستم چشم بازکنم. درد عجیبی در سر و پایم  احساس می کردم.

      



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 16 مهر 1388  توسط احمد یوسفی

 اعلاميه

شاه كه رفت وضعيت پادگان هم كم كم عوض شد . خصوصا در ساعاتي كه افسران ارشد و درجه داران به ظاهر وفا دار به سلطنت در گردان نبودند .

غروب روز 28/10/57 از شامگاه كه برگشتيم كاغذ چهار تا شده اي را در محوطه ي يگان ديدم ، كاغذ را برداشتم و آن را باز كردم .

يكي از اعلاميه هاي حضرت امام بود كه از پاريس نوشته بودند . تا چشمم به نام امام افتاد سريعا كاغذ را تا كردم و با عجله آن را در جيبم گذاشتم . صورتم قرمز شده بود و مثل كسي كه چند كيلو مواد مخدر را با خود حمل مي كند هراسان بودم . از يك نوجوان 16 ساله بيشتر از اين را نمي شد انتظار داشت .

سعي كردم هر چه زودتر خودم را به دوستم علي برسانم و قضيه را برايش بگويم . چون او تنها كسي بود كه با هم ، حرفهاي امام و انقلاب را زمزمه مي كرديم ، البته بچه هاي ديگري هم بودند ولي ما نه شناخت كافي از آنها داشتيم نه اطمينان مي كرديم .

به آسايشگاه كه رسيدم فكر مي كردم همه مي دانند كه من اعلاميه همراه دارم و يا فكر مي كردم نكندكسي اين اعلاميه را به عنوان طعمه گذاشته باشد و بخواهد بچه هاي انقلابي را شناسايي كند . خلاصه در آن جو خفقان فكر هاي جور واجور به سراغم مي آمد .

تخت من و علي تقريبا آخر آسايشگاه قرار داشت . بدون اينكه به كسي نگاه  كنم به طرف تختم رفتم . علي مشغول صاف كردن آنكادر تختش بود . آرام به او گفتم : بيا برويم بيرون كارت دارم .

وقتي پشت آسايشگاه رسيديم ، گفتم : يكي از اعلاميه هاي امام را پيدا كرده ام .

او بعد از اينكه دور و برش را نگاه كرد گفت : اعلاميه ي امام ؟ تو پادگان ؟

اعلاميه را از جيبم بيرون آوردم و با هم شروع به خواندن آن كرديم . حرفهاي امام آنقدر زيبا و دلنشين بود كه دوست داشتيم دوباره و چند باره آن را بخوانيم ، ولي از نظر امنيتي جرات اين كار را نداشتيم . كافي بود كسي به ما شك كند حسابمان پاك بود .

علي گفت : ما وظيفه داريم اعلاميه را تكثير كنيم و در جاهاي مختلف پادگان پخش كنيم .

-    ولي چه طوري ؟

-    بايد امشب طوري كه كسي شك نكند، نگهباني پاس دو را به عهده بگيريم. نگران نباش ، من ترتيب اين كار را مي دهم .

علي استادانه لوحه ي نگهباني را با هماهنگي پاس بخش تغيير داد . او نگهبان اسلحه خانه شد و من نگهبان آسايشگاه .

ساعت  10  شب خاموشي بود و ما ساعت دوازده سر پستهايمان رفتيم . فاصله آسايشگاه تا اسلحه خانه چند متر بيشتر نبود و ما مي توانستيم دو ساعت پستمان را در كنار هم باشيم .علي گفت :

-    من كليد دفتر را از منشي گرفتم . تو طرف اسلحه خانه باش تا من اعلاميه را تا جاي ممكن با ماشين تايپ و  تكثير كنم .

-    اگر افسر نگهبان آمد چه كار كنيم ؟

-    بايد خيلي مراقب باشي . البته من با نگهبان اسلحه خانه ي  گروهان يكم هماهنگ كردم كه اگه افسر نگهبان آمد بلند ايست بكشد .

-    ايوالله فكر همه جا را كرده اي .

من هر چند وقت يكبار درب دفتر را باز مي كردم . علي سخت مشغول تايپ اعلاميه بود آن شب افسر نگهبان هم نيامد و تا آخرين دقايق پستمان حدود بيست اعلاميه تايپ شد . هر كدام ده تا از آنها را همراهمان گرفتيم و قرار شد اعلاميه ها را در جاهاي مختلف پادگان بيندازيم .

انگاري  ترسم كمتر شده بود. دلم قرص تر بود و ديگر آن وحشت اوليه را نداشتم .

ساعت بيدار باش نام خدا را به زبان آوردم و به بهانه ي نظافت ، محوطه اطراف گروهانهاي ساسان ،اشك ، بهرام ، مازيار، وكلاسهاي آموزش و آشپز خانه  آموزشگاه نوجوانان (پادگان امام حسين (ع) فعلي ) را اعلاميه انداختم .

بعد از ظهر همان روز بعد از تشكيل كلاسها و رفتن به شامگاه ، جو كاملا عوض شده بود بچه ها با هم پچ پچ مي كردند . در ميدان شامگاه وقتي افسر نگهبان نام شاهنشاه را به زبان آورد كسي هورا نكشيد . صلواتهاي بچه ها رعب و وحشت عجيبي در دل افسر نگهبان انداخته بود و ايشان سكوت اختيار كرده بودند .

شامگاه كه با آن وضعيت به پايان رسيد ، فاصله ميدان صبحگاه تا آسايشگاه را، روي ضربه چهارم ، بچه ها صلوات مي فرستادند .

به علي گفتم : ما فكر مي كرديم كه فقط خودمان از اين وضعيت بيزاريم و امام را دوست داريم.

شب كه شد ، يه خبر از گروهان سوم كه يك طبقه بالاتر از ما بود شنيدم كه اصلا باورم نمي شد  مي گفتند : آنها  عكسهايي از امام خميني (ره) را به ديوار آسايشگاه نصب كرده اند  و بچه هاي يگان هاي ديگر ، براي ديدن عكسهاي حضرت امام به آنجا مي روند .

امام خميني

به علي گفتم : اگر خبر درست باشد ، الحمدلله، بچه هاي گروهان سوم هم شاهكار كردند .

گفت : عكسها احتمالا كار  آقاي كرماجاني است . او واقعا دل شير دارد و يكي از علاقه مندان مخلص امام است  .

وقتي با علي به ديدن عكسها رفتيم و براي اولين بار عكس مقتدايمان را ديديم ،  بي اختيار اشك شوق در چشمانمان حدقه زد . امام با چهره ي خندان به بالشي تكيه زده بود و دل ربايي مي كرد. از ديدن عكسها سير نمي شديم . كمي با آقاي كرماجاني صحبت كرديم وتصميم گرفتيم كه از فردا فعاليتمان را دو چندان كنيم . ضمن اينكه اعلاميه اوليه اي را كه همراهم بود با منگنه بغل عكسها زديم . خوشحال به آسايشگاه برگشتيم .

وقتي افسر نگهبان جريان شامگاه روز گذشته را به فرمانده آموزشگاه اطلاع داده بود تمام فرمانده گردان ها مامور شده بودند كه براي گردان هايشان صحبت كنند .

ما صبح زود جلوي تخت هايمان مرتب به خط شده بوديم و منتظر آمدن جناب سرهنگ خوش نيت بوديم . ايشان انصافا انسان شرافتمند و خوبي بود. منتها آن روز بنا به مقتضاي شغلي و كمي ترس از عوامل ساواك كه همه جا بودند در پرده گفتند :

به طوري كه اطلاع پيدا كرديم ديروز وضعيت آموزشگاه به هم خورده و شامگاه به درستي اجرا نشده است . انشاالله وضعيت هر چه زودتر با مصلحت خداوند سرو سامان مي گيرد .  همانطور كه مي دانيد شاه براي مداوا به خارح از كشور رفته است . شما نظامي هستيد و كاري با اوضاع داخل شهر ها نداشته باشيد .

شاه به....

وقتي جناب سرهنگ خوش نيت اسم شاه را آورد قاب عكسي كه از شاه ، سر درب آسايشگاه نصب شده بود به يكباره به زمين سقوط كرد و شيشه اش جلوي پاي سرهنگ پخش  شد . همه تعجب كرده بوديم حتي سرهنگ هم از اين ماجرا يكباره جا خورد .

رو به علي كردم و گفتم : به ياري خداوند سقوط شاه حتمي شد .

جناب سرهنگ كه اين ماجرا را ديد و ايشان هم به يقينش افزوده شد كه شاه ديگر برگشتي نخواهد داشت گفت :

اشكال ندارد بعدا شيشه عكس را عوض كنيد و آن را نصب كنيد . او بدون اينكه ادامه حرفهايش را دنبال كند از آسايشگاه خارج شد .

وعكس شاه  ديگر هيچگاه نصب نشد .

 احمد یوسفی  زمستان



ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 12 مهر 1388  توسط احمد یوسفی

خاک کربلا



برادر ، برادر ! محمد رضا از حرکت ايستاد ، نگاهي به عقب انداخت و به به دنبال صدا گشت .


مجروحي را ديد که دو پايش با گلوله توپ قطع شده بود و خون ريزي زيادي داشت .


با عجله به طرفش دويد و سرش را به دامن گرفت ، صداي آب آب مجروح جگرش را سوزاند


دستي به قمقه او کشيد ، اما ترکش توپ آبي در قمقمه باقي نگذاشته بود .


با عجله به سمت خاکريز مقابل دويد مقداري آب آورد و به لبان مجروح نزديک کرد او


 چشمانش را گشود و در حالي که به زحمت سخن مي گفت ، پرسيد :


-           اينجا خاک عراق است يا ايران ؟


-           محمد رضا گفت : خاک عراق .


اشکي از گونه مجروح سر خورد و ميان خون ها محو شد .


-           نه روا نيست من اين آب را بنوشم در حاليکه مولايم امام حسين (ع) را در همين خاک


 با لب تشنه شهيد کردند . سرم را به طرف قبله بچرخان .


سرش که به قبله چرخيد ، به آرامي گفت :


" اشهد و ان لا اله الا الله "   . بعد نگاهي به کربلا کرد و گفت :


" السلام عليک يا ابا عبد الله "   لبخندي زد و لب تشنه پر کشيد



شهيد محمد رضا مصلحي کاشاني



ادامه مطلب