ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید علی اکبر حسین پور برزشی : فرمانده واحد مخابرات تیپ جواد الائمه(ع)از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حاج خانم از این که پسرش بعد از سه سال هنوز نمی توانست روی پا بایستد، ناراحت بود. می نشست و می گفت: حسین اقا، بچه را ببریم به یک دکتر دیگر هم نشان بدهیم. حسین آقا که از آن همه دکتر و درمان بی نصیب به خانه برگشته بود، به هیچ درمان دیگری اعتماد نداشت. اما نمی خواست دل مادر فرزندش را بکشند. حاج خانم یک بار گفته بود: بچه ام بزرگ شود نتواند راه برود، گریبان مان را می گیرد و می گوید شما من را نبردید دوا و درمان. این حرف او، حسین آقا را نگران کرده بود. پس باید او را می برد. باید بچه را می برد دکتر تا فردا که جوانی شد، نخواهد جوابگوی کاری که نکرده، باشد. آن دکتر هم مثل دکتر های دیگر گفت: بچه ی شما مشکلی ندارد، اگر صبر کنید حتما راه می افتد. حاج خانم گریه می کرد و معتقد بود که دکترها راستش را به او نمی گویند. حسین آقا، علی اکبر را گرفت توی آغوشش و رو به روی زن نشست روی زمین. زن، مگر خودت نگفتی که پیش از تولد علی اکبر خواب دیدی؟ مگر نگفتی در عالم خواب کسی گفته این بچه، سه نشانه دارد. دیدی که نشانه ها درست بود. پس دلیلی برای دلواپسی نمی ماند. این طور بی تابی نکن. بچه ام سه سالش است، هوشیار است، می فهمد، ناراحت می شود. اما این حرف ها نمی توانست مادر را که فرزند دومش، سه سال نتوانسته راه برود، تسلی بدهد. پس باید غمگین و دلنگران می متند. انتظار حاج خانم یک سال دیگر هم طول کشید و درست در پایان زمانی که از هر گونه دروا و درمان ناامید شده بود، دل به ضریح امام هشتم گره زد و پسرش را به او سپرد. علی اکبر چهار ساله بود که خاک مشهد توانست ضرب آهنگ گام های کودکانه او را حس کند، خاک یکی از کوچه های جنوب شهر در محله پایین خیابان. بی راه نیست اگر بگوییم آغاز راه رفتن کودک گام نهادن در مسیر مکتب خانه، به مقصد آموختن قرآن بود. زیرا درست در آغار سال پنجم زندگی، شروع به آموختن قرآن کرد. مدرس مکتب خانه از پذیرفتن کودکی به این خردسالی امتناع می کرد. می گفت: او هنوز چیزی نمی فهمد. بچه های مکتب خانه من همگی از او بزرگترند. اما حاج خانم نمی خواست بی نصیب باز گردد. مقابل امتناع او، اصرار کرد تا موفق شد پسر خود را بنشاند پشت رحل قرآن. هنوز چند روزی نگذشته بود که مکتب دار پیر پیغام داد به پدر یا مادرت بگو بیایند این جا، کارشان دارم. وقتی حاج خانم رفت، مکتب دار با عذر خواهی از پیشداوری خود، گفت: علی اکبر باهوش است. او خیلی زودتر از بچه های دیگر یاد می گیرد. حاج خانم، خوشحال، از این پیشامد، سه ماه صبر کرد تا علی اکبر قرآن را تمام کند و بتواند سوره های جزء سی ام را از حفظ بخواند. داشتن پسری با این میزان هوش و استعداد، برای زن و مردی که خانه ی اجاره ای داشتند و ارتزاق شان به نان کارگری و بنایی بود، افتخاری بود غیر قابل انکار. علی اکبر شش ساله که شد، در دبستان جوادیه در محله پایین خیابان مشهد، آغاز به تحصیل کرد. مدرسه ی جوادیه یکی از معدود مدارسی بود که در شهر مشهد با موازین و شعائر اسلامی اداره می شد و این فرصت خوبی بود برای فرزندی که باید سال ها بعد پرچمدار اسلام باشد. زمانی که علی اکبر دوران ابتدایی خود را تمام کرد، اتفاقات متعددی در خانواده افتاد. خانواده با زحمات روز و شب پدر، از مستاجری رها شدند و با خریدن قطعه زمینی، توانستند خانه محقری در همان محله پایین خیابان درست کنند. برادر ها و خواهر هایش به دنیا آمده بودند. چرخاندن چرخ زندگی خانواده ای با چند سر عائله، شرایط دشواری را برای حاج آقا پیش آورده بود. مرد، خودش را به آب و آتش می زد لقمه حلال روزی خانواده، به حرام آلوده نشود. بنایی شغلی کم در آمد و نا منمظم بود. شش ماه کار و شش ماه بی کاری، جواب خرج خانواده را نمی داد. بی تردید این هم سعادتی بود که حاج آقا با پسر بزرگش ابراهیم، برای کار به سرزمین ابراهیم (ع) مکه معظمه مهاجرت کردند و شش ماه آن جا ماندند. بازگشت شان، پسر بزرگ خانواده را به فکر وا داشت تا پدر را ترغیب کند تا برای رهایی از بی کاری، شغلش را تغییر دهد و مغازه الکتریکی کوچک دایر کنند. مغازه ای که توانست جرقه های نبوغ دومین پسر خانواده یعنی علی اکبر را شعله ور کند. حالا علی اکبر آن قدر بزرگ شده بود که بتواند کنار پدر و برادر بزرگش شانه زیر بار مخارج خانواده بدهد. همین امر باعث شد که تصمیم بگیرد در رشته الکترونیک ادامه تحصیل بدهد. همه ی معلمان هنرستان سینا تصدیق کردند که علی اکبر حسین پور در رشته الکترونیک، ذهنی خلاق دارد. همین نبوغ دلیلی بود که اهالی محله پایین خیابان، پسر حاج آقا حسین پور را به نام بشناسند و کارهای برقی اگر چه کم و بیش وسیله الکتریکی داشتند که خراب می شد، در خانه ی آنها را بزنند. البته آن زمان وسایل الکتریکی در خانه ها کم یافت می شد و اگر بود، محدود می شد به یک دستگاه رادیو ترانزیستوری، پنکه و ضبط صوت. یکی از همین دستگاه های کم یاب ضبط صوت شخصی علی اکبر بود که ده ها بار آن را باز کرده و با دستکاری قطعات آن توانسته بود به اختراع جدیدی دست پیدا کند. در آن سال های دبیرستان، توسط حاج آقا موسوی یکی از روحانیون مشهد با نام امام خمینی آشنا شده و نوارهای ایشان را گوش می کرد. از همین جا بود که نوای دلنشینی از بلندگوی ضبط صوتش به گوش او می رسید که او را مصمم می کرد تا پای جان، با این حکایت همراه شود. اندکی بعد، با پخش اعلامیه های آقا در مسجد جواد الائمه، گام بلندتری بر داشت و به صف نیروهای انقلابی پیوست. سرانجام، به اختراعی که انتظار داشت، دست یافت. ساخت وسیله ای با حساسیت جذب فرکانس بسیم های ساواک و شنود و گفت و گوهای آنان. همین امر باعث شد که بارها کوچه ی آن ها را زیر نظر بگیرند و مغازه و خانه حاج آقا حسین پور را بازرسی کنند. اما هیچ وقت موفق به پیدا کردن سر نخی نشدند. هنوز مردم محله پایین خیابان، شب های حکومت نظامی را به یاد دارند. شب هایی که علی اکبر، با ساخت فرستنده رادیو، با همه ی همسایه ها ارتباط برقرار کرده بود تا مبادا همسایه ای به علت منع رفت و آمد دچار مشکل باشند یا احتیاج به کمک داشته باشند. حکومت نظامی، نفس های آخر نظامی حکومت طاغوت بود. هنگامی که خورشید انقلاب طلوع کرد، اولین کمیته انقلاب اسلامی مشهد در مسجد کرامت مشهد گشایش یافت و بلافاصله دومین جوانه در مسجد جواد الائمه پایین خیابان، درست رو به روی خانه ی آقای حسین پور به بار نشست. کمیته ای با اعضای شیفته ای نظیر شهید بابا نظر، شهید علی مردانی و شهید علی اکبر حسین پور. پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، علی اکبر وارد سپاه شد و در بخش تبلیغات مشغول فعالیت شد. کسانی که از توانایی و خلاقیت او مطلع بودند، به توانمندی در بخش مخابرات، بیش از تبلیغات اعتقاد داشتند. بدین ترتیب، علی اکبر به قسمت مخابرات تیپ 18 جواد الائمه، فعالیت ماندگاری را بروز داد. حضور در جبهه ها، منتهای آرزوی او بود و به آن دست یافت. حصور در عملیات فتح بستان، والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر 4 و... و نیز پشتیبانی مخابراتی سپاه در سایر عملیات دفاع مقدس، کارنامه ی زرینی از علی اکبر به یادگار گذاشت. زمانی پدر، عمو و دو برادرش شانه به شانه او با خصم جنگیدند و زمانی دیگر برادر کوچک ترش به فیض شهادت نایل آمد. علی اکبر در سال 1363 با نوه ی دایی خود ازدواج کرد و ثمره ی این ازدواج پسری بود که به تبرک، نام برادر شهیدش را برای او برگزید. منطقه ی عملیاتی والفجر ده در منطقه خرمال و حلبچه، ناظر عروج قهرمان ما به جانب آسمان بود. ساعت هشت صبح روز بیست و ششم اسفند 1366 همزمان با مبعث رسول اکرم بر اثر اصابت ترکش به مرتبه ی رفیع شهادت نایل و در مشایعت چشم های گریان مردم مشهد، در محوطه ی بقعه خواجه ربیع به خاک سپرده شد.