ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
فرمانده محورعملیاتی لشگر10سید الشهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهیدکسائیان از نگاه همسر ش: من و سيد ابراهيم نسبت فاميلي با هم داشتيم .او پسر عموی مادرم بود .عموی مادرم حاج سيد علي اکبر بزرگ و ريش سفيد فاميلهايمان بود .مردی با ايمان و متدين که نفوذ معنوی زيادی در بين افراد فاميل داشت .کم و بيش با کتب های مذهبي آشنايي داشت و روح خود را به مطالعه در کتابهای ديني و اسلامي صيقل مي داد و نشست و برخاست بيشتری با علما و روحانيون داشت .او مردی کاردان و علاقه مند به فرهگ اصيل اسلامي بود .خيلي از فاميلهای ما وقتي به مشکلي برخورد مي کردند يا مسئله ای برايشان پيش مي آمد که در حل آن عاجز می ماندند آن مشکل خود را با عمو علي اکبر در ميان مي گذاشتند و او با صبر و حوصله و تدبير به حل آن اقدام مي کرد .او مرد صادق و پاکدلي بود که عشق به خدا و ائمه اطهار (ع) در وجودش موج مي زد .در بين فاميل حرفش حجت بود و مورد قبول همه .کسي روی حرفش حرف نمي زد و در کارهای خير پيش قدم بود صاحب دلي که دل همه را به دست مي آورد و در همه حال رضايت خويش را رضايت خالقش مي دانست .او عموی مادرم بود و به همين خاطر مادرم را بيشتر از همه تحت تاثير اخلاق و رفتار خود قرار داده بود و مادرم وابستگي شديدی از لحاظ روحي به عمويش نشان مي داد . ارتباط و رفت و آمد خانوادگي ما با خانواده ی عمو از فاميلهای ديگر بيشتر بود . آن وقت ها خانواده ما در شهر گرگان ساکن بود .زندگي مان هم خوب مي چرخيد من سن و سالم کم بود و شناخت آنچناني از مسائل روز نداشتم ؛ همة افراد خانواده عمو به خانة ما رفت و آمد داشتند ولي ابراهيم را در جمع فاميل کمتر مي ديدم .او سه سال از من بزرگتر بود .از هفده هجده سالگي مدرسه را ترک کرده و به ندای مراد خويش عارف فرزانه امام خميني (ره) لبيک گفته بود .برای پاسداری و حراست از مرزهای ايران عزيز به جبهه های نبرد حق عليه باطل شتافته بود .او در آنجا ،در دشتها و کوهها هم صدا با ديگر جوانان و نوجوانان پاک سيرت و غيرتمند وطن سرود حماسه سر داده بود .گويا به زندگي در سنگر ها که از تلهای خاک و گوني ساخته شده بود ،بيشتر انسو الفت گرفته بود و دل به اتاق های سفيد و مزين و منور به روشناييهای چشم نواز خانه های شهری نمي داد .سرگرم جنگ و مبارزه با دشمن بود . در مراسم مختلف و جشنهای عروسي جای او بيشتر خالي بودو کمتر به چشم مي خورد .هر چه دربارة او مي دانستم از اين و آن شنيده بودم و کمتر با خود او برخورد داشتم .آن وقتها من درس مي خواندم و زياد سرم به اين کارها نبود .در لاک خودم بودم و حواسم به درس و مشق بود . ايشان را برای اولين باری که به سن جواني پا گذاشته بود و تازه از جبهه برگشته بود در جشن عروسي يکي از بستگانمان ديدم ؛ جواني متين و با وقار بود .نگاه معصومانه اش نشان از دروني پاک و بي آلايش مي داد .ظاهری آراسته و خوشايند داشت .بعد از اينکه مرا در آن جشن ديده بود در خانواده اش پيشنهاد ازدواج با من را داده بود .حقيقتش من به ازدواج فاميلي اعتقادی نداشتم .مادرم يک شب در خواب ديده بود که عمويش يک دسته گل خيلي قشنگي را به او هدیه مي کند وبعدها وقتي که عمو تصميم مي گيرد از من برای ابراهيم خواستگاری کند يک روز تلفني با مادرم صحبت مي کبد و اين تصميم خود را با مادرم در ميان مي گذارد .مادرم نيز خوابش را برای عمو تعريف مي کند و عمو در جواب به مادرم مي گويد «آری ،من در نظر دارم که اين روزها يک دسته گل زيبايي را به شما هديه کنم .» چند روز بعد از آن خانوادة عمو به خواستگاری من آمدند .ساده و بي تجمل بود طبق رسوم بايد با آقا ابراهيم صحبت مي کردم، برخلاف تمايلي که به ازدواج فاميلي داشتم با ابراهيم صحبت کردم ؛ اين نکته را هم بگويم که وقتي ابراهيم در جبهه بود از طريق اقوام که در اهواز بود پيغامی به من فرستاده بود و التماس دعا کرده بود .راجع به اين مسئله خيلي فکر کرده بودم و راضي نمي شدم اما وقتي در روز خواستگاری ابراهيم با من صحبت کرد حرفهايش به قدری شيرين و دلنشين بود که در دلم جا باز کرد .با هم عهد بستيم که سرود و نغمة زندگي را برای همديگر بخوانيم و يکدلي ويکرنگي را برای هم زمزمه کنيم . قرار شد مراسم عقد ازدواجمان پيش بزرگ رهبر انقلاب حضرت امام خميني (ره) برگزار شود .اما پدر شوهرم گفت «امام اين روزها سرش شلوغ است و خيلي مشغله کاری دارند و خوب نيست شما وقت آن بزرگوار را بگيريد .» آن وقت ها آقای خامنه ای رئيس جمهور کشورمان بودند .آقای احمد هاشمي يکي بچه های لشکر که با ابراهيم آشنايي داشت با آقای خامنه ای صحبت کرد بود . ايشان وقت گرفته بود که ما را به حضور پذيرد و افتخار خواندن عقد را به ما بدهد .چند روز بعد آيت اللّه خامنه ای ما را به حضور پذيرفتند .بعد از نماز مغرب و عشا به محضر ايشان در دفتر رياست جمهوری رسيديم .ايشان در يک اتاق اختصاصی عقد ما را خواندند و لبخند و تبريک خودشان جلوه ای معنوی به مراسم عقد ازدواج بخشيدند .البته اين خواست خود ابراهيم که عقد ازدواجمان در محضر آقای خامنه ای باشد و من هم بدم نمي آمد که اين مراسم در پيش صاحب مقامي مانند آقای خامنه ای باشد .شايد اين يکي از بهترين و بزرگترين افتخارات ما باشد که در خدمت ايشان بوديم . بعد از آن مراسم جشن ساده ای را در شمال گرفتيم و قدم به خانه بخت گذاشتيم و به زندگي مشترک سلام گفتيم .ابراهيم خانه ای را در تهران اجاره کرد و اسباب کشي کرديم و به تهران آمديم و گل واژه اميد و محبت را در سر لوحة دفتر زندگي مان ثبت کرديم ؛ به قول معروف آشيانه ای ساختيم که سنگ بنايش از عشق بود . بعد از مدت اندکي دوباره ابراهيم به جبهه برگشت و من ماندم و دنيايي از خاطرة شيرين زندگي تازه مان .تنها همدم و مونس من در اين خانه جديد مادر بزرگم بود که در روزهای سخت و تنهايي ام يار غمخوار من بود .پير زني سرشار از تجربه زندگي که هر وقت دلم مي گرفت با محبتهايش دلداريم مي داد و آرامم مي کرد و غصه هايم را به جان مي خريد .دوری از خانواده و ابراهيم در اين شهر غريب خيلي سخت و طاقت فرسا بود و تحمل آن کمر آدم را خم مي کرد .روزها پشت سر هم سپری مي شدند .گاهي وقت ها راه خانه خاله را که در نزديکي منزلمان بود در پيش مي گرفتم و به سراغ آن ها مي رفتم تا ازتنهايي در امان باشم .ابراهيم هر چند گاهي ؛ با کوله باری از صفا و محبت و شيطنتهای مخصوص خودش به مرخصي مي آمد .وقتي قدم در خانه مي گذاشت زندگي بي روحم دوباره جان تازه ای مي گرفت .رونق حياتم دو چندان مي شد .از خوشحالي پر مي زدم و مي خواستم به آسمان ها پرواز کنم .وقتي او مي آمد خانه نه نتها ما بلکه همسايه ها هم راحت و خوشحال بودند ؛چون ابراهيم يک پارچه هنر بود و جواهر ؛ همه جور کار بلد بود .آنچه از دستش بر مي آمد برای کسي دريغ نمي کرد .هر کدام از همسايه ها وقتي مشکل برايشان پيش مي آمد با استقبال تمام به حل و انجام آن مي شتافت .او به قدری با آشنايان و در و همسايه ها مهربان بود که وقتي مي رفت جبهه ،همه از کوچک و بزرگ در محل سراغش را مي گرفتند و با احترام از او ياد مي کردند .او به زندگي در جبهه ها ،به خاکريزها و کانال ها دل بسته بود ؛ به آغوش گرم و سنگرها انس گرفته بود .آسمان پرستارة جبهه ها برايش خاطره آفرين بود .وقتي به مرخصي مي آمد در خانه بند نمي شد و اينجا نيز در حال و هوای جبهه به سر مي برد .