ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
فرمانده محور در لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد حسین محمدیانی» در آخرین روزهای سرد دی ماه 1335 در محله «نقاشک» از محله های قدیمی« سبزوار» به دنیا آمد .او سومین فرزند یک خانواده ی مذهبی بود .تحصیلات دوران ابتدایی را در مدرسه «شیخ داور زنی»به ا تمام رساند . پدرش در آن محله شعبه فروش نفت داشت .«محمد حسین» که مدرسه اش تعطیل می شد ،به مغازه پدر می رفت تا کمک حالی برای او و خانواده اش باشد .همین حضور ،او را در نوجوانی با مشکلات زندگی و دشوارهای اقتصادی مردم آشنا کرد . از کارهایی که در نوجوانی به آن علاقه داشت ،شرکت در فعالیت مذهبی بود .رفتن به مسجد و شرکت در مراسم مذهبی را از پدر آموخته بود . در حسینیه حضرت ابوالفضل هیئتی بود که دهه محرم هر شب عزاداری بر پا می کرد .بسیاری از مردم محله های دیگر برای شرکت در این مراسم می آمدند .محمد حسین سر دسته ی جوانان هیئت بود . پیش از آن که ماه محرم فرا برسد ، با کمک بچه های محل ،حسینیه را آماده می کردند .کتیبه ها و بیرق ها هم در جاهای مخصوص نصب می کردند . قند هیئت را خودش خورد می کرد .بعد هم استکان ها را می شست .شب اول محرم که هیئت عزاداری حسینیه ،توی کوچه ها راه می افتاد ،همه ی اهل محله ی «نقاشک» می دیدند که او با چه شور و حالی برای نظم دادن به صف سینه زنان نوجوان تلاش می کند . دیپلمش را از دبیرستان «غنی» شهر زادگاهش گرفت .یکی از معلم های همین مدرسه بود که ذهن او را به زندگی و مسائل پیرامونش روشن کرد .او برایش کتاب می آورد .«محمد حسین» با علاقه آن ها را می خواند اما هر چه می خواند ،انگار تشنه تر می شد . مدتی بعد «ساواک» آن معلم را دستگیر کرد و «محمد حسین» دیگر او را ندید ،اما درس هایی که از او آموخته بود ،مسیر زندگی اش را عوض کرد . در سال 1356 برای خدمت سربازی به پادگان «اصفهان» اعزام شد .به دلیل این که دیپلم داشت ،پس از گذراندن دوره آموزشی ،به ستاد فرماندهی پادگان منتقل شد و با سمت ماشین نویسی دفتر فرماندهی ،خدمتش را آغاز کرد . آن روز ها مصادف بودبا اعتراض مردم علیه حکومت .درگیری مردم در صحن مسجدجامع «کرمان» و ماجرای سینما «رکس»در« آبادان »را از این و آن شنیده بود .سربازان هم دوره اش هم از فعالیت های انقلابی مردم« تهران» برایش گفته بودند .همیشه با خودش فکر می کرد ،اگر ارتش او را مجبور کند برای سر کوب تظاهر کنندگان به شهر برود ،باید چکار کند . فعالیت های انقلابی او در شهر« اصفهان» آغاز شد .خیلی زود با گروه های مذهبی و انقلابی ارتباط پیدا کرد .سمتی که در پادگان داشت ،موقعیت خوبی برایش ایجاد کرده بود .او از بسیاری از حوادث ،زود تر از دیگران با خبر می شد . با بالا گرفتن تظاهر مردم در «تهران» و پس از آن در شهرهای دیگر ،خیلی زود راهپیمایی ها به « اصفهان» هم رسید .دیگر نیروهای انتظامی نمی توانستند با تظاهر کنند گان مقابله کنند .به همین دلیل ارتش برای سر کوب مردم به خیابان آمد . «محمد حسین» بسیاری از اخبار نظامی را از طریق دوستانش به علما و روحانیون می رساند .اخباری که او از پادگان بیرون می برد ،برایش بسیار خطر ناک بود .اما بارها جان بسیاری را نجات داد . وقتی فرمان آیت الله خمینی را مبنی بر خالی کردن پادگان ها شنید قصد داشت به صف مردم بپیوندد اما دوستانش که با رهبران انقلاب در ارتباط بودند ،از او خواستند باز هم درسمت خود مشغول باشد . او با کمک چند نفر از همدوره هایش و راهنمایی انقلابیون دیگر ،گروهی را برای سازماندهی سربازانی که قصد فرار داشتند ،تشکیل داد تا با ارتباط بر قرار کند و آن ها را به خانه های امنی که در نظر داشتند ؛بفرستند .بعد هم با تهیه لباس و امکانات سفر ،آن ها را راهی خانه هایشان می کردند . ارتش حکومت نظامی اعلام کرد اما امام خمینی فرمان داد که مردم به این دستور اعتنایی نکنند .مردم «تهران» و شهرستان ها به خیابا ن ها ریختند . پادگان ها تخلیه شده بودند و مردم سر گرم تصرف مراکز حساس شدند .گروهی از فرماندهان ارتش از کشور گریختند و بعضی ها به خانه های امن پناه بردند ،به امید این که شاید بتوانند با تجدید قوا ،تلاش هایی برای باز گرداندن حکومت آغاز کنند . «محمد حسین» با کمک دوستانش ،با هدف دستگیری فرماندهان اصلی ارتش که در سر کوب مردم نقش داشتند ،تعقیب تنی چند از فرماندهان را آغاز کرد .سر تیپ« امینی افشار» ،فرماندهی هوانیروز «اصفهان» را «محمد حسین» در خانه اش دستگیر کرد و او را به ستاد انقلابیون « اصفهان» تحویل داد . تا چند روز پس از انقلاب ،خانواده از «محمد حسین» خبر نداشتند .همه نگران بودند اما او سر گرم فعالیت های انقلاب بود . وقتی انقلاب پیروز شد ،آرامش به شهر باز گشت .او به «سبزوار» بر گشت .شور و شوق او برای سامان دادن نیروهای انقلابی شهر به نتیجه رسید .خیلی زود هسته های نیروهای انقلابی در شهر سامان گرفت .آن ها مراقبت از مراکز مهم را بر عهده داشتند . اخباری که از در گیری های سیاسی که از «تهران» و بعد ها درگیرهای نظامی در «کردستان» و «خوزستان» می رسید ،«محمد حسین» را نگران می کرد . از «کردستان» خبر از درگیری های نظامی رسید .بعد ها این درگیری به «ترکمن صحرا» و «خوزستان» هم رسید .اما بیشتر از همه ،خبری که شب اول مهر از تلویزیون شنید ،او را نگران کرد .گوینده گفت :عصر امروز هواپیماهای عراقی فرود گاه تهران را بمباران کردند . نگران بود .انقلابی که با تلاش و کوشش مردم به ثمر رسیده بود ،حالا مورد تجاوز نیروهای عراقی قرار گرفته بود . ورود نیروهای پیاده و زرهی متجاوز عراق از مرزها ،رنگ واقعی تری به جنگ داد .او همراه نخستین گروه اعزامی مردم ،از «سبزوار» به سوی میدان نبرد اعزام شد .نخستیین ماموریتش به جبهه شش ماه طول کشید و وقتی به برگشت ،به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد . خلانواده و اطرافیان اصرار می کردند ازدواج کند اما او مخالفت می کرد و می گفت :«جبهه به من بیشتر احتیاج دارد .» مادرش فکر می کرد اگر ازدواج کند و مسئولیت خانواده را بر عهده بگیرد ،مجبور می شود بیشتر در «سبزوار» بماند .اما او زیر بار نمی رفت و بعد از هر مرخصی کوتاه ،دوباره به جبهه بر می گشت . یک بار از جبهه ،برای احوالپرسی به خانه تلفن زد و گفت :«آیت الله مشکینی در جبهه برای ما از لزوم ازدواج گفته است .اگر دختری پیدا شود که بتواند با شیوه ی زندگی من بسازد ،به خواستگاری اش بروید .» مادرش از شنیدن این خبر خوشحال شد اما گمان نمی کرد بتواند دختری را پیدا کند که حاضر باشد با مردی زندگی کند که بیشتر زندگی اش را در جبهه می گذراند . با لا خره با معرفی این و آن دختری را پیدا کرد .«محمد حسین» به «سبزوار» آمد و به خواستگاری رفتند و خیلی زود مقدمات عقد مهیا شد . وقتی خطبه ی عقد را خواندند ،به همسرش گفت :اگر در جبهه به من نیاز باشد ،باید به من اجازه بدهی بروم . او هم پذیرفت . سه روز بعد از عقد ،به منطقه رفت و سه ماه طول کشید تا بر گردد . او در طول سالهای جنگ ،از یک نیروی پیاده معمولی به فرماندهی گردان و بعد ها یکی از فرماندهان بر جسته لشکر 5 نصر شد . او به عنوان فرمانده گردان «ولی الله »در عملیات مختلف از جمله؛« والفجر» ،«رمضان» ،«کربلای چهار»،«کربلای پنج »،«میمک »،«بیت المقدس »،«خیبر» ،«مهران» ،«والفجر سه» ،«والفجر هفت» و ... شرکت کرد . در سال 1366 به خانه خدا مشرف شد .همان سالی که زائران خانه خدا کشتار شدند .حاجی هایی که از حج آمدند ،بعد ها تعریف می کردند که او چطور در آن کار و زار خونین ،برای مراقبت از زنان و مردان مسن در برابر حمله پلیس جانفشانی کرد . در عملیات «خیبر» شیمیایی شد .عراق در عملیات« والفجر هشت» در« فاو» ،از گازهای شیمیایی استفا ده کرد .حاج« حسین» که ماسکش را به رزمنده ی دیگری داده بود ،بار دیگر در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت . سالهای سخت جنگ که تمام شد ،او به زندگی اش در سبزوار بر گشت .اگر چه در شهر هم همواره مسئولیت های اجتماعی داشت اما دیگرپیش همسر و سه فرزند ش زینب ،مصظفی و نفیسه بود . مدتی نگذشت که بیمار شد .نشانه های بیماری با احساس درد در پشت شروع شد .چند با ر برای درمان به بیمارستان مراجعه کرد .چون معالجه نشد ،راهی« تهران» شد . آخرین دکتری که او را معالجه کرد ،برایش آزمایش مجدد نوشت .مدتی بعد که جواب را برای دکتر برد ،چنان تکیده شده بود که دکتر او را نشناخت .از او می پرسد :تو چه نسبتی با آقای «محمد یانی» داری ؟ او می گوید :از نزدیکان من است . دکتر می پرسد چقدر نزدیک ؟ حاجی جواب می دهد خیلی نزدیک ؟.اصلا من و او نداریم . دکتر به او می گوید که آقای «محمد یانی» به دلیل عوارض شیمیایی ،به نوعی از سرطان مبتلاست که به زودی او را از پا می اندازد .بعد که از حاجی می پرسد :حالا چطوری به او می گویی ؟ حاجی کمی فکر می کند و می گوید :شما نگران نباشید ،یک جوری می گویم . تلاش برای درمان او ادامه پیدا می کند و او با روحیه عجیبی سر گرم زندگی می شود .شورای پزشکی معالج به این نتیجه می رسند که برای ادامه درمان به کشور« آلمان» برود .دکتر معالج خودش با حاج« حسین» حرف می زند .حاجی از او می پرسد :نتیجه رفتن به« آلمان» چیست ؟ دکتر می گوید :فقط ممکن است کمی بیشتر زنده بمانید «محمد حسین» می گوید :اگر قرار است چند روز بیشتر زنده بمانم و چند گونی سیب زمینی بیشتر بخورم ،راضی نیستم بیت المال را برای معالجه من خرج کنند .کشور در حال حاضر نیازهای واجب تری دارد . چند ماه بعد ،بیماری حاجی بیشتر می شود .به خاطر شیمی درمانی ،موهایش می ریزد .برای بهبود روحیه اش ،او را به خانه می آورند به او نشان لیاقت می دهند اما در هنگام دریافت نشان می گوید :من لایق این درجه نیستم .این ها را باید به کسانی بدهید که جان خود را نثار میهن کرده اند . روزهای آخر خیلی ضعیف شده بود .انگار اسکلتی بود که رویش پوست کشیده بودند .نمی توانست چیزی بخورد .صدایش هم به سختی می آمد . دیدن آب شدن این شمع پیش چشمان خانواده و دوستانش ،خیلی سخت بود .رزمندگان و دوستان او دائم به دیدنش می آمدند .دکتر دستور داده بود ملاقات ها کمتر شود .اما او می گفت :نه بگذارید آن ها را ببینم .دیدن بچه های دوران جنگ دردم را سبک می کند .کمتر روز و شبی بود که گروهی برای دیدنش به خانه شان نیایند . آذر ماه اهالی محل و دوستانش در خانه اش مراسم دعا گرفته بودند .او این محافل را دوست داشت .چراغ ها خاموش شده بود و کسی دعا می خواند که ناگاه خبر شهادت او را دادند .صدای ضجه و زاری توی محله پیچید . حاج محمد حسین محمد یانی در یازدهمین روز آذر 1370 چشمان خسته اش را بر این دنیا بست .