بنام خدا
بعد از گذراندن تابستان 1354 ، در مهرماه سال جدید تحصیلی را آغاز کردم و با تجربه ای بیشتر و با دوستانی که در محل بودیم و آنها هم به هنرستان می آمدند مسیر را می رفتیم و می آمدیم.در این سال یک خانواده مسیحی از رانده شدگان عراق در نزدیکی منزل ما خانه ای اجاره کردند و جون یکی از پسرهای ایشان هم سن ما بود خیلی سریع با هم دوست شدیم و بعد از کلاس با هم برای بازی به میادین ورزشی میرفتیم.آنموقع هنوز خیلی مشکلی برای ارتباط با دیگر ادیان نداشتیم و بهر حال چون پیرو عیسی مسیح بودند به آنها احترام میگذاشتیم و متقابلا آنها هم به ما مسلمانان احترام میگذاشتند.خانواده خوب و فهمیده ای بودند و اواخر سال هم از آنجا رفتند که نه علت آمدنشان را فهمیدیم و نه علت رفتنشان مشخص شد.
روزهای خوبی را با دوستان سپری میکردیم و بیاد دارم در یکی از روزهای فصل بهار در گندم زاری نزدیک خانه با پیشنهاد یکی از دوستان که تازه دوربین خریده بود عکس می گرفتیم که بنده وقتی خواستم ادای بروس لی را در بیاورم به زمین خوردم و مچ دستم شکست و البته بدلیل درست عمل نکردن دکتر شاخص در بیمارستان مچ من دچار اشکال شد و وقتی گچ دست را باز کردند و بنده به دکتر اعتراض کردم گفت مشکلی نیست بیا دوباره عمل می کنم اما من اینکار را نکردم و هنوز آن مشکل پا برجا مانده است.
چون سال دیپلم گرفتن بود بیشتر وفت برای درس خواندن می گذاشتیم اما نه زیاد چون درسها خیلی راحت بودند و جالبست که بگویم یکی از دوستان ما که یکسال در دیپلم مردود شده بود و برای سال دوم در کلاس بود موقع امتحان درخواست کمک کرد و معلم ها هم موافقت کردند تا نزدیک بنده بنشیند تا به او سوالات را برسانم. در جلسه اول امتحان دیپلم داشتم سوالات را جواب میدادم که دیدم مرتب درخواست کمک می کند ، به او گفتم صبر کند خودم برگه را پر کنم تا بعد به او کمک خواهم کرد که ناگهان با آمدن به نزد من برگه مرا کشید و گفت اگر برای من هم ننویسی برگه ات را نمیدهم .خلاصه در آن ترم هم برای خودم و هم برای او سوالات را جواب دادم...
امتحانات که به پایان رسید و تابستان شد از آنجائیکه بنده عضو تیم والیبال هنرستان بودم و نسبتا بازی خوبی هم میکردم به عنوان یکی از اعضاء تیم یزد انتخاب و قرار شد تابستان آن سال را برای اینکه بتوانم تیم را در مسابقات سراسری کشور همراهی کنم ، در اردوی عمران ملی یزد بمانم.
تعداد زیادی از دانشجویان شهرستانی به یزد آمده بودند و در محل اردو گاه که در یکی از هنرستان های یزد واقع شده بود مستقر بودیم. البته بنده و تعدادی دیگر از دوستان که عضو تیم های مختلف استان بودیم ، فقط به تمرین ورزش و استراحت مشغول بودیم و تقریبا این تابستان را هیچ کار مفیدی انجام ندادم.
در اواخر تیرماه مسابقات در تهران برگزار شد و بنده هم همراه تیم والیبال به تهران رفتم . البته کمتر فرصت شده بود که بنده بدون خانواده به مسافرت آنهم به تهران بروم و معمولا اکثر مسافرتهای بنده با خانواده و بیشتر به اصفهان بود. تمام تیمهای استانی کشور به تهران آمده بودند و در دهکده المپیک که در شهرک غرب تهران ساخته شده بود مستقر شدیم.تیم والیبال یزد که جایگاه بالائی در بین تیم ها نداشت ولی حدود یک هفته در کنار جوانان ورزشکار که روزها را معمولا در سالن مسابقات بودند و شبها هر شهر و استانی با اجرای برنامه های محلی به شادی و پایکوبی می پرداختند، سپری کردیم و با قطار به یزد برگشتیم.بهر حال تابستان آن سال هم گذشت .
ادامه خاطرات بشرط حیات در پست بعدی نوشته خواهد شد.