ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید کاظم حبیب : فرمانده آموزش نظامی لشکر43امام علی (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 در شهرستان شیروان به دنیا آمد. پدر ش می گوید: «قبل از تولد فرزندم، پسر دیگری داشتیم که در حوض آب افتاد و غرق شد. با فوت او ما بسیار غمگین بودیم و با به دنیا آمدن کاظم قوت قلب گرفتیم. در سه ، چهار سالگی مریضی سختی گرفت که با مداوای زیادی بهبودی پیدا کرد.» کودکی پر جنب و جوش بود. به قرآن و کتاب های دینی علاقه داشت. از همان کودکی پشت سر پدر و مادرش می ایستاد و با آن ها نماز می خواند. به تکلیف نرسیده بود، ولی نمازش را به طور مرتب می خواند. به درس خواندن بسیار علاقه داشت. دوره ی ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه مجتمع مهدوی و دوره ی دبیرستان را در شیروان و در رشته ی علوم تجربی به پایان برد. به خاطر علاقه اش به کشاورزی می خواست در آینده در رشته مهندسی کشاورزی تحصیل نماید. به پدر و مادرش احترام می گذاشت. تا پدرش اجازه نمی داد نمی نشست. در حضور آن ها حتی اگر خوابیده و یا مریض بود، پاهایش را دراز نمی کرد. پدرش را پدر خطاب نمی کرد و می گفت: «حاج آقا.» در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد. در سه ماه تعطیلی تابستان به کارخانه قند نزد پدرش می رفت و به او کمک می کرد. به ورزش فوتبال، شنا و کوهنوردی می پرداخت. همچنین به طراحی و خوش نویسی علاقه مند بود. اوقات بیکاری به مسجد می رفت، کتاب های شهید مطهری، شهید طالقانی، آیت الله دستغیب و کتاب های مذهبی را مطالعه می کرد. در مسجد بسیار فعال بود. در ماه مبارک رمضان که در مسجد افطاری می دادند، او در آشپزخانه و آبدارخانه بسیار کمک می کرد. با افراد فهمیده و با ادب رابطه داشت. در انتخاب لباس بسیار حساس بود. به افراد صادق علاقه مند و از آدم های دورو و منافق بیزار بود و با کسانی که به نماز، روزه و حجاب مقید نبودند صحبت می کرد تا آن ها را به راه درست هدایت کند. به خواهرش توصیه می کرد: «حجاب را رعایت کنید.» به همسایه ها بسیار کمک می کرد. برای آن ها فرش می شست. و همه از او راضی بودند. به افراد مریض و بی بضاعت کمک می کرد و سهمیه ی غذایش را برای آن ها می برد. پول توجیبی اش را جمع می کرد و به افراد مستحق می داد. طوری به مردم کمک می کرد که کسی متوجه نمی شد. از ویژگی های بارز ایشان از خودگذشتگی و ایثار بود. آرزو داشت به مکه برود و زمانی که می توانست به مکه برود، او این سفر را به دوستش هدیه کرد. در جلسات دعای ندبه و کمیل شرکت می کرد. در ماه محرم به سینه زنی و عزاداری می پرداخت. به نماز جمعه می رفت و دیگران را هم تشویق می کرد. نمازش را سر وقت می خواند. در سال 1363 از شیروان به مشهد مقدس مهاجرت کرد. قبل از انقلاب در راهپیمایی ها شرکت می کرد. شعار «الله اکبر» و «مرگ بر شاه» را می گفت. در تظاهرات مورد ضرب و شتم ماموران شاه قرار گرفت و مجروح شد. در دورانی که به مدرسه می رفت، عکس شاه را از صفحه ی اول کتاب پاره کرد در کارخانه قند عده ای شعار «جاوید شاه» را سر می دادند که او و دوستانش با آن ها درگیر شدند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با تشکیل بسیج در شیروان، عضو این نهاد شد و به فعالیت پرداخت. به دستور امام روزهای پنج شنبه را روزه می گرفت. به نماز جمعه می رفت. در دفتر امام جمعه شیروان همکاری می کرد. به منزل افراد ثروتمند می رفت و آن ها را نسبت به مسایل دینی آگاه می کرد. با این که می دانست آن ها فیلم و نوارهای مبتذل در منزل دارند، ولی امر به معروف می کرد. می گفت: «همین یک ساعتی را که در کنار من هستند و نوار موسیقی گوش نمی دهند، ارزش دارد.» او حتی پول غذایش را به عنوان خمس و یا زکات به مستمندان می داد. از ضد انقلابیون و به خصوص بنی صدر متنفر بود. می گفت: «او یک ضد انقلاب است.» علاقه ی زیادی به روحانیون داشت. پدر خانمش روحانی بود. هروقت ایشان نماز می خواند، او هم به ایشان اقتدا می کرد. با شروع جنگ در سال 1359 و در 17 سالگی درس را رها کرد و جزو اولین گروه هایی بود که به جبهه های حق علیه باطل شتافت. می گفت: «باید کشور را از دست دشمنان خارج کنیم.» به کسب علم و دانش علاقه داشت. می گفت: «بعد از اتمام جنگ ادامه تحصیل خواهم داد.» به خاطر دین، رضای خدا و اطاعت از امر رهبری قدم در راه جبهه گذاشت. او خانواده اش را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد. در قسمت بهداری به عنوان امدادگر خدمت می کرد. مدتی با شهید کاوه در تیپ ویژه ی شهدا بود. برای آموزش نظامی به نیروها پادگان امام رضا (ع) در مشهد اعزام شد. معاون گردان بود. مسئولیت آموزش نظامی لشکر 43 امام علی (ع) در کرمانشاه را برعهده داشت و برای تکمیل دوره ی آموزش نظامی مدتی به لبنان رفت. به آموزش نظامی افغان ها در مرز افغانستان و ایران می پرداخت. همچنین مسئول آموزش سپاه بود، ولی هیچ گاه از سمت و موقعیت شان صحبت نمی کردند و ما بعد از شهادت ایشان فهمیدیم که ایشان چه سمتی داشتند. زمانی که عده ای از همرزمان ایشان از اهواز و کرمانشاه برای تشییع پیکر مطهرش به مشهد آمدند، می گفتند: «ما جانمان را مدیون شهید هستیم.» به خاطر این در باختران ورزشگاهی را به نام شهید کاظم حبیب ساخته اند. همرزمانش می گفتند: «ایشان در جبهه غذایش را نمی خورد و به رزمندگان می داد.» زمانی که رزمندگان را آموزش می داد و آن ها خسته می شدند، برای رفع خستگی آن ها لطیفه تعریف می کرد. زمانی که سمت آموزش نظامی را برعهده داشت، همیشه نگران و منقلب بود می گفت: «هر روز صدها جوان برای آموزش نزد من می آیند و بعد مثل گل پرپر می شوند و به شهادت می رسند. جنگ ما سفره ای است که پهن شده است و خداوند از هر کسی که راضی باشد، او را از این سفره متنغم می کند و توفیق شهادت را به او می دهد. آرزو می کنم خداوند مرا هم مثل بقیه شهدا قبول نماید.» کاظم می گفت: «الان جبهه به همه نیاز دارد و تا زمانی که جنگ باشد، من در جبهه می مانم.» او دوستدار همسری متدین و از یک خانواده ای روحانی بود. کاظم حبیب در نیمه شعبان سال 1362، ـ در 22 سالگی ،با خانم عفت خداداد حسینی پیمان ازدواج بست که مدت زندگی مشترک آن ها 4 سال بود. حاصل ازدواج آن ها دو فرزند است. زهرا در 12/2/1365 و محمد حسین در 21/5/1366 به دنیا آمدند. به خاطر اعتقادی که به حضرت امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) داشت، نام فرزندانش را هم زهرا و حسین گذاشت. زمانی که دخترش به دنیا آمد بسیار خوشحال شد. آرزو داشت دخترش دکتر و پسرش روحانی شود. زهرا حبیب ( فرزند شهید ) می گوید: «پدرم دوست داشتند که من تحصیلات عالیه داشته باشم، پزشک شوم. می گفتند: اگر تحصیلات عالیه داشته باشیم، کشور پیشرفت می کند و افراد جامعه معتقد و مسئولیت پذیر می شوند. ایشان نسبت به پاکیزگی مقید بودند. مادرم را بسیار تشویق می کردند تا ادامه تحصیل دهند.» بی بی عفت خداداد حسینی ( همسر شهید ) می گوید: «ایشان در شستن لباس، غذا پختن و تزیین منزل به من کمک می کردند. ما دفترچه ی سپاه داشتیم ولی از آن استفاده نمی کردیم. ایشان می گفتند: این مال بیت المال است، ما که محتاج نیستیم. افراد نیازمندی هستند که باید از آن استفاده کنند. ایشان صادق، راستگو، فعال و پر جنب و جوش بودند، اگر مهمانی داشتیم، سعی می کردند نهایت پذیرایی را انجام دهند. همیشه آراسته و پاکیزه بودند. به ایشان گفتم: کارهای معنوی شما در جبهه و این شیک پوشی چندان سازگاری با هم ندارند. می گفتند: به نظر من این ها هیچ منافاتی با هم ندارند. مومن همیشه باید آراسته و پاکیزه باشد.» به خانواده اش توصیه می کرد: «صبور باشید، مثل حضرت زینب (س) عمل کنید، حجابتان را رعایت کنید و نمازتان را سر وقت بخوانید.» اخلاق و رفتار خوبی داشت. با همه مهربان بود. زمانی که پدر خانمش مریض بود و به او گفتند: «کاظم آمد.» گفت: «الحمدالله»، خوب شد که ایشان آمد.» و حالش بهتر شد. زمانی که به لبنان رفته بود، دوستان بسیار زیادی را پیدا کرده بود و وقتی آن ها به مشهد آمدند او را به عنوان مهماندار انتخاب کردند. از جبهه که برمی گشت، به دیدن اقوام می رفت. به خانواده های شهدا سر می زد. احترام خاصی برای خانواده ای شهدا قایل بود. هر هفته به معراج شهدا می رفت. سنگ شهدا را با گلاب می شست. می گفت: «چون مادران شهدا صورت فرزندانش را می بوسند باید بوی گلاب بدهد و خوش بو باشد.» اوکارهای بسیار بزرگی انجام داده است. به خاطر علاقه زیادش به گل و گیاه در پادگان امام رضا (ع) درخت و گل و گیاه زیادی کاشت که هنوز یادگاری هایش به جا مانده است. جاده های خرمشهر به همت ایشان آسفالت شد. او تمام این کارها را فقط برای رضای خدا و بدون هیچ چشم داشتی انجام داد. مطیع اوامر محض امام بود. اگر کسی به انقلاب و امام حرفی می زد ناراحت می شد. امر به معروف و نهی از منکر می کرد تا وظیفه اش را انجام داده باشد. می گفت: «امر به معروف واجب است.» هر وقت تصویر امام را در تلویزیون می دید، می گفت: «امام قلب من است. من فدای امام می شوم. حاضرم چند سال از عمرم را به امام خمینی بدهم.» هر وقت سخنرانی امام پخش می شد او با دقت گوش می داد. با شهید چراغچی دوست بود. در زمان تشییع پیکر شهید چراغچی او در صف اول تشییع جنازه بود. در جبهه از ناحیه ی دست آسیب دیده بود. برای این که خانواده اش متوجه نشوند، برای مداوا به تهران رفت و بعد از بهبودی نسبی عازم جبهه شد و بعداً خانواده اش از اثری که روی دستش مانده بود، متوجه مجروحیت او شدند. به خانواده اش توصیه می کرد: «قانع و پرهیزگار باشید. نماز را سر وقت بخوانید و دخترم زینب وار بزرگ کنید.» کاظم حبیب در تاریخ 29/11/1366 در حال انجام ماموریت بر اثر تصادف و ضربه مغزی در نیشابور به درجه رفیع شهادت نایل و پیکر مطهرش پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا (ع) دفن گردید. او آرزو داشت زمانی که به شهادت می رسد ذکر «امام حسین (ع)» را بگوید و زمانی که ماشین چپ می کند او «یاحسین» «یا حسین» می گوید و بعد به شهادت می رسد. خواهر شهید نقل می کند: « در روز تشییع پیکر مطهرش هوا بسیار بارانی بود. جمعیت زیادی برای تشییع آمده بودند. حتی عده ای بودند که به زبان عربی صحبت می کردند، زیر تابوت را گرفته بودند و به خاطر جمعیت زیاد تابوت به سختی حرکت می کرد. فرزند شهید ( زهرا ) را جلو بردم و او به تابوت دست زد و بلافاصله تابوت به سرعت حرکت می کرد. در بهشت رضا (ع) قبری را که برای شهید در نظر گرفته بودند کوچک بود. چون شهید رشید و قد بلند بود. مادرم اصلاً گریه نکرد. لباس سیاه نپوشید. اما در شب عاشورا تا صبح در حجله ی شهید گریه کردیم.» همچنین نقل می کند: «بعد از شهادت شهید خواب دیدم او در یک خانه بزرگ و زیبا است. گفت: این خانه متعلق به من است. من هر وقت مشکل و یا درد دلی دارم، در بهشت رضا (ع) به مزار شهید می روم و یک سوره ی قرآن و یا صلوات نذر می کنم و سریع مشکلم حل می شود. حتی ایشان را در خواب دیدم که به من گفتند: هر مشکلی که داری بیا و به من بگو. گفتم: مگر شما می فهمید. گفتند: شهدا زنده هستند و ما همه چیز را می فهمیم.» بعد از شهادت او همه افسوس می خوردند که فردی مهربان، دلسوز و مردم دار را از دست داده اند.