مشاهیر ایران و جهان - نوبخت، حمیدرضا

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید رضا نوبخت : فرمانده تیپ سوم لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 8 خرداد 1338 در محله همت آباد بابلسر به دنيا آمد. به گفته مادرش : زمانی که حميد به دنيا آمد پدرش در منزل نبود و پدرم که مردی متدين و مؤذن بود بعد از بازگشت به منزل مشتاقانه او را در آغوش گرفت و در گوشش اذان و اقامه را قرائت کرد و بعد از آن دعايش کرد. پدرش آهنگر بود. او در شروع زندگ مشترک خود با بذل و بخشش فراوان تمام سرمايه زندگی را از دست داد و ديگر در آمدش کفاف زندگی را نمی داد. به ناچار به اهواز و سپس به تهران مهاجرت کرد. چند روز پس از تولد حميدرضا خانواده اش به "بابلسر" برگشت و مدتی در منزل پدر بزرگ او سکونت داشتند. زندگی در خانه پدر بزرگ نقش زيادی در تعليم و تربيت "حميد رضا داشت". در کودکی پرجنب و جوش بود و بيشتر با همسالان خود به بازيهای کودکانه می پرداخت. گاهی با کاغذ قلم برادر بزرگ تر خود نقاشی می کشيد. در هفت سالگی در مهرماه 1345 به دبستان مهر رفت. پدرش کمتر در بابلسر بسر می برد واوتوسط مادرش حليمه خانم به مدرسه فرستاده شد. با استفاده از دست رنج مادر دوران ابتدايی را در خرداد 1350 به پايان رساند. دوستان خود را از افراد مذهبی انتخاب می کرد. در 18 فروردين 1357 در نوزده سالگی به خدمت سربازی فرا خوانده شد. اما با صدور فرمان امام خمينی مبنی بر ترک پادگان ها به تشويق برادرش "عليرضا" پادگان را ترک کرد و به صفوف مردم در "تهران" پيوست تا با حکومت فاسد شاه به مبارزه بر خیزد. بعد از چندی به "بابلسر" رفت و در تشويق مردم به برپايی تظاهرات و راهپيمايی تا پيروزی انقلاب نقش فعال و موثری داشت. بعد از پيروزی تلاش زيادی در جمع آوری کمک برای مستمندان و محرومان داشت. در برابر مشکلات صبور بود و اگر برای دوستانش مشکلی پيش می آمد در رفع آن می کوشيد. بعضی وقتها فکر می کرد تا بتواند مشکل خود يا ديگران را حل کند. به مادر و پدرش توجه زيادی داشت و فرزندی مهربان و مطيع برای آنان بود. به حرف آنها گوش می داد. هيچگاه صدايش را برای آنان از حد معمول بلند تر نمی کرد. درباره حجاب و نحوه رفتار و گفتار و همچنين خنديدن بر رعايت با موازين و شئون اسلامی تاکيد داشت. بعد از پيروزی انقلاب مطالعه زيادی داشت بيشتر کتابهای اخلاقی و تفسير قرآن مطالعه می کرد. همچنين به ورزشهای رزمی علاقه مند بود. او خدمت سربازی را بعد از پيروزی انقلاب اسلامی انجام داد و در 18 فروردين 1359 کارت پايان خدمت خود را گرفت. بعد از اتمام خدمت سربازی با همکاری برادرش "عليرضا "و دوستش"علی قصابيان"، بسيج ملی جوانان "لابلسر" را سازماندهی کرد و به تعليم جوانان و نوجوانان در گروه های فرهنگی و ورزشی و نظامی پرداخت. با به کارگيری آنان در برابر فعاليتهای گروهای ضدانقلاب به خصوص در جريان اشغال دانشگاه "مازندران" و "بابلسر" ايستادگی کرد و طی انقلاب فرهنگی در پاک سازی عناصر ضدانقلاب حضوری فعال داشت. در اول تير ماه 1359 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی "بابلسر" درآمد. در اين ايام پایگاه "سرخرود" و " محمدآباد" زير نظر سپاه "بابلسر" بود نيروهای حزب اللهی شهر در اقليت بدند. از طريقی انجمن حجتيه و گروه های چپ و سازمان منافقين در "محمودآباد" فعاليت گسترده ای داشتند. بسيج " محمودآباد" مدتی زير نظر "علی قصابيان" بود که با ورود برخی نيروهای نفوذی در بسيج، دامنه اختلاف به اين نهاد کشيده شد. "حميدرضا" با دارا بودن روحيه قوی مذهبی و چهره موجه اجتماعی از طرف سپاه مأموريت يافت تا بسيج "محمودآباد" را انسجام بخشد. در اول بهمن 1359 برای سرکوبی اشرار و ضدانقلاب به غرب کشور اعزام شد و همراه با عده ای از رزمندگان در چند عمليات ايذايی و شبيخون شرکت داشت. بعد از بازگشت از جبهه های غرب در اول فروردين 1360 به مدت هشت ماه، مسئوليت گروه گشت سپاه را بر عهده داشت و در دهم آذر ماه همان سال به منطقه عملياتی، "ايلام" و" ميمک" رفت. او فرماندهی گردان مشترک ارتش و سپاه را به عهده گرفت و در درگيری از ناحيه ريه مجروح شد. بعد از چند روز بستری در بيمارستان برای ملاقات برادرش "عليرضا" به مقر فرماندهی سپاه "بابلسر" رفت. "عليرضا" با ديدن او به سويش دويد و او در آغوش گرفت و گفت: «ای مرد تو خجالت نمی کشی با خوردن يک تير از جبهه برگشتی؟ انتظار داشتم که اجر برادر شهيد شدن نصيبم شود.»او با تبسم در پاسخش گفت: «نه اين اجر اول نصيب من خواهد شد.» حميدرضا در اين ايام تصميم به ازدواج گرفت. مادرش می گويد: او و برادرش با خواهران خود زندگی می کردند. وقتی که خواهران ازدواج کردند آنها هم تصميم به ازدواج گرفتند. می گفتند حالا که خواهران ما ازدواج کرده اند خيال ما راحت است. مراسم ازدواج با خانم سيما گرجيان بسيار ساده و بر اساس موازين مذهبی برگزار شد. بعد از ازدواج در بابلسر مستاجر بودند. در اول فروردين ماه 1361 برادرش "عليرضا نوبخت"، قائم مقام فرمانده سپاه "بابلسر" و فرمانده گروهان ازگردان رزمی قرارگاه خاتم الانبياء(ص) در عمليات فتح المبين در حالی که در منطقه رقابيه مجروح شده بود به اسارت دشمن در آمد و نيروهای دشمن بعد از آنکه با قنداق تفنگ بر فک و چانه اش کوبيدند با آماج رگبار مسلسل سينه اش را دريدند." حميدرضا" در اين ايام در جبهه حضور داشت که خبر شهادت برادرش را شنيد. اما در جبهه ماند و حتی در تشييع جنازه برادر شرکت نکرد و به دادن پيامی به مردم شهر اکتفا کرد. قبل از شرکت در عمليات بدر، وصيت نامه خود رادر تاريخ 19 اسفند 1363 نوشت. در 19 اسفند 1363 در عمليات بدر در منطقه هورالعظيم به عنوان فرمانده يگان دريايی لشکر 25 شرکت داشت. يکی از همرزمانش می گويد: شب عمليات بدر به دليل مشکلات خانوادگی که داشت فرمانده لشکر 25 کربلا به او اجازه شرکت در عمليات را نداد. آن شب با او بودم آنچنان بی تابی می کرد که مرا متعجب کرد. در اين فکر بود که چه کار بکند، اگر چه اطاعت از مافوق را بر خود فرض می دانست اما از طرفی احساس می کرد که از فيضی عظيم محروم شده است. آن شب تا صبح بيدار ماند و برای موفقيت رزمندگان دعا کرد. سپس به نماز ايستاد و مشغول راز و نياز شد. شب از نيمه گذشته بود که به من گفت: بيا در اين آبراه گشتی بزنيم. بر قايق پلاستيکی نشستيم و راه افتاديم. کمی بعد در کنار نيزار توقف کرديم در حالی که می گريست، قرآن تلاوت می کرد، انگار می خواست با تمام وجود ضجه بزند. آن شب تا صبح آرام و قرار نداشت. بعد از به تصرف در آمدن پاسگاه ترابه به دست رزمندگان اسلام به طرف آنجا حرکت کرديم. در طول آبراه کلاهش را به دستش گرفته بود و زير لب زمزمه می کرد و اشک می ريخت. تا آن زمان چنين حالتی از او نديده بودم. در سال 1364 دومين فرزندش فاطمه متولد شد. حميدرضا نسبت به تنبيه بدنی فرزندانش واکنش نشان می داد. روزی يکی از فرزندانش توسط همسرش تنبيه شد. حميدرضا اصرار داشت که بايد قصاص شويد يا ديه پرداخت کند. حميدرضا هرگز دوست نداشت به خانواده اش آزاری برساند و هميشه با عطوفت با آنان رفتار می کرد. در 24 خرداد 1364 در عمليات قدس 1 شرکت داشت و نيروهای تحت امر او با انهدام مواضع دشمن به اهداف خود دست يافتند. در 25 خرداد 1364 مسئوليت گردان مالک اشتر را به عهده گرفت و در عمليات قدس 2 ضد حمله دشمن را به کمک رزمندگان لشکر 25 کربلا خنثی کرد. يکی از همرزمان حميدرضا می گويد: اواخر سال 1364 بود که وارد گردان مالک اشتر شدم. نيروهای اين گردان به دستور فرمانده لشکر مأموريت داشتند برای آموزش غواصی به کنارهور بروند. بعد از ظهر روز پيوستن من به آنها در زمين مسطحی جمع شديم و مشغول بازی فوتبال شديم. ضمن بازی متوجه فردی شدم که بند پوتين اش باز است که او را نمی شناختم. به خاطر اينکه به او بفهمانم بازی را جدی بگيرد عمدی چند بار به پايش پيچيدم تا زمين بخورد. حتی دو بار محکم به پاهای او لگد زدم به طوری که پوتين از پايش کنده شد اما او متواضعانه به من لبخند زد بعد از بازی اعلام شد نيروهای گردان جمع شوند تا فرمانده گردان با آنها صحبت کند. يکی از نيروهای گردان ما را به خط کرد و از فرمانده دعوت کرد به جايگاه برود. ناگهان ديدم همان فردی که در بازی پاپيچ او شدم و در جمع ما خبردار ايستاده بود، به طرف جايگاه رفت. سپس با خلوص تمام شروع به صحبت کرد، تازه فهميدم که او حميدرضا نوبخت، فرمانده کل گردان است. قبل از عمليات والفجر 8 نيروهای گردان ها چند ماه دورة آموزش آبی ـ خاکی و غواصی گذرانده بودند. فرماندهان با تشکيل جلسات متعدد نوع مأموريت را تشريح می کردند. نوع آموزشها در روزهای آخر بر اساس مأموريت ها تخصصی تر می شد. عده ای که مأموريت خط شکنی داشتند، آموزشهای مربوطه را طی می کردند. مأموريت گردان مالک اشتر پاکسازی شهر فاو بود لذا آموزش مخصوص دفاع شهری به نيروهای گردان توسط مربيان مجرب اعزامی از تهران تعليم داده می شد. رزمندگان گردان نگران شدند که چرا مأموريت خط شکنی به آنها محول نشده است و اين زمزمه در گردان پيچيده و به گوش حميدرضا رسيد. نيروهايش را به خط کرد و علت انتخاب اين مأموريت را اينگونه بيان کرد: بنده مخصوصاً در اين عمليات مأموريت خط شکنی را به عهده نگرفتم چون می دانم پاکسازی شهر سخت تر و مهم تر از فتح آن است. زيرا دشمن در باز پس گيری شهر تلاش زيادی خواهد کرد و تمام توان و استعداد خود را به کار خواهد برد. لذا سخت ترين مرحله اين عمليات جنگ در داخل شهر است. بعد از شروع عمليات والفجر 8 در 20 بهمن 1364 حميد رضا مأموريت يافت تا شهر فاو را از وجود دشمن پاکسازی کند. او به همراه نيروهای گردان پس از چهل و هشت ساعت درگيری تن به تن توانست يک تيپ از نيروهای عراق را نابود سازد و فرمانده آن را به اسارت در آورد. شجاعت و رشادت حميدرضا در اين عمليات چنان بود که همسنگرانش نام "ناجی فاو" را بر او نهادن. بعد از فتح فاو دشمن به پاتکهايی دست زد ولی موفقيتی کسب نکرد. يکی از اين پاتکها در 28 اسفند 1364 در حوالی کارخانه نمک انجام شد. حميدرضا با يک گردان توانست در مقابل سه تيپ دشمن ايستادگی و مقاومت کند. درگيری به حدی شديد بود که در يک روز چند بار سنگرها ميان نيروهای خودی و دشمن دست به دست شد. دشمن يک تيپ را وارد عمل کرد و حميدرضا با يک گروهان به مقابله برخواست. در آن روز آن قدر آر پی جی شليک کرده بود که از گوشهايش خون می آمد. آتش دشمن چنان شديد بود که سردارمرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 فکر می کرد حميدرضا ديگر شهيد يا اسير شده است. بعد از تصرف فاو، حميدرضا در 10 تير 1365 در عمليات کربلای 1 حضور يافت و در تسخير قله قلاويزان و ارتفاعات مشرف به مهران نقش مهمی ايفا کرد. در جمع نيروهای لشکر 25 کربلا معروف بود، اگر مأموريتی به او محول شود تا پايان مأموريت پوتين را از پايش بيرون نمی آورد. گاه طی شبانه روز يکی دو ساعت بيشتر نمی خوابيد. يکی از همرزمانش می گويد: نيروهای خودی به شدت تحت فشار بودند. از طرف فرماندهی لشکر تصميم گرفته شد طی عملياتی محدود چند خاکريز دشمن تصرف شود تا از تحريک نيروهاي آن کاسته شود. حميدرضا وقتی از نزد فرماندهی لشکر آمد، تصميم گرفت برای شناسايی عازم منطقه شود. در اين زمان چنان خسته بود که فکر می کرديم توانايی سوار شدن به خودرو را ندارد. به او گفتم شما خسته ايد بهتر است استراحت کنيد. در پاسخ گفت: «چطور نيروهايم را به سمت دشمن ببرم در حالی که اطلاعی از منطقه ندارم؟ اين وظيفه من است که آنها را از موقعيت دشمن آگاه کنم.» حميدرضا حضور درجبهه را واجب می دانست و از اواخر سال 1362 که به منطقه جنگی اعزام شد به طور مستمر در جبهه بود و مسئوليت فرماندهی منطقه جنگی را به عهده داشت. در اين مدت، فقط برای ديدار اقوام و خانواده از مرخصی استفاده می کرد. در اين فرصت هم به ديدار امام جمعه و مسئولان شهر می رفت و نياز ها و مشکلات رزمندگان را با آنان مطرح می کرد. به خانواده های شهيدان و مجروحان و معلولان جنگ نيز سرکشی می کرد. يک بار که به مرخصی می آمد، فرمانده لشکر خودرويی مدل بالا در اختيارش گذاشت تا به کارهايش برسد. يکی از همرزمانش می گويد: وقتی که در شهر بودم او را سوار پيکان ديدم و با تعجب دليلش را پرسيدم. پس از اندکی تامل گفت: «اين مردم هر چند وقت عزيزی را تشييع می کنند و نمی دانند که ما چه کاره ايم و چه می کنيم. می ترسم که با سوار شدن در آن باعث شوم مردم مرتکب غيبت و گناه شوند؛ فراهم کردن زمينه غيبت به همان اندازه گناه است.» هرگز احساس خستگی نمی کرد و همواره می گفت کار در راه خدا خستگی ندارد؛ هنگامی که خسته شديد به ياد سالار شهيدان و روز عاشورا بيفتيد. خود هميشه به ياد خدا و سرای آخرت بود. يکی از همرزمانش می گويد: «به اتفاق کليه نيروهای تيپ به هفت تپه آمده بوديم تا استراحت کنيم. به اتفاق کريم پور کاظم از او تقاضای مرخصی کرديم، گفت: «برای چه کاری تقاضای مرخصی می کنيد؟ »با شنيدن اين سخنان خود را جمع و جور کرديم و منتظر مانديم. با کمی مکث و مثل هميشه با نگاهی صميمی و لبخندی به لب گفت : «اين را بدانيد که خانه دنيا درست می شود اما مهم ساختن خانه آخرت است. بايد خانه آخرت را ساخت، آن هم خانه ای زيبا.» نيروهای تحت امر حميدرضا شيفته اخلاق و رفتار او بودند. با نيروها رفتاری برادرانه داشت و بيشتر روزها سرکشی به نيروهايش به درون چادرها يا سنگرها می رفت تا از روحيات نظامی و نيازهای آنان آگاهی يابد. روزی راننده ای که مأموريتش تمام شده بود اصرار کرد تسويه حساب کند چون در بابل مستاجر بود و قرار داد اجاره اش تمام شده بود. حميدرضا چون با کمبود راننده مواجه بود کليد خانه ای را به او داد و گفت من الان خانواده ام در اهواز هستند و منزل ما در بابلسر خالی است، شما فعلاً از آن استفاده کنيد تا بعداً خدا چه بخواهد. يکی از همرزمان حميدرضا می گويد: پس از عمليات کربلای 4 در شبی بارانی، خسته و کوفته درون چادری در هفت تپه استراحت می کرديم. ساعت يازده شب به چادر ما آمد و سفارشهايی کرد سپس به قصد اهواز حرکت کرد تا نزد خانواده اش برود. ساعتی بعد متوجه شديم در مسافتی دور از چادر ماشينی در گل و لای گير کرده است. حميدرضا با سر و وضع گلی وارد چادر شد. تعجب کرديم و گفتيم مگر شما به اهواز نرفته ايد؟ گفت: «چرا! در بين راه با خودم فکر کردم فرق من با بچه های داخل چادر چيه؟ هر چه فکر کردم جوابی برای سوال خود نيافتم و برگشتم.» برايش يک دست لباس فرم سپاه آورديم. وقتی آن را پوشيد گفت: «اين لباس زيبا بر تن افراد شجاع، با وفا و با ايمان برازنده است، دعا کنيد که خداوند به همه ما اين شايستگی و توفيق را عنايت فرمايد.» از افتخارات حميد اين بود که پدرش دوشادوش او در ميدان نبرد حضور داشت. گاهی دوستانش می ديدند که پدر و پسر کنار همديگر قدم زنان از سنگرها دور می شدند و با هم درد و دل می کنند. پسر به عنوان فرمانده با نهايت ادب و احترام به پدر دستور می داد و پدر با تمام وجود و با عشق از او اطاعت میکرد. قبل از عمليات کربلای 4 به پدرش مأموريت داد به عنوان مسئول نيروهای پيشرو در منطقه عملياتی مستقر گردد و آنجا را از لحاظ سنگرسازی و امور ضروری آماده کند. پدر با استفاده از تجربه شغلی سنگری از آهن ساخت که در روزهای سخت عمليات و زير شدت آتش دشمن حدود بيست تن از رزمندگان به درون آن رفتند. در همان حين راکتی توسط هواپيمای عراقی رها شد و در نزديکی سنگر اصابت کرد. بر اثر انفجار تمام ديوارهای سنگر فرو ريخت و گرد و خاک آن را فرا گرفت. اما پس از دقايقی راه خروج مشخص شد و همه جان سالم از آن حادثه به در بردند. با آغاز عمليات کربلای 4 در 3 دی 1365، گردانهای تحت امر حميدرضا موفق به تصرف جزيره ام الرصاص شدند. بنابر تدبير فرماندهی کل سپاه مبنی بر تخليه منطقه عملياتی کربلای 4 او ظرف سيزده روز نيروهای خود را به منطقه عمليات کربلای 5 منتقل کرد. در شب عمليات به سنگر پدرش ـ حجت اللّه ـ رفت و انگشتر را از دست و چفيه را از دور گردن در آورد و به پدرش داد و گفت: «بعد از شهادتم انگشتر را به پسرم و چفيه را به دخترم بدهيد و به آنان بگوييد از آنها خوب مواظبت کنند.»آنگاه در حضور پدر به نماز ايستاد و چنان در نماز ضجه و زاری می کرد که گونه ها و محاسنش از اشک خيس شده بود. در عمليات کربلای 4 نيروهای تيپ را در کنار ديگر يگانهای لشگر 25 در محور کانال پرورش ماهی شلمچه وارد عمل کرد. رزمندگان تحت امر وی توانستند با پاکسازی کانال، فرمانده لشکر گارد ارتش عراق و چند تن از فرماندهان و نيروهای بعثی را به اسارت در آوردند و تعداد زيادی از ادوات دشمن را منهدم نمايند. با استقرار نيروهای لشکر 25 در پشت کانال، تيپ سوم به فرماندهی حميد موفق شد تا کانال خروجی عراق پيشروی کند. درگيری در بين دو طرف شدت گرفت. از طرف فرماندهی لشکر به حميدرضا مأموريت داده شد برای شناسايی خط دشمن اقدام کند. او در حالی که يک جانباز خرمشهری که از دست و چشم مجروح بود و با منطقه آشنايی داشت، او را همراهی می کرد به سوی خط دشمن رهسپار شد. يکی از همرزمانش می گويد: به او گفتم اين بنده خدا را با اين وضعيت همراه خود نبر. اما او با نگاهی جدی به من گفت: «سرنوشت جمهوری اسلامی ايران در شلمچه رقم می خورد و آبروی اسلام و امام و نظام به فداکاری ما بسته است. پس اگر همه ما فدا شويم ارزش آن را دارد.» وقتی جواب او را شنيدم سرم را پايين انداختم. يکی ديگر ازهمرزمانش می گويد: در منطقه عملياتی باران شديدی باريد که باعث شد حدود سی ساعت عمليات گروهان ما به تاخير بيفتد. از طرفی نيروهای بعثی در "دژتانک" منطقه پتروشيمی بصره متوجه حضورما شده بودند و اقدام به آتش شديد با ادوات سنگين روی نيروها می کردند. ناچار به عقب برگشتيم. هوا تاريک می شد که ديدم تعدادی بسيجی بدون کمترين تجهيزات نظامی از کنار ما گذشتند. متوجه حميدرضا شدم که با دو نفر از بچه های اطلاعات عمليات سراغ فرمانده لشکر را می گرفت. يک بسيجی با اشاره دست محل استقرار فرمانده را به آنها نشان داد. در همين حال چند خمپاره در کنار ما به زمين خورد و منفجر شد. مجبور شدم سرم را درون چاله ای ببرم. بعد از بلند شدن متوجه شدم آنها بدون توجه به گلوله های دشمن و انفجار پی در پی خمپاره به جلو می روند و به سرعت از ما دور می شوند. عمليات کربلای 5 با نبردی سنگين ادامه داشت و دشمن در اثر حرکت غافلگيرانه نيروهای خودی به عقب رانده شده بود. قرار شد لشکر ديگری در ادامه عمليات وارد عمل شود و نيروهای لشکر 25 به سرعت به يکی از روستاهای اطراف خرمشهر انتقال يابند. ارکان گردان ها هنوز در خط مانده بود. در غروب همان روز از بلند گو اعلام شد که رزمندگان در مقر تيپ تجمع نمايند. حميدرضا با همان بادگير زيتونی که هميشه به تن داشت با صدايی آرام و خسته، پشت تريبون قرار گرفت و پس از ذکر نام خدا چنين گفت : ما در ره حق نقض پيمان نکنيم گر جان طلبيد دريغ از جان نکنيم دنيا گر زنمروديان لبريز شود ما پشت به سالار شهيدان نکنيم برادران عزيز! بنا با دلايلی که معذورم توضيح دهم ما تا کنون نتوانسته ايم نيروی کافی وارد صحنه کنيم. لذا هر کس توانايی حضور مجدد در خود می بيند، می تواند به همراه من به خط برگردد. نيروهای گردان که در طی عمليات خسته و بی رمق بودند، همگی از جا برخاستند و فرياد زدند: «فرمانده آزاده آماده ايم، آماده.» سپس او را در آغوش گرفتند در حالی که اشک از ديدگانش سرازير بود. رزمنده ای می گويد: حميدرضا بعد از اتمام عمليات، پس از چند شبانه روز نبرد سنگين در آن سوی درياچه ماهی، به اين سوی آب آمد. پدرش او را در آغوش گرفت و بر چهره گرد و خاک گرفته اش بوسه زد. در اين عمليات پسر خاله حميدرضا ـ کريم پور کاظم ـ به شهادت رسيد. خواهرش می گويد: در روز سوم خاکسپاری شهيد، نزديک اذان مغرب با او به مزار شهيد رفتيم. حميدرضا بر مزار او که کنار مزار برادر شهيدمان عليرضا بود دست گذاشت و گفت: «کريم! اينجا جای من بود، تو آن را غصب کردی و من راضی نيستم. اگر رضايتم را می خواهی از خدا بخواه که جای من هم کنار قبر شهيد کاظم عليزاده باشد که مثل برادرم بود.» پس از مراجعت به جبهه خط پدافندی جزيره مينو را تحويل گرفت. شبی در خواب ديد که او را به باغ سرسبزی دعوت کرده اند که درختان باغ پر از ميوه و از سنگينی آن شاخه ها خم شده اند. در آن باغ قصر بزرگی بنا شده بود و او وارد آن قصر شد. صبح خواب خود را برای همسنگرانش تعريف می کند. پير مرد مومنی که در سنگر بود، گفت: «پسرم حميدرضا پرونده اعمال تو کم کم بسته می شود، آن ميوه ها و درختان سرسبز اعمال توهستند و تو چند صباحی بيشتر مهمان ما نخواهی بود.» سرانجام با بيش از شصت ماه حضور در مناطق جنگی و شرکت در عملياتهای مختلف، در 18 فروردين 1366 (چهل روز بعد از تقاضا از پسر خاله شهيدش، کريم پور کاظمی) در حالی که فرماندهی تيپ 3 و محور عملياتی را به عهده داشت در عمليات کربلای 8 مفقودالاثر شد. پس از مفقود شدن او، پدرش که سالها در کنارش در جبهه حضور داشت. سنگر به سنگر و خاکريز به خاکريز در پی جسد او گشت شايد اثری از او بيابد. پدرش پس از سالها چشم انتظاری در 12 فروردين سال1374 در اثر عوارض شيميايی در بيمارستان به شهادت رسيد. در 12 آبان همان سال پيکر شهيد حميدرضا نوبخت توسط گروه تجسس سپاه شناسايی شد. چند تکه استخوان او در تابوت کوچک به زادگاهش بابلسر انتقال يافت و پس از تشييع در گلزار شهدای امامزاده ابراهيم بابلسر به خاک سپرده شد."حميدضا" به هنگام شهادت صاحب دو فرزند به نام ها عليرضا و فاطمه بود.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی