ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید حسین منصوری : فرمانده گردان محرم تیپ57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زندگینامه شهید به روایت مادرش: در خرداد ماه 1345 در شهر خرم آباد به دنيا آمد. ايشان اولين بچة خانوادة ما بودند ما از نو رسيده خيلي خوشحال شديم و به خاطر نو رسيده قرباني امام علي (ع) داديم. نام حسين به خاطر متولد شدن او در روز 28 صفر كه مصادف با اربعين بود، مي باشد. و عموي شهيد به همين خاطر نام او را حسين گذاشت. دوران ابتدايي در مدرسه اي كه در سرچشمه بودند دوران ابتدايي را تمام كرد. دوران انقلاب ما در محله ی سرچشمه (مطهري) بوديم كه در ماجراي سينما رنگين كمان فعاليتهاي ضد رژيم را شروع كردند. به او می گفتم: پدرتان اينجا نيست و پدرتان نظامي است در تظاهرات شركت نكن ولي شهيد مخالفت مي كرد. شبها برعلیه حکومت شعار نویسی مي کرد. استعداد عجيبي داشتند و دوران دبيرستان در دبيرستان مبشر(امام خميني) درس مي خواندن. يك روز من به مدرسه رفتم. تاوضعيت درسي حسين را بپرسم وقتي رفتم به آقاي مبشر گفتم: من مادر حسين منصوريم. آقاي مبشر گفتند: كه حسين گفته مادر ندارم. وقتي كه حسين آمد من به رويش نياوردم كه چرا چنين حرفي زده ولي بعداً فهميدم به خاطر دعواي بچه ها چنين حرفي زده است. يك روز من حسين را به بازار بودم و يك جفت كفش برايش خريدم دو يا سه روز بعد ديدم كفشهايش نيست. برادرم به من خبر داد كه كفشهاي حسين رادرپاي (محمد بيرانوند) كه بعدها در خرمشهر اسير شد، ديده. در مسجد فعاليت هاي ضد رژيم پهلوي را با شركت و حضور بچه ها برگزار مي كردند و ما ديگر با فعاليت هاي او مخالفت نمي كرديم. يك روز تظاهرات در محله سرچشمه شده بود. ما رفتيم، ديديم گارد رژيم به آنجا هجوم آوردند. من به امير پسر كوچكترم گفتم. برگرديم شايد او را پيدا كنيم. وقتي او را ديديم. به همراه يكي از آشنايان سنگ پر مي كرد. حالات روحي خاصي كه شهدا را از پله هاي كمال به وصال رساند، حسين همين حالات را داشت. هنگام نماز خواندنش صداي بسيار زيبايي داشتند. نماز را با خلوص مي خواند. حسين خيلي متواضع بودند. هيچگاه لباس رسمي نمي پوشيد و دنبال مقام و پست نبود. از بي حجابي به شدت متنفر بودند و طرفدار فقرا. حسين بعد از برگشتن از منطقة جنگی، گوشه اي مي نشست و گريه مي كرد و به ياد شهدا و رزمندگان مي افتاد. خيلي كم حرف بود. بغض گلوي مادر شهيد را فشار مي دهد و مادر ش گريه مي كند و قطره هاي اشك از چشمان فرزند نديده اش جاري مي شود و مي گويد: اي كاش من صداي حسين را يك روز هنگامي كه نماز مي خواند بشنوم. وقتي حسين به جبهه جنگ مي رفت. ما بدرقه اش نمي كرديم چون به ما نمي گفت كه كي مي رود. حسين خيلي ميهمان نواز بود .يك روز 42 نفر از همرزمانش را به خانه آورد .همه پتوي خودشان را به همراه داشتند. ما هم يك گوسفند داشتيم براي آنها قرباني كرديم و شب در خانه ما بودند و روز بعد رفتند. بعد از يك هفته كه حسين از جبهه برگشتند. گفتند: مادر احوال بچه ها را نمي پرسي. من گفتم: چطورند ،حالشان خوب است. شما پيروز شديد. گفت: پيروزشديم اما با شهيد شدن 40 نفر از ما؛ فقط دو نفر از ما زنده ماند. بعد از اين واقعه ايشان سكوت کرده بودند و هميشه چشمانش قرمز بود. از بس كه به خاطر همرزمانش گريه مي كرد. شهيد مسعود اميديان، شهيد خلف وند و زيپ دار و شهيد داريوش مرادي و شهيد توكل مصطفي زاده از همرزمان شهيد منصوري بودند. شهيد مسعود كه همرزمان شهيد بودند با شهيد منصوري عهد مي بندند كه هركدام شهيد شدند ديگري بيايد و خواهر شهيد را بگيرد. وقتي كه مسعود شهيد شدند. شهيد منصوري با خواهر شهيد مسعود پيوند زناشويي مي بندد. و حاصل ازدواجشان دو فرزند پسر به نام رضا و محمد مي باشد. در نام گذاري فرزندانش هم اسم شهداي همرزمش را انتخاب كرد. محمد مي گويد: هر وقت با كسي دعوا مي كنم احساس مي كنم كه بابام شانه هايم را مي گيرد ومي گويد: محمدجان اين كار را نكن. شهيد در منطقه كردستان مي جنگيدند. در سال 11/11/1366 در مهران اسير شدند و اسارت ايشان 3 سال و 6 ماه طول كشيد. ما خبر نداشتيم تا اينكه ساعت 11 بود كه ديدم حاج بيرانوند و داريوش دوستش به خانه آمدندو گفتند از خانه يكي از دوستان مي آيیم. آمديم از شما خبري بگيريم. اما من شب خواب ديده بودم كه حسين را گرفته اند وريش هايش را از ته زده اند هر چه به صورتش فشار مي زدم خون نمي آمد. و گفت: كه ريش هايم در جيبم است و كافر مرا گرفته. من از اين خواب مي ترسيدم. حاج بيرانوند پدار شهيد را به كوچه بردند. وقتي آمدند خيلي ناراحت بودند و دستانش را به هم مي ماليدند. روز بعد دخترم در حالي كه گريه مي كرد آمد و گفت: مادر آقاي قاسم پور و حسين اسير شدند. من به خانة آقاي قاسم پور رفتم. ديدم مراسم سوگواري گرفته اند و به من هم گفتند كه حسين هم اسير شده .هنگامي كه مي خواستند آزاد شوند، عراقي ها تهديد مي كنند كه بايد به امام توهين كنند اما حسين اين كار را نمي كند و با مشت به دهان يك عراقي مي كوبد كه اين كارش باعث مي شود سه بار حكم آزادي او را صادر و بعد لغو كنند. حسين ابتدا مفقودالاثر بودند اما بعد از يك مدتي او را در ميان اسراي ايراني در عراق تلويزيون نشان مي دهد. وقتي كه من او را در تلويزيون ديدم. تلويزيون را بغل كردم. و هي مي گفتم حسين، حسين من... وقتي كه حسين آزاد شدند من حسين وليزاده را بغل كردم اصلاً چشمهايم هيچ چيز رو نمي ديد و بعد گفتم اشكالي ندارده من هم به جاي مادر حسين وليزاده، مادر وليزاده، پير بود و نمي توانست جلو بيايد. اول مرا نمي شناخت. امير برادرش را هم نمي شناخت. خيلي لاغر و ضعيف شده بود. بعد سريع به مزار شهدا و سراغ قبر داريوش مرادي رفتند. زمانيكه آزاد شدند. تمام خانه هاي كوچه پر از جمعيت شده بود. تمام فاميل ها و آشنايان در خانه مان بودند و وقتي كه حسين خوابيدند تمام اقوام دورش حلقه زده بودند بعضي ها خوابيده بودند و بعضي ها هم بيدار. دستي به شانه حسين زدم. احساس نكرد. طوري خوابيده بود كه انگار صدسال نخوابيده است بعد من زير پاهايش را بوسيدم. ديدم زير پاهايش سياه و تاول زده است. خوب كه نگاه كردم. جاي اطو بود. بعد گفتم در را ببنديد تا حسين براي هميشه پيشمان بماند. حسين بعد از مدتي كه از آزاديشان گذشت به كردستان رفتند و به آن منطقه كه افراد آن در اسارت آنها دست داشتند گفتند شما مستحق هيچ امكاناتي نيستيد. زيرا در ماجراي اسارت حسین و همرزمانش يك ضدانقلاب كه سال ها بعد با يك ماشين زير گرفته شده بود، دخالت داشت. از خاطراتي كه براي خانواده تعريف كرده اند. اين بود كه : يك شب من بيدار بودم يك سرباز عراقي که برادرش اسير ايراني ها بود ، مادرش به او گفته بود كه بايد با اسراي ايراني خوب باشي. به من سيگار داد. داشتم مي كشيدم كه عراقيها متوجه شدند تا صبح كتكم زدند. تعريف می كرد بودند كه يك روز صدام به اردوگاه ما كه كمپ هيجده بوديم آمد. همه سر خم كردند و من اين كار را نكردم. افسران عراقي روي سرم ريختند و خواستند كتكم بزنند اما صدام كه از غرور من خوشش آمده بود، نگذاشت .ما پاسدراها روزي 80 ضربه شلاق مي خورديم. به ما می گفتند: حارس الخميني. حسين يك سال بعد از آزادي عروسي كرد. همسرش به خواهران شهيد گفته بود. كه جاي اطو روي كمر حسين مانده است. جانبار و آزاده بودند. در يك از عمليات، وقتي دشمن شيميايي مي زند. شيميايي مي شوند و حدود 80 درصد گاز ازت در ريه هايش بود. من نمي دانستم ولي همسرش مي دانست. فقط يكبار شك كردم خيلي سرفه مي كردند. گفتم چرا اينقدر سرفه مي كني. گفت: مادر هيچ چيز خاصي نيست. سرما خوردم. در زندان عراق دندان هايش را كشيده بودند فقط دندان جلو داشت. همسر شهيد تعريف می كردند كه حسين مدتي بود خون بالا مي آورد و دكتر خوردن نوشابه و كشيدن سيگار و رانندگي كردن را برايشان ممنوع كرده بودند. يك شب حسين مرا صدا زد. پتو را روي سينه اش گذاشته بود. حالش خيلي بد بود. با چه اصراري اورژانس خبر كرديم. وقتي او را به بيمارستان برديم. حالش وخيم تر شد. دكترها از او قطع اميد كردندوگفتند از ما كاري ساخته نيست. بعد از چند ساعت حسين به شهادت رسید، در تاريخ 22/4/.1377 وقتي كه عكس شهيد را مي بينم، احساس مي كنم حسين زنده است. ومن يك صبر خدادادي دارم هميشه آرزو مي كنم كه خدا نكند كه يك روز بدون حسين زنده بمانم ، حسين در قلبم جا دارد. مادر حسين وقتي كه حرف مي زد. بر مي گشت و به عكسي كه از شهيد روي طاقچه بود نگاه مي كرد؛ بعد با آه ادامه مي دهد كه حسين عاشق مادر بود و مادر نيز عاشق حسين. اما الحمدالله الان دو حسين ديگر دارم ،فرزندان شهيد. خواهرش می گوید: حسين براي ما يك عكس شده، عكس روي ديوار . مي گفتند كه من هرچه گمنامتر شهيد شوم بهتر است . گفته بود وقتي كه من شهيد شدم عكسم را روي قبرم نگذاريد، عكس شهيد آويني بر روي قبرم قرار دهيد. مادري صابر بعد از سكوتي غمكين، از خاطرات رنگين و شيرين فرزندش حرف مي زند. احاسي غريب و چشمهايي كه توكل را نشان مي دهد. مادري كه چشمهايش را با عكس روي طاقچه رنگ اميد مي بخشد. وقتي خاطرات فرزندش را رقم مي زند كلامش بي پايان است. خاطراتش تمام نشدني و رنگ فراموشي نمي گيرد. او مي گويد: من حسين را با رويا عوض نمي كنم. من احساس مي كنم كه شهيد هنوز در جبهه است و هر وقت به خانة او مي روم. هرلحظه احساس مي كنم الان است كه حسين در بزند. بعد مادر شهيد به ماشيني كه در حياط است اشاره مي كند. و مي گويد اين ماشين حسين است. ومن هميشه با اين ماشين حرف مي زنم.