ملیت : ایرانی - قرن : 15 منبع :
شهید محمد صادق خالقی : فرمانده گردان یدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هفتم اردیبهشت ماه سال 1339 مصادف با روز سعید قربان، در روستای قوژده از توابع شهرستان گناباد به دنیا آمد. مادرش از خوش روزی بودن، با برکت بودن و با سعادت بودن فرزندش بسیار سخن می گوید. او می گوید: «وقتی که محمد صادق به زندگی ما پا گذاشت، زندگی ما بهتر شد. من بدون وضو به او شیر ندادم.» محمد صادق در کودکی به مکتب رفت به دلیل باهوش بسیار توانست در مدت یک ماه خواندن قرآن را فرا بگیرد. از همان کودکی چابک بود در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد و به صحرا می رفت. نمازش را قبل از رسیدن به سن تکلیف می خواند. دوره ی ابتدایی را در سال 1353 در دبستان روستای قوژده و دوره ی راهنمایی را در سال 1356، در مدرسه راهنمایی قدوسی شهرک ـ روستای باغ آسیا ـ به پایان رساند و دوره متوسطه را در سال 1357 در دبیرستان ناصر خسرو شهرستان گناباد آغاز کرد، اما به علت دوری راه و نداشتن وسیله و فقر بعد از گذشت شش ماه ترک تحصیل نمود. اوقات فراغت را به کارگری می رفت و بیشتر مطالعه می نمود. کتاب های استاد مطهری، شهید دستغیب، نهج البلاغه و کتاب های دینی را می خواند. به نماز بسیار اهمیت می داد. در زمان رمضان ابتدا نمازش را در مسجد می خواند، بعد افطار می کرد. مادرش می گوید: «قابلیت او از ما بهتر بود که اول عبادت را انجام می داد.» در هیات ها و مراسم عزاداری شرکت می نمود. به ورزش فوتبال و والیبال علاقه داشت. بعد از ترک تحصیل به کارگری می رفت. از افراد بی کار و لاابالی متنفر بود. محمد صادق خالقی از اخلاق و رفتار خوبی برخوردار بود. با افراد متدین نشست و برخاست می کرد. نوارهای مذهبی و اسلامی گوش می داد. از غیبت کردن و دروغ گویان متنفر بود. در مقابل مشکلات صبور بود. در سختی ها خونسرد بود. از کوره در نمی رفت. به خدا توکل می نمود.قبل از پیروزی انقلاب اسلامی از افراد موثری بود که اجتماعات را در داخل روستا شکل می داد. مرتب در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد. بی باکی و شجاعت او به حدی بود که هر شب راس ساعت دو، همراه عده ای از جوانان در و دیوار روستا را پر از اعلامیه ی امام می کردند. حتی یک شب مخفیانه وارد مدرسه ای در روستا شدند و عکس شاه را از دیوار کندند و عکس امام را جایگزین کردند. مردم را برای شرکت در راهپیمایی تشویق می کرد. قبل از انقلاب وارد ارتش شد. ولی چون درجه داران فاقد اخلاق اسلامی بودند بیرون آمد. اگر رفتار غیر منطقی می دید، ابتدا دو ، سه مرتبه تذکر می داد و اگر آن فرد عمل نمی کرد برخورد شدیدتری در پیش می گرفت. با افراد معتاد صحبت می کرد و آن ها را نصحیت می نمود، تا از کار خود دست بردارند. امر به معروف و نهی از منکر می کرد و توانسته بود افراد زیادی را اصلاح نماید. حتی آن ها بعد از شهادتش می گفتند: «ما هرگز نصایح او را فراموش نمی کنیم.» خدمت سربازی را ابتدا در بیرجند و سپس در زابل و کردستان گذراند. با تشکیل بسیج وارد این نهاد مقدس شد و بعد به سپاه پیوست. به دستور امام اقدام به تاسیس پایگاه بسیج در روستا نمود. بعد از شهادت محمد صادق، پایگاه به نام ایشان نامگذاری شد. مدتی فرماده ی بسیج بخش بجستان شهرستان گناباد و مسئول مبارزه با مواد مخدر و منکرات اجتماعی بود. علاقه زیادی به انقلاب و بسیجی ها داشت. می گفت: «من خاک پای بسیجی ها هستم.» در کارهای مربوط به بسیج و آمادگی نیروهای بسیجی فعالیت زیادی داشت. در اکثر مراسم جبهه، از جمله: دعای کمیل، دعای توسل و نماز جماعت شرکت می کرد. پیرو مطلق امام راه حل (ره) بود. با شجاعت و دلاوری که داشت، بر مشکلات فایق می آمد. بیشتر سعی می کرد به مسایل جبهه و جنگ بپردازد. با شروع جنگ تحمیلی جبهه را بر هر چیزی ترجیح داد. برای حفظ نظام جمهوری اسلامی، حراست از مرزهای مملکت و اطاعت از امر رهبری به جبهه رفت. مقابله با دشمن را یک تکلیف شرعی می دانست. جنگ را سرنوشت ساز و جنگ بین اسلام و کفر می دانست. در مورد جنگ می گفت: «این جنگ خدایی است. ما باید بجنگیم که شاید این رفتار ما هم خوب شود. برای ما امتحان است. ما نباید امام را تنها بگذاریم.» او ابتدا به عنوان یک رزمنده ی ساده به جبهه رفت. بعد فرمانده ی دسته شد و در زمان شهادت معاون گردان بود. در عملیات فتح بستان به عنوان یکی از رزمندگان شجاع معرفی شد. در عملیات فتح خرمشهر فرمانده ی گروهان بود که داوطلبانه به متلاشی کردن تانک های دشمن پرداخت. زمانی که از جبهه می آمد، بلافاصله مجدد به جبهه می رفت. می گفت: «ما باید برویم، بجنگیم تا هرچه زودتر پیروز شویم.» وقتی به مرخصی می آمد در مسایل روستا به حل مشکلات مردم می پرداخت. در یکی از مرخصی ها که از جبهه آمده بود، مادرش ( که آرزوی دامادی فرزندش را داشت) به او پیشنهاد ازدواج داد و او نیز قبول کرد و یکی از شرط های خود را حضور مداوم در جبهه عنوان کرد. در سال 1361، در بیست و سه سالگی با خانم فرح میرزایی ازدواج کرد و مدت زندگی مشترک آن ها دو سال بود. مربی عقیدتی مردم حاجی آباد و گناباد بود. یک روز برای روشن کردن سماور از کبریتی که مال سپاه بود، برداشتم و سماور را روشن نمودم. بعد متوجه این کار شد. و با ناراحتی زیاد گفت: این کبریت مال سپاه است و مال بیت المال.» مطیع اوامر محض امام بود و گوش به فرمان امام. آرزوی طول عمر امام. پیروزی حق بر باطل و باز شدن راه کربلا را داشت. زمانی که نیروها به مرخصی می رفتند، می گفت: «حتماً رزمندگان را به دیدن امام ببرید.» در مقابل لیبرال ها، ملی گراها و گروه های مخالف ایستادگی می کرد. به خصوص در زمان بنی صدر. از بنی صدر متنفر بود: اگر عکسش را می دید پاره می کرد. از ضد انقلاب بیزار بود. مردم را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد. در مواردی که کار به نحو احسن و مطلوب انجام نمی شد و یا نیروها خسته بودند، خودش ادامه کار را به دست می گرفت. سعی می کرد وظیفه ای که به او محول شده است به نحو احسن انجام دهد. در هر عملیات با رزمندگان مشورت می کرد و نظر آن ها را جویا می شد. به نیروهای تحت امرش بها می داد. سعی می کرد با کمترین تلفات در گردانش روبرو شود. در کارهای دسته جمعی فشار کار را متحمل می شد. در کارهای گروهی شرکت می کرد. با توجه به این که فرمانده بود ولی مثل یک بسیجی رفتار می کرد. جارو می کرد، ظرف ها را می شست وقتی به او می گفتند: «شما فرمانده هستید، چرا این کارها را انجام می دهید؟» می گفت: «فرقی بین ما نیست. همه برای رضای خدا به جبهه آمده ایم.» او فقط برای خدا کار می کرد. گفتارش و رفتارش همه برای رضای خدا بود. شجاعت محمد صادق خالقی در بین نیروهای بسیجی زبانزد بود. او در جبهه به خاطر فعالیت ها و شجاعت هایش به «چمران دوم» معروف بود. جسارت او به حدی بود که هیچ وقت سلاح تحویل نمی گرفت و فقط 5 نارنجک را به همراه داشت. و هرگاه نیاز به اسلحه پیدا می کرد، انواع اسلحه را از عراقی ها می گرفت. در سنگرش انواع اسلحه بود که از همه این ها در مواقع ضروری استفاده می کرد. او با شجاعتش بارها جان همرزمانش را نجات داد. یکی از همرزمانش شهید می گوید: «در عملیات بستان، هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن قصد داشتند خط اول را بزنند. در ارتفاع پایین پرواز می کردند و با برنامه ریزی که کرده بودند می خواستند سنگرهای دسته جمعی را بمباران کنند. شهید خالقی واقعاً از خودش رشادت نشان داد. تیرباری با نوار 250 تایی برداشت و روی شانه اش گذاشت و کمکش نیز نوار را پهلوی خود گرفت و به طرف هواپیماها شلیک کرد. وقتی دشمن دید که تیربار ایشان کار می کند، از محل تجمع سنگرها گریخت.» همرزمان دیگر می گوید: «خطی که در دست برادران ارتش بود ( در نزدیکی تپه های چنگلوله مهران ) به تصرف عراقی ها در آمده بود و ادوات خودی در آن جا بود. محمدصادق خالقی در آن زمان معاون گردان بود. هر روز صبح یک گروه همراه او برای انتقال وسایل حرکت می کردند. حدود 100 متر دورتر عراقی ها خاکریز زده بودند و پرچم عراق روی یک میله( 7 ـ 8) متری نصب بود. هر صبح که او این پرچم را می دید عصبانی می شد. می گفت: این ننگ است برای جمهوری اسلامی که پرچم عراق در خاکش نصب شده باشد. به دنبال ترفندهایی می گشت تا هر طوری شده پرچم را پایین بیاورد. حتی تصمیم گرفت خود شخصاً اقدام کند. که فرمانده ی گردان قبول نکرد و چون نیرو به اندازه ی کافی نبود، او را از این تصمیم منصرف کرد.» اوهمچنین می گوید: «یک بار که از شناسایی برمی گشتیم در راه نیزار بود و در آن جا تک درخت خرمایی بود که شهید می گفت: باید بالای این درخت برویم و مقداری خرما بچینیم. ولی چون آن درخت در دید کامل عراق بود کسی حاضر نشد که بالای درخت برود. و حتی ما می خواستیم که او را هم از این کار منصرف کنیم. ولی او( 5 ـ 4) نارنجک از نیروها گرفت و در آن منطقه ماند. بعد از حدود دو ساعت به قرارگاه آمد که حدود 25 کیلو خرما به همراه داشت.» آن قدر شجاع بود که حتی زمانی که خمپاره می زدند به روی زمین دراز نمی کشید. می گفت: «مرد عمل باشید. به قول شهید رجایی لباس سبز کسی را پاسدار نمی کند. پاسدار کسی است که مرد جبهه و جنگ باشد. شجاع باشد.» او با شجاعت، چنان به خط دشمن می زد و خاکریزها را پشت سر می گذاشت و خود را به نزدیکی دشمن می رساند که انسان فکر می کرد او در روی زمین نیست. در مواقع خطر همیشه پیشقدم بود. در میدان مین که رزمندگان می ترسیدند او به آن ها روحیه می داد و می گفت: «نترسید، اهل عمل باشید.» در چنین مواقعی همیشه پیشقدم بود و بقیه به دنبال او. در انجام کارها جدی بود. هیچ گاه اجازه نمی داد کوچکترین مسئله، برنامه ریزی او را برهم بزند. روزی در میدان تیر به دست یکی از رزمندگان تیر خورد که نیروها روحیه شان را از دست دادند و می خواستند که میدان تیر را تعطیل کنند، شهید قبول نکرد و گفت: «در کارهایتان نظم داشته باشید. اگر کاری برای خدا انجام بگیرد، اتفاقی نمی افتد. شما نباید به خاطر یک تیر بترسید، چون در خط مقدم با بدتر از این ها روبرو می شوید.» زمانی که به جبهه رفت مسئولیت گروه را برعهده داشت و بعد معاون گردان شد. بسیاری از فرماندهان در چگونگی انجام عملیات ها با او مشورت می کردند. و نظر او را جویا می شدند به خاطر تفکر و زیرکی که داشت. از تنبلی و تملق گویی بدش می آمد. و بسیار حساس بود. وقتی بی نظمی در رزم های شبانه مشاهده می کرد، ناراحت می شد و می گفت: «کسی که می خواهد از انقلاب و اسلام دفاع کند باید نظم داشته باشد.» در انجام هر عملیاتی از افراد نظرخواهی می کرد. همین خصوصیاتش باعث شده بود که افراد زیادی جذب او شوند. او هیچ گاه نظرش را بر دیگران تحمیل نمی کرد. برخوردش طوری بود که بدترین نیروهایی که از پشت خط اعزام می شدند، به بهترین افراد تبدیل می گشتند. او هیچ کاری را خارج از توان آن ها به آن ها محول نمی کرد. در انجام هر کاری اولین عمل کننده بود. به نماز اول وقت بسیار مقید بود. اذان می گفت و سعی می کرد که نماز را به جماعت بخواند. در جبهه نیز به نماز اول وقت اهمیت می داد. همرزمانش می گویند: «شهید خالقی حتی در خط مقدم و هنگام نگهبانی، افرادش را به دو گروه تقسیم می کرد، یک گروه به انجام ماموریت مشغول بودند و گروه دیگر نماز اول وقت می خواندند. بعد جای دو گروه عوض می شد. بدین ترتیب نماز اول وقت هیچ گاه ترک نشد.» در زمان بی کاری کنار استخر شنای بسیج می نشست و به بچه هایی که از استخر آمده بودند و یا گروه هایی که تازه آمده بودند و منتظر خروج گروه قبلی بودند، آموزش اسلحه می داد. یک سلاح را باز و بسته می کرد و نحوه ی کارش را تشریح می نمود. و نمی گذاشت وقت به بطالت بگذرد. اوقات فراغتش را در جبهه قرآن و دعا می خواند و با خدای خودش راز و نیاز می کرد. سلاحش را چک می کرد. بیشتر وقت ها در حال آموزش نظامی به پرسنل تحت امر و یا در حال یاد گرفتن از مافوق خود بود. به نیروهایش می گفت: «شما امیدهای این مملکت هستید و باید از این انقلاب و اسلام دفاع نمایید.» به خانواده اش گفته بود: «اگر من شهید شدم برای من گریه نکنید. به فکر دفاع در برابر دشمن باشید. همواره راه شهیدان را ادامه دهید و پیرو خط امام باشید.» آخرین مسئولیت او در جبهه، فرمانده ی گردان در لشکر 5 نصر بود. علی اکبر اثباتی ( همرزم شهید ) می گوید: «شهید خالقی در زمستان با استفاده از آتش آب گرم می کرد و غسل شهادت می کرد و خود را برای شهادت آماده می نمود.» قبل از شهادتش از ناحیه ی سر مجروح شد و پس از ترخیص از بیمارستان مجدد به جبهه رفت. محمدصادق خالقی در عملیات خیبر، در تاریخ 9/12/1362 بر اثر اصابت ترکش به سر، به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر او پس از حمله به زادگاهش، در روستای قوژد ه به خاک سپرده شد. عباس علی زمانیان می گوید: «شهید می گفت: من برای رضای خدا به جبهه آمده ام، امیدوارم که خداوند شهادت را نصیب من کند. دوست ندارم که اسیر شوم.» همرزم شهید می گوید: «زمانی که ترکش خورد، صورتش را به سمت کربلا کرد و گفت: «یا حسین» و بعد به شهادت رسید.» صغری میرزایی ( مادر شهید ) می گوید: «جنازه او را بعد از هفت روز آوردند. وقتی که صورتش را دیدم انگار تازه شکفته بود. زیبا شده بود. انگار که زنده است.»