ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید سید خلیل نیازمند : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« کاشمر» تبریک می گویم شما رتبه اول ریاضی را کسب کردید، شما باعث افتخار دبیرستان هستید. از حالا به بعد باید بیشتر تلاش کنید. البته برای آزمون بعدی، به مشهد اعزام می شوید!... خبر اول شدن خلیل مثل بمب در میان بچه ها صدا کرد. همه می دانستند حل معادلات برای او آستان تر از آب خوردن بود. کسب این افتخار نیز تحسین و تشویق اطرافیان را برانگیخته بود اما چیزی در درون خلیل فریاد می کرد. فریادی سرخ سید علی نیازمند معروف به آقای لحاف دوز، تنها همان یک پسر را نداشت اما خلیل گل سر سبدش بود. مادرش بی بی منصوره نیز شاد از این افتخار، خلیل را می ستود و خلیل در نگاهش چیز دیگری بود. کسی چه می داند شاید به خدا فکر می کرد و شاید پینه های دست پدر را به یاد می آورد و شاید یاد کودکی ها در ذهنش می پیچید. او که در سال 30 برای اولین بار نفس کشیدن را آغاز می کرد، خوب به یاد داشت روزهایی را که در کوچه ها می دوید و با لوله آبپاش فلزی اذان می گفت. از همان کودکی جلوه خاصی برای مردم داشت، خاصه آنکه سادات زاده بود و هوشیار! همپای بچه های شهر به مدرسه رفته بود و در همان روزهای نخسیت معلم را مجذوب خود کرده بود. حل معادلات ریاضی برای او آغار شده بود. او این قاعده ای کلی را به ذهن سپرد و تا همیشه در خاطر داشت. برای همین هم وقتی دیگران سعی داشتند با زور مسلسل به همه بفهمانند این قاعده اشتباه است، در کنار تحصیل به مبارزه پرداخت. سال 1342 بود. آقای خمینی در چهره تاریخ درخشید و خلیل جواب معادله را پیدا کرد. اسلام + ولایت = جایی برای شاه وجود ندارد. سال 1345 بود. جلسات مبارزه با بهائیت رونق گرفته بود. بهائیت بهانه بود و خلیل خوب می دانست در حال مبارزه با کیست. عده ای از معلمین جلسات مذهبی می گذاشتند. جلساتی به نام مبارزه با بهائیت ولی در اصل جلسات مبارزه با رژیم بود. خلیل گرداننده این جلسات بود، با حضوری فعال و مستمر. آن وقت ها آقای اسدی و آیت الله مشکینی، در تبعید برای مردم کاشمر سخنرانی می کردند. سید خلیل هنوز اول دبیرستان بود که در این عرصه ها حضور داشت. البته گاهی برای تفریح به آب گرم خلیل آباد می رفت. آب گرم خلیل آباد، بهانه خوبی بود، برای بررسی برنامه ها و برگزاری جلسات. به هوای کوهپیمایی و تفریح از شهر دور می شدیم تا نوارها را بشنویم و اعلامیه ها را بخوانیم. گاهی کتاب هایی که از قم می رسید همانجا در آب گرم خوانده می شد و به صورت دستنویس تکثیر می شد. راستی که آب گرم خلیل آباد چه نعمتی بود. این معادله هم اصلی داشت. کبوتر، خانه ای می خواهد که در آن امنیت بیشتری بر قرار باشد. اصل لانه کبوتری چیزی است که در ریاضیات عشق او به خدا حل می شد و خلیل با همان اتکا بر حق از افاضات الهی سود می جست و امن ترین مکان را می یافت. سید احمد نیازمند و علی صفرنژاد به خانه که برمی گشت، دوباره می شد همان خلیل سر به راهی که سرش توی لاک خودش بود. درست مثل آرزوهایش. .. خیلی از آرزوهایش نمی گفت، ولی چیزی بود که بارها از او شنیده بودم. مدام می گفت: دلم می خواهد یک جامعه اسلامی داشته باشیم... یک محیط اسلامی. این آرزوی خلیل ما را هم به فکر فرو می برد. آخر در آن روزها حتی اگر قیافه ات شبیه به بچه مسلمان بود، جور دیگری مطرح می شدی. گویا می خواست نشان دهد بچه مسلمان، درس خوان هم هست. برای همین همراه دوستانش، همان شش هفت نفری که بودند. همه جزء ممتازین مدرسه محسوب می شدند. آقای رضایی همیشه مبصر بود. ما هم جزء زرنگ ها؛ منتها خلیل در ریاضیات می درخشید و هیچکدام از ما مثل او نبودیم. درسها را تقسیم کرده بودیم. برای حل و تمرین به خانه یکی از بچه ها می رفتیم و برای دروس حفظی هم کنار مزار شهید! رئیس زاده گاهی اوقات خلیل گوشه ای در همان نزدیکی آقا می خوابید. ما دستش می انداختیم و می گفتیم: خلیل می خواهی یک آقای شهید دیگر درست کنی؟ کم نمی آورد. می گفت: البته! در آن صورت شما باید متولی قبرم شوید. قبر! مگر می شود جوان بود و به قبر فکر کرد؟ قبر چیست؟ یعنی مردن؟ شاید خلیل به چیز دیگری فکر می کرد. آن سال تلاش های خلیل و دوستانش به ثمر نشست و او در مسابقه علمی ریاضی رتبه نخست را کسب کرد. پس برای شرکت در آزمون استانی ریاضی به مشهد آمد چند وقتی را در دبیرستان دانش بزرگ نیا بود. به اتفاق بچه ها خانه ای را اجاره کرده بودند و درس می خواندند. آن همه تلاش خلیل دیدنی بود. ولی گاهی دلمان می سوخت. روزی به او گفتیم :حالا که اینجا آمدی کارت سخت شده، خبر داری استادی که مسئول آزمون است با یکی از بچه های مشهد ساخته و قرار است او اول شود؟ چیزی نگفت. وقتی امتحان را داد. گفت: بچه ها من برای استاد امتحان، نامه نوشتم! ... پایین برگه ام نوشتم شایعه شده شما با فلانی ساخته اید و قرار است او اول شود. نمی گویم رتبه اول را به من بدهید اما بهتر است عادلانه رفتار کنید. این حرفها، حرف یک جوان ساده شهرستانی نبود، بلکه ناشی از روح انقلابی او بود. انقلابی که در تار و پود خلیل ریشه دوانده بود و او را قدم به قدم به سوی خود می کشاند. همان چند وقتی هم که در مشهد بود، دست بردار جلسات مذهبی نبود. البته جلسات مذهبی که نه، جلسات سیاسی مذهبی! عجیب نبود. او می توانست هر کاری را می خواهد انجام دهد. خلیل مسائل ذهنی اش را همچون معادله ای سه مجهولی حل می کرد و خود به احتیاجاتش پاسخ می داد. از همه دنیا استفاده می کرد. گچ ساختنش را دیده بودم اما چسب ساختنش دیدنی تر بود. انگار دنیا را برای او آفریده بودند. شیره درختها را می گرفت و به کمی تغییر به عنوان چسب از آنها استفاده می کرد. البته کارهای عجیب و غریب خلیل کم نبود. چراغ مطالعه ای ساخته بود و شب ها از آن استفاده می کرد. زمستان ها هم بخاری قدیمی ای خرید و بعد آستین هایش را بالا زد و با چند پیچ و مهره و وسایلی که خودش می دانست چیست، بخاری را صد و هشتاد درجه تغییر داد؛ طوری که صاحبخانه فکر می کرد بخاری نو و بسیار گرانقدر است. سر آن بخاری ما را از خانه آواره کردند. صاحبخانه طماع که فکر می کرد مستاجر هایش پولدار هستند اجاره خانه را بالا برد و ما مجبور شدیم آنجا را ترک کنیم. البته خانه بهتری با کرایه کمتری یافتیم که با آن بخاری حسابی گرم می شد. سال 1349 از راه رسید و خلیل به خیل دانشجویان پیوست. ابن بار ساکش را برداشت و راهی تهران شد. دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شده بود. رشته مهندسی متالژی؛ چهارده پانزده نفر بودیم که با هم خانه ای اجاره کردیم. آن روز ها خلیل بیشتر از همه درگیر مسائل روز بود. با این حال مغزش مثل ساعت کار می کرد و درس ها را بهتر از ما جواب می داد. حتی بعضی شبها تا صبح بیدار می ماند. البته نه برای درس خواندن بلکه برای اعلامیه نوشتن. درس خواندن خلیل فقط در همان ساعات دانشگاه بود و کلاس. یعنی خواندن و یاد گرفتن! فرمول ریاضی دان شدن و ریاضی خوان شدن همین است: یاد گرفتن و نه حفظ کردن! خلیل ریاضیات را یاد می گرفت و ملکه ذهن می کرد و آن وقت سراغ دیگر کارها می رفت. سال 1350 بود، بیست سی نفری جمع شدیم و پول روی هم گذاشتیم، جمعا شد شش هزار تومان. کتاب فروشی کوچکی داخل دانشگاه تأسیس کردیم که در ظاهر کتابهای دانشگاه را می فروخت. اما هدف چیز دیگری بود. در اصل کتابهای ممنوعه ای مثل رساله امام، کتب شریعتی، شهید مطهری و... را دست دانشجویان می رساندیم. و آن وقت ها خلیل بیش از همه زحمت می کشید. ساعت 7 صبح می آمد و تا 9 شب و حتی بیشتر می ماند. کار می کرد و زحمت می کشید. قضایا هر چه که باشد نیاز به اثبات دارد و اگر اثبات، در پی قضیه ای نباشد چنان است که گویا آن قضیه حل نشده چرا که معادله همان حکم است و خلیل برای حل معادلات سیاسی افکارش باید اثبات می کرد که حق با کدام گروه است و در این اثبات روز و شب نداشت. برای خلیل سال 50 سال غریبی نبود. همان سال بود که او نمازش را به جماعت می خواند. اوایل عده کمی بودند که نماز می خواندند. نیروهای گارد هم به آنها حمله می کردند. آنقدر توی دانشگاه، احزاب مختلف بودند که دیگر جایی برای انجمن اسلامی دانشجویی نمی ماند. نماز آن ها نوعی مبارزه با رژیم بود که همیشه هم با کتک و گاز اشک آور همراه می شد. حالا خلیل در پی چیزی بود که شاید خیلی از مردم به دنبالش بودند. او در پی توحید بود. آری توحید! سعی می کرد ارتباطش را با بچه هایی که منحرف شده اند، قطع نکند. همه ما از این دو نفر به سمت گروهک ها رفته بودند، ناراحت بودیم. خلیل بیش از همه ما غصه می خورد و عصبانی بود. اما بسیار خوش رو و منطقی رفتار می کرد تا تأثیرات فکری و روحی به سزایی روی آنها داشته باشد و آنها را جذب اسلام کند. تا جایی که آنها بیش از ما سراغ خلیل می آمدند و با او مراوده داشتند. گاهی خلیل گامهای بلندی بر می داشت. گامهایی که برای افرادی چون ساواکی ها نامیمون بود. چرا که معادلات آنها را به هم می زد. تلاش های خلیل در راه اندازی تظاهرات، ارتباطش با بازار تهران و جذب نیروهای جوان و مؤمن به هسته های ضد رژیم، نام او را در لیست ساواک قرار داده بود. خلیل هم خوب می دانست چه باید کرد. او که به گفته دوستانش عکس شاه را در اتاق خود نصب کرده بود، حتی یک اعلامیه هم در خانه نگهداری نمی کرد. تا بلکه مار زخمی ساواک به دنبال صید خود از لانه بیرون آمد. سال 51 بود و بالاخره هم آنچه منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. رفته بودم خانه شان. چند نفر دانشجو بودند اما خلیل نبود. رفتم برایشان غذایی بپزم. هنوز توی آشپزخانه بودم که سر و صدایی بلند شد. ساواکی ها بودند. مثل وحشی ها ریختند توی خانه و ما را وسط اتاق جمع کردند. دستهایمان روی سرمان بود و نگاهمان رو زمین. همه جا را گشتند انگار دنبال خلیل و اعلامیه می گشتند... دلم هوای بچه ها را کرده بود. از پایگاه هوایی به طرف خانه بچه ها به راه افتادم اما هیچ کس آنجا نبود. همه وسایل وسط اتاق افتاده بود. رد پای ساواک کاملا مشهود بود. سراسیمه به دنبالشان گشتم. گفتند: او را یک ساعت قبل برای بازجویی بردند. دنبال خلیل بودیم. از قرار معلوم همان موقع که ساواک به خانه حمله کرده او هم دچار حمله آپاندیس شده و به بیمارستان می رود و اصلا به اطراف خانه هم نمی رسد. ساواک نفهمید که خلیل کجاست. بچه ها را برای بازجویی برده بودند. 24، 25 روز هم زندانی بودند. سایر دانشجوها که از ماجرا با خبر شدند یک ترم اعتصاب کردند تا اینکه بالاخره بچه ها از زندان آزاد شدند. بعد از آزادی آنها خلیل به کاشمر می رود و بی آنکه با کسی در ارتباط باشد به مبارزه اش با رژیم ادامه می دهد. آب ها که از آسیاب می افتد دوباره سر و کله خلیل در دانشگاه پیدا می شود و دوباره سراغ همان دوستان می رود. چه دوران خوبی! چهارده، پانزده نفر دانشجو توی یک اتاق تنگ زندگی می کردیم. هر وقت پولی لازم داشتیم از جیب هم بر می داشتیم. این فرهنگی بود که خلیل حاکم کرده بود. می گفت: جیب من و تو ندارد... این صندوق امام زمان است، جیب هم مال توست. هر کی می خواهد بردارد. نیازی به اجازه من نیست. صدای اذان گفتن خلیل در گوش زمان می پیچد. آن وقتها که کودک بود، با اذان گفتن در کوچه ها بازی می کرد و حالا با عمل، اذان می گوید. شاید می خواست بگوید آنک ولی است، سر پرست ماست و تو که سرباز اویی، با من یکی و برابری. اوست که به ما مقرری می دهد و من بر آن مقرری صاحب اختیار نیستم. خلیل روحیات خیلی جالبی داشت که دوستانش را مجذوب خود می کرد. گاهی که از او می گفتند لبخندهایشان به خنده و گاه به قهقهه مبدل می شد... کشتی گرفتن هم عالمی داشت. گاهی برای سر گرمی دور هم جمع می شدیم تا کشتی بگیریم. خلیل هم می پرید وسط؛ می گفتیم: خلیل تو که نمی توانی، بی خود میدان را شلوغ نکن. می گفت: گردن کلفتی نکنید. همه تان را می زنم زمین. بیایید جلو ببینم. می آمد و از سر و کول بچه ها بالا می رفت و می خورد زمین. باز بر می خاست و می گفت: حالا زدی زمین، گردن کلفت نشو... راست می گویی دوباره بیا تا بزنمت زمین! سال 1353 بود. کتابفروشی هنوز هم پر رونق بود و کتابهای روشنگر امام و انقلابیون به دست دانشجویان می رسید. همان وقتها بود که شب در را بستیم و به خانه رفتیم. صبح که برگشتیم کتابخانه خاکستر شده بود. همه چیز سوخته بود. می گفتند اتصالی برق بوده. اما همه می دانستیم کار ساواک است. این بهترین راه برای جلوگیری از کار ما بود. تنها راهی که شاید نمی توانست جرقه انقلاب دانشجو ها را شعله ورتر کند. خلیل از لابه لای خاکستر کتاب ها، تعدادی کتاب یافت که قیمتشان شش هزار و هشتصد تومان می شد. لیست اسامی آنهایی را که در راه اندازی کتابخانه سهیم بودند برداشت و به دنبالشان می رفت. می گفت: این کتابها را می خواهم به مسجد بدهم باید همه بچه ها راضی باشند و گرنه نمی شود به مسجد اهدا کرد. سال 1354 بود. خلیل دانشجوی موفقی بود که با معدل بالایی فارغ التحصیل شد. به این جهت بورس تحصیل در کشور شوروی به او تعلق گرفت. این آغاز موفقیتی دیگر بود که خلیل نپذیرفت. قاعده عشق خلیل به خدا سبب شد در اثبات این حکم هر فرمول غیر مرتبطی را کنار بگذارد. او به برخی از دوستانش گفته بود: اگر این بورس را قبول کنم، مجبورم ظلمها و بی عدالتی های رژیم را هم قبول کنم... آخر این بورسی است که رژیم به من می دهد! با رد این بورس بار دیگر دفتر مسائل خلیل ورق خورد. این بار او به اصفهان می رفت تا در آزمونی دیگر آزموده شود. این معادله بیش از آنکه اثبات توحید برای رژِیم باشد اثبات توحید برای خلیل و رسیدن به درجه خلوص بیشتری بود. 8 ماهی در کارخانه ذوب آهن اصفهان کار کرد. در تمام آن لحظات درست مثل یک کارگر ساده، کار می کرد و برای آگاهی بخشیدن به کارگران تلاش زیادی داشت. 8 ماه به سرعت گذشت و خلیل صورت مساله دیگری را پیش رو داشت. خدمت سربازی در هنگ نوجوانان. حل این قضیه و اثبات قضیه در جامعه ناهمگون ارتش کمی دشوار به نظر می رسید. مهندس خلیل نیازمند به عنوان افسر وظیفه از سوی هنگ نوجوانان مأموریت تدریس در هنگ را یافت. برای خلیل زمان آزمونی دیگر آغاز شده بود و او یک سال و شش ماه برای اثبات قضایا فرصت داشت. برای خدمت سربازی رفته بود. در واقع تدریس می کرد. ارتباطی هم با سربازها داشت و سعی می کرد از مبارزه غافل نشود. خدمتش در تهران بود. ولی نیمه وقت فرار می کرد و به خیابان می زد. می گفت: اینها طاغوتی اند. چه فایده از این خدمت؟ در دوران خدمت، مقرری اش را برای مستضعفین جنوب تهران لباس و کفش می خرید. خلیل همیشه به فکر محرومین بود، حتی در همان دوران خدمت. شاید هم قضیه خدمت برای خلیل حل شده بود که با آن آرامش و سکوت رفتار می کرد. خلیل در آن زمان با قم و آقایان هاشمی، کامیاب و سایر علمای اسلام در ارتباط بود. با بازار تهران رفت و آمدهایی داشت و کتابهای مطهری و شریعتی را نیز سوغاتی تهران می دانست. خلیل باید در دستگاه ارتش آرام می بود. تاکیک آرامش خلیل کارگر افتاد و او دوره خدمت را به آسانی گذراند. خلیل مهیای کار در کارخانه ذوب آلومینیوم ساوه می شد. حقوق بالا و مزایای عالی کارخانه هر کسی را به طمع می انداخت اما برای او این حقوق هم معمایی بود و معادله ای. خلیل کار در آنجا را نیز نپذیرفت و طی مدت کوتاهی استعفا داد. به برخی از دوستانش گفته بود: اگر در این کارخانه کار کنم، مجبورم به نظام سرمایه داری خدمت کنم و این ظلم به محرومین است. سال 1356 بود. هسته مقاومت ضد رژیم کاشمر هنوز در تهران فعال بود و خلیل هم شریک در آن فعالیت ها. نیمه شعبان سال 1356 بود. قرار بود برویم مسجد اعظم تجریش. خلیل لب حوض ظرف می شست. نگاهم کرد و گفت: علیرضا! حواست باشد کجا می روی! این راهی است که باید شروع کنی و باید به آن وارد شوی، چون راه دین است اما حواست باشد با این اهل طاغوت چطور رفتار کنی! برای خلیل لحظه به لحظه عمر، آزمونی بود و اثبات عشق به الله. سالهای مبارزه به تندی می گذشت و خلیل هر لحظه به پایان این اثبات نزدیک تر می شد. در آن روزها او در پی شغلی ثابت و دلسوزانه بود تا اینکه آموزش و پرورش اعلام استخدام کرد و خلیل باز راهی شد. می خواست به مشهد بیاید و برای استخدام به آموزش و پرورش برود. همه مدارکش را برداشت و توی جیبش گذاشت. 17 شهریور بود. گفت: اول برویم تظاهرات، بعد اگر توانستیم به مشهد بروم. درگیری 17 شهریور خیلی شدید بود. طوری که هر دو افتادیم و وسایل خلیل هم توی جوی کنار خیابان افتاد. جمع کردن مدارک از زیر دست و پای مردم یک طرف و فرار از گلوله یک طرف دیگر. فرار کردیم و به خانه ای پناه بردیم. از بخت بد صاحبخانه جاسوس بود. باز زدیم به کوچه. همان نزدیکی، ساختمان نیمه سازی بود که هر کدام یک بیل بر داشتیم و شروع کردیم به کار. درست مثل یک عمله. ارتشی ها و سربازان رژیم مدام اطراف ما گشت می زدند و ما مجبور بودیم همان طور بیل بزنیم و آجر بالا بدهیم. تا اینکه باز فرار کردیم و خلیل هم به مشهد رفت. می گفت: کارهای خدا را ببین، باز هم در رفتیم و لیاقت نداشتیم. می گفت در شلوغی قضیه 17 شهریور یکی هم پیدا شد ما را بزند که ناگهان یکی دیگر از کنارم گذاشت و گلوله به او خورد و ما جان سالم به در بردیم. مهر سال 1357 از راه رسید و خلیل برای اولین بار پشت میزی ایستاد که باید ذکات اعمالش را می پرداخت. او در هنرستان سید جماالدین اسد آبادی استاد بود و مروج علم و مذهب. همان وقت ها بود که باز برای کاشمر سوغاتی می برد. از آن دست سوغاتی ها که رژیم به دنبالش بود. نوارهای سخنرانی ضد رژیم! اما شاید از بدشانسی بود که بین راه تصادف کرد و فکش آسیب دید. یک ماهی هم بستری بود که آبان از راه رسید؛ مخالفت های مردم علیه رژیم به اوج خود رسید. روزهای اوج مبارزات نیز به تندی گذشت و عقربه ها هر لحظه بیشتر و بیشتر به حد نهایی نزدیک می شد.