ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید سید نورالدین ابراهیمی : قائم مقام فرمانده لجستیک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مهاباد زندگی نامه شهید به روایت همسرش: در سال 1340 متولد شد در منطقه ی كوجين ودر شهرستان قزوين . تحصيلاتشان را در قزوين گذراندند ما نسبت فاميلی با هم داشتيم پسرعمو ودخترعمو بوديم. ازدواج كرديم ثمره ازدواج مان يك دختر ويك پسر بود. سيدعباس وسيدزهرا, بعد ازازدواج ما قبل از انقلاب منافقين همسر مرا دستگيركردند وبعد از مدتي آزادشان كردند اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي مجدداً دستگير شدند هنگاميكه به قزوين آمده بوديم وچندي روزي در قزوين سكونت داشتيم كه دستگير شدند. ما به مدت تقريباً 18 روز ازايشان خبري نداشتيم پدرومادرايشان وهمه اعضاء خانواده نگران ودلواپس بودیم. يكروز من جلوي در منزل ايستاده بودم كه در اين هنگام به پدرشان خبر داده بودند كه پسرشان درمشهد پيدا شده اند. بنده خدا پدرشان زحمت كشيدند وگوسفندي خريدند كه جلوی پاي ايشان قرباني كنيم بعد ازچند روز ديگر آوردندش كه ايشان ناي حرف زدن را نداشت . تعريف مي كرد كه مرا گرفتند بردند ما دونفر بوديم كه دستگيرمان كرده بودند يك نفر به نام علي و ديگري من بودم هر روز آنقدر ما را كتك وشكنجه مي دادند سروصورت ما را زخمي كرده بودند و آب به صورت وسرمان مي پاشيدند درجاي خواب ما آب مي ريختند .خيلي زجرمان مي دادند يك كاسه آب مي آوردند مي گفتند: بخور وقتي ما نمي خورديم آب را به ما مي پاشيدند وازهوش مي رفتيم ,از شدت ضعف ,نمي فهميديم كه چه مدت زماني گذشته وقتي به هوش مي آمديم. يك روز آمدند به ما گفتند: شما را مي خواهيم بفروشيم به عراق پاسدار ها را ده هزارتومان بيشتر از ارتش ها مي فروختند كه به اين وسيله به پاسدارها عذاب روحي مي دادند . بندگان خدا را سوار ماشين كردند و دستهايشان را بستند. دربين راه علي گفته بود بيا دستهايمان را بازكنيم وفرار كنيم. شهيد سيد نورالدين ابراهيمي گفتند كه من حس وناي حرف زدن را ندارم علي خم شد وبا دندانهايش دست شهيد ابراهيمي را بازكردند وايشان هم دست علي را باز كردند .منافقين در ماشين براي خودشان نوارگذاشته بودند وراه هم سربالایي بوده . نورالدین می گفت:ما در ماشين را هل داديم دربازشد من وعلي فرار كرديم توي جنگل ,يكدفعه علي را گم كردم هرچقدر صدا كردم علي ، علي را پيدا نكردم با خودم فكر كردم صداي مرا بشنوند دوباره منافقين مي آيند و مرا دستگير مي كنند. آمدم لب جاده ماشينها نگه نداشتند رفتم آنطرف جاده دست بلند كردم يك اتوبوس نگه داشت . گفت: كجا مي خواهي بروي . گفتم: هركجا شما بخواهيد برويد من هم مي آيم .گفت: مامي رويم مشهد. گفتم :من هم مي آيم. خواهرايشان نيز در مشهد بودند وقتي به مشهد می رسند خودشان را اول به سپاه معرفي می كنند وماجرا را براي سپاه تعريف می كنند.او می گفت: از سپاه به من ماشين دادند ومرا با ماشين به خانه خواهرم بردند لباس خريدم ودرمنزل خواهرم عوض كردم حتي صدتوماني هم درجيبم پوسيده بود .در اين هنگام فاميلها واقوام مي گفتند ايشان براي گردش وخوشگذراني رفته اند وقتي ايشان آمدند ديديم كه بنده خدا گردش نرفته واينجوري هم نبوده وشهید گفتند كه من ديگه نمي توانم اينجا را تحمل كنم و نمي توانم اينجا بمانم ورفتند كردستان وبعد ازچند مدتي آمدند وما را هم به آنجا بردند. مادر وپدرش هم ناراحت شدند وبه پدرش گفت: پدر من نمي توانم اينجا بمانم .اينجا من اذيت مي شوم .خلاصه رفتيم و هشت ماهي هم آنجا مانديم در استان كردستان شهر مهاباد , بعد از هشت ماه به ايشان مأموريت دادند برود تبريز ومهمات بياورد. وقتي به تبريز رفته بودند هنگام برگشت از تبريز منافقين ايشان را به شهادت رساندند وشهيد شدند. يك همشهري قزويني هم آنجا داشتيم .آن همشهري ما عصري آمد وآنروز هم چهره شهيد براي من جوري ديگه بود انگار به من آگاه شده بود كه ايشان شهيد . خلاصه همشهري قزوين وتبريزي به منزل ما آمدند كه درباره زندگي ام از دوران جواني براي آنها تعريف كرده بودم فردا صبح دوستهايشان آمدند وگفتند آقاي ابراهيمي حالشان خوب نبوده ورفته قزوين وزنگ زده وگفته بچه هاي ما را برداريد بياوريد قزوين. من فهميدم گفتم كه آقاي ابراهيمي از اين حرف ها نمي زند كه خودش برود و بگويد زن وبچه من را بياوريد آن شخص قسم خورد جان بچه ام هيچي نشده ما را برد خانه شان بعد از يك ساعت ديگر برادر شوهرم آمد دنبال ما در راه من فهميدم كه او شهيد شده. قبل از انقلاب بار اول كه آقاي ابراهيمي را گرفته بودند ما در روستا بوديم كه تعريف مي كرد كه گرفته بودنش .من وايشان باهم عكس گرفته بوديم كه اين عكس در جيبشان بود .اورا به زندان برده بودند. آنجا خيلي اذيتش كرده بودند .آتش سيگار روي سينه اش گذاشته بودند.آنها با خودش گفته بود كه دختر مردم هم اسير خودم كردم خلاصه آنجاايشان راخيلي خيلي اذيت وشكنجه كرده بودند. با سفارش امام جمعه واطرافيان آزادش كرده بودند خيلي چيزها را زير بارش نمي رفت وهرچه ازايشان مي پرسيدند جواب نمي داد از لحاظ اعتقادي خيلي قوي بود. اصلاً چيز ديگري بود ,تكه كلامش اين بود كه حجابتان را رعايت كنيد . اخلاقش هم خيلي خوب بود با بچه ها هم خيلي خوب هر چند كه خيلي كم در منزل بود بچه ها هم خيلي بزرگ نبودند كه با آنها بازي كند زهرا دو ساله ونيم داشت بيشتر مواقع در جبهه ها بود. وقتي در مهاباد بوديم همسايه ها به ما گفتند همسرت عجب سعادت دارد كه شهيد شدند .ما الان چند وقتي است اينجاييم ولي هيچ اتفاقي براي ما نيفتاده .آن موقعه مادر خانه سازمانی سپاه زندگي مي كرديم در داخل يك پادگان مانند بوديم . عراقي ها يك خمپاره داخل حياط ما انداختند من نمي دانستم كه خمپاره چيست ودر حياط نشسته بودم ,دلم گرفته بود وقتي خمپاره خورد سرم گيج رفت وقتي كه بلند شدم ديدم سرم خوني است وقتي ديدم خوني است فهميدم زخمي شده ام . اطرافيان مي گفتند شما چقدر ناراحت ونگران هستی! من مي گفتم كه من بچه كوچك دارم ونگران هستم. و اطرافيان مي گفتند شما بايد خوشحال باشي كه در راه اسلام خون داده ايد وبه شوهرم تبريك مي گفتند .ولي گفتند كه خانمت همين كه آمد مجروح شد چقدر خوب است. آمديم قزوين ومراسم گرفتیم وبعد از مدتي پدر شوهرم واسطه شد كه من با برادر شوهرم ازدواج كنم بعد از يكسال ونيم با برادر شوهرم ازدواج كردم كه نام ايشان شهيد سيدصفی الدين ابراهيمي بود كه از ايشان هم يك دختر به نام مريم دارم . مدت پانزده ماه با ايشان زندگي كردم كه در اين پانزده ماه هم فقط دوماه با ايشان بودم .شهيد سيدصفی الدين هم به نمازخيلي اعتقاد داشت ومثل برادرش بود وقتي مي فهميد كه يكي از آشناها شهيد شده قيامت مي كرد .يكروز با پدرش دعوا كرد كه يكي از فرماند هانشان به نام شهيد مهدي زين الدين كه شهيد شده بود خيلي ناراحت بود .پدرشان گفت:شما چرا اينقدر ناراحت هستي تو هم برو.او به پدرش گفت:خب آخه تو كه نمي داني كه چه كسي شهيد شده !؟ با پدرش حرفش شد . بعد ازچند دقيقه آمدند وپدرشان را بوسيد ومعذرت خواهي كردند. گفتند:آخه پدرجان او فرمانده من بود كه شيهد شد ومن ناراحت شدم همان موقع رفتند به جبهه همان ماه شهيد شدند در بيستم اسفند ماه در عمليات بدر در شرق دجله شهيد شد .جنازه ايشان را بعد از يازده سال آوردند. دراين چندسال هم با اميد خدا همانطور كه خودم وخدا مي خواستم توانستم بچه ها را بزرگ كنم به حمدا... بچه هاي خوبي هستند نمازشان را مي خوانند ودخترها حجابشان را رعايت مي كنند و عباس آقا هم خوب است. تا حالا هم هيچ سختي نكشيدم حدود بيست سال است .درزندگي هيچ كم وكسري نداشتم وسختي نديديم در دوران انقلاب وقتي با سيد نورالدين زندگي مي كردم ما مهمان داشتيم وقتي مهمانها داشتند مي رفتند ,متوجه شدم يك تكه كاغذ گذاشتند بالاي كنتوربرق است كه عربي نوشته شده بود .من آن كاغذ را آوردم پايين هيچ كس نتوانست بخواند. برديم داديم به حاج آقاي كه استاد حوزه بود آن را خواندوگفت كه نوشته داخل هرسوراخ موشي كه بري مي گيريم مي كشيمت. آخرش هم كاره شون را كردند هرجا كه ما مي رفتيم دنبال ما مي آمدند اين خاطره براي سال 1360 بود.