مشاهیر ایران و جهان - علیان نجف آبادی، محسن

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محسن علیان نجف آبادی : مسئول گزینش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان «خراسان» صورتش آن قدر عرق کرده بود که موهایش چسبیده بود به پیشانی اش ،مثل جلبک های دریایی .با چشم هایی که در اعماق صورتش ،لبریز از درد بودند . دردی مرموز به وجودش چنگ می انداخت ،مثل امواج دریایی شور – با طعم و مزه ی اشک –ناگهان به ساحل وجودش هجوم آورد ،عقب می نشست و دوباه ره از نو می آمد و در اندوهش پخش می شد . ناگهان چیزی از درونش خالی شد و صدای جیغ کبود نوزادی،در اتاق پیچید و آرام آرام ،امواج درد از او دور تر شدند .نوزادش به دنیا آماده بود ؛در یکی از روزهای سال 1339 ،در مشهد ،در نزدیکی بارگاه امام هشتم . نوزاد ،پسر بود .حجم صورتی دلپذیری که دو تا چشم سیاه در میان صورتش ،دو دو می زد و سرش هنوز غضروفی بود .پسری که گویی مقدر شده بود سرش را به درگاه معبودش پیشکش کند و این سری بود بین او و خدایش . در هفت سالگی ،در مدرسه ثبت نامش کردند .از همان دوران مدرسه ،پیدا بود که درس خوان است و باهوش .کنجکاو بود و جستجوگر و یکی از بزرگترین دلمشغولی هایش ،اختراع بود و اکتشاف .اختراع وسایل جدید و کشف وسیله ها و دستگاه های موجود .برای همین ،بیشتر وقت ها در حال ور رفتن با وسیله ای برقی بود .علاقه ای که باعث شد بعد ها رشته ی برق را انتخاب کند . سال سوم بود که شروع کرد به نماز خواندن و جایزه اش بسته ای شکلات بود که امام علی (ع) در خواب به او هدیه داد .از آن به بعد ،سعی کرد نمازش را اول وقت بخواند ،روزه بگیرد ،به فقرا کمک کند و در مراسم دینی شرکت فعال داشته باشد .آن چنان که در نوجوانی بچه های هم سن و سالش را که نماز نمی خواندند ،به خانه می آورد و تشویق می کرد که نماز بخوانند . دوران نوجوانی اش همراه شد با اوج گیری انقلاب اسلامی .در این دوران ،بسیار فعال بود .با آن سن کم – مانند بسیاری دیگر از نوجوانان – هر کاری که از دستش بر می آمد ،برای انقلاب انجام می داد .از شعار نوشتن گرفته تا به تعطیلی کشاندن مدرسه و شرکت در تظاهرات .او سر نترسی داشت و به استقبال حوادث می رفت .،تا آن که در یکی از شب های حکومت نظامی ،به کمک یکی از آشناها که در بیمارستان کار می کرد ،مجروحی را با وجود تیر اندازی مامورین پلیس ،به بیمارستان رسانده و جانش را از مرگ نجات داده بود . سال دوم دبیرستان ،برای آمادگی بیشتر ،در آزمون دانشگاه شرکت کرد .رتبه ی خوبی آورد .دو سال بعد در رشته ی مهندسی برق دانشگاه امیر کبیر پذیرفته شد ؛درست همزمان با پیروزی انقلاب . در دانشگاه بسیار فعال بود و جزو اولین اعضای انجمن اسلامی .اما محیط دانشگاه در آن سالها ،شده بود مرکز فعالیت سیاسی گروه های مختلف .همه در حال درگیری و زد و خورد بودند و تنها کاری که در دانشگاه انجام نمی شد ،درس خواندن بود . درگیری ها آن قدر بالا گرفت که دانشگاه ها تعطیل شد و پس از انقلاب فرهنگی دوباره گشوده شد .محسن هم مدت کوتاهی به قزوین رفت و در نهضت سواد آموزی به تدریس پرداخت .پس از چندی به مشهد باز گشت .علاقه ی عجیبی به آموختن علوم دینی پیدا کرده بود و می خواست خودش را وقف این کار بکند . انقلاب روزهای پر تب و تابی را پشت سر می گذاشت .درگیری های سیاسی ،موج ترورها و بمب گذاری ها ،انقلاب را تهدید می کرد .طولی نکشید که تجاوز عراق به خاک ایران آغاز شد و بخش بزرگی از میهن اسلامی به چنگ دشمن افتاد. حالا دیگر زمان درس خواندن نبود .محسن به خاطر حس مسئولیتی که در وجودش شعله می کشید ،وارد سپاه شد تا با تمام وجود در خدمت انقلاب باشد .سپاه ،سازمان تازه تاسیسی بود که نیاز فراوانی به نیروهای انقلابی داشت و محسن در واحد گزینش مشغول به کار شد .در همین حا ل از آموختن علوم دینی هم غافل نبود و هر گاه فرصتی به دست می آورد ،به آموختن می پرداخت .هر از گاهی نیز بنا به مسئولیت کاری به جبهه ها اعزام می شد تا بهترین نیروها را برای خدمت در سپاه گلچین کند . رفتار و منش محسن ،بسیاری را تحت تاثیر قرار داده بود .پرکاری اما کم ادعایی ،آراستگی ظاهری همراه با سادگی ،وقت شناسی و حس وظیفه شناسی اما خستگی ناپذیری ،پایبندی به عبادات و دستورهای شرعی و در کنار آن ،خوش خلقی و گشاه رویی ؛این ویژه گی ها از او شخصیتی ساخته بود که در دل دوست و بیگانه راه پیدا می کرد . محسن که در انتخاب همسر بسیار سختگیر بود ،بالا خره دختر یکی از آشنایان را پسندید و با او عقد ازدواج بست .با این که خانواده اش از نظر مالی در سطح بالایی قرار داشت اما او زندگی ساده ای را تشکیل داد و با ساده زیستی اش همگان را تحت تاثیر قرار داد .طولی نکشید که صاحب فرزندی شدند ،دختری شیرین و بازیگوش . بیشتر وقت محسن ،یا در محیط کار می گذشت یا در ماموریت .او به گونه ای خستگی ناپذیر به کار و فعالیت می پرداخت .اما از خودش رضایت چندانی نداشت .از یک طرف ،نمی توانست آن گونه که خودش می خواهد در جبه ها حضور پیدا کند هر چند که زیاد به جبهه می رفت اما خودش را در قید و بند مسئولیتی که داشت ،گرفتار می دید .او سراپا عطش بود و به گفته ی خودش ،آرزومند شربت شهادت .در حالی که اجازه نداشت در خط مقدم حضور داشته باشد . آرزوی دوم محسن فراگیری علوم دینی و تحصیل آگاهی و معرفت بود . آرزویی که چندان با کارش همخوانی نداشت .نه ذهنش آن چنان آزاد بود که به این کار بپردازد و نه وقتش چنین اجازه ای را به او می داد . تصمیم خودش را گرفت .برای مدتی به طور نیمه وقت کارش را در سپاه ادامه داد اما باز هم از خودش احساس رضایت نمی کرد .به همین خاطر ،به ناچار از کار در سپاه استعفا کرد و با همه ی وجود به فراگیری علوم دینی پرداخت . بیشتر وقت محسن به درس خواندن می گذشت ؛از صبح زود تا آخر شب .روزها مشغول مباحثه با همکلاس ها و شرکت در درس استادان و شب ها در حال مرور درس ها .در همین حال ،زندگی ساده و بی آلایشی داشت و کانون گرم خانواده نیرویی دو چندان به او می بخشید . همه چیز بر وقف مراد بود اما روح نا آرام این مرد طلبه ،گویی در چار چوب درس و مباحثه نیز نمی گنجید .دلش رضایت نمی داد که او درس بخواند و دوستان و همکلاسانش به جبهه بروند .زخمی شوند ،به شهادت برسند و او برای آن که فراموششان نکند ،تنها عکش شان را به دیوار اتاقش بزند . تصمیمش را گرفت و به دوستان سپرد که هر وقت زمان عملیات شد خبرش کنند .سرانجام زمان عملیات فرا رسید ؛عملیات والفجر هشت ،در منطقه ی فاو عراق . چند روز مانده به عملیات ،چهاردهم بهمن ماه 1364 ،ساکش را بست .با خانواده وداع کرد و به راه افتاد .آن چنان با شتاب که حتی فرصتی نکرد برای سوار شدن به قطار بلیتی بخرد و بدون بلیت سوار قطار شد ! محسن ،روز شانزدهم بهمن به اهواز رسید .خودش را به منطقه رساند ،پیشانی خط – جایی را که شدید ترین خط نبرد در آن نقطه انجام می گرفت – انتخاب کرد .از آغاز عملیات – روز بیست و یکم بهمن – در همان نقطه جنگید و دو روز بعد – روز بسیت و سوم بهمن – در همان جا ، آن جرعه آبی که آرزوی نوشیدنش را داشت ،نوشید .

نویسنده : نظرات 0 جمعه 18 تیر 1395  - 2:42 AM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی