مشاهیر ایران و جهان - تیموریان، محمد

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد تیموریان : فرمانده گردان يا رسول‌الله (ص) لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) صداي گوش نواز برخورد باران با شيرواني حلبي و پنجره ي مه گرفته و اتاق دم كرده ازهٌرم بخاري هيزمي سرخ شده و ابر خوش بويي كه از قابلمه بر مي خواست پلك ها را به بسته شدن ترغيب مي كرد . ولي اضطراب تولد كودك همه را هوشيار نگاه داشته بود . صداي قوقو لي قوقوي خروس بي محل ، چرت همه را پاره كرد . ولي از آن مهم ترصداي گريه هايي بود كه خود را از درب اتاق مجاور بيرون كشيد و به گوش مردها و زن ها رساند . شوق زندگي خانه را پر كرد و پدر براي اين كه آن را با هواي بيرون ماه فروردين سال 1345 آمل پيوند بزند ، پنجره را باز كرد . لباس هاي مرتب و تميز را يكي يكي برداشت و پوشيد . با آن سر تراشيده اش بزرگ تر به نظر مي رسيد . شوق مدرسه در چشم هايش موج مي زد . به درب مدرسه كه رسيد از اين همه ازدحام مبهوت شد . كمي مكث كرد و تمام جرأتش را به خدمت گرفت و با يك قدم بلند به داخل حياط رفت . باورش نمي شد حالا بايد از اين دبستان دل مي كند . خاطره ي روز اول ، صحنه به صحنه در ذهنش تداعي شد . مدرسه راهنمايي تحصيلي هم خيلي با دبستان فرق نمي كرد ولي فهم سال هاي نوجواني به او اجازه مي داد تا كتاب هاي مذهبي را بخواند و بفهمد و طعم شيرين جلسات قرآن و كلاس هاي مذهبي شبانه ي كودكي اش را درك كند . سال هاي انتهاي راهنمايي مصادف با شروع انقلاب شد و صداي گلوله هاي پراكنده و فريادهاي مبهمي كه از دور شنيده مي شد فضا را پر كرده بود . بوي سوختگي لاستيك ها و گاز اشك آور، بيشتر نفس محمد را بند مي آورد. نفس نفس زنان سعي مي كرد تا گام هايش كند نشود . سر كوچه ي خاور محله كه رسيد ، احساس كرد كسي پشت سر او مي دود . رو كه برگرداند ديد سربازيست . خشكش زد . سرباز سريع رو زانو نشست و نشانه گرفت . انگار زمان متوقف نشده بود نوري از لوله ي تفنگ مشاهده شد و بعد صداي مبهمي به گوش رسيد . محمد چشم هايش را بست و منتظرشد تا گلوله قلبش و يا مغزش را از حركت بياندازد ولي انگار گلوله بايد خطا مي رفت . چيزي با شتاب از كنار گوشش گذشت و به ديوار روبرو اصابت كرد و صداي كمانه كردنش در كوچه ي باريك پيچيد . محمد چشم هايش را گشود و به چشم سرباز مبهوت خيره ماند اما انگار چيزي او را به حركت در آورد و چند ثانيه بعد او در خم كوچه ناپديد شد . سال 58 پر بود از غرور آموزش هاي سخت نظامي در كوه و جنگل پنجه هاي كه رنگ مردي گرفته بودو قبضه ي سنگين برنو و ام يك و ژ3 را در خود مي فشرد و سينه ي ستبر و مردانه اي كه با خار و كلوخ و سنگ زمين ، همدم شده بود . نظام جمع ها و خيزهاي 5 ثانيه ،‌3ثانيه و تيراندازي به سيبل مقابل و سنگر گرفتن و مانوردادن ، همه و همه لذت هاي وصف نشدني جواني بود و سال 59 سختي نشاط آور آموزشي هاي سنگين ويژه . صداي جنگ كه آمد او با حرم امام رضا عجين شده بود ولي از او دل كند و به آمل آمد ، دوستان را جمع كرد و به سوي جبهه شتافت . حملات رمضان و بعد محرم !و بعد از آن هم والفجر 4 و … او را با جنگ پيوندي هماره زد و در شامگاه 21 /12/1363 عمليات بدر پروازي عاشقانه از ميان ني هاي سوخته به آسمان آبي كرد . هميشه بعد از هر عمليات به مشهد مي رفت ، اين بار هم رفت ، با اين كه شهيد شده بود روح مشتاقش راضي نشد كه دل بكند . دست تقدير وي را در يك اشتباه به همراه شهداي مشهد به حرم مطهر رضوي كشاند تا يك بار ديگر هم شده به آقايش سلام كند .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی