ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید مهدی قرص رز : فرمانده محور عملیاتی تیپ 21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات داوود بختیاری دانشور: برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید نسیم خنک شرقی، به آرامی چهره های آفتاب سوخته زن و مرد را نوازش می کرد. گنبد طلایی حرم، زیر تابش یکنواخت خورشید برق می زد. ساعتی از ظهر گذشته بود اما داغی سنگ فرش کف محل ورودی به صحن، هنوز داغ بود و هر دو، گرمای سنگ ها را زیر پاها احساس می کردند. تردیدی ناشناخته در چهره هر دو موج می زد. بازیگوشی کودکی که سعی داشت دست های کوچکش را از قلاب پنجه های پدر و مادر برهاند و روی سنگفرش بدود، توجه زن و مرد را به خود جلب کرد. لحظاتی هر دو محو دور شدن کودک و والدینش شدند و باز هم نگاه سر گردان آن دو، به هم گره خورد و کلام ناگفته ای رد و بدل شد: یعنی می شود ما هم یک روز دست بچه مان را بگیریم و بیاییم زیارت؟ مرد آرام زمزمه کرد: بیا برویم پیش پنجره فولاد، مگر نمی خواهی دخیل ببندی؟ زن جواب داد: اگر بروم تو حرم، تا حاجتم را نگیرم، بیرون نمی آیم. مرد لبخد زد: حاجت را به زور نمی گیرند، زینب خانم! باید از ته دل حاجت کنی تا حاجت روا شوی. من که صد دفعه طلب کردم، چرا حاجت نگرفتم آقا رضا؟ یا از عمق وجود نبوده، یا قابل نبودی. جواب مرد، زن را برای لحظاتی به فکر فرو برد. ده سال به دنبال داشتن فرزند، به همه جا مراجعه کرده بود، از پزشک تا حکیم خانگی از نذر و نیاز هم چیزی کم نگذاشته بود. اما باز از داشتن بچه خبری نبود. حرف مرد تلنگری بود که روح نیازمند زه را بیدار تر می کرد، چادرش را محکم تر گرفت و حرکت کرد. مرد متعجب از حرکت تند و ناگهانی زن به دنبالش دوید. زینب خانم چی شده؟ زن جوابی ندارد. شاید سوال مرد را هم نشنید. او تنها ضریح را می دید. آن هم پشت پرده ای از اشک، تار و مبهم. رضا حال و هوای زینب را درک کرد و او را به حال خودش گذاشت. خودش هم دست کمی از زینب نداشت. ناخوداگاه احساس کرد که بغضش سر باز کرده و قطرات اشک، آرام و بی سر و صدا بر صورتش می غلتد. همان جا رو به قبله ایستاد و نماز را قامت بست. ساعتی گذشت. صدای نقاره، مرد را به خود آورد. چقدر از وقت گذشته؟ نکند زینب منتطر من باشد؟ از جا بلند شد و خود را به در همان صحنی که وارد شده بود رساند. از زینب خبری نبود. چند بار طول و عرض صحن را طی کرد. چقدر دیر کرد ه؟ هیچ وقت زیارتش این قدر طول نمی کشید. از روی ساعت بزرگ مناره، زمان را مرور کرد و زیر لب گفت: پنج و نیم شده. تصویر زینب، برای لحظاتی به چشمش آمد که خود را به او رساند و با لبخند اشاره کرد: بریم؟ رضا با تعحب گفت: زیارت قبول. چقدر طولانی شد؟ ناگهان متوجه تغییر حالت زینب شد و پرسید: گریان رفتی، خندان بر گشتی؟ مرد احساس کرد که زینب زیر چادر خندید. هر چند صورتش را پوشانده بود اما مرد و خنده و خوشحالی زن را احساس کرد. توسل، گریه را تبدیل به خنده می کند. مرد با تعجب پرسید: طوری شده؟ طوری می شود. باید منتظر یک اتفاق خوب باشیم. مرد ناباوانه جواب داد: حتما آن اتفاق مهم، تولد یک بچه است؟ چرا که نه. من که باورم نمی شود. چرا باورت نشود؟ مگر خودت نگفتی با دل شکسته، هر چه از آقا بخواهی، حاجت روا می کند؟ رضا با ذوق و شوق گفت: تو ر به خدا بگو چی شده؟ دارم کلافه می شوم. زینب با آرامش خاطر جواب داد: بیا برو به روی حرم بنشین تا برایت بگویم. مرد کنار زن نشست و زن شروع به صحبت کرد: با همان حال و روزی که دیدی، رفتم داخل حرم. رو به روی ضریح نشستم و شروع کردم به عجز و ناله. نمی دانم با صدای بلند بود یا کوتاه. همین قدر می دانم که زار می زدم و گریه می کردم. فقط یادم می آید که چند بار گفتم یا امام هشتم. تو را به حق خواهرت حضرت معصومه حاجت من را بده. نمی دانم چقدر گذشت. فقط یک لحظه خانم سبز پوشی را دیدم که آرام دستش را به شانه ام زد وگفت آقا حاجت شما را داده، بلند شو، سر راه مردم نشستی. سرم را بلندکردم و دیدم آن خانم راست می گوید و من درست وسط راه عبور زوار نشسته ام. از جا بلند شدم اما هر چقدر گشتم، از آن خانم خبری نبود. زن سکوت کرد. مرد هم چیزی نگفت. زینب پرسید: باور نمی کنی؟ مرد که بغض گلویش را می فشرد، آرام جواب داد: چرا باور نمی کنم. این ها عینه حقیقته. ما چشم و دل مان کور است که نمی توانیم این چیز ها را ببینیم. بعد آهی کشید و بلند گفت: به او حسودیم می شود، زینب. با دل پاک و بی ریایی که دارد از آقا حاجتش را گرفته، حسودیم می شود. از جا بلند شد: حالا پا شو برویم که دلواپس مان می شوند. نمی توانم از حرم دل بکنم. باید قول بدهی من را بیشتر برای زیارت بیاوری. رضا گفت: خاطر جمع باش. نمی گذارم به هفته برسد. زن و مرد رو به روی حرم ایستادند. دست ها را روی سینه گذاشته و سلام دادند. حال باید منتظر اتفاق خوبی که باید می افتاد، می شدند.