مشاهیر ایران و جهان - محمدی پور، حسین

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین محمدی پور : فرمانده عملیات برون مرزی قرارگاه رمضان(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344، باز اربعین بود. اربعین سالار شهیدان، حسین (ع). در میان غوغای عزای بزرگ عارفان، کودکی دیده به جهان گشود که خلیل آباد را با حضورش زنده کرد. نامش حسین، پدرش علی و از اهالی خلیل آباد. کودک بود که برای کسب درآمد و گذران معیشت خانواده، سفر را به او آموختند و مهاجر شهر گرگان شد. 7 ساله که شد تحصیلاتش را در گرگان آغاز کرد. حسین فاصله خانه تا مدرسه را، با اینکه مسافت کوتاهی نبود، پیاده روی کرد و در تمامی این سالها جزء شاگردان ممتاز بود. 9 ساله بود که راهی زادگاهش خلیل آباد گشت. پدر دستگاه قالی بافی را علم کرده و حسین و خواهرش، مشغول کار شدند. خدا می داند افتادن هر تار سنگین قالی با دست های حسین چه کرد و کرک نخ چه طور او را به سرفه واداشت. شاید هنوز هم صدایش در پستوی خانه می پیچد: دو تا آبی گذاشتیم سفید برداشتیم... حسین سرگرم قالی بافی بود تا آن جا که از تحصیل غافل ماند. کودک شیرین علی، غمی در دل داشت که احترام پدر، رخصت ابراز نمی داد. هر روز از صبح تا غروب کار می کرد. غروب که می شد، سر نخ های قالی را می برید و همه چیز را خراب می کرد. حسابی کلافه شده بودیم. می گذاشتیم به حساب شیطنت کودکانه اش، اما هر روز همین کار را تکرار می کرد. آخرش پرسیدم: حسین برای چه این تارها را پاره می کنی؟ سرش را بالا نیاورد همان طور گفت: انصاف است که شما سه پسر داشته باشی، ولی فقط دو تای آن ها درس بخوانند و یکی قالی ببافد؟ من هم دوست دارم درس بخوانم. انصاف! مگر حسین چند سال داشت که این گونه از انصاف سخن می گفت؟ راستی او حسین بود! زاده اربعین و اربعین خود بهترین مدرس! پس درس بخوان حسین! درس بخوان! هنوز سیزده ساله بود که مخالفت های مردم علیه رژیم پهلوی به اوج خود رسید و کدام صاحب دل است که پشت به یزیدش نکند! نوارها و اعلامیه های امام از نیشابور به خلیل آباد می رسید. حسین کم سن و سال بود و کمتر جلب توجه می کرد. برای همین مقداری از نوارها و اعلامیه های امام را شب ها، توی مساجد و حسینیه ها پخش می کرد. کار خطرناکی بود، اما حسین می توانست انجامش دهد... آری هر کس ذره ای از قاسم (ع) بداند، شیر غرانی می شود که فریاد خواهد زد: مرگ در نزد من شیرین تر از عسل خواهد بود. جان فشانی و پایداری این قوم بالاخره به ثمر نشست و انقلاب پیروز شد. حسین باز با درس و مدرسه خو گرفت. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. آن ها که توانی برای رزم در خود دیدند، راهی شدند و شتابان رفتند اما حسین ماند و التماس به پدر... مثل ابر بهار گریه می کرد. از مار گزیده بیشتر به خودش می پیچید. پرسیدم: بابا چرا گریه می کنی؟ چی شده حسین جان؟ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. صورتش غرق اشک بود. انگار التماس می کرد، گفت: بابا مرا آزاد کن! قلبم خشک شد. آزادش کنم؟ یعنی چه؟ گفت: تو را به خدا بابا، من را در راه خدا آزاد کن... بگذار بروم جبهه، می خواهم در راه خدا آزاد باشم. در یک لحظه باید تصمیم می گرفتم که حسین برود یا نه؟ اگر می رفت یعنی دیگر از او دل کندن. نمی دانم چرا همه وجودم می لرزید. رو به قبله ایستادم، دیگر نتوانستم بگویم نرو! گفتم: برو حسین! برو، تو در راه خدا آزادی پسرم. به خدا سپردمت! برو! سبحان الله! حکایتی دارد این خلیل که هر روزش، تکرار می پذیرد و اسماعیلی به قربانگاه راهی می کند که از خلیل جز این هم انتظاری نیست. حسین به خیل چفیه به دوشان عاشق پیوست، پس راهی پادگان سید مرتضی شد. مهر سال 1361 بود. تازه از جبهه برگشته بودم که متوجه شدم حسین خانه نیست. سراغش را گرفتم. گفتند: به سید مرتضی رفته تا آموزش ببیند. خیلی ناراحت شدم. آخر او هنوز بچه بود. به پادگان رفتم تا ببینمش. وقتی آمد قیافه اش دیدنی بود! لباس های رزم برایش گشاد بود و به تنش می خندید... اما برادر نهیبی بر دل می زد که برگرفته از عشق برادری بود. عشقی سراسر عرفان! نگرانی مثل خوره به جانم افتاد. با خودم گفتم نکند این بچه داوطلب تخریب می شود؛ مبادا داوطلب شوی! چرا! مگر تخریب چی بودن، عیبی دارد؟ ببین حسین! کار تخریب یعنی اینکه اشهدت را بخوان و برو... آنجا اولین اشتباه، آخرین اشتباه توست. خلاصه یا معلول می شوی یا کشته! همه اش همین! این ها که دست خداست. هر چه او بخواهد. ما هم برای او آمده ایم. مرگ و زندگی مال اوست... چه زیبا مرگ را به بازی گرفته بود و به هر سوی می کشاند. راه آغاز شد. راهی که از دل می گذرد. ترک کن تعلقات را و به جایی برو که روز و شبش تنها یک معنا دارد: فنا! حسین روانه سر پل ذهاب می شود و مدتی بعد به گیلان غرب! به مرخصی آمده بود. دستهایش ورم داشت و کبود. پاهایش هم متورم. پرسیدم: حسین جان، مادر، با خودت چه کرده ای؟ آن جا چکاری به تو می دهند که این طور ورم داری؟ هیچی! فقط می گویند هر کاری بقیه کردند، تو هم پیروی کن! همین! پیروی می کرد از هر چه او فرمان می داد و او تنها معبود عاشقان، سخت عاشق عاشقان است. به این جهت هر لحظه قدمی به سوی آنان پیش می برد. یک سال می گذشت. حسین باز هم به مرخصی آمده بود که برادر پیشنهاد عضویت در سپاه را به او داد و او... خیلی خوشحال بود. سپاه را دوست داشت. به همین خاطر سریع به سپاه رفت و اعلام آمادگی کرد. از قرار روزی را برای مصاحبه قرار گذاشتند. اما قبل از رسیدن آن روز، مرخصی حسین تمام شد و به جبهه برگشت. مدتی بعد از سپاه تلفن کردند و سراغش را گرفتند. گفتیم برگشته جبهه! بعد هم بدون مصاحبه پذیرفته شد! برق شادی در نگاه همگان می درخشید. حسین پاسدار شده بود و حالا سرو قامتش در پوشش سپاه، سبز! اما این قامت سبز را فقط برای جبهه و برای خدا می خواست. آرزوی دیدن او را در لباس سپاه هنوز بر دل دارم. چقدر به او اصرار کردم فقط یک بار این لباس را بپوش و توی خیابان؛ اصلا توی خانه بیاید. می گفت: نمی شود! شاید در این لباس مرتکب گناهی شوم که در شان پاسدار اسلان نباشد. آن وقت مردم، اشتباه مرا به پای اسلام می گذارند، این طوری گناه من خیلی سنگین تر می شود. گناه، فرزند شیطان است و آسمانیان را با شیطان چه کار؟ که او رانده شده افلاک است! حسین باید در شهر و دیارش می ماند، تا آنچه را فرا گرفته به دیگر مریدان عشق بیاموزد. اصلا دلش آنجا بود. روحش هم آنجا، توی منطقه و در میدان جنگ. می گفت: اینجا یک نفر هم می تواند بچه ها را آموزش دهد، اما آنجا نیرو کم است. ما باید برویم جبهه را پر کنیم. کوله بار بستن و راهی شدن برای آنها که از قید و بند این زندگی، آزاد شده اند، چه آسان و چه شیرین است. به راستی پیام هاتفی در گوششان نجوا می شود: الا ای هوشیاران بدانید که زندگانی دنیا به حقیقت بازیچه ایست طفلانه! پس رها شده و به رفتن بیندیش. به کردستان، جبهه ای که خوف و رجا را در خود جای داده بود، ترس از بریدن سر، نا تمام ماندن وظیفه و امید رسیدن به یار. حسین راهی کردستان شد و مسئولیت محور را بر دوش می کشید. محل استقرار ما بین کوه ها و روی سراشیبی بود، به نحوی که واقعا عبور و مرور ما با مشکل مواجه می شد. مخصوصا بین آن کوهستان، سرما هم بر مشکلات می افزود. برای همین جمع آوری هیزم را نوبتی کردیم. بیشتر وقت ها که سراسیمه از خواب برمی خواستیم تا به دنبال چوب برویم، حسین را می دیدم که با یک بغل هیزم می آید. خلق و خوی خوش حسین او را با اهالی روستاها هم دل و آشنا کرده بود. خاصه وقتی او را در لباس کردی می دیدند، گویا فرزندی از فرزندانشان بود که چنین مهربان و متواضع سخن می گفت. خیلی کردها را دوست داشت. می گفت: مردم ساده و مهربانی هستند. در یکی از ماموریت ها به روستایی رسیدیم و برای استراحت، مهمان یکی از آنها شدیم. غذایمان را که خوردیم، حسین خواست با لهجه کردی تشکر کند، اما به اشتباه چیزی گفت که همه خندیدند! حسین هاج و واج نگاهشان می کرد و آنها می خندیدند. او به طوری عجیبی اصرار داشت، لهجه آنها را یاد بگیرد. بالاخره هم یاد گرفت! رفتن حسین به جبهه، چشم برهم زندنی بود، ولی برگشتنش مدتها طول می کشید؛ آنقدر که همه بی تاب دیدارش می شدند. التماسش می کردم وقتی برمی گردی، بیشتر بمان! قبول نمی کرد. گفتم: چه عیبی دارد تو هم مثل بقیه شش ماه جبهه بمانی شش ماه پشت جبهه؟ می گفت: چرا باید اسلحه را بی کار روی دوشم نگه دارم و استفاده اش نکنم؟! اسلحه بردارم و دم سپاه بمانم که چه شود؟ جبهه به تک تک ما نیاز دارد، اصل ماجرا آنجاست! و اگر نبود ندای هل من ناصر ینصرونی سالار عشق، کدام وهب را می دیدی که چنین مشتاق کربلا باشد؟ آری به راستی شنیدن از یار و رسیدن به وصال آرزوی دیرینه پروانه است. مجروح شده و بستری بودم. حسین هم مرخصی داشت. به خانه

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی