مشاهیر ایران و جهان - اکبران، محمد ناصر

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

محمد ناصر اکبران : فرمانده گردان امام سجاد(ع)تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در شهرستان تربت حیدریه چشم به جهان گشود. در کودکی با فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت و از همان کودکی روضه می خواند. در 4 ـ 5 سالگی شیرین زبانی می کرد. کودکی پر جنب و جوش بود. پیش بینی های باور نکردنی داشت. در این رابطه مادرش می گوید: «گاهی که پدرش در شهرستان بود، موقع غذا خوردن می گفت: برای پدرم غذا نگه دارید و ساعتی بعد پدرش از راه می رسید.» در شش سالگی به مشهد نقل مکان کردند. به دلیل فساد موجود در سیستم آموزشی، به مدرسه نرفت. در هشت سالگی در مدرسه شبانه ثبت نام کرد و دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی تدین شهرستان مشهد گذراند. به نماز اول وقت و تلاوت قرآن اهمیت فراوانی می داد. در این رابطه مادر شهید می گوید: «آن ها را عادت داده بودم که بعد از نماز صبح قرآن بخوانند. در خانه یک جلد قرآن بود و برای این که آن ها بتوانند به راحتی قرآن بخوانند، برای هر کدام یک قرآن خریدم.» روزها کار می کرد و به مکانیکی می رفت و شب ها درس می خواند. محمد ناصر در اوقات فراغت به پدرش کمک و در کارهایش او را یاری می کرد. معلم زهد و تقوی بود. پدرش در این رابطه می گوید: «به من می گفت: پدرجان، با صاحب کار قرارداد ببند وگرنه مدیون هستید.» مادرش نیز می گوید: «گاهی اطلاعات قرآنی مرا آزمایش می کرد و زمانی که از آگاهی من نسبت به مسایل دینی مطلع می شد، می گفت: فراموش کرده ام که شما معلم قرآن من هستید.» کتاب های شهید مطهری، دستغیب و بهشتی را مطالعه می کرد. قبل از اوج گیری انقلاب جزو نیروهای مبارز بود و در راهپیمایی ها شرکت می کرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی عضو بسیج شد. عاشق اسلام و امام خمینی بود. در سال 1359 و با شروع جنگ تحمیلی جزو اولین نیروهای اعزامی به منطقه ی جنگی بود. صفر علی اکبران ( برادر شهید ) می گوید: «هر وقت از مشکلات و کمبودهایشان با او صحبت می کردم، می گفت: ما برای رفاه که انقلاب نکرده ایم.» زمانی که در جبهه خدمت می کرد. تصمیم به ازدواج گرفت. محمد ناصر اکبران در 19 سالگی با خانم فاطمه اکبران پیمان مقدس ازدواج بست و مدت زندگی مشترکشان سه سال و ثمره آن دو دختر است. سعی می کرد مشکلات دیگران را در حد توان حل کند. هرکاری که از دستش ساخته بود، انجام می داد. فاطمه اکبران ( همسر شهید ) نقل می کند: «همسایه ای داشتیم که برای ساختن خانه آهن نداشت. او آهن خرید و برای آن ها سر پناهی درست کرد» به صله رحم ودیدو بازدید از فامیل وآشنایان پای بند بود و به سالمندان فامیل سر می زد. به همسرش توصیه کرده بود: «زینب گونه زندگی و فرزندان را مثل فرزندان امام حسین (ع) تربیت کنید.» با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. می گفت: «باید از ناموس و وطن دفاع کنیم. اگر ما به جبهه نرویم، دشمن بر کشور ما مسلط می شود.» قاسم اکبران ( پدر شهید ) می گوید: «روزهای اول جنگ با عجله نزد من آمد و گفت: پدر این برگه را امضا کنید و من آن برگه را امضا کردم. بعد گفت: می خواهم به جبهه بروم. در حالی که 16 سال بیشتر نداشت. ابتدا به عنوان بسیجی به جبهه رفت.» در سه سال اول جنگ جزو تیپ ویژه شهدا بود. مدتی با شهید کاوه در جنگ های کردستان همکاری داشت و سپس به عنوان محافظ امام جمعه ( آیت الله شیرازی ) انتخاب شد و سپس عضو سپاه گردید. پدر شهید می گوید: «وقتی که از جبهه برمی گشت، به آموزش نیروها می پرداخت. گله کردم که چرا پیش ما نمی آیی، گفت: خبر ندارید که رزمنده ها شب ها با مار و عقرب در ستیزند و روزها با دشمن بعثی. باید به مسجد بروم و مردم را با جنگ آشنا کنم. به من گفت: پدر، شما هم به جبهه بیایید، شاید دیگر چنین فرصتی پیش نیاید که به جبهه بیایید و از این فرصت استفاده کنید. گفتم: «آن جا کاری نمی توانم انجام دهم. گفت: رانندگی که می توانی بکنی.» پدر شهید می گوید: «زمانی که در کردستان بودیم و همرزمان ما، به دست ضد انقلاب ها کشته می شدند و پیکرشان در منطقه باقی می ماند، ما شب ها با شهید به شکاف کوه ها می رفتیم و جنازه آن ها را به پشت خط منتقل می کردیم.» با منافقین و دوستان آنها مراوده نمی کرد و در بعضی مواقع آن ها را نصحیت می نمود. پدر شهید می گوید: «در مسجد محله ما حدود 60 شهید هست که اکثر آن ها به تشویق شهید محمد ناصر به جبهه های حق علیه باطل شتافتند و شهید شدند.» در برابر مشکلات صبور بود. سختی ها را به تنهایی به دوش می کشید و کارها را به دیگران واگذار نمی کرد. اهل مشورت بود. نماز شب می خواند و در روزهای گرم تابستان روزه می گرفت و بعد از خواندن نماز جماعت روزه اش را افطار می کرد. محمد ناصر اکبران، در تاریخ 5/12/1365، در منطقه شلمچه و در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع شهادت نایل گردید و پیکر مطهرش در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد. بعد از شهادت محمدناصر برادرش به جبهه رفت. پدر شهید به نقل از مادر می گوید: «چند ماه بعد از شهادتش، فرزند دوم او به دنیا آمد. همسر و نوزاد در بیمارستان بودند. پدر شهید شب خواب می بیند که شهید با او در هیئت سینه زنی هستند، بعد شهید کتش را از تن در آورد و دور نوزادش پیچید. صبح که از خواب بیدار شد، خوابش را برای من تعریف کرد، حدس زدم که فرزندش سرما خورده است. وقتی که به بیمارستان رفتیم، حدسم درست بود. شب قبل دستگاه های گرم کننده بیمارستان خراب شده و فرزند شهید سرما خورده بود.» بعد از شهادتش بیشتر به خواب پدرش می آمد. پدرش می گوید: «در سالگرد شهید هر ساله من اطعام می دهم. در یکی از سالگردها یکی از دوستانم به من گفت: چه فایده ای دارد که شما ثروتمندان را دعوت می کنید و به آن ها اطعام می دهید؟ شما باید به افراد مستمند و یتیم اطعام بدهید. به تبعیت از حرف او سال بعد تعدادی مرغ آماده کردم و به خانه های مستمندان بردم. در یکی از خانه ها پیرزنی بود که به او گفتم: مرغ ها تمام شد، در حالی که هنوز چند مرغ مانده بود. شب شهید به خوابم آمد و گفت: چه عجب پدر به یاد من بودی. گفتم: من هر سال به یاد شما هستم. گفت: سال های قبل آن کارها فایده ای برای من نداشت. امروز هم که آن پیرزن را ناامید کردید. گفتم: مرغ ها دیگر تمام شده بود گفت: پدر به من هم دروغ می گویی!؟» همچنین می گوید: «یک شب شهید را در خواب دیدم که با نوه هایم ( که در تصادف فوت کرده بودند ) در باغ بسیار زیبایی پر از گل و آیینه هستند. به آن ها گفتم: این باغ مال شماست. گفتند: بله. مال خودمان است. گفتم: به به، چه جای زیبایی!» همسر شهید ( فاطمه اکبران ) می گوید: «یک شب شهید را خواب دیدم که لباس سبزی بر تن دارد و خون آلود است. به او گفتم: چرا لباست خون آلود است؟ گفت: هرکس که جزو لشکر امام حسین (ع) باشد، چنین لباسی دارد. به او گفتم: خوشا به حالتان که جزو لشکر امام حسین (ع) هستید. گفت: «هرکس که در دنیا کار خیری انجام دهد. با امام حسین (ع) محشور می شود.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی