بنام خدا
مهربانی خیلی باارزش هست
زن خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گرانقیمتی را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سراز پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخرعمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تاهرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى،
آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى.