مشاهیر ایران و جهان - گرایلی، مجید

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجید گرایلی : فرمانده گردان ولی الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اوچهارمین فرزند خانواده گرایلی بود. در اردیبهشت ماه سال 1342 در تهران به دنیا آمد. دوره ابتدای را در مدرسه راه سعادت تهران آغاز کرد. مدیر مدرسه روحانی بود و زیر بنای فکری، اعتقادی شهید در این مدرسه و تحت تعلیمات مربیان آن پی ریزی شد. با اتمام سال سوم ابتدایی در سال 1353، خانواده مجید به دلیل ضرورت شغلی پدر در همین سال به مشهد منتقل شدند و او برای ادامه تحصیل به مدرسه ابتدایی معصوم خاتمی رفت. دوره راهنمایی را در مدرسه پارت واقع در خیابان دکتر بهشتی (فعلی)به اتمام رساند و برای سال اول مقطع متوسطه، به دبیرستان ابومسلم رفت و ادامه آن را تا اخذ دیپلم، در دبیرستان اعلم گذراند. مجید پر جنب و جوش و فعال بود و در بازی ها همیشه نقش فرمانده را به عهده داشت. والدینش می گویند: از پوشیدن لباس نو اجتناب می کرد. وقتی برایش کفش می خریدیم، پاشنه هایش را می خواباند و مدتی شبها از آنها استفاده می کرد تا نویی آن از بین برود. لباس های نو خود را اول به برادرش می داد تا مدتی بپوشد، کمی که مستعمل می شد بعد از آنها استفاده می کرد. وقتی علت را از او سوال می کردیم. می گفت: می خواهم مثل دوستانم که از طبقه محروم هستند، باشم. با اینکه خانواده از نظر اقتصادی در رفاه نسبی بودند، او از نظر اقتصادی به خود متکی بود و سعی داشت از تحمیل مخارج خود به پدر جلوگیری کند. در تعطیلات تابستان بدون اطلاع والدینش به کار نقاشی ساختمان مشغول می شد و هزینه تحصیل خود را این گونه تامین می کرد و کم کم در این رشته تجربه یافت و به صورت پیمانی کار قبول می کرد. از کودکی این تعهد در او بود. روزی یکی از دوستانش به وی گفته بود: چرا به پدرت نمی گویی برایت دوچرخه بخرد؟ او پاسخ داده بود: اگر از پدرم دوچرخه بخواهم و او نتواند بخرد خجالت می کشد. مجید در اوقات فراغت به مطالعه و فوتبال می پرداخت. به دیدار اقوام می رفت و فعالیتهای گوناگونی را در مسجد حضرت زینب (س) انجام می داد. در کلیه جلسات مسجد، اعم از ادعیه و قرآن شرکت می کرد و جلسه آموزش قرآن برای کودکان تشکیل می داد. به شرکت در نماز جمعه اهمیت می داد. در ایام محرم و صفر، برنامه های سینه زنی و عزاداری مسجد را سازماندهی و به آنان خدمت می کرد. در بزرگ‌داشت مراسم مذهبی اهتمام بسیار داشت. از جمله فعالیتهای مذهبی وی، نوحه خوانی، جمع آوری هدایای مردم برای برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورا و سازماندهی هیئت مذهبی راهیان کربلا بود. در واقع جزء اولین موسسان هیئت راهیان کربلا واقع در پایگاه شهید مداعی به شمار می آمد. او در رفع مشکلات والدینش می کوشید و با همه توان در خدمت آنان بود و از بیماران نیز عیادت می کرد. واسطه می شد تا دیگران با هم آشتی کنند و مقید بود نماز را در اول وقت بخواند و تا حد امکان آن را به جماعت برگزار کند. وقتی به منزلشان می رفتی، او هر چیزی را در دسترس بود به تو می بخشید. دوستانش را از محرومین انتخاب می کرد و نشست و برخاست با آنها را ترجیح می داد. نشست برخاست های متوالی با محرومین، وی را وا می داشت تا از زندگی نسبتا مرفه کناره گیری کند. ساعات اندکی را هم در منزل به سر می برد. به زیر زمین می رفت و بر گلیم کهنه ای که گسترده بود، می نشست. می خواست جسم و جانش را از آسایش و راحتی دور نگه دارد درد محرومین را احساس کند و شریک مصائبشان باشد. گاهی مودبانه شیوه زندگی والدینش را مورد انتقاد قرار می داد و از آنها می خواست که از تجملات بکاهند. زیارت کربلا، رفع ظلم از مظلومین و پیروزی مستضعفین و پیروزی اسلام، از جمله آرزوهای او و بزرگ ترین آرزویش شهادت بود. وقتی بزرگان وی را تشویق به ازدواج می کردند، می گفت: هر وقت جنگ تمام شد، ازدواج می کنم. می گفت: زندگی که خوردن و خوابیدن نیست. برای کنکور ثبت نام کرده بود، ولی جبهه را دانشگاه می دانست. راستگویی و صداقت از جمله خصوصیات اخلاقی او بود و در هوشیاری، گفتار خوب و کردار پسندیده ضرب المثل شده بود. شوخ طبعی او در خانواده شور و نشاط ایجاد می کرد و اگر موردی باعث رنجش مادرش می شد، به دفعات صورت مادر را می بوسید و عذر خواهی می کرد. با مادرش رابطه ای بسیار صمیمانه داشت و مرتب از او حلالیت می طلبید. اطرافیان علاقه داشتند پسرهایشان دوستی چون مجید داشته باشند و هر وقت مجید در خیابان راه می رفت، همه اهل محل برایش عاقبت بخیری آرزو می کردند. به دنبال بیشتر دانستن و بیشتر خدمت کردن بود. چون بسیار خوشرو و خوش برخورد بود، تاثیر بسیاری در جذب جوانان داشت. در تشکیل انجمنهای اسلامی مستقر در مراکز صنعتی که مسئولیت آن در سطح استان خراسان با حاج آقا محمد جمالی بود حضور فعال داشت. به پدر و مادرش به جد علاقمند بود و این علاقه در لفظ نبود. پای سخن حق عاشقانه می نشست و اگر حدیث و روایتی گفته می شد، کاملا حواسش را جمع و شنیدنیها را یادداشت می کرد و به دیگران نیز می آموخت. به بهشت رضا(ع) می رفت و به نوحه خوانی بر مزار شهدا می پرداخت. آرزوی جامعه پاک اسلامی را داشت. جامعه ای که در آن همه رعایت مسائل اسلامی را بکنند. آنچه از امکانات مادی در اختیارش بود، به یتیمان و ضعیفان می بخشید؛ چون می دانست در گوشه و کنار شهر بسیار کسانی هستند که از سرما بر خود می لرزند و غذایی ندارند و گرسنگی شان را فرو می برند. نفت و گازوئیل مازاد بر مصرف منزل را به نقاط پایین شهر می برد و به خانه های سرد محرومان، گرما و شادی می بخشید. قبل از انقلاب به دلیل انتشار و پخش اعلامیه های امام دستگیر شد و مدتی تحت شکنجه قرار گرفت. با شروع انقلاب در صحنه های انقلاب به ایثارگری پرداخت و در درگیری های مهم مشهد شرکت کرد و با چماق داران به زد و خورد پرداخت. شبانه تکبیر می گفت و در مسجد حضرت زینب (س) که مرکز تجمع بود خط می گرفت و در پایین آوردن مجسمه شاه و در درگیری بیمارستان امام رضا (ع) شرکت داشت. در هنگام پخش اعلامیه ها دو بار دستگیر شد و در کلانتری 6 واقع در خیابان کوهسنگی مورد شکنجه قرار گرفت. مجید از اول سال 1358 در سنگر مسجد حضرت زینب (س) واقع در خیابان شهید دکتر بهشتی پاسداری و کشیک شبانه و حفاظت شهر و محل خود را برعهده گرفت. با تشکیل بسیج عضو پایگاه مسجد شد و در کلیه برنامه های نظامی تیلیغی پایگاه مشارکت می کرد. پس از تاسیس کتابخانه مسجد، نوجوانان محله را جمع می کرد و آنها را با اهداف انقلاب آشنا می کرد. به شهید بهشتی سخت ارادت داشت، چرا که وی را نقطه مقابل افکار سازشکارانه می دانست. آغاز انقلاب، مقدمه تحول فکری و شخصیتی در وی بود به گونه ای که تحت تعلیمات ایشان به تهذیب نفس پرداخت و علوم قرآن را فرا گرفت. ساعات متمادی به تلاوت قرآن می پرداخت کتابهای مذهبی و رساله امام و کتابهای شهید مطهری می پرداخت. بیشتر در معانی قران تدبر می کرد. گه‌گاه افراد خانواده را جمع می کرد و آیات قرآن را برایشان تفسیر کی کرد. با صوت زیبایی قرآن تلاوت می کرد. در این مواقع همه اهل خانه دست از کار می کشیدند و به صوت آسمانیش گوش فرا می دادند و تحسینش می کردند. او در رویا رویی با مخالفان انقلاب، ابتدا سعی می کرد آنان را ارشاد کند و اگر موفق نمی شد، قاطعانه با آنها برخورد می کرد. در گشتهای شبانه بارها با ضد انقلاب درگیر شد و اقدام به دستگیری آنان کرد.دوره دبیرستان او مصادف با شروع جنگ بود. دوره آموزشی را به مدت 45 روز در پادگان امام رضا (ع) در کوهسنگی گذراند و سپس از طریق بسیج، عازم کردستان شد. اولین اعزام وی در تابستان سال 1359 صورت گرفت. با عده ای از همفکران خود به عنوان بسیجی آماده شهادت، به مدت سه ماه رهسپار جبهه شد و بیشتر از یک سال در غرب و جنوب کشور به ایثارگری پرداخت. در عملیات های متعددی، از جمله والفجر – تصرف ارتفاعات کله قندی – بیت المقدس – خیبر – میمک – بدر – شکستن حصر آبادان ـ مهران و هور الهویزه شرکت داشت، که به عنوان پاسدار خدمت می کرد .او حقوقش را صرف محرومان می کرد. بیشتر در منطقه بود و به آموزش و فراگیری کارهای تاکتیکی می پرداخت. مجری برنامه های جمعی بود، اعم از کوهنوردی و راهیپمایی که هم جنبه تفریحی داشت و هم آموزش نظامی و تربیتی را شامل می شد. او مدت 4 سال در جبهه بود. مدتی معاونت گردان موثر از تیپ 21 امام رضا (ع) را به عهده داشت و بعد معاون فرمانده دلاور گردان ولی الله شد. او در هر اعزام از روحیه بسیار قوی برخوردار بود. شجاعت وی سبب شد تا به سمت فرماندهی گردان ولی الله لشکر 5 نصر منصوب شود. اعتقاد داشت تا جنگ باشد و دشمن به مملکت هجوم آورده باشد، باید برای حفظ ناموس جنگید. و از مرزهای کشور اسلامی دفاع کرد. در تاریخ 23 مهر سال 1362 به منطقه جنوب اعزام شد و در همین سال، در ارتفاعات کله قندی از ناحیه شکم بر اثر اصابت تیر مجروح شود و به بیمارستان آقا مصطفی خمینی تهران منتقل شد و ده روز در بی هوشی به سر می برد که 4 ماه در بیمارستان بستری بود. در این زمان، با لباس بیمارستان در نماز جمعه تهران شرکت می کرد. سه بار در جبهه مجروح شد ولی مجروح بودن خود را از والدینش مخفی می کرد. مادرش می گوید: زمانی که در تهران به دلیل جراحات وارده بستری بود، ما پی به واقعه بردیم. من به اتفاق یکی از همرزمانش به بیمارستان رفتم. به محض ورود به اتاقش، ملافه را از روی خود کنار زد و به شوخی گفت: مادر ببین همه اعضا من سر جای خودش قرار دارد و چیزی از من کم نشده است. در کردستان، از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مدت دو ماه در بیمارستان بستری بود تا بهبود یافت. یک بار نیز پایش مجروح شد اما ماجرا را پنهان کرد. بعد از عملیات فتح المبین، در یکی از جبهه ها به اسارت دشمن در آمد و به دلیل قد بلندش، ته صف بود که هنگام سوار شدن به کامیون، ساکش را به رفیقش داد و گفت من رفتم. سپس خود را به آب انداخت. این حرکت وی آن قدر سریع انجام گرفت که دیگر همرزم اسیرش در عراق متوجه فرار او نشده بود و او را جزء اسرا معرفی کرده بود. مجید، 4 ساعت در آب شنا کرد تا خود را به منطقه خودی رساند و توسط نیروهای مستقر در محل از آب گرفته شد و چند روز در بیمارستان بستری بود. خودش تعریف می کرد: در عملیات میمک که مجروح شدم، زمانی که گلوله به من اصابت کرد و از قسمت دیگر بدنم خارج شد، از هوش رفتم در آن لحظات بیهوشی تمام حوادث زندگی ام مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت و تاسف خوردم که از بسیاری عذر خواهی نکرده ام. مادرش می گوید: در خواب دیدم مجید دراز کشیده و ملافه ای رویش کشیده است و دوستانش به دیدنش آمده اند، سپس بیدار شدم. پس از دو روز خبر مجروح شدنش را آوردند. او فرمانده ای بود که از خطرات ترسی نداشت و خود را سپر بلا می ساخت. او همیشه از شهادت استقبال می کرد و اولین داوطلب برای اجرای ماموریتهای خطرناک بود. در هر محفلی چون شمع اطراف خود را روشنایی می بخشید و بقیه گرد وجود او می چرخیدید. هر جا او بود همه بدان سو جذب می شدند. هیچ محفلی بدون حضور او تشکیل نمی شد. اگر بچه ها چند ساعت او را نمی دیدند، بی تابانه از یک دیگر سراغش را می گرفتند. وجود او بهانه ای برای تشکل و تجمع بود. در حل اختلاف دوستان، تبحری خاص داشت. به محض مشاهده کوچک ترین ناراحتی بین بچه ها با یکا یک آنها جداگانه صحبت می کرد و از شخص غایب، گفته های خوبی نقل می کرد تا کدوت های آنها را تبدیل به دوستی کند. خوب سخن می گفت. کلامی دلنشین داشت و کمتر کسی بود که در جذبه سخنان او غرق نشود. فعال و پرتلاش بود. علاقه عجیبی به دعا داشت. معتقد بود هر کس با دعا رابطه ای خوبی داشته باشد، خدا در کلامش تاثیر می گذارد. با تفکر و مشورت، تصمیم گیری می کرد. در خلوت به تفکر می پرداخت و در جمع، با اهل نظر به مشاوره می نشست. بسیار مسئولیت پذیر بود و تا وظایف محوله را به انجام نمی رساند، دست بر نمی داشت و وقتی کارش تمام می شد به دیگران کمک می کرد. رفتن به جبهه در حالی که هنوز جراحاتی بر تن داشت، نشانه تعهد او بود و در حالی که خودش زخمی بود، به عیادت دوستش در بیمارستان می رفت. تصویر امام را به سینه می فشرد، و آن را روی قلبش می گذاشت و می خوابید و بر آن بوسه می زد. انقلاب را عامل گندزدایی جامعه از فساد و فرار سردمداران حکومت را از برکات انقلاب می دانست. وی با بینش عمیق به برسی ضرورت ولایت فقیه در جامعه اسلامی پرداخته بود و با استناد به آیات و احدیث، این نیاز جامعه را تحلیل و به دیگران تفهیم می کرد. مصمم بود تا آخرین لحظه جنگ، جبهه ها را ترک نکند، مگر این که شهادت او را از میدان نبرد جدا سازد. می گفت: چون جنگ را به ما تحمیل کرده اند، باید تا آخرین قطره خون بجنگیم. در آخرین اعزام به گونه ای خاص، با خانواده و اقوام وداع کرد. طوری که همه بدرقه کنندگان شهادت او را احتمال می دادند. او عکس کوچک خود را در اختیار دوستانش قرار داد تا در مراسم یادبودش دچار مشکل نشوند. از تمام افراد فامیل حلالیت طلبید و به همه گفت: دعا کنید تا من شهید شوم. در آخرین مرحله حضور در جبهه، تازه زخم پهلویش التیام یافته بود. او به اتفاق محمد یاری سعی در جمع آوری نیروهای تحت امر خود در نزدیکی منطقه عملیاتی داشت. فرمانده وی برونسی، بسیاری از افراد را مرخص و با فرماندهان گردانها و دیگر نیروها عملیات بدر را آغاز کرد. در این عملیات، برونسی خود آرپی جی زن بود و از شدت انفجار شنوایی خود را از دست داده بود. هیچ کدام از شرکت کنندگان در این عملیات از منطقه باز نگشتند. روز 22 اسفند 1363 مفقود شدنش را و در 2 خرداد 1364، شهادتش را که در محل چهار راه خندق بود، به خانواده اش خبر دادند. پاتک عراقی ها در مقابله با عملیات بدر، موجب ترکش خوردن مجید گرایلی شد که همرزمانش نتوانستند او را به عقب منتقل کنند. لذا پیکرش در محل باقی ماند. پیکر شهید، به دست نیامد. عملیات برون مرزی و شدت درگیری، دسترسی به اجساد شهدا را غیر ممکن ساخت. یکی از همرزمانش نقل می کند: وقتی من رسیدم به زمین افتاده بود. پتویی رویش انداختم و مجبور به عقب نشینی شدم. روح شهید را در 9 اردیبهشت 1364 تشییع کردند و آرامگاهی در قطعه مفقودین بهشت رضا (ع) به او اختصاص دادند. شهادت مجید، چهل بسیجی آماده شهادت را عازم جبهه کرد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی