ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید علیرضا مولایی : فرمانده واحداطلاعات وعملیات لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در خانوادهاي رشد يافته كه پدر دلاورش رزمندهاي متهور در جبهههاي حق عليه باطل بود و برادر رشيدش همسنگر و همرزم او در مبارزه با ظلم و كفر جهاني . در سال 1344 در شهر زنجان متولد شد و بعد از گذراندن دورة ابتدايي و راهنمايي تا سال دوم دبيرستان كه مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي بود، در سال 59 با فرمان امام خميني رحمه الله عليه وارد بسيج مستضعفين و در سال 60 عضو نيمهفعال سپاه شد. اولين اعزامشان به جبهه جنوب جزيرة مينوي آبادان بود كه اكثر نيروهاي زنجان در آنجا بودند. از شروع جنگ تا سال 65 در مجموع 5 سال در جبهه بود. اولين اعزام او جزيرة مينو در آبادان بود. بعد از آن در تمام عمليات از شروع عمليات بيت المقدس تا نزديكي عمليات كربلاي 4 حضور داشتند. برادرش خلیل مولایی از او اینگونه می گوید: در هر عملياتي بايد حتماً شركت ميكرد، حتي يك روز يادم هست كه عمليات بدر شروع شده بود. فقط مارش حمله را شنيديم، مقابل مسجد دستغيب بوديم و بمباران و حمله به شهر بغداد را از راديو اعلام ميكردند. همان روز شهيد بسطاميان و خدا حفظش كند، منصور عزتي و شهيد علي رضا با هم قرار گذاشتند كه به جبهه بروند. من گفتم: من هم ميآيم. به من گفتند فردا ميرويم. مرا جا گذاشتند و همان روز رفته بودند و خودشان را تا به خرمآّباد رسانيده و 3 هزار تومان به يك ماشين سواري داده بودند تا آنها را به جنوب برساند، در حالي كه با اتوبوس نفري پنجاه تومان در سال 1363 بود. به نظر خودم يك دوست بوديم، نه برادر، من از او كوچكتر بودم و هميشه تلاش ميكرد كه مرا از خودش راضي نگه دارد. در جبهه جنگ بين نيروها و بنده اصلاً فرقي قايل نبود، حتي بعد از عمليات والفجر 8 خط تثبيت نشده بود. ما در خط بوديم، حاج جمال پرستار فرماندة گردان با بيسيم به او گفت: برادرت ، خليل آمده، مي خواهد شما را ببيند. من خيلي خوشحال شدم و گفتم كه برادرم آمده به من سر بزند. وقتي من بلند شدم او را ببوسم، راضي نشد كه فرقي بين بچهها در خط مقدم و من بگذارد. و ميدانم او هم ميخواست مرا از نزديك ببيند و چقدر بر نفسش غلبه كرد تا بين من و ديگران فرقي قايل نشود. موقع رفتن گفتم علي آقا كجا ميروي، با شوخي گفت دنبال يك تركش ميگردم. ميبيني دست خالي آمدهام و خسته شدهام، تا خط با لباس فرم بدون سلاح آمده بود. خداحافظي كرد و رفت و از چهرهاش معلوم بود كه بالاخره شهيد ميشود و ناخودآگاه منتظر شهادتش بوديم و بالاخره در عمليات بيت المقدس از ناحية فك زخمي شد و يك سال تمام دهانش بسته بود و پزشكان با وسيلة طبي فك علي رضا را بسته بودند و يكسال و نيم فقط مايعات، آن هم به وسيلة يك شيلنگ نازك ميخورد. آن قدر روحية قوي داشت و هر چند ناراحت بود و ما هم ميفهميديم، اما اصلاً ابراز ناراحتي نميكرد و با وجود اين كه زخمش درد داشت و نميتوانست غذاي كافي بخورد، ولي اظهار ناراحتي نكرد. هميشه روحية شادابي را حفظ ميكرد تا نكند مادر يا پدرم ناراحت شوند. بعد از آن در عمليات محرم از ناحية شكم شديداً مجروح شده بود كه 8 تا 9 ماه خميده خميده راه ميرفت تا بخيههاي شكم جوش بخورد. آن قدر روحية بالايي داشت كه حساب ندارد. در عمليات خيبر كه در جزيرة مجنون جريان داشت، من وقتي به خط رسيدم، ديدم كه علي رضا با همرزمانش راه را براي تانكهاي عراقي مسدود كردهاند تا تانكها جلو نيايند. شهيد حسن باقري شهيد شده بود، علي رضا فرماندة گردان ولي عصر شده بود و شهيد زين الدين با بيسيم گفت: علي رضا ما شما را به حساب شهيد گذاشتهايم، لااقل جاده را قطع كنيد تا عراق پيشروي نكند. دشمن به حدي پيشروي كرده بود كه با تانكهاي تي 72- نه آر پي جي كارگر بود و نه سلاحي ديگر، كه در آن موقعيت تنها سلاح سنگين آر پي جي بود. علي پشت بيسيم گفت: آقا مهدي مختاري، هر كار ميتواني انجام بده و جاده را از پشت ببند. ما به كمك خدا اينجا ميمانيم. سپس رو به من كرد و گفت: خليل نارنجك داري؟ گفتم نه، دو تا نارنجك انداخت و من از او دور شدم. لحظة بعد يكي از بچهها به نام سعيد مقدم زخمي شده بود، او را به پشت جبهه منتقل ميكرديم كه يك گلولة توپ افتاد و من هم زخمي شدم. علي رضا گفت تو برو پشت، من بلافاصله برگشتم و در پشت كانال نشسته بودم، ناگهان ديدم كه چشمان پاسداري را بستهاند و با خود ميبرند. ديدم كه برادرم علي رضا است، به همراه دو بسيجي كه به او كمك ميكردند، ميآمد. علي را از دست دو بسيجي گرفتم و دو برادر بسيجي به خط برگشتند. در آن لحظه من پي به روحية شكستناپذير او براي بار ديگر پي بردم. تانكهاي دشمن در آن لحظه كه هرگز فراموش نميكنم، كاملاً بر ما مسلط بودند. تانكهاي دشمن با دوشكا ما را مورد هدف قرار داده بودند و گلولههاي آن زير پاي ما ميخورد. وقتي توپها به زمين اثابت ميكرد و باي اين كه علي زخمي بود و جايي را نميديد و دستش هم از ناحية مچ شكسته بود. پايمان را به او قلاب ميكرديم و هر دو ميافتاديم و بر روي زمين ميخوابيديم. اين عمل بيست بار تكرار شد، ولي او با آن دست شكسته اصلاً نشد چيزي بگويد و ابراز ناراحتي كند، هيچ چيزي نگفت. ما 7 الي 8 كيلومتر پياده آمديم تا رسيديم به بالگردخودی كه هواپيماي عراقي آن را تعقيب كرده بودودر كنار جاده متوقف شده بود. جايي نبود، علي در پشت تويوتا بود. در آن لحظه ديدم علي استفراغ خوني ميكند، خلبان وقتي ديد حال علي وخيم است و از دو چشم هم نابينا شده ، آمد و عدهاي را پياده كرد و علي را با هزار مكافات به اهواز رسانيدم. در اهواز وقتي دكتر چشمانش را باز كرد، خون از يك چشم فوران كرد و گفت يك چشم نابينا شده، با اين وجود كه چهار ساعت يا بيشتر طول كشيد تا او را به پشت خط برسانيم، يك بار هم از او نشنيدم كه بگويد بازو يا چشمانم درد ميكند. با حفظ روحيه بالا او را به بيمارستان رسانيدم. كادر سپاهی گردان وليعصر به جبهه ميرفتند، هر دو لباس پوشيدم. البته علي با حاج آقا كلامي قرار داشت كه با هم بروند و من هم پشت سر ايشان رفتم و سوار اتوبوس شديم. با مصطفي حميدي صحبت ميكردم كه در اين عمليات آخر و عاقبتمان چه خواهد شد؟ با شوخي با هم صحبت ميكردیم. به منطقه رفتيم من در گردان المهدي بودم و آنها (علي و دوستانش در گردان امام حسين كه علي رضا تازه آن را تحويل گرفته بود) چند روز قبل از شهادت او را نديدم و شنيدم كه علي در خواب ديده (همان شب اعزام) اين خواب را دو ساعت قبل از شهادتش به آقاي رحمت رضايي بازگو ميكند. در لشكر عاشورا وقتي علي براي آوردن وسايل شخصي خودش با ماشين تويوتا به همراه آقاي رحمت رضايي به گردان ولي عصر ميرفته، ميگفتند: يك باغ سرسبز و خرمي را ديدم، پر از درختان انار و سه شهيد بزرگوار، اشتري، احدي و رستمخاني زير ساية درختان انار نشسته و علي به آنها سلام ميدهد و آنها ميگويند علي چرا پيش ما نميآيي؟ ما دلتنگ تو هستيم، بيا. اين خواب طولاني بود، من الان فراموشم شده و اين جمله در خاطرم مانده است. علي رضا به گردان امام حسين آمده بود تا نماز ظهر را اقامه كند و هواپيماهاي عراقي لشكر عاشورا را بمباران ميكردند. علي رضا چون فرماندة گردان بود و نيروهايش پراكنده بودند، از محل نماز خارج شده و گردان حضرت ابوافضل را عراقيها شديداً بمباران كرده بودند. در همان زمان علي رضا با موتور سيكلت به طرف گردان حضرت ابوالفضل ميرفته كه ناخودآگاه از رفتن منصرف و پياده ميشود. از طرف ديگر يكي از بسيجيان در اثر بمباران گردان امام حسين (ع) توسط عراق به شدت مجروح ميشود و علي او را در آغوش كشيده تا او را به بيمارستان برساند. هواپيماهاي عراقي دوباره حمله ميكنند و نيروها به سنگرها ميروند، ولي شهيد علي رضا و آن بسيجي كه علي رضا او را در آغوش داشت، در زير بمباران مي مانند و يكي از دوستان به نام شهيد مصطفي پيشقدم كه معاون گردان نيز بود، تعريف ميكرد : علي رضا براي اين كه بسيجي را در زير بمباران رها نكند و آسيب بيشتري نبيند، همچنان در آغوش داشته و خودش شهيد ميشود و شكر خدا آن بسيجي سالم مانده بود.