روضه ی حاج آقا که تمام می شود اشکهایت را پاک می کنی. حال خوشی داری. دوست داری همان گوشه بنشینی و فکر کنی. فکر کنی به دشت کربلا، به شب عاشورا، به خیمه ها، خیمه ی امام علیه السلام، به حرف ها و عهدهای یاران امام علیه السلام، به قاسم علیه السلام، به حضرت ابوالفضل علیه السلام، به نگهبان او و...
روضه ی حاج آقا که تمام می شود اشکهایت را پاک می کنی. حال خوشی داری. دوست داری همان گوشه بنشینی و فکر کنی. فکر کنی به دشت کربلا، به شب عاشورا، به خیمه ها، خیمه ی امام علیه السلام، به حرف ها و عهدهای یاران امام علیه السلام، به قاسم علیه السلام، به حضرت ابوالفضل علیه السلام، به نگهبان او و... هنوز گهگاه شانه هایت می لرزد. صدای مدّاح به خود می آوردت. می خواند. بلند می شوی. آرام آرام به سینه می زنی. دم می گیرد. جواب می دهی. سینه می زنی. مجلس گرم می شود. چراغها را خاموش می کنند. بعضی ها پیراهن هایشان را درآورده اند. پیراهنت را درمی آوری. هوا دم کرده. محکم، منظم ، سه ضرب به سینه می کوبی...
نیم از شب گذشته است. مجلس، تمام می شود.
ـ برویم هیأت... الآن سینه زنی شان شروع می شود؛ حاج... مداحی می کند و...
خسته ای، پلک هایت سنگین شده، پاهایت همراهی نمی کند.
ـ اجرتان با اباعبدالله، خیلی حال داد. راستی ساعت چند است؟ دو ساعت مانده تا اذان صبح!
نمی دانی چرا امروز، همه چیز به نماز ختم می شود؟!
حاج آقا می گوید: «امام علیه السلام برای برپاداشتن نماز، قیام کرد». در روضه اش از نماز امام علیه السلام می گوید و از آن دو نفر یاران، که ظهر عاشورا جلوی امام ایستادند و در برابر تیرهای دشمن، خود را سپر قرار دادند، تا امام نماز را اقامه دارد. مداح هم که می خواند از نماز امام علیه السلام می خواند. چیزی روی شانه هایت، بلکه روی گردنت، سنگینی می کند.
ظهر شده. دسته رسیده است به مسجد، اذان از گلدسته ها پر می کشد روی سر جمعیت. سایه اش روی سرت سنگینی می کند. به خودت می گویی: «کاش نماز صبحم...»
و خودت را دلداری می دهی: «به جایش دیشب در عزاداری، سنگ تمام گذاشتم.»
از خودت می پرسی: «به جایش...؟»
به خودت جواب می دهی: «مگر چیزی می تواند جای نماز را بگیرد؟»
مانده ای چه کار کنی؟ درمانده ای و خجل، مداح می خواند: «حالا زمانی است که آقا اباعبدالله علیه السلام هم آماده می شود برای برپا داشتن نماز».
ناخودآگاه بلند می شوی. مرددّی، آهسته گام برمی داری، انگار روزنه ای یافته ای. هر چه به در مسجد نزدیک می شوی روزنه بزرگ تر و پرنورتر می شود. آستین هایت را بالا می زنی. پا تند می کنی: خدایا! خودت ببخش!