ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید عبدالصالح امینیان : فرمانده گردان محرم لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اولین فرزند خانواده امینیان بود.در چهاردهم مهر1338 در شهر مقدس مشهد دیده به جهان گشود. مادرش می گوید: «ما کمی دیر صاحب فرزند شدیم. یک شب مادر بزرگم را که فوت شده بود ، در خواب دیدم. او انگشتری به من داد و این خواب این طور تعبیر شد که من فرزند خوب و صالحی خواهم داشت. پدرش قبل از تولد، اسمش را عبدالصالح گذاشت.» عبدالصالح در خانواده ای مذهبی و متوسط می زیست. آن ها سعی داشتند او را صحیح تربیت کنند. در 6ـ 5 سالگی مدتی به مکتب رفت. دوره ی دبستان را در مدرسه امام محمد غزالی گذراند. ثبات شخصیت و حسن معاشرت از همان ابتدا در وجود او نهادینه شد. به خصوص در دوران نوجوانی به عنوان بزرگترین فرزند خانواده، در مقابل خواهر، برادرهایش و پدر و مادر احساس مسئولیت می کرد و نسبت به سن و سال کمی که داشت، می کوشید با کارهای سخت باری را از دوش آنها برمی دارد. به دلیل علاقه ی فراوانش به فوتبال، جمعه ها به این ورزش می پرداخت. اوقات فراغت را در مغازه ی پدرش کار می کرد. واجبات دینی را به موقع و با مراقبت خاص انجام می داد. خوب درس می خواند و پس از اتمام دوره راهنمایی در مدرسه «شاه وردیانی» دوره متوسطه را آغاز کرد. صداقت و یکرنگی خصوصیتی بود که او را جذب می کرد، همان طور که چاپلوسی و دروغ باعث خشم و تنفر او می شد. با برخورداری از روحیه ی فعال و اجتماعی، هرگز از زیر بار مشکلات گریزان نبود و تا حد توانش برای رفع آنها می کوشید. در دبیرستان عضو (لژیون خدمتگزاران بشر) بود که هر دو یا سه ماه یک بار به روستاها می رفتند و به مردم خدمت می کردند. پس از گذشت دو سال به دلیل علاقه به رشته برق، وارد هنرستان صنعتی شهید بهشتی فعلی شد. آشنایی با تحولات انقلابی و مطالعه ی آثار استاد مطهری، به او این امکان را داد تا بهار جوانی را با بینشی متعالی آغاز کند. او عضو انجمن اسلامی هنرستان شد و با ارشاد و ترغیب محصلین برای شرکت در تظاهرات، لیاقت و قابلیت خود را در این مسیر ثابت کرد. جزو انتظامات راهپیمایی ها بود و همچنین شب ها به پخش اعلامیه و شعارنویسی مشغول می شد و صدای تکبیرش از بالای بام در همه جا طنین می انداخت. گاهی به طرف او گلوله شلیک می شد اما او همچنان تا پایان تکبیر مصرانه می ایستاد. با فرمان امام مبنی بر تراشیدن موهای جوانان برای مشخص نشدن سربازان در میان مردم فوراً و با طیب خاطر این کار را انجام داد. زیرا برای کسی که از سرش هم به خاطر فرمان رهبرش می گذشت. این ساده ترین کار بود. با ورود امام خمینی به وطن، عاشقانه برای بدرقه ایشان به تهران رفت و پس از پیروزی انقلاب هم چنان پشتیبان امام و انقلاب بود و مدتی برای حفظ نظم شهر، شب ها در محله های مختلف کشیک می داد. در انتخابات، سمت نظارت بر صندوق ها را بر عهده داشت. مسایل انقلاب در او تحول عظیمی ایجاد کرده بود. بیشتر در مجالس مذهبی و نماز جمعه شرکت می کرد و از تلاوت قرآن لذت وافر می برد. در همان سال ها عضوی فعال و با تدبیر در مسجد ابوذر بود. مادرش می گوید: در اوایل جنگ تا نیمه های شب به خانه مردم می رفت و نان و نفت توزیع می کرد و یک نصفه نان شام خود او بود. در خرداد ماه سال 1359 موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. در همان اوایل جنگ، او اولین نفر ازفامیل امینیان بود که عازم جبهه شد. چند تن از اقوام نزدیک این خانواده هم قبل و بعد از عبدالصالح به شهادت رسیدند. او با کسب آگاهی در این مسیر خواهر و برادرهای کوچکترش را در گرایش به مسیر صحیح اعتقادی راهنمایی می کرد و در مسایل زندگی یاور و دلسوز آن ها بود. فاطمه امینیان( خواهر شهید ) می گوید: «او از همان زمان، آرزوی شهادت را در سر می پروراند.» مادر عبدالصالح در یک راهپیمایی که با تشییع پیکر پاک شهدا همراه بود، شرکت کرده بودند که بسیار تحت تاثیر صبر، ارج و مقام مادران شهدا قرار می گیرد و آرزو می کند که او هم به این افتخار نایل آمد. و همان لحظه حالتی خاص در ایشان ایجاد شد و با ندای دل پی بردند که به زودی دعایشان مستجاب می شود. شهید امینیان دوره آموزش اسلحه را در مسجد ابوذر گذراند و سپس به مرکز آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رفت و شروع به گذراندن دوره های نظامی کرد. در تاریخ 7/71359 با ثبت نام در بسیج به جبهه اعزام شد. ابتدا به ایلام رفت و شش ماه در بسیج آن جا بود. از فروردین سال 1360 وارد سپاه پاسداران دهلران شد و پس از مدت کوتاهی به دلیل لیاقت، به فرماندهی سپاه دهلران منصوب شد. عبدالصالح در جبهه های مختلف از جمله: سومار، میمک، مهران، قصر شیرین، موسیان و چند منطقه ی دیگر شرکت داشت. یکی از همرزمان او می گوید: «وقتی شهید امینیان می خواست در حمله ها شرکت کند، اول نزدیک روحانی می رفت و قرآن به دست او می داد و می گفت: می خواهم استخاره بگیرم. همیشه «خیلی خوب» می آمد و او می رفت. یادم می آید قبل از عملیات والفجر 3 ، که عبدالصالح در آن به شهادت رسید ( با مسئول عملیات ) پیش روحانی آمد و درخواست استخاره کرد و می گفت: مسئول می خواهد که او در عملیات شرکت نکند. وقتی روحانی قرآن را باز کرد، سوره محمد (ص) آمد که: (هر پرچمی از دست سرداری بیفتد، سرداری دیگر آن را برمی دارد). خیلی خوشحال شد و با دیگر رزمندگان به منطقه شتافت.» مخالف و معترض سر سخت دولت بنی صدر بود و به شهید رجایی علاقه ی خاصی پیدا کرد. به طوری که در یکی از عملیات ها وقتی خبردار شد که ایشان برای بازدید از مناطق جنگی آمده اند، از میان آتش و گلوله خود را به شهید رجایی رساند. در ماه های اول حضور در جبهه، کتاب های درسی اش را مطالعه می کرد و در آزمون ورودی دانشگاه در رشته برق پذیرفته شد، اما به دلیل مسئولیت هایی که به عهده او گذاشته شد، از ادامه تحصیل صرف نظر کرد. شهید امینیان به دلیل فعالیت هایی که داشت، تشویق نامه دریافت کرد. شاهدان عینی آن روزها عبدالصالح را این طور توصیف می کنند و به یاد می آورندد: «بسیار نرم خو و شوخ طبع بود. عملیات را خیلی خوب برای بچه ها توجیه می کرد و نحوه ی مقابله با دشمن را آموزش می داد و سخنران کم نظیری بود و با کلام قاطعش روحیه ی افراد را به سطح عالی می رساند و راهی روشن را در مقابل همه می گشود.» شهید امینیان در کارهای عمرانی و خدماتی پیش قدم بود. با ابتکار عمل و خلاقیت خویش، انسجام قلبی و وحدت را بین بسیجیان بومی، مهاجر و همچنین معاودین عراقی ( که هر کدام لهجه و فرهنگ خاصی داشتند ) به وجود آورد و آن ها با اخلاص، یک دل و یک صدا در عملیات های مختلف از جمله، فتح المبین و محرم شرکت کردند. شهید امینیان با استفاده از همین روحیه ی همبستگی موفق شد در سال 1361 گردانی به نام «گردان 505 محرم» تشکیل دهد. اولین عملیات آفندی خود را به نام «محرم» در منطقه «بیات» و «زبیدات» با موفقیت و قدرت به نمایش گذارد و باعث جلب نظر مثبت فرماندهان جنگ شد، به طوری که قبل از انجام دومین عملیات آفندی ( در روز پاسدار ) فرماندهان مناطق دیگر، از جمله سردار عباس محتاج از فرماندهان عالی دوران دفاع مقدس, از منطقه دیدن کردند و از مشاهده نیروهای مهاجر، بومی و معاودین عراقی در کنار هم و با رابطه صمیمانه، تحت تاثیر قرار گرفتند و پس از مدتی به عنوان تشویق افتخار یک سفر حج به ایشان اهدا شد که به دلیل نیاز به حضور ایشان درمنطقه، امینیان از این سفر صرف نظر کرد. قبل از واگذاری سمت فرماندهی به امینیان، منافقین ضربات سختی به این منطقه وارد آمده بودند. در هنگام عملیات ارسال اطلاعات بسیار مشکل بود، زیرا ممکن بود نیروهای نفوذی به بهانه های مختلف مخفی شده و به وسیله بی سیم اطلاعات را به دشمن برسانند. حتی منافقین در هیئت چوپانان مرزی با بستن ضبط صوت زیر گلوی گوسفندان کسب اطلاعات می کردند. شهید امینیان با برخورداری از نیروی صبر، خوش خویی و تدبیرش توانست خود را به بومیان منطقه نزدیک کند و توطئه های دشمن را خنثی نماید. در مقابل اهانت های آنان صبر می کرد و به همه ی آن ها عشق می ورزید، ارشادشان می کرد و در کارهایشان یاری و کمک می رساند. حتی بخشی از حقوق خود را به آنان اختصاص می داد. با سعه صدری که داشت، افراد زیادی را به خود علاقمند کرد. مزدوران بعثی عراقی که با ورود او و برنامه ریزی ها و ابتکار عملش کنترل منطقه را به کلی از دست داده بودند، او را تهدید به مرگ کردند و دو بار او را به اسارت گرفتند که هر دو بار با یاری گروهی از رزمندگان موفق به فرار شد. وحدت سر لوحه ی کارهای او بود و با داشتن ارتباط اصولی و هماهنگی با سایر رزمندگان همجوار ( اعم از ارتش جمهوری اسلامی، ژاندارمری سابق و بومیان منطقه ) آسیب پذیری دشمن بعثی را روز به روز بیشتر می کرد. رمز موفقیت او در این بود که این نیروی اتحاد را در شرایط غیر بحرانی پایه ریزی می کرد. در هر شرایطی نماز جماعت را برپا می نمود. هر چند مردم دهلران خانه هایشان را ترک کرده بودند و تعداد کمی از افراد جهاد و فرمانداری حضور داشتند، اما او با همان تعداد کم حال و هوای خاصی به مراسم دعا و نماز می داد و مسجد جامع رونق خاصی پیدا می کرد. و این مهم تنها در نماز و دعا خلاصه نمی شد. بلکه در اوقات فراغت هرچند اندک بودجه کمی برای خرید جایزه جمع آوری می کرد و به همراه برادران ارتشی، مسابقه فوتبال ترتیب می دادند و در کنار همه ی این ها از مطالعه ی قرآن، نهج البلاغه و رساله ی امام هم غافل نمی ماند. یکی از همرزمان ایشان در باره تاثیر شگرفی که بر بسیجیان داشت، می گوید: «او را که می دیدیم، روحیه می گرفتیم. اگر او را می دیدی فکر نمی کردی که این مرد لاغر اندام و بلند بالا، با آن نگاه معصوم و نافذ، فرمانده باشد. همه شور و امید بود. هر وقت او را می دیدم. برایم تازگی داشت. بوی کربلا می داد. او مرد خستگی ناپذیر جبهه ی دهلران بود. روزها در خطوط عملیاتی می ایستاد، دیگر آن عبدالصالح خندان و با صلابت نبود. شانه های او در برابر قدرت عظیم الهی می لرزید. او با خود عهد کرده بود تا مهران آزاد نشود به مرخصی نرود و خانواده بزرگوارش در ایلام به دیدار او می آمدند.» او حوادث زیادی را پشت سر گذاشت و دوبار هم مجروح شد. گاهی با شوخ طبعی از این حوادث یاد می کرد. اما هرگز شکوه نمی کرد. بار اول که مجروح شد، شبی بود که به قصد سرکشی از مقرهای موجود پس از خروج از شهر در 5 کیلومتری شهر دهلران با موتورسیکلت به زمین می خورد و به شدت آسیب می بیند، به طوری که دیگر توانایی سوار شدن روی موتورسیکلت را ندارد. به ناچار آن شب سرد زمستانی را به تنهایی تا صبح در بیابان تحمل نمود و صبح روز بعد به سختی خود را به مقر فرماندهی سپاه دهلران رسانده بود. اما او از این موضوع تا مدت ها حرفی نزد. زیرا می دانست راهی که انتخاب کرده، راهی سخت و دشوار است و با تحمل آن می توان به قرب الهی رسید. حادثه ی دوم که بار دیگر باعث مجروح شدن شهید امینیان شد، در موقع فتح «کله قندی» بود که از ناحیه ی پا زخم برداشت. او در این راه از هیچ سختی و مشکلی روگردان نبود و با آغوش باز آن ها را می پذیرفت. مادر شهید نقل می کند: «مدت ها برای شناسایی تحولات دشمن در محلی به سر می برد که با قاطر از دل کوه می گذشتند و برای او و همرزمانش آذوقه می آوردند. منطقه آن قدر وسیع بود که اگر یک سیگار روشن می کردند، دشمن متوجه می شد. هفته ای چند مرغ داشتند و یک «والر». مرغ را روی «والر» می گذاشتند و تا ظهر تنها آبش گرم می شد و تازه روز بعد جوش می آمد و تا هفته ی دیگر خوراک آن ها همین بود.» او با تمام عشقی که به خانواده خود داشت، در تمام نامه هایش آن ها را به صبر سفارش می کرد و می گفت: «باید راضی به رضای خدا باشید. شما هم باید صبر و تحمل داشته باشید. اجر شما زیاد است، چون منتظر هستید و اسلام مکتب انتظار است. پس شما هم در خط اسلام هستید.» رها شدن از دلبستگی های دنیا را توصیه می کرد و می گفت: «مبادا که برای مادیات در دنیا غیبت کنید که دنیا همان روزگار است و روزگار همان خدا، پس خدا را غیبت کرده اید در پیش خدا.» و مقید بودن به اصول دینی، خط رهبری و حفظ حجاب، مهم ترین دغدغه او برای خانواده بود. می گفت: « مراقب باشید در راه اسلام و انقلاب وسوسه ایجاد نشود که در دلتان شک ایجاد می گردد و ثواب ها کم می شود. شما به فلان خانم یا فلان آقا نگاه کنید. شما در کمبودها و مشکلات به پایین تر از خودتان نگاه کنید. ببینید آیا بقیه هم رهبری که شما دارید، دارند یا نه؟» او که عاشق امام بود و هرگز پا از راه او بیرون نگذاشت، یک بار موفق به دیدار ایشان شد و این دیدار را در یکی از نامه هایش چنین توصیف می کند: «فقط باید بروید و ببینید، جای هیچ تعریفی ندارد. وارد حسینیه شدیم و پس از مدتی امام آمدند با آن نور الهی، باید انسان برود و ببیند تا بفهمد نایب امام زمان (عج) یعنی چه و باید چه کسی باشد؟ فقط یک پارچه نور و هاله ای از تقدس بود.» آرزوی کربلا، امید به پیروزی و روحیه ی تزلزل ناپذیر در تمام نامه هایش مشهود است و می نویسد: «من به قصد قربت به جبهه رفتم و آرزو دارم با انگشتر عقیقی که پدرم به من داده شهید شوم.» او همیشه غسل شهادت می کرد و آماده بود، به خصوص ایامی که در جبهه به سر می برد. در تاریخ 10/5/1362 عبدالصالح نیروها را به اول خط رساند و درگیری ادامه داشت که ناگهان موشکی به یک تانک اصابت کرد. تانک در حال انهدام بود و صدای «یا حسین» سرنشینان بلند شد. صالح خودش را به آن ها رساند. دست یک نفر را گرفت و بالا آورد و دست دومین نفر را گرفته بود که تانک منهدم گشت و صالح پرت شد. ترکش به پیشانی اش اصابت کرد و دستش نیز جدا شد و سرانجام به لقای محبوبش پیوست. و باز از میان خاطرات فراوان و شگفتی که اطرافیان در باره عبدالصالح نقل می کنند، همرزمی می گوید: «وقتی مسئول مخابرات اطمینان داد که عبدالصالح شهید شده، با چشمان گریان فوراً پرچم های سیاه را برداشتم و در تمام سپاه نصب کردم. وقتی برادران جمع شدند و گفتند چه می کنی؟ فریاد زدم: مگر نمی دانید سپاه به شهادت رسید.» مادر شهید امینیان می گوید: «وقتی فهمیدم شهید شده، گفتم: خدایا، شکرت، تو صبر بده. خودش وصیت کرده بود که نباید گریه کنید. صالح واقعاً صالح بود. بعد از مراسم چهلم به دهلران رفتیم. مردم به پیشواز آمدند. همه جا سیاه پوش شده بود. می گفتند: ما سرپرستمان را از دست دادیم. زن های منطقه زنجیر می زدند و مردها غصه دار بودند. پسرم در آن جا مسجد و ایستگاه صلواتی ساخته بود و ما هم با کمک کتاب های شهید، کتابخانه را دایر کردیم. و بعدها در محل شهادت ایشان، مسجد، پادگان و پایگاه بسیج احداث کردند و تمثالی از او در میدان شهر نصب شد. سردار شهید عبدالصالح امینیان در فرازهایی از وصیت نامه ی سراسر روشنگرش می نویسد: «خدایا، تو می دانی من در این راه که قدم گذاشته ام فقط و فقط هدفم خواست و رضای تو بوده و بس. من به اختیار خود به این جهاد آمده ام و امیدوارم بتوانم تا آخرین قطره ی خون در راه اسلام دفاع کنم. خدایا، این شهادت را از من قبول کن و مرا در کنار شهدای راه حسین (ع) و راه کربلا قرار بده.» ضمناً شهید در وصیت نامه ی خود درخواست کرده بود که عکسش را به امام بدهند و بخواهند که دو رکعت نماز برای او به جا بیاورند. بعدها خانواده ایشان در دیداری که حضرت آیت الله خامنه ای به منزل ایشان رفتند، سفارش عبدالصالح به ایشان عرض شد تا به نیابت از امام خمینی (ره) نماز را برای صالح به جا بیاورند. در سال 1362، زمانی که «ابوثامر 18 ساله» از مجاهدین عراقی ( که زیر نظر شهید امینیان فعالیت می کردند ) با زبان روزه و در حال وضو گرفتن با خمپاره دشمن به شهادت رسید، در مراسم تشییع او در مسجد جامع دهلران، در حضور رزمندگان و جهادگران سخنرانی نمود و یک جمله ماندگار بر زبان آورد که چراغ راه انقلابیون باشد. او با دو انگشت آرم سپاه پاسداران را که بر روی سینه داشت، گرفت و گفت: «این لباس، لباس شغل نیست.... این لباس، لباس کاسبی نیست، این لباس آرمان است... این لباس اعتقاد است.» پیکر پاکش با همان لباس مقدس پاسداری در گلزار شهدای خواجه ربیع شهر مقدس مشهد به خاک سپرده شد.