مهدی میچانی فراهانی
پنجه که می افکنی به دروازه بزرگ، چار ستون شهر خیانت می لرزد. پس به اعجازی عظیم دست بر آورده ای مولا! تا بار دیگر، همه لحظاتِ بزرگ تاریخ را به کُرنش بنشانی. عظمتت، بی شک، هر زبانی را به تحسین خواهد گشود؛ حتّی دروازه بانانِ یهودی خیبر را و کنیسه نشینانی را که خاطره موسی را ـ تو را ـ زنده در مقابل خود می بینند. فتحِ دژی غرّه به خویش، آن چنان که فاتح تو باشی، تصویرِ شفافِ حماسه ای است چندان عظیم، که اینک پس از قرن ها، هنوز می نویسمش و مباهات می کنم.
به اعجاز دست بر آورده ای!
مهدی میچانی فراهانی
پنجه که می افکنی به دروازه بزرگ، چار ستون شهر خیانت می لرزد. پس به اعجازی عظیم دست بر آورده ای مولا! تا بار دیگر، همه لحظاتِ بزرگ تاریخ را به کُرنش بنشانی. عظمتت، بی شک، هر زبانی را به تحسین خواهد گشود؛ حتّی دروازه بانانِ یهودی خیبر را و کنیسه نشینانی را که خاطره موسی را ـ تو را ـ زنده در مقابل خود می بینند. فتحِ دژی غرّه به خویش، آن چنان که فاتح تو باشی، تصویرِ شفافِ حماسه ای است چندان عظیم، که اینک پس از قرن ها، هنوز می نویسمش و مباهات می کنم.
بینِ هزاران جنگ، هزاران حماسه، هزاران لشگر و هزاران خونی که تاریخ در خود ثبت کرده است، اینک از فتح تو می نویسم و از دروازه ای که به قدرت آسمانی تو گشوده شد. و تنها آن چه که باقی ماند، مدحِ شجاعت تو بود.
کجا هستند یهودیانی که دیوارهای خیبر را مرتفع تر از همّت و عظمت تو می دانستند؟
کجا هستند آنان که در مقابلِ تو، دروازه می بستند، بی آن که بدانند در برابر ایمان، هر درِ بسته ای آسان گشوده خواهد شد. و تو، پُر از ایمان نه، که خود، تمامیِ ایمان بوده ای؟
در محضرِ تو که سرچشمه صبری و عطوفت، هر چند حتّی دشمنان را می نواختی و حتی فرزند را حکم به ملاحظه و مدارا با قاتل خویش داده ای، اما خیانت و نفاق را در قاموس تو تحمّل نتوان کرد. آن که شمشیر بر تو می کشد، شجاعت تیغ بر داشتن را دارد، اما نفاق، از ترسِ مفرطی می خیزد که تنها به جانِ پست مایه ترین ها می تواند بنشیند؛ پس دروازه قلعه نفاق، هر چه عظیم، اما سُست تر از آن است که در مقابل حتّی یک دستِ تو، توان ماندگاری داشته باشد. این طبیعت نفاق است؛ سُست کننده و وحشت زا و آن که می ترسد، بی شک پیش از آن که بجنگد، مرده است.
مجذوبِ مهر تو کیست که نیست مولا! و مرعوب ذوالفقارت آن گاه که صیحه می کشد و منوّر، از نیام بیرون می پاشد.
کجاست آن جا که عطوفت ورزیدی و قومی واله ات نشد؟
کجاست آن جا که ذوالفقارِ تو بر آمده باشد و شکست را چشیده باشد؟ گرچه این بار، این جنگ را به ذوالفقار نیازی نیست؛ کافی است که فقط یک دست را بر آوری، دروازه ای از جای کنده خواهد شد.
اینک فرو می روم در پیچ و تاب زمانی دراز که گذشته است. خود را می بینم که بر باروی خیبر ایستاده ام. در کشاکشِ جنگی خونین، آن چنان که صدای چکاچک شمشیرها و نعره ها، وحشتی عظیم بر پیکر قلعه افکنده است. عدّه ای را می بینم که سخن از استواری قلعه می گویند و تلاش مجاهدانِ علی علیه السلام را بیهوده می شمارند. پس به ناگاه، در فورانِ حیرتی عظیم، می بینم که دروازه بزرگ به صدایی مهیب شکسته شد. نیک می نگرم؛ آری! باز هم حیدر است که...